برای دانلود رمان های جدید به سایت دیگر

                        http://www.novel2.blogfa.com

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:7 ] [ arman ]

[ ]

 

رمان ایرانی و عاشقانه آنتی عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~  کاربران انجمن نودهشتیا

 

میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن . هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده ، که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره ، ….

 

 

رمان ایرانی و عاشقانه آنتی عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~  کاربران انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه آنتی عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~  کاربران انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه آنتی عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~  کاربران انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان ایرانی و عاشقانه آنتی عشق | ~sun daughter~ و ~shahrivar~  کاربران انجمن نودهشتیا

 

 

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:6 ] [ arman ]

[ ]

 

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : پسران بد

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : sober کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۷۷ مگا بایت

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۱۹۱

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

داستان سه تا دوست ِ که شدیدا دنبال احضار ارواح هستن اما اشتباها موجودات دیگه ای رو به سمت خودشون فرا می خونن.این وسط به دلایلی که توی داستان گفته میشه این موجودات فقط به داروین پیله می کنن،جوری که هر جا میره یه داستان واسش پیش میاد.بعد ِ یه مدت معلوم میشه یکی از همکلاسی های جدید این سه نفر با مشکلی که برای داروین پیش اومده ، در ارتباطه و ……

 

 رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی پسران بد | sober کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

 

 

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:4 ] [ arman ]

[ ]

           

 نام کتاب: سووشون  ناشر: خوارزمی
 نویسنده: سیمین دانشور  زبان:فارسی  قالب:PDF صفحات: ۳۰۵ حجم: ۳٫۴۲ Mb
توضیح مختصر:

 

دانلود رمان سووشون  

دانلود با لینک مستقیم از سرور سایت                                                                                

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:55 ] [ arman ]

[ ]

کلبه عمو تم  کتابی است با موضوع ضد برده‌داری نوشتهٔ هریت بیچر استو.

کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تاثیر زیادی بر روی موضوع آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار و برده‌داری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم و دومین کتاب پرفروش بعد از انجیل (با کمک قانون لغو برده داری) بود و در چاپ اول ۳۰۰ هزار عدد از آن فقط در آمریکا فروش رفت.

کلبه عمو تام درابتدا به صورت پاورقی در یکی از روزنامه‌ها چاپ شد و وقتی به صورت کتاب چاپ شد نه تنها درامریکا بلکه درتمام کشورهای جهان نیز میلیون‌ها نسخه از ان به فروش رفت وتا سالها نمایش‌های بر اساس ان بر صحنه تئاترهای جهان اجرا شد دیری نگذشت که در امریکا خانم استو از یک سو به شخصیتی بسیار محبوب واز سوی دیکر به چهری بسیار منفور مبدل شد حتی در گرما گرم جنگ داخلی امریکا ابراهام لینکلن رییس جمهور وقت امریکا در ملاقاتی به او گفت «پس شما همان خانم کوچکی هستید که باعث جنگی بزرگ (جنگ داخلی امریکا) شد». گو اینکه در واقع ان طور که بعدها معلوم شد جنگ بین شمال صنعتی که محتاج کارگر بود تا کشاورز و جنوبی‌های کشاورز که محتاج بردگان بودند بیشتر دلایل اقتصادی داشت تا احساسی و رمانتیک. اما به دلیل اینکه جنگ داخلی ۱۰ سال بعد از انتشار کتاب آغاز شد عده‌ای انتشار این رمان را جنجالی ترین حادثه در تاریخ رمان نویسی می‌دانند.

تولستوی پس از خواندن کتاب در ستایش آن گفت:این رمان یکی از بزرگترین فراورده‌های ذهن بشر است.

 

حجم : 6.21 مگابایت
 
 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:47 ] [ arman ]

[ ]

توضیحاتی از کتاب

 

داستان در مورد دختری به نام رها ست که به صورت مادر زادی ناراحتی قلبی داشته که باید در ۲۰ سالگی عمل میکرده اما به دلایلی در حالیکه ۲۹ سالشه هنوز این عمل رو انجام نداده و پدر و مادرش که نگران این مشکل جدی و مشکلات روحی رها هستند تصمیم میگیرن از دکتر نیکنام کمک بخواین که اصولا آدم فوق العاده جدی و منطقی و به قول رها سنگه و بالطبع این آغاز سر و کله زدن های این دو است..…

قسمتی از رمان:

- نه به اون لبخند نه به این اخم وتخم. سلام رها خانوم گل خودم. باز که پشتت رو نگا نکرده تیر بار شروع کردی.(با خنده): پیغامتون رو سریعا به این آقای دکتر بی فکر رسوندم. گفتم بابا عروس خوشگلت الان بد خلق میشه باز دوباره ها.(همزمان دستای رها رو توی دستش گرفت و آروم بوسه ای روی اونا زد و با لذتی وصف نشدنی خیره به صورتش شد.): رها ماه شدی. هر چی نگات کنم سیر نمیشم. این لباس تو تن تو یه جلوه دیگه پیدا کرده. اصلا زمین تا آسمون با چیزی که من خریدم فرق میکنه.(هی به این پسره میگم بیا تا این عروسکت دلتنگت نشده. میگه بیام میزنتم): وای رها میخوام همین الان بدزدمت ببرم یه جا که فقط خودم تماشات کنم. انقد نگات کنم تا بلکه یه کم سیر شم.

 

  • نویسنده arman
    عشق چیز دیگری است,کتاب آندروید
     
  • مترجم
  • تعداد صفحات
  • ناشربوک نما

            دانلود

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:42 ] [ arman ]

[ ]

داستانی واقعی از زندگی دختران فراری

دخترک برای چندمین بار نگاھی به ساعت مچییش انداخت و زیر لب غر غر کنان گفت: اه باز این پسره احمق دیر کرد انگار اصلا موقعیت منو درک نمیکنه و بعد با حرص بسیار گوشی موبایلشو از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به اس ام اس زدن : آخه تو کجایی من سه ساعته اینجا معطل تو ھستم مثل اینکه فراموش کردی من بخاطر تو الان اینجا ھستما من توی پارک ساعی رو به روی قفس طاووس منتطرت روی نیمکت نشستم بیا دیگه خفم کردی الان ھوا تاریک میشه و من ھیچ جارو ندارم که برم…..

 

  • نویسنده arman
    کاش یک زن نبودم, آندروید
  • مترجم
  • تعداد صفحات
  • ناشربوک نما

برای دانلود روی http://www.booknama.com/mobile-ebook/android-book/i-wish-i-was-a-woman.html کیلیک کنید و یا روی دانلود زیر 

کیلیک کنید

دانلود

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:30 ] [ arman ]

[ ]

این رمان حکایت دختری هست که بنا به اتفاقی با خانواده یه دوستش آشنا می‌شه  این آشنایی به خانواده میکشه تا این که

پسر خانواده به ایران بر میگرده این دو باهم ازدواج میکنند ولی‌..................

این رمان به درخواست و پیشنهاد یکی از دوستان هستش

 

 

 

دانلود 

 

طیبه امیر جهادی درسال 1353 در تبریز متولد شد


ولی در بندر عباس بزرگ شد و تحصیلات پایه خود را 

 

 

در رشته تجربی به پایان رساند و نویسندگی را بر

 

 

اساس توانایی که در خویش احساس مینمود، آغاز

 

کرد و مشوق اصلی او در این راه خواهرش بود.

 

از سال 1383همکاری خود را با انتشارات علی آغاز

 

کرد و اولین اثر وی غزال و دومین اثر وی در امتداد حسرت می باشد. 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:50 ] [ arman ]

[ ]

زیور خانم که از تعجب من در بهت و حیرت به سر می برد، گفت: آره مادر جون. اون دفعه که بهت گفته بودم. منتهی قرار بود پدر و مادر دختره که در آمریکا بودند 3 ماه بمانند ولی نمی دونم چطور شد که سر و کله شان اینقدر زود پیدا شد. قراره امشب به ایران بیایند و همگی به فرودگاه برند. در ضمن ناهار همگی مهمان مینا خانم هستند. من و باقر هم دعوت داریم. فکر می کنم چند ساعت دیگه سامان به دنبال ما و مهناز خانم بیاد. بهتره تو هم اینجا بمونی و با هم بریم. مطمئنم که هم مهناز و هم سارا و مینا خوشحال خواهند شد.
دیگر از صحبت های زیور خانم چیزی نمی شنیدم. چشمانم پر از اشک شد. تصمیم گرفتم بمانم تا با سامان ملاقات کنم و از او توضیح بخواهم ولی بعد از اینکه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بروم بهتر است. شاید او پشیمان شده و در تمام این مدت برای او یک بازیچه بیشتر نبودم. شاید می خواسته تلافی سالهای گذشته را به سرم دربیاورد.
وای خدایا باورم نمی شود. پس آن همه حرف و دلبستگی ها دروغ بود؟ 
بغضی که در گلویم بود مانند گلوله ای سربی در حلقم بالا و پایین می رفت. نمی توانستم آنجا بایستم و شاهد بدبختی ام باشم.
به قاب عکس یگانه که روی دیوار بود نگریستم. چقدر معصومانه به من نگاه می کرد. آرزو می کردم که او زنده بود و با وی حرف می زدم. حتماً در آن لحظات می توانست به کمکم بشتابد ولی افسوس که در سخت ترین ثانیه ها و دقایق زندگیم تنها بودم.
زیور که به آشپزخانه رفته بود با یک سینی چای به داخل آمد. به چهره ام نگاهی انداخت و گفت: چی شد دختر جون تو که اینجا آمدی حالت خوب بود. 
از جایم برخاستم و گفتم: نمی دونم زیور خانم چرا هر وقت به اینجا می آم دلم می گیره و یاد یگانه می افتم.
او دستم را گرفت و گفت: بشین برات چای آوردم بخور بعد برو.
در این فاصله مهناز هم بیدار شده و خوشحال می شه تو رو ببینه.
با حالتی نزار به او گفتم: نه باید برم قراری دارم که اگر سر وقت به آنجا نرسم خیلی بد می شه. 
سپس صورت او را بوسیدم و از آن خانه بیرون آمدم.
وقتی داخل اتومبیل شدم سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با صدای بلند گریستم. آن روز پنجشنبه بود. با تلفن همراهم با کوکب تماس گرفتم و گفتم می خوام به بهش زهرا بروم. تو خودت به دنبال یگانه برو. 
کوکب بیچاره که از صدای گرفته ام تعجب نموده بود بدون آنکه سوالی کند چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. با سرعتی دیوانه وار به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. اشک روی گونه هایم همچون بارانی تند روان بود و من با خودم حرف می زدم و می گفتم: رامتین چرا رفتی؟ برای چه مرا در عنفوان جوانی تنها گذاشتی؟ من به تو احتیاج دارم و تو نیستی. چرا هر وقت صدات می کنم پاسخ را نمی دی. آری من خودم را گول می زدم تو همه چیز و همه کسم بودی و بدون تو عشق معنایی نداره.
وقتی به مزار رامتین رسیدم با صدای بلند اشک ریختم. پیرمردی به سویم آمد و گفت: دخترم اینگونه ضجه نزن. من برای کسی که اونو اینقدر دوست داری قرآن می خونم تا روحش آرام بگیره. 
سپس شروع به خواندن قرآن کرد. پولی به او دادم و از آنجا به مزار یگانه رفتم و گفتم: یگانه جان، آقا باقر راست می گه که عمر شادی ها کوتاه و عمر غم ها بلند و طولانیه. خوش به حالت که راحت در اینجا غنوده ای و هیچ فکر و خیالی نداری.
با یگانه حرف می زدم که سایه ی کسی را بالای سرم حس نمودم. فکر کردم پدر یگانه است. وقتی از جایم برخاستم سامان را دیدم. دلم نمی خواست که او مرا با چنین حالی آنجا ببیند. 
به صورتم زل زد و گفت: به تلفن همراهت چندین بار زنگ زدم. اونو خاموش کرده بودی. مجبور شدم با منزلت تماس بگیرم. کوکب خانم گفت که به اینجا آمده ای.
دسته گلی را که همراه خود آورده بود بر روی سنگ قبر یگانه نهاد و گفت: می خواستم باهات حرف بزنم . بهتره از اینجا بریم. 
پشتم را به وی کردم و گفتم: احتیاجی به صحبت نیست. وقتی تلفن نزدی فهمیدم اتفاقی افتاده. به همین دلیل صبح زود به دیدن زیور رفتم. او گفت که به زودی ازدواج می کنی. بهت تبریک می گم.
پشت سرم قرار گرفت و گفت: این چه حرفیه که می زنی؟ خودت می دونی که بدون تو لحظه ای نمی تونم به زندگی ادامه بدم. 
با پوزخندی به او گفتم: پس برای همین بود که حدود هفت هشت روز منو معطل خودت کردی؟! حتی تلفن همراهت رو هم خاموش کردی.
- نه، باور کن اینطور که تو می گی نیست. نمی خواستم در این مورد چیزی به تو بگم ولی باشه،حالا همه چیز رو برات تعریف می کنم.
به چهره اش نگاهی انداخته و گفتم: اتفاق بدی افتاده؟
سرش را پایین انداخته و اینگونه ادامه داد: بعد از اینکه درباره ی تو با مامان صحبت کردم کمی با هم حرفمان شد. به این خاطر به منزل خودم رفتم. سارا و کامران و آذر مرتب با تلفن همراهم و منزلم تماس می گرفتند. به این خاطر تلفن را قطع کردم.

دیروز که به سرکار رفته بودم مامان آنجا تلفن کرد و گفت که سارا و کامران دارند از پاریس برمی گردند و قراره از فرودگاه به منزل خاله مهناز بریم. من هم به خاطر آن دو به فرودگاه و از آنجا به خانه ی خاله مهناز رفتم. مامانم که طبق معمول داشت قرار عروسی را می گذاشت و سارا هم مرتب در گوشم حرف می زد و به اصطلاح نصیحتم می کرد.
همین الان هم مطمئنم که زمین و زمان را به هم دوخته اند تا منو پیدا کنند تا ناهار بخوریم و شب به فرودگاه بریم چون پدر و مادر آذر از آمریکا برمی گردند. اگر به تو تلفن نکردم به خاطر این بود که نمی دونستم چه چیزی بهت بگم. حالا دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، دلم می خواد خودم همه ی کارها رو انجام بدم. 
هر وقت تو بگی می آم با خانواده ت صحبت می کنم. اگر دوست داشته باشی در ایران زندگی می کنیم، اگر هم نخواستی با هم به خارج از کشور می ریم. می دونی که من اقامت کانادا و آمریکا را دارم و همین حالا هم دعوتنامه های معتبری از بهترین بیمارستان ها و مراکز پزشکی در دست دارم. حالا هر کاری که تو بگی انجام خواهم داد.
با هم قدم زنان از آنجا دور شدیم. او منتظر بود تا پاسخی از من بگیرد و من باز هم در فکر فرو رفته بودم.
شاید من خیلی خودخواه بودم که می خواستم با او ازدواج نمایم، به هر حال من یک زن بیوه بودم که یک بچه داشتم. در صورتی که سامان پسری بود زیبا و جذاب و ثروتمند و تحصیل کرده. او اگر لب تر می کرد بهترین دختران را می توانست به عقد خود درآورد. شاید مادرش حق داشته که از دست او عصبانی شده. او می تواند با آذر خوشبخت شود و مادرش را شاد کند. من این وسط چکاره ام.
این فکرها از مخیله ام خارج نمی شد. مدام به اطرفام می نگریستم تا شاید راهی پیدا کنم که سامان مرا فراموش کند. در آن لحظه او دستانم را گرفت و گفت: رها به چی فکر می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ خواهش می کنم بگو در مغزت چه می گذره؟
با حالی نزار به او گفتم: سامان شاید مادرت راست می گه. حق با اونه. من به درد تو نمی خورم. بهتره حرف مادرت را گوش کنی و به دنبال زندگیت بری. من راضی نمی شم که دل اونو بشکنی. تو تنها پسر اویی باید به حرفش اهمیت بدی. او صلاح تو رو می خواد.
به چشمانم نگاه کرد و من نگاهم را از او دزدیدم. سامان با ناراحتی گفت: به من نگاه کن رها. نگام کن می خوام ببینم که از ته قلبت این حرف رو می زنی؟
به او نگریستم و با صدای بلند گریستم و از دستش فرار کردم. با عجله خودم را به اتومبیلم رساندم و با سرعت سرسام آوری رانندگی کردم. دلم نمی خواست که دیگر او را ببینم.
وقتی به منزل رسیدم، یگانه به انتظارم نشسته بود و ناهار نخورده بود. او را بوسیدم و گفتم: می خوام به حمام برم. اگر گرسنه ای می تونی غذات رو بخوری.
او گفت: نه مامان جون، منتظر می مونم تا از حمام بیایی.
وقتی به حمام رفتم زیر دوش آنقدر گریستم تا به هق هق افتادم. نمی دانم که این همه اشک را از کجا آورده بودم. از خودم بدم آمد. باید سامان را فراموش می کردم و به زندگیم ادامه می دادم. گویی از روز اول در طالع من تنها زندگی کردن را بارها و بارها نوشته بودند و من باید به آن عادت می کردم.
پس از دو روز دوباره به زندگی عادی رو آورده بودم. یادم می آید یک روز که در منزل تنها بودم و کوکب به مرخصی رفته بود، زنگ خانه به صدا درآمد و از پشت اف اف زنی گفت که باز کن. 
تعجب کردم چون صدا ناآشنا بود و وی را نمی شناختم. وقتی نامش را از او پرسیدم، گفت: مینا هستم، خاله ی یگانه.
با تعجب در را باز نمودم و تا او از پله ها بالا بیاید، لباسم را عوض کردم و به سوی در رفتم. مینا خانم همانند آن موقع ها هنوز هم زیبا و شیک پوش بود. به استقبالش رفتم. او را بوسیدم و به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل نشست، از او اجازه خواستم که برایش چای بیاورم. لبخندی زد و تشکر کرد. با خود گفتم: چرا بی خبر آمده. کاش قبلاً تلفن می زد تا حداقل آوا را خبر می کردم که اینجا بیاد.
چای را به همراه ظرف میوه ای که در یخچال گذاشته بودم به داخل اتاق بردم. هر دو در سکوتی طاقت فرسا دست و پا می زدیم که بالاخره او به حرف آمد و گفت: رها جان متأسفم از اینکه شوهر جوانت را از دست دادی. وقتی سامان بهم گفت چقدر ناراحت شدم. راستی حال دخترت چطوره؟ دیگه پاش خوبه شده و مشکلی براش پیش نیامده؟
گفتم: نه خدا را شکر. اون هیچ مشکلی نداره.
خندید وگفت: خب ببخشید که بدون اطلاع مزاحمت شدم. سارا هم می خواست به دیدنت بیاد ولی یک پسر شیطونی داره که نگو و نپرس. به او گفتم بهتره بمونه در خونه و از پسرش مراقبت کنه. 
در حالی که فنجان چایش را برمی داشت جرعه ای نوشید و ادامه داد: نمی دونم در جریان هستی یا خیر، به سلامتی سامان می خواد ازدواج کنه ولی یه مشکلی پیش اومده که فقط به دست تو حل می شه. البته نمی دونم چگونه برات بازگو کنم. روم نمی شه. 
من که سرم را پایین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: خواهش می کنم بگویید. رودربایستی نکنید. هر کاری که بتونم برای شما انجام خواهم داد.
فنجان چای را به روی میز نهاد و گفت:البته که می تونی.
سپس ادامه داد که من برای سامان دختر بسیار خوب و تحصیل کرده و اسم و رسم داری را مدتها در نظر گرفته بودم تا اینکه بالاخره ماه پیش از او خواستگاری کردم. سامان هم آن موقع قبول کرد و هیچ حرفی نزد. ولی تازگی ها بازی درآورده. حرفهایی می زنه که اصلاً با عقل جور در نمی آد. آخر عزیزم من با خانواده ی آقای معتمد صحبت کرده ام و قول و قرار گذاشتم. نمی دونم چی شد که یک دفعه این پسره فیلش یاد هندوستان کرد و همه ی قول و قرارها را از یاد برد.
به صورتش نگریستم و گفتم: حالا چه کمکی از دست من برمی آد؟
سرش را به این طرف و آن طرف تکانی داد وگفت: رها خواهش می کنم که خودت را به آن راه نزن. تو با او حرف زدی و قول و قرار گذاشتی. حالا می گی که چه کمکی از دستت ساخته است؟
سعی کردم که آن لحظه خودم را کنترل کنم، چون مهمانم بود ترجیح دادم هر چه دلش می خواهد بگوید. آنگاه وی با گریه ای ساختگی گفت: تو اگر سامان را دوست داشتی چرا همان روزها که اون در ایران زندگی می کرد و دربدر و عاشقت بود و ازت خواستگاری کرد جواب مثبت ندادی و به دنبال دل خودت رفتی؟ حالا که شوهرت رو از دست داده ای و یک بچه داری به خواستگاری او جواب مثبت دادی؟ نه این انصاف نیست که با بچه ی من چنین رفتاری داشته باشی.
آن لحظه از حرفهای مینا خانم آنقدر عصبی و ناراحت شدم که نمی دانستم چه بگویم. چشمانم پر از اشک شده بود، ولی اصلاً دلم نمی خواست گریه کنم و غرور خودم را جلوی این زن متکبر خرد نمایم.
بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: معذرت می خوام، مثل اینکه پسرتان همه ی ماجرا را برای شما تعریف نکرده. من به او جواب مثبت ندادم. او نه تنها یکبار بلکه چندین بار با من صحبت کرد. فکر نکنید که بعد از چند سال که او را دیدم از من خواستگاری کرده، بلکه همان روزها که برای معالجه ی یگانه به آمریکا سفر کرده بودم یک جورهایی در این مورد با من حرف زد و وقتی به ایران آمدم بارها و بارها خواست با من تلفنی حصبت کنه، ولی من هر بار طفره رفتم و پاسخ تلفن هایش را ندادم تا اینکه ماه پیش در منزل مهناز خانم اونو دیدم و او باز برای چندمین بار از من خواستگاری کرد. من هم از او خواستم اجازه بده تا خوب فکرهام رو بکنم و پس از اینکه خوب اندیشیدم با او تماس گرفتم و به او گفتم باید حتماً رضایت شما را جلب کنه و وقتی چند روز پیش دونستم شما با این امر مخالفت نموده اید، من هم به پیشنهادش پاسخ منفی دادم و از او خواستم به دنبال زندگیش بره و براش آرزوی خوشبختی نمودم. بعد از آن باز هم با من تماس گرفت و من هر بار با شنیدن صداش تلفن را قطع کردم.
در حالی که در صدایم لرزشی خفیف ایجاد شده بود، باز خودم را کنترل نمودم و از جای برخاستم و گفتم: حالا هر کمکی که از من ساخته باشه برایتان انجام خواهم داد.
مینا خانم از جای برخاست. به طرفم آمد وگفت: به خاطر همه چیز متأسفم. باور کن روزی آرزو داشتم تو عروسم باشی. خدا شاهده که چقدر به مهناز اصرار م یکردم که از تو خواستگاری کنه، ولی او هر بار می گفت امکان نداره پدر و مادرش با چنین درخواستی موافقت کنند. حتی او بعد از اینکه خبر عروسی تو رو شنید تا مدتها در تعجب به سر می برد و می گفت باورم نمی شه که رها به این زودی ازدواج کرده باشه. آخر پدر و مادرش خیلی دوست داشتند او همانند خواهر بزرگش درس بخونه. عزیزم حالا هم دیر نشده، تو می تونی با بهترین مردان این شهر ازدواج کنی. خواهش می کنم با سامان صحبت کن. به او بگو که می خوای به زودی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی. عزیزم من پیش خانواده ی معتمد آبرو دارم. این گره ی کور فقط به دست تو باز می شه. باور کن که سامان تلفن منزلش رو قطع کرده و به موبایلش نیز جواب نمی ده. نمی دونم شبها کجا می خوابه، چون در منزلش هم نیست. دو روزه که به اتفاق کارمان به دنبالش می گردیم، ولی بی نتیجه است. اونو پیدا کن و با او حرف بزن.
به صورتش نگریستم. آثار نگرانی و اندوه را می توانستم به وضوح در چهره اش ببینم. من هم مادر بودم و دلواپسی او را به خوبی درک می کردم. دستانش را گرفتم و گفتم: کجا می تونم اونو پیدا کنم؟
با محبت دستانم را فشرد و گفت: در محل کارش. در بیمارستانی در همین نزدیکی هاست و بعدازظهرها هم به مطب می ره. 
سپس یک قلم و کاغذ از کیفش درآورد و آدرس بیمارستان و مطب سامان را نوشت و به من داد و گفت: هیچ وقت محبت هات را فراموش نخواهم کرد. 
آنگاه بدون آنکه حرفی بزند آنجا را ترک کرد. 
از پشت پنجره رفتنش را به نظاره نشستم. یادم می آید چند سال پیش با مادر رامتین که برخورد کردم او هم رفتار خوبی از خود نشان نداد. آن روزها دختر جوانی بودم که سرم پر از شر و شور و عشق جوانی بود و حاضر نبودم در آن جنگ نابرابر تسلیم شوم و تا آنجا که توانستم برای رسیدن به رامتین همه ی سختی ها و مرارت ها را پشت سر گذاشتم تا به وصالش برسم، ولی حالا ازمن چه مانده بود؟ 
زنی غمگین و تنها که دیگر حوصله ی مبارزه را هم نداشتم و درهمان لحظه ی اول تسلیم شدم. دیگر دلم نمی خواست اخم و تخم عده ای را تحملکنم. همان دفعه برایم کافی بود.
نشستم و به آینده ی تاریکم فکر کردم. نه، نباید چنین می اندیشیدم. من بدون تکیه به یک مرد هم می توانستم زندگی کنم و آینده ی روشنی داشته باشم. مهم تر از همه این است که فرزند سالمی دارم. می توانم بعدها به عشق و محبت او امیدوار باشم.
در همین فکرها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. این بار تعجبم بیشتر شد. چه کسی قرار بود به دیدنم بیاید؟ گوشی درباز کن را برداشتم و گفتم: کیه؟
صدای آشنای آوا از آن سو به گوشم رسید. خوشحال شدم که بالاخره کسی آمد تا بتوانم برایش حرف بزنم. وقتی آوا به طبقه ی بالا رسید و فنجان های چای و میوه و پیش دستی روی میز را دید، گفت: به سلامتی مهمان داشتی؟
گفتم: غریبه نبود. بشین برایت یک چای بیاورم. 
وقتی با چای به داخل آمدم خندید و گفت: این اشنا چه کسی بود که بدتر از من صبح زود به سراغت آمده؟
لبخندی زدم و گفتم: مینا خانم بود، خاله یگانه. 
آوا با چشمانی از حدقه درآمده به چهره ام نگاه کرد و گفت: مادر سامان! او اینجا چه کار داشت؟! 
کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. آوا که از عصبانیت چهره اش گلگون گشته بود، با حرص گفت: تو گذاشتی که هرچه دلش خواست به تو بگه و هیچ چیز هم بهش نگفتی؟ تازه با کمال احترام آدرس محل کار پسرش را گرفتی تا اونو مجاب کنی که ازدواج کنه و به دروغ هم بگی می خواهی با یکی از اطرافیانت ازدواج کنی؟ والله قباحت داره. کاش زودتر اینجا آمده بودم و حقش را کف دستش می گذاشتم. باید بگم حق نداری در این مسأله دخالت کنی. خودشون می دونند. بگذار هر کاری دلاشن می خواد بکنند. مهم این بود که می خواستند تو رو از زندگی پسرشان بیرون کنند که موفق شدند و به خواسته شان رسیدند. راضی کردن پسرشان هم به خودشان مربوطه. به تو هیچ دخلی نداره. باورم نمی شه که تو اینقدر نجابت به خرج دادی و در مقابل صحبت هایش چیزی نگفتی. یعنی چه که به تو گفته چرا آن روزها که دختر جوانی بودی به خواستگاری سامان جواب مثبت ندادی و حالا که یک بچه داری اینکار را انجام دادی؟ واقعاًکه باید این زن به ظاره متمدن ازخودش خجالت بکشد.
آوا که از عصبانیت مرتب در اتاق راه می رفت را کناری کشیدم، دستانش را گرفتم و گفتم: تو برای دلداری من به اینجا آمده بودی ولی حالا از من عصبی تر هستی. فکر می کنم مشکلات و سختی های زندگی مرا مقاوم تر از تو ساخته. باور کن من اصلاً ناراحت نیستم. شاید او هم حق داشته باشه. آوا بیا لحظه ای خودت رو به جای اون بگذار، اگه روزی رامین بخواد یک همچین کاری بکنه من مطمئنم که تو از غصه دق خواهی کرد. به هر حال این داغ بیوه بودن تا آخر عمر با من هست و نمی تونم کاری انجام بدم. 
سپس آوا را روی مبل نشاندم و فنجان چایش را به دستش دادم و گفتم: من باید با سامان صحبت کنم و اونو وادار به این ازدواج کنم وگرنه تا آخر عمر وجدانم ناراحته چون مادرش می گفت قبل از اینکه تو رو ببینه همه چیز رو به من واگذار کرده بود، ولی بعد از اینکه تو رو در منزل مهناز ملاقات کرده دوباره خاطرات گذشته براش تداعی شده. بهتره تا دیر نشده به دیدنش برم.
آوا چایش را نصفه نیمه خورد و گفت: هر کاری که می دونی درسته انجام بده. اینقدر هم خودت را جای این و آن نگذار. بیخودی هم به خودت تلقین نکن که وجدانت در عذابه. ولی بدون اگه روزی رامین بخواد یک چنین کاری انجام بده با این موضوع منطقی رفتار خواهم کرد. مگر ما زن ها چه گناهی کردیم که با وجود سن کم و زیبایی، وقتی شوهرانمان را از دست می دهیم باید به هیچ مرد جوانی فکر نکنیم و همیشه باید منتظر باشیم تا یک پیرمرد که همسرش را از دست داده و یا مردی که از زن اولش دل خوشی نداره و می خواد دوباره تجدید فراش بکنه، ازدواج نماییم. این یک سنت غلطه که خود ما زنها مسبب آنیم. اگر از همان روز اول با این معضل اجتماعی مبارزه می کردیم هم اکنون چنین جامعه ای نداشتیم تا فساد و دربدری بیوه زنانی را شاهد باشیم که به خاطر یک کف دست نان مجبورند تن به خواسته ی مردانی پست و از خدا بی خبر بدهند. تو هم عوض این ننه من غریبم بازی ها کمی به فکر خودت و یگانه باش. چرا همیشه به دیگران فکر می کنی؟ یادته آن روزها تازه ازدواج کرده بودی، هر کاری که مادرشوهرت ازت می خواست انجام می دادی تو حتی یادت رفته بود که پدر و مادری داری که چشم انتظارند و دلشان برات تنگ می شه. 
همیشه اطاعت کردی و سکوت نمودی، حتی آن اوایل رامتین که به حد پرستش دوستش می داشتی، بیشتر اوقات تو را تنها می گذاشت. هیچ وقت به تو گفت که اگر من نیستم و تو تنهایی به دیدن پدر و مادرت برو آنها هم نسبت به تو حقی دارند ولی خودش نخواست لحظه ای مادرش را تنها بگذارد، البته تو خودت اینگونه دوست داشتی. خواهر عزیزم تو ترسویی و بالاخره این بزدلیت کار دستت می ده.
من که با چشمانی پر از اشک به آوا می نگریستم چیزی نگفتم. او هم بدون معطلی کیفش را برداشت و می خواست از در خارج شود که دلش نیامد. باز به داخل آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: رها جان هر حرفی که زدم به خاطر خودت بود. دلم برای تو، برای تنهاییت می سوزه. خواهش می کنم کمی هم به خودت فقط خودت فکر کن. 
سپس مرا بوسید و رفت.
چشم هایم را بستم و به گذشته ها فکر کردم. آوا راست می گفت. اوایل زندگی در دوران بارداری چقدر به من سخت می گذشت. چقدر تنها بودم. رامتین کار داشت و همیشه خودش را سرگرم می کرد و من چقدر افسرده و غمگین بودم. 
تقصیر خودم بود، چون عاشقانه او را دوست می داشتم. شاید اگر از او می خواستم که برایم یک زندگی مستقل به وجود آورد، او نه نمی گفت. من همیشه نظاره گر بازی روزگار بودم. حالا هم باید می رفتم و بدون آنکه به عاقبت کار خود فکر کنم، به سامان دروغ میگفتم که او را دوست ندارم و در شرف ازدواج هستم.
سرم را روی دسته ی مبل گذاشتم و گفتم: خدایا کمکم کن و راهی جلوی پایم بگذار. 
تصمیم گرفتم آن روز بعدازظهر یگانه را به مادرم بسپارم و بگویم برای شرکت در یک کنسرت باید بروم و چون یگانه درس و مشق دارد نمی توانم او را همراهم ببرم. 
پس از این تصمیم با مادرم تلفنی صحبت کردم و او نیز قبول کرد که از یگانه مراقبت کند و به درس و مشقش نیز رسیدگی نماید. با خیالی راحت یگانه را جلوی منزل پدرم پیاده کردم. 
وقتی مطمئن شدم که او به داخل خانه رفت،دسته گلی خریدم. به سوی مطب سامان حرکت کردم. خیلی زود به آنجا رسیدم. ماشین را پارک کردم و از پله های ساختمان پزشکان بالا رفتم. مطب او در طبقه ی اول بود. 
وقتی پا به آنجا گذاشتم، سالن شیک و زیبایی را دیدم. دکوراسیون آنجا آنقدر زیبا بود که چشم هر بیننده ای را دچار حیرت می کرد. سالن مملو از جمعیت بود. به نزد منشی رفتم. سلام کردم. او بدون آنکه سرش را از روی کتابی که می خواند بلند کند، گفت: چه ساعتی بهتون وقت داده بودم؟
من هم در جواب او گفتم: ولی من اصلاًوقت نگرفتم.
با عصبانیت کتابش را بست و گفت: معذرت می خوام باید حتماً وقت می گرفتید. این مریض ها را می بینید، ماههاست که در نوبت به سر می برند. بهتره بروید و چند ماه دیگه بیاید. اگر کارتان اورژانسی هست بهتر هست از بیمارستان وقت بگیرید تا ایشان شما را آنجا ویزیت نمایند.
او تند تند حرف می زد و مجال نمی داد من صحبت نمایم. بالاخره وقتی حرفهایش به پایان رسید، گفتم: خانم عزیز من بیمار نیستم. یکی از آشناهای آقای دکترم، باید ایشان را حتماً ملاقات کنم. خواهش می کنم.
خانم منشی چشمش به دسته گلی که در دست داشتم افتاد، گفت: اسمتون رو بگید تا ایشان را در جریان امر قرار بدم. البته حالا نه، وقتی مریض خارج شد. 
حرفش را گوش کردم و گوشه ای ایستادم تا اینکه پس از گذشتن پنج دقیقه بیمار مورد نظر از اتاق خارج شد و منشی که نامم را جویا شده بود، به داخل اتاق رفت.
نمی دانم چه شد که با عجله بیرون آمد و گفت: متأسفم که معطل شدید. آقای دکتر منتظرتان هستند.
از پچ پچ بیماران فهمیدم که ناراحت شده اند که وقتشان را گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. باید حتماً او را در آنجا ملاقات می کردم. 
وقتی پایم را به داخل اتاق نهادم، او منتظرم کنار در ایستاده بود. دسته گل را به دستش دادم و گفتم: مبارکه، چه جای قشنگی رو برای خودت دست و پا کردی.
گلها را از دستم گرفت وگفت: چرا زحمت کشیدی؟ تو خودت از این گلها زیباتری. با آمدنت خیلی خوشحالم کردی. باورم نمی شه که اینجا ببینمت.
سپس تعارفم کرد که بنشینم. وقتی نشستم به او گفتم: سرت خیلی شلوغه. مطمئنم که وقتی پا به داخل اینجا گذاردم همه به آهستگی به من ناسزا گفتند. از صورت همه ی آنها پیدا بود که چقدر ناراحتند.
خندید و گفت: اره این چند روز سرم خیلی شلوغ بود. 
می خواست آیفون بزند و از منشی بخواهد که چیزی برایم بیاورد که به او گفتم: نه اصلاً نیازی به این کار نیست. من راضی نیستم مردم این چنین معطل بمانند. فکر کردم می تونم اینجا با تو صحبت کنم، ولی مثل اینکه وقتت کمه. بهتره برم هر وقت که سرت خلوت تر بود به دیدنت بیام.
همان لحظه از جای برخاستم و او گفت: بهتره تو به منزل بری و منتظر تلفنم باشی. هر وقت کارم تمام شد بهت تلفن می کنم. در ضمن اینقدر از من بدت می آد که با شنیدن صدام، گوشی تلفن را قطع می کنی؟
ندیدم و از او عذرخواهی و سپس خداحافظی نمودم و از آنجا خارج شدم.
می دانستم که کار سامان طول خواهد کشید و ممکمن است دیر او را ملاقات کنم. مانده بودم که جواب مادرم را چه بدهم، چون قرار بود برای شام به منزل آنها بروم. با خودم فکر کردم، آری این مشکل فقط به دست آوا حل می شه، البته اگه قبول می کرد از خر شیطون پیاده می شد خیلی خوب بود.
می دانستم که هم اکنون در مطبش است. شماره ی تلفن همراهش را گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم و او دوباره مثل همیشه قبول کرد که به دنبال یگانه برود و موضوع را حل و فصل کند. از او تشکر کردم و به منزل رفتم و منتظر تلفن سامان شدم.
ساعت هشت و سی دقیقه بود که او تلفن کرد و گفت: تا ساعت نه خودم را به منزلت می رسانم.
عقربه های ساعت روی عدد نه قرار گرفته بود. او خودش را به آنجا رساند. وقتی پا به داخل آپارتمان گذاشت، سبد گل زیبایی به دست داشت که آن را به من تقدیم نمود. 
از او به خاطر محبتش تشکر نمودم و تعارف کردم تا داخل شود و به آشپزخانه رفتم و با دو فنجان چای بازگشتم. آنقدر این دست و آ دست کردم تا بتوانم چیزی بگویم، ولی مثل همیشه که در مواقع حساس نمی توانستم صحبت کنم، زبان در دهانم نچرخید و فقط به گلهای زیبای روی میز چشم دوختم تا اینکه بالاخره سامان این سکوت سنگین را شکست و گفت: مثل اینکه می خواستی با من صحبت کنی، پس چرا ساکتی و حرفی نمی زنی؟
سرم را که به زمین انداخته بودم، بلند کرده و گفتم: والله نمی دونم از کجا شروع کنم. تو بگو، تعریف کن که بالاخره چکار کردی؟ منظورم ازدواجت با آذره.
پوزخندی زد و گفت: تو که جوابم را می دونی، پس چرا می پرسی؟
کفتم: نه، نمی دونم. با خود فکر کردم شاید بر سر عقل آمده ای و به این ازدواج تن دادی.
با عصبانیت از جایش برخاست و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و گفت: مطمئناً منو به اینجا دعوت نکردی که نصیحتم کنی و یک چنین حرفهایی رو بزنی، بهتره بری سر اصل مطلب. چند روزیه که معطل تو هستم. بهت تلفن می کنم پاسخم را نمی دی. رها خواهش می کنم اینقدر درنگ نکن و رودربایستی رو هم کنار بگذار. اگر از من خوشت نمی آد، راست و پوست کنده بگو. چرا اینقدر اذیتم می کنی؟
از جایم بلند شدم. روبرویش ایستادم و گفتم: چرا معطلم ایستادی؟ می تونستی بری. من که تو را مجبور نساخته بودم برام صبر کنی. وقتی فکر می کنم می بینم من و تو به درد یکدیگه نمی خوریم. بهتره هر چه مادرت می گه به حرفش گوش کنی. سامان خواهش می کنم به حرفهایم توجه کن. آذر دختر خوبیه. اون می تونه تو رو خوشبخت کنه و همسر ایده آلی برات باشه.
به چشمانم زل زد و گفت: اگه قرار باشه در زندگیم نباشی، هیچ کس دیگری را هم به خلوتم راه نخواهم داد. در ضمن باید بگم چند روز دیگه مسافر هستم. می خوام به آمریکا برگردم و برای همیشه در آنجا ساکن باشم. همین یک ساعت پیش تلفنی با کامران صحبت کردم و همه چیز را براش شرح دادم. به او گفتم نمی تونم با کسی ازدواج کنم که نه اونو می شناسم و نه می تونم دوستش داشته باشم. برایش توضیح دادم که بهتره بره و با مادرم صحبت کنه. تو هم اگر نظرت تغییر کرد می تونی به تلفن همراهم زنگ بزنی. فقط یک چیز دیگه هم هست که باید به تو بگم، اون هم اینه که تو خیلی ترسویی و در مقابل سختی های زندگی زود سر تعظیم فرود می آری. به اطرافت نگاه کن، ببین چقدر تنهایی، درست مثل من. ملی تو نخواستی که با من یکی بشی و این تنهایی رو برای همیشه از بین ببری. باز هم بهت می گم، فراموش نکن که دوستت دارم و حاضر نیستم عشق تو را با شخص دیگری عوض کنم. در ضمن نمی تونم بمونم و شاهد رنج تو و تنهایی هات باشم. به همین خاطر برای همیشه از این کشور خواهم رفت.
من که با چشمانی اشکبار به صحبت های او گوش می کردم در جا خشکم زد. باورم نمی شد که سامان قصد داشته از ایران برود. فکر می کردم وقتی با او صحبت کنم می توانم او را راضی به ازدواج با آذر نمایم. ولی افسوس که من باز هم اشتباه کرده بوم و او را و عشق پاکش را نادیده گرفته بودم.
در خود فرو رفته و مأیوس رفتنش را به نظاره نشستم. آری من نمی توانستم احساسات پاک او را درک کنم. هم او که به قول خودش از زمانی که عشق را شناخت، عاشقم شده بود.
وقتی سامان رفت با صدای بلند گریستم. دلم برای او، برای خودم و برای تنهاییمان سوخت. برای اولین بار آرزو نمودم ای کاش در کشور دیگری متولد می گشتیم تا با چنین افکاری بزرگ نمی شدیم.
آوا راست می گفت این افکار پوچ و توخالی و پوسیده آن چنان در وجود ما مردمان ریشه دوانیده و بزرگ شده و شاخه و برگ داده بود که نمی شد حتی آن را با تیر علم و آگاهی ریشه کن کرد.
چه بسا انسان هایی بودند که با همین افکار غلط بدبخت شدند و نتوانستند زندگی شیرینی را تجربه کنند.
از جایم برخاستم. خدایا چه کنم؟ از یک طرف سامان و از طرف دیگر خواسته ی مادرش. کدام یک را باید انتخاب میکردم؟
در افکار غوطه ور بودم که تلفن زنگ زد. اول فکر کردم آواست ولی وقتی گوشی تلفن را برداشتم، صدای زنی به گوش رسید که نام کوچکم را صدا می کرد. او را نشناختم و گفتم: جنابعالی، به جا نمی آرم.
خندید و گفت: بایدم مرا نشناسی، سارا هستم. عزیزم، حالت چطوره؟
تازه او را شناختم. سلام کردم وحالش را جویا شدم. بعد از احوالپرسی گرمی که کرد، گفت می خواهد مرا ببیند. من که حوصله ی حرف زندن و جر و بحث کردن را در آن لحظه نداشتم با او قرار صبح روز بعد را گذاشتم، چون روز بعد کلاس نداشتم و ساعت کلاس هایم بعدازظهر به بعد بود.
بعد از تلفن سارا به خانه ی آوا تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از اینکه از او به خاطر محبت هایش تشکر کردم، او خندید و گفت: این حرفها چیه که می زنی؟ از کی تا حال این همه لفظ قلم شدی. 
لبخندی زدم و ماجرای آن روز را برایش بازگو کردم. خیلی ناراحت شد و گفت: تو با این اخلاقت این پسره ی بیچاره رو آواره ساختی. حالا باید وجدانت ناراحت باشه.
به وسط صحبتش پریدم و گفتم: در ضمن سارا هم همین الان زنگ زد و گفت که می خواد منو ببینه. من هم با او قرار فردا صبح رو گذاشتم. نمی دونم او دیگه با من چکار داره. من که همه ی سعی و تلاشم را کرده ام دیگه کاری از دستم ساخته نیست.
آوا مکثی کرد و گفت: حتماً او هم مانند مادرش می خواد آنجا بیاد و از تو بخواد که باز هم کمکشان کنی، امیدوارم که اقلاً دختره اخلاقش از مادره بهتر باشه و با تو درست صحبت کنه.
سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم که آوا خودش این سکوت را شکست و گفت: می دونم ناراحتی و حال و حوصله ندار. خودم یگانه رو به خونه می رسونم. سر راه می خوام به بیمارستان سری بزنم چون امروز اتومبیل دست من بوده، آرمان بی ماشین مونده.
از او تشکر و خداحافظی کردم. سرم به شدت درد می کرد. به آشپزخانه رفتم. یک مسکن خوردم. نیم ساعت بعد آوا، یگانه را به منزل رساند و رفت.
وقتی یگانه چشمش به گلی افتاد که سامان آورده بود، خندید و گفت: مامان جون چه سبد گل زیبایی. مهمان داشتی؟
او را بوسیدم و گفتم: یادته موقعی که بچه بودی برای معالجه ی پات به آمریکا رفته بودیم. در اتاق عمل یک آقایی بود که با تو ایرانی صحبت کرد، بعد هم چند بار برای دیدنت به منزل دایی اردلان آمد و برات اسباب بازی آورد، چند بار هم ما رو به پارک و گردش برد؟
یگانه خندید وگفت: اره یادمه مامان جون. پسر خاله ی دوستت یگانه بود. هنوز هم فراموشم نشده که چه اسباب بازی های قشنگی برام می خرید.
یگانه که ساکت شد، به او گفتم: حالا این گل رو که می بینی اون آورده. در ضمن خیلی سراغ تو رو گرفت.
یگانه با ناراحتی گفت: چه حیف شد مامان جون. کاش قبلاً به شما اطلاع داده بود که به اینجا می آد، من هم به موقع خودم رو به خونه می رسوندم.
خندیدم و او را در آغوش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. از اینکه او دختر فهمیده و باشعوری بود و بزرگتر از سنش صحبت می کرد خنده ام گرفته بود.
یگانه گفت: مامان می شه بریم اونو ببینیم و از زحمت هایی که به او دادیم یک جوری تشکر کنیم؟
از جایم برخاستم و گفتم: حتماً عزیزم. موقعش که شد به دیدنتش می ریم. حالا برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب.
او مرا بوسید و سپس به اتاقش رفت.
صبح روز بعد یگانه که به مدرسه رفت، من هم به حمام رفتم و حاضر و آماده نشستم تا سارا به دیدنم بیاید. انتظارم طولانی نشد. سر ساعت نه و سی دقیقه او به آنجا آمد. عجیب اینکه در این چند ساله هیچ تغییری نکرده بود. تازه خوشگل تر هم شده بود. او را بوسیدم. به داخل دعوتش کردم.
وقتی روی مبل قرار گرفت و کمی حال و احوال کرد، گفت: رها چقدر عوض شدی.
خندیدم و گفتم: پیر شدم؟
سرش را تکان داد و گفت: نه تنها پیر نشده ای، بلکه خوشگل تر شده ای. یادم می آد آن روزها سن کمی داشتی. احساس می کنم حالا بزرگتر شده ای. صورتت دیگه آن بچگی گذشته را نداره. پس این همان رهای یه که دل سامان را ربوده. از قدیم هم زیباتر و خوشگل تر شده.
به او نگاهی کردم و گفتم: خواهش می کنم از این حرفها نزن. از خودت کمی پذیرایی کن تا برات یک چای بریزم. 
به آشپزخانه رفتم. در حالی که چای را در فنجان می ریختم تعجب کردم که چرا اینقدر رک و صریح از سامان و عشقش سخن به میان آورد. 
وقتی چای را به او تعارف کردم، تشکر کرد و گفت:خدا یگانه را بیامرزه. چقدر جاش در میان ما خالیه. 
سپس یک دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را که روی صورتش روان بود پاک کرد و ادامه داد: هر وقت تو رو می بینم یاد او می افتم. او همیشه از تو حرف می زد. می تونم به صراحت بگم که گاهی وقتها به تو حسودیم می شد. یگانه دور از حالا خیلی تو رو دوست داشت. هر چه سامان مشتاق بودک ه او از تو حرف بزنه، من حرصم می گرفت. آن روزها خیلی دوست داشتم با کامران ازدواج کنم، منتها وقتی یگانه اینگونه از تو تعریف می کرد، همیشه خیال می کردم که در نظر داره تو رو به عنوان همسر برای کامران بگیره. مرتب به سامان گوشزد می کردم که به یگانه بگو چقدر رها را دوست داری.
سارا چشمانش را بست و در خیالاتش غوطه ور شد و گفت: چه عالمی داشتیم آن روزها واقعاً که روزگار خوشی بود. لحظه لحظه ی آن روزها را به خاطر دارم و در دفتر خاطراتم ثبت کردم. یادته که نامم را در کلاس موسیقی مرحوم استاد نوشتم، ولی من اصلاً به ویولون زدن علاقه ای نداشتم، فقط می خواستم حرص تو رو دربیارم. اون روز در مهمانی که ترتیب داده بودم فهمیدم که چقدر استاد را دوست داری، منتها به خاطر سامان به روی خودم نیاوردم. دلم براش می سوخت. چیزی هم به یگانه نگفتم می خواستم بفهمم که آیا اون هم تو رو دوست داره، به همین خاطر اونو به گوشه ی دنجی بردم تا راز دلش را بفهمم. وقتی متوجه شدم که مرتب سرک می کشه تا تو رو پیدا کنه، یقین کردم که سامان بیچاره قافیه رو باخته. آنگاه تصمیم گرفتم اسمم رو در کلاس موسیقی بنویسم تا توجه اونو به خودم جلب کنم،ولی متأسفانه نتونستم. او هم مانند سامان بدجوری عاشق تو بود. باور کن رها، تمام این کارها رو به خاطر برادرم انجام دادم. تو که می دونی من از بچگی کامران را دوست داشتم. حالا دیگه گذشته ها گذشته. می دونم که یادآوری آن روزها فقط هر دو نفر ما رو غمگین و ناراحت می کنه و هیچ ثمری نداره.
به او نگاه کردم وگفتم: سارا برای این به منزلم نیامدی که حرف گذشته ها را بزنی.
خندید و فنجان چایش را برداشت و گفت: نه به خاطر سامان آمدم. خواهش می کنم کمکش کن. 
از جایم بلند شدم و گفتم: نمی توانم هر چی با او حرف زدم که آذر دختر خوبیه، با او ازدواج کن، گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود. لطفاً به مادرت هم بگو که من همه ی تلاشم را کردم ولی افسوس که بی فایده بود.
سارا از جایش بلند شد، پشت سرم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: من از حرفهای مامان معذرت می خوام. می دونم که زبانش تنده ولی باور کن که در دلش هیچی نیست. از دیروز که فهمیده سامان می خواد برای همیشه به آمریکا بره مریض شده. داره دیوونه می شه. رها خواهش می کنم سامان رو برگردون. مادرم بدون او می میره. من به خاطر کامران برای همیشه باید در پاریس بمونم. مامان همه ی امیدش به سامانه. از آن طرف هم نمی تونه خاله رو تنها بگذاره و در کنار ما باشه. دلش برای او هم شور می زنه. خواهش می کنم رها نگذار او بره و مامان را تنها بگذاره.
سارا صورتش را گرفت و شروع به گریستن نمود. به سویش رفتم و در کنارش نشستم و گفتم: آخه مگه من چه کاره ام؟ کی هستم؟ چه کار می تونستم بکنم که نکردم؟ حالا هر کاری تو بگی می کنم، مطمئن باش نه نمی آرم.
سارا به صورتم نگریست و گفت: با او ازدواج کن. 
از جایم پریدم و گفتم: ولی مادرت، اونو چکار می کنی؟ او راضی به این وصلت نیست.
سارا سرش را تکان داد و گفت: او به خاطر سامان قبول خواهد کرد. خواهش می کنم رها این گره ای را که می شه با با دست باز کرد، با دندان باز نکن. به حرفهای مادرم هم زیاد توجه نکن. تو هنوز زیبایی، جوانی. سامان تو رو دوست داره. شما دو زوج خوشبختی خواهید شد. می تونم این رو قول بدم. باور کن عزیزم که او یگانه رو هم خیلی دوست داره. تمام عکس هایی را که با تو و یگانه در خارج از کشور گرفته، قاب کرده و به اتاقش زده. دلم می خواهد به منزلش بروی و اتاق کارش را ببینی.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سارا از خوشحالی جیغی کشید و گفت: سامان بعدازظهر پرواز داره. هم اکنون هم در بیمارستان نیست. نمی دونیم به کجا رفته، خواهش می کنم پیداش کن.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: چرا اینقدر زود. او اصلاً به من نگفته بود که با این سرعت قراره بره.
سارا گفت: اون خیلی لجبازه حرف حرف خودشه. برو رها پیداش کن. 
وقتی سارا رفت تا آمدن یگانه صبر کردم. وقتی به منزل آمد، ناهارش را دادم خورد و او را بوسدیم. لباسهایش را عوض کردم و گفتم: یگانه جان یادته که دوست داشتی به دیدن عمو سامان بری و از او به خاطر محبت هاش تکشر کنی. 
یگانه لبخندی زد و گفت: معلومه مامان.
در حالی که موهایش را شانه می زدم، گفتم: حالا این فرصت پیش آمده. می خوام تو رو به نزد او ببرم. 
از خوشحالی جیغی کشید و گفت: آخ جون به دیدن عمو جون دکتر می ریم.
آنگاه خودم نیز حاضر شده و هر دو از خانه به مقصد فرودگاه خارج شدیم. با سرعت ماشین را می راندم و می دانستم که مقصد سامان کشور آلمان است و از آلمان قصد سفر به آمریکا را دارد. بعد از رفتن سارا، شماره پروازی که قرار بود به آلمان انجام شود از اطلاعات فرودگاه گرفته بودم و ساعت دقیق پرواز را می دانستم.
بالاخره خودم را به فرودگاه رساندم و همانجا یک دسته گل خریدم و آن را به دست یگانه دادم. وقتی به سالن رسیدیم هرچه چشم گرداندم، او را ندیدم. 
خسته و مستأصل بودم، نمی دانستم چکار کنم. بارها از سالن بیرون آمدم و دوباره داخل شدم. مرتب به اطرافم می نگریستم تا او را بیابم ولی سعی و تلاشم بی فایده بود. چشمانم را بستم و در دل شروع به خواندن کردم.

می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی مفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی


اشکهایم روی گونه هایم می ریخت، ولی از او خبری نبود. با درماندگی دست یگانه را گرفتم و می خواستم از آنجا خارج شود که ناگهان نگاهی آشنا را دیدم. 
خوب که دقت کردم خودش بود. کناری ایستاده بود و سرش پایین بود. او می خواست وارد سالن بعدی شود که دست یگانه را گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم. صدایش زدم. برگشت، لبانش به خنده باز شد و گفت: رها، باورم نمی شود که آمد.ی
آنگاه سامسونتی را که در دست داشت به روی زمین گذاشت و به طرف یگانه رفت و او را در آغوش گرفت و بوسید. یگانه هم که از دیدن او به وجد آمده بود او را می بوسید. مرتب از او سوال می کرد که می خواهد کجا برود.
از بلندگو شماره ی پرواز به فرانکفورت اعلام شد. مردد ایستاده بود که به او گفتم: سامان خواهش می کنم نرو. من و یگانه هر دو به محبت تو احتیاج داریم.
دستانم را گرفت و گفت: حرف آخرت رو بزن، با من ازدواج می کنی؟
به صورتش لبخند زدم و گفتم: بدون تو هرگز نمی تونم زندگی کنم. 
همان لحظه تلفن همراهم زنگ زد و وقتی صدای سارا را از آن طرف خط شنیدم خوشحال شدم. او گفت: رها چی شد؟ بالاخره اونو پیدا کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره. هم اکنون با هم هستیم.
خندید وگفت: پس به خونه ی خاله مهناز بیایید. همگی اینجا منتظر شماییم.
وقتی تلفن را قطع کردم، هر سه سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل مهناز خانم حرکت کردیم. وقتی زنگ زدیم و وارد حیاط شدیم، آنجا همگی منتظرمان بودند، حتی مهناز خانم هم به حیاط آمده بود. با تعجب به چهره ی آوا نگریستم. او هم آنجا بود. نمی دانم آوا چگونه خبردار شده بود.
زیور خانم اسپند را بالای سرمان حرکت می داد و می گفت: چقدر خوشحالم که شما را با هم می بینم. 
یگانه که در میان آن جمع غریبه، آوا را شناخته بود فریادی کشید و به طرف او دوید که ناگهان پایش پیچ خورد. من که با صدای بلند فریاد زدم: یگانه مواظب باش.
به سویش دویدم تا در آغوشش بگیرم که چشمم به مهناز خانم افتاد. از روی صندلیش بلند شد8ه بود و با گریه به سمت ما می آمد و می گفت: رها جان بالاخره یگانه ام را آوردی. 
سپس هر سه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
چند روز بعد از آن ماجرا حال مهناز خانم بهتر شد. عجیب آنکه علاقه ی فراوانی به یگانه نشان داد و متقابلاً یگانه هم او را دوست می داشت و مواقعی که من و سامان به خانه ی مهناز خانم می رفتیم آن دو مثل دو دوست با هم حرف می زدند و در حیاط آن خانه ی بزرگ به دنبال یکدیگر می دویدند.
من سرخوش از این همه خوشبختی بار دیگر زندگی جدیدی را در کنار سامان شروع نمودم.
همیشه این جملات را با خود تکرار می کنم که خوشبختی در کنار ماست و ما آن را نمی بینیم، لحظه ای می فهمیم و بی درنگ به آن چنگ می زنیم تا او را از آن خود سازیم، ولی افسوس که گاهی وقتها آن را به سادگی از دست می دهیم.


پـــــــــــــــایــــان

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:46 ] [ arman ]

[ ]

روزها منتظرم و شب ها چشم براه
گوش به زنگ صدایی
ز تو از آن دورها
آهنگ سازت را هنوز می شنوم
تو کجایی تو کجا
با تو خواهم آمد تا ابدیت تا نور
من هنوز منتظرم چشم براه
تو کجایی تو کجا ...

فصل جدیدی از زندگی پر فراز و نشیب من آغاز شده بود. حالا باید در خانه ای که روزی مأواری عشقم بود زندگی را به همراه فرزندم یگانه می گذراندم. به همین سبب مجبور بودم که چرخ زندگی را نیز خودم بچرخانم.
آن روزها پدر و مادرم خیلی اصرار می کردند که با آنان زندگی کنم و خانه ی موروثی را اجاره بدهم ولی من قبول نمی کردم و همچنان مصر بودم چراغ آن خانه را روشن نگاه دارم. به همین علت طبقه ی بالای منزل را که چند وقتی بود کسی آنجا زندگی نمی کرد، توسط بنگاهی محل به یک زن و شوهر جوان اجاره دادم و خودم در روزنامه ها به دنبال کار گشتم. ولی جستجوی من بی ثمر بود و کاری برایم پیدا نمی شد تا اینکه تصمیم گرفتم کلاس موسیقی رامتین را خودم دایر نمایم.
چون در گذشته نتوانسته بودم مدرکی دراین زمینه بگیرم، در یک کلاس موسیقی ثبت نام نمودم و خیلی زود توانستم مدرک معتبری دریافت کنم و پس از طی مراحل قانونی بالاخره کلاس موسیقی را دایر نمودم و بر حسب علاقه ای که به این کار از خود نشان دادم، توانستم خیلی زود پله های ترقی را یکی یکی طی کنم.
آن روزها شاگردان زیادی به من مراجعه می کردند و من خوشحال و مسرور از اینکه توانسته بودم هم کاری برای خود پیدا نمایم و هم یاد او را (رامتین عزیزم) را در اذهان زنده نگاه دارم. 
یگانه دیگر پنج سالش تمام شده بود و پا به شش سالگی می گذاشت. او دختری بود بسیار فهمیده و باهوش که از سن خودش بیشتر می فهمید. 
یادم می آید آن روزها وقتی او را به مهدکودک می سپردم، مربی و مدیر مهد از او خیلی تعریف می کردند. او آنقدر به رشته ی موسیقی علاقه داشت که همان روزها او را در یک کلاس موسیقی نونهالان ثبت نام نمودم و پس از آن وقتی که وارد کلاس های پیش دبستانی شد، به علت استعداد و هوش سرشاری که داشت او را در کلاس اول قبول نمودند و بالاخره یگانه ی قشنگم پا به مدرسه گذاشت.
آن روزها به تنها چیزی که فکر نمی کردم، خودم بودم. بعضی وقتها که به آینه می نگریستم، زنی را می دیدم که دیگر آن رهای پر شر و شور گذشته نبود، تنها دل خوشی ام قاب عکس رامتین بود که ساعتها بدون حرکت می نشستم و به او می نگریستم.
با این که خواستگاران زیادی داشتم ولی دلم نمی خواست ازدواج نمایم. خیال می کردم با ازدواج به حریم خصوصی خودم و رامتین تجاوز کرده ام. و آن را خیانتی بس عظیم می پنداشتم.
همان روزها که خانم سپهر را به خاک سپرده بودیم و من در خانه ی آرزوهایم زندگی می کردم، سامان بارها و بارها تلفن کرد و من هر بار به کوکب می گفتم که بگو نمی تواند صحبت کند. 
من خواسته ی او را می دانستم. خیلی هم دلم برایش می سوخت ولی چه کنم که نمی توانستم دست به کاری بزنم که به هیچ عنوان از من ساخته نبود.
من خودم و روحم و همه ی وجودم را متعلق به رامیتن می پنداشتم و دلم نمی خواست مردی به من دست بزند و جایدستان او را از زوایای روحم زخم خورده ام پاک نماید.
بارها آوا و مادرم با من صحبت کردند که تو جوانی، باید ازدواج کنی و یگانه هنوز کوچکه، او به یک پدر خوب و دلسوز نیاز داره، و من هر بار از صحبت کردن راجع به این مسأله سرباز می زدم و به آنان گوشزد م یکردم که اگر باز هم در این مورد با من حرف بزنند، دیگر هرگز مرا نخواهند دید و آنان نیز به ظاهر سکوت می کردند، ولی من در چشمان پدر و مادرم غمی بزرگ را می دیدم که به خاطر من به روی خود نمی آوردند.
کارم این شده بود که هر پنجشنبه به مزار رامتین و یگانه بروم و گل سرخی را روی سنگ مزارشان به همراه قطرات اشک به یادگار بگذارم.
یک روز پنجشنبه وقتی یگانه را به مدرسه گذاشتم، چند شاخه گل خریدم و به سوی بهشت زهرا حرکت کردم. وقتی به مزار یگانه رسیدم، از دور مردی را دیدم که دسته گلی را روی سنگ قبر می گذارد. چون پشتش به من بود، او را نشناختم.
مرد کنار قبر نشسته بود و از شدت گریه، شانه هایش تکان می خورد. درنگ را جایز ندانستم و خودم را به نزدیکی آن مرد رساندم. وقتی به موهای سپیدش چشم دوختم فهمیدم که پدر یگانه است. چقدر پیر و دل شکسته شده بود.
یادم می آید آن روزها یگانه هرگز از او به خوبی یاد نمی کرد و برحسب گفته های وی من هم از او خوشم نمی آمد ولی وقتی او را با چنان دل شکسته ای دیدم، دلم برایش سوخت.
گلی را که در دست داشتم بر روی سنگ قبر نهادم. گویی پدر یگانه از حضور من مطلع شد. سرش را بلند نمود و با چشمانی گریان به من نگریست. سپس گفت: رها جان، دخترم خودت هستی.
و دوباره شروع به گریستن نمود.
سلامی به او کردم و گفتم: بله خودم هستم رها، آقای پرتو حال شما چطوره؟ 
سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: دیگه حالی برام نمانده، می بینی که چقدر تنهایم. دلم برای یگانه می سوزه. من پدر خوبی برای او نبودم. حالا وقتی به گذشته ها می نگرم می بینم که در حق او اصلاً پدری نکردم. من همیشه به دنبال خوشگذرانی و عیاشی های خودم بودم، غافل از اینکه عزیزانی دارم که همیشه چشم به راه منند. رها جان من خودم رو در مرگ یگانه مقصر می دونم. اگر با او مهربان بودم، اگر تنهایش نمی گذاشتم، حالا او زنده بود و همانند تو برای خودش خانمی شده بود. ولی صد افسوس و صد افسوس که دیگه نمی شه کاری کرد. 


آقای پرتو گریه می کرد و از شدت گریه حالش به هم خورد. من به او کمک کرده و وی را کناری نشاندم و کمی آب به او خوراندم تا حالش بهتر شد.
او به نقطه ای دور خیره شد و گفت: با وجود خانه و زندگی که در ایران دارم باید در هتل اقامت داشته باشم، چون مهناز (همسرم) به خاطر یگانه قسم خورده که دیگه نمی خواد منو ببینه. آره من هم به او حق می دم، دلم برای او، کامران و نوه ی قشنگم لک زده ولی افسوس که دیگر گذشته ها گذشته و هیچ راهی برایم باقی نمانده است.
من که با تأسف به صورت آقای پرتو می نگریستم به او گفتم: بهتره خودتان را اینگونه ناراحت و غمگین نکنید. باور کنید که روح یگانه هم آزرده خاطر می شه. اگرچه او از دست شما خیلی ناراحت بود، ولی شما به هر حال پدر او بودید. مطمئنم اگر او زنده بود شما را می بخشید. به نظر من سعی کنید راهی برای این کار پیدا کنید و به آغوش خانواده بازگردید. شاید آنها هم شما را ببخشند و عفو نمایند.
آقای پرتو که کمی آرام شده بود، از جای برخاست و گفت: دخترم از تو متشکرم. باور کن که از دیدنت خیلی خوشحال شدم. تو منو یاد یگانه ی عزیزم می اندازی. اگر تونستی به من سری بزن. من در هتل آزادی اقامت دارم. در ضمن فرزندت را هم با خودت بیار. یادم می آد آن زمان یگانه خیلی مایل بود به ایران بیاد و فرزندت را ببینه. ولی دختر بیچاره ام چه زود پرپر شد و آرزوهاش را به گوری سرد و تاریک برد.
راستی تا یادم نرفته بهت بگم که یکسالی می شه که مهناز به همراه خواهرش به ایران بازگشته و در همان منزلی که تو به آنجا رفت و آمد داشتی، سکوت کرده. اگر می تونی به او هم سری بزن. می دونم که همانند من از دیدنت خوشحال خواهد شد.
آقای پرتو پس از اینکه کمی با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، آن محل را ترک نمود. هر چه اصرار کردم که با اتومبیل او را به محل اقامتش برسانم قبول نکرد و خودش به تنهایی راهی شد.
من هم که به گفته های او فکر می کردم، راهی منزل شدم. تصمیم گرفتم روز جمعه که به دیدن پدر و مادرم می روم، سری هم به خانم پرتو بزم. می دانستم که بعد از چند سال هنوز هم دلش برای فرزند از دست رفته اش می تپد.
روز جمعه به اتفاق یگانه راهی منزل پدرم شدم. یگانه را به آنان سپردم و توضیح دادم که می خواهم به دیدن مادر یگانه بروم. چون از قبل ملاقاتم با پدر یگانه را برای آنان شرح داده بودم دیگر سوالی نکردند و من با دلی پر از غم و اندوه پا به محلی گذاشتم که روزی به همراه یگانه در آنجا می دویدیم و بازی می کردیم.
وقتی به دم در منزلشان رسیدم، زنگ را فشردم و با دلواپسی به اطرافم نگریستم. گویی انتظار کسی را می کشیدم که وجود خارجی نداشت. ناخودآگاه چشمانم را بستم و در اندیشه ام یگانه را دیدم که در خانه را باز کرد و با صورتی خندان و شاداب مرا در آغوش کشید. 
هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که صدای باقرخان را شنیدم که می گفت: به به. باد آمد و بوی عنبر آورد. رها خانم خوش آمدید. چه عجب یاد ما کردید.
من که در خیال یگانه به سر می بردم با چشمانی مبهوت به باقرخان نگریستم. از ته دل آهی کشیدم و سلامش را پاسخ داده و گفتم: حالت چطوره؟ شما هم که هنوز مشغول کار هستید. پس کی خود را بازنشسته می کنید؟ 
وقتی پا به داخل نهادم بغض گلویم را فشرد. بوی عطر گل یاس امین الدوله در آن پاییز سرد هنوز هم در حیاط پیچیده بود. عطر گل اقاقیا و گل سرخ چنان مست کننده و سکرآور بود که آدمی را به رویای دور می برد. 
با بغض گفتم: باقرخان یادته که من و یگانه چقدر عطر این گلها را دوست داشتیم؟ هیچ وقت فراموشم نمی شه که شما با قیچی که همیشه در دست داشتی، برایمان گل می چیدی. یاد آن روزها بخیر. چقدر خوب می شد که زمان به عقب برمی گشت و دیگه عقربه های ساعت هرگز حرکت نمی کرد.
باقرخان در حالی که اشک می ریخت، گلی را از باغچه کند و به من داد وگفت:دخترم راست می گی، عمر خوشی ها کوتاهه و عمر غم های زندگی طولانی و بلند. باور کن صدای خنده های تو و یگانه هنوز هم در گوشم می پیچه. گاهی وقتها زیور صدام می کنه و می گه باقر باز که در رویا به سر می بری و با خودت حرف می زنی. چرا هر چه صدا می کنم جواب نمی دی؟ رها خانم آن خانه پر از شادی و خنده حالا به محنت کده ی ساکت و سردی تبدیل شده. یک سالی می شه که خانم جان به منزل بازگشته اند من که اوایل حال و حوصله ی رسیدگی به باغچه را نداشتم به خاطر ایشان دست به کار شدم. باز هم به این باغ کوچک صفایی دادم، ولی خانم نه تنها از من تشکر نکرد، بلکه اصلاً متوجه هم نشد. ای کاش می شد به او شوکی وارد کرد که اینگونه غمگین و ناراحت نباشه.
از باقرخان به خاطر گلی که به من داده بود تشکر کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و وارد سالن شدم. زیور خانم با دیدنم فریادی کشید و گفت: سلام به روی ماهت رها جان. چه خوب کردی آمدی. خوش آمدی. نمی دانی که دلم چقدر برات تنگ شده بود.

 

سپس مرا در آغوش کشید و بوسه ای بر روی گونه هایم نشاند و گفت: بشین برات چای و شیرینی بیارم. 
لبخندی به او زدم و گفتم: مهناز خانم کجا تشریف دارند. ایشون رو نمی بینم.
آنگاه زیور خانم سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت:عزیز دلم کجا می خوای باشه. در اتاق یگانه خودش را زندانی کرده. از روزی که به اتفاق خواهرش به ایران آمده، اون اتاق را ترک کرده. مگر به خاطر کارهای ضروری که گاهی خواهرش و گاهی هم سامان خان به دنبالش می آیند، آنگاه مجبور به ترک آن اتاق کذایی می گردد.
سرم را پایین انداختم و گفتم: آخر چر زندگی را به کام خود تلخ میکند. اینطوری که بدتر افسرده و بیمار می شه.
زیور در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: بمیرم الهی برایش. من که مادر نشده ام، ولی درد او را به خوبی حس می کنم. چه خوب شد که شما به دیدنش آمدی. مطمئنم که از دیدارت خوشحال می شه. شاید خنده ای رو که سالها به صورتش ندیده ایم هم اکنون ببینیم.
سپس گفت: بهتره خودت به تنهایی به ملاقاتش بری. 
از او تشکر کرده و از پله های سالن بالا رفتم. وقتی به نزدیکی اتاق یگانه رسیدم، باز هم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی کمی حالم بهتر شد، در زدم. ولی پاسخی نشنیدم. دستگیره را چرخاندم و وارد اتاق شدم.
خانم پرتو جلوی پنجره ی اتاق نشسته بود و گویی به بیرون نگاه می کرد ولی می دانستم که حواسش جای دیگری است. دلم برایش سوخت. چقدر لاغر و پیر شده بود و از آن خانمی که چند سال پیش با خوشحالی داشت ایران را به مقصد پاریس ترک می کرد، خبری نبود.
آن لحظه گویی اصلاً مرا نمی دید و متوجه حضور من نشده بود. جلوی پاهایش روی زمین نشستم و گفتم: سلام خانم پرتو. منم رها. مرا به خاطر دارید؟
به چهره ام براق شد. لبخندی زد و گفت: بالاخره آمدی رها. 
دستانش را گرفتم و بوسه ای روی آن نشاندم و گفتم: مرا ببخشید که اینقدر دیر به دیدنتان آمدم.
سرم را از روی دستانش بلند کرد و گفت: نمی دونی چقدر به این پنجره زل زدم تا تو و یگانه را با هم ببینم. بهار و پاییز و زمستان آمدند و رفتند ولی شما دو تا نیامیدید. عزیزم دلم حالا هم که آمدی تنهایی. باز هم اونو با خودت نیاوردی.
وی را در آغوش گرفتم و با صدای بلند گریستم. من نیز همانند او دلم برای یگانه پر می زد ولی چه کنم که نمی توانستم او را از خانه ی ادبیش بیرون بکشم. می دانستم که مهناز خانم دچار افسردگی حاد و پیشرفته ای شده و نیاز به یک شوک واقعی دارد تا از بحران خارج شود، ولی از دست من هم کاری ساخته نبود. از آغوشش خارج شدم. عجیب اینکه او قطره اشکی هم نریخته بود.
او باید گریه می کرد و مرگ یگانه را باور می داشت. ولی پس از چند سال باز هم نخواسته بود قبول کند که فرزندش را برای همیشه از دست داده است. 
از جایم برخاستم و یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. او هنوز به کوچه زل زده بود و دستانم را محکم در دست گرفته بود. به او گفتم: خانم پرتو خواهش می کنم کمی به فکر خودتون باشید. با این حالی که دارید فقط خودتان را از آزار نمی دید، بلکه روح یگانه رو هم آزرده خاطر می سازید. 
ولی گویی او نمی خواست به حرفهای من توجه کند. لبخندی به لب آورد و گفت: اون می آید، مطمئنم. حالا تو اینجایی به خاطر تو هم که شده می آد. 
من هم به همراه او به کوچه زل زدم. در همین حین ضربه ای به در خورد. اول فکر کردم زیور است،ولی وقتی به پشت سرم نگریستم، سامان را دیدم. 
با تعجب از جای برخاستم و اشکهایم را پاک نمودم و با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردیم.
سامان به طرف خاله اش رفت و کنارش ایستاد و گفت: خاله جان حالتون چطوره؟
مهناز خانم دستان سامان را گرفت و لبخندی زد و گفت: دیدی سامان جان رها آمده. حالا مطمئنم که یگانه هم به منزل می آد. اون با من قهر کرد که به زور اونو به خارج از کشور بردم ولی با رها که قهر نیست. تو هم بشین اینجا کنار پنجره و آمدن اونو به من اطلاع بده. دیگه چشمام نمی بینند و سویی ندارند. از بس به آن دورها نگاه کردم خسته شدم.
سپس نگاهی به من کرد و گفت: رها جان دستام رو بگیر، می خوام بروم کمی استراحت کنم. 
به سویش رفتم، دستانش را گرفتم. با لبخندی مهرآمیز به صورتم نگریست. آنگاه از جای بلند شد و من او را روی تختخواب یگانه خواباندم. همانند بچه ها خیلی زود به خواب رفت. 
من که با تعجب به او می نگریستم، با صدای سامان به خود آمدم که گفت: از اینکه به این زودی به خواب رفت، تعجب نکن. اثر آرامبخش هایی یه که پزشکان برایش تجویز نموده اند. اکثر شبها بیداره و چشم به راه. می گه هوا تاریکه، باید به خیابان نگاه کنم که یک وقت یگانه راه خانه را گم نکنه. 
با گفتن این حرف سامان دلم از جا کنده شد. می خواستم از آنجا فرار کنم و فریاد بزنم آخه چرا، خدایا چرا این زن بیچاره را اینقدر عذاب می دهی. مگر او در گذشته چه گناهی مرتکب شده که مستحق این همه عذاب است.
با صدای زیور که پا به داخل اتاق می گذاشت به خود آمدم که گفت: رها خانم، آقا سامان وسایل پذیرایی را مهیا کردند، بفرمایید. 
کیفم را از روی میز برداشتم. کمی به چهره ی مهناز خانم نگریستم و اتاق را ترک کردم. وقتی به اتفاق سامان وارد سالن پذیرایی شدیم از او معذرت خواستم و گفتم باید بروم که زیورخانم خودش را فوری به من رساند و گفت: کجا می خوای بری. یک ساعت به ظهر بیشتر نمانده. من ناهار درست کرده ام، نمی گذارم بری. ما تازه تو را پیدا کرده ایم. به ارواح خاک یگانه قسم می خورم که نمی گذارم ناهار نخورده بری. 
دستان زیور را گرفتم و گفتم: باید برم، دخترم رو منزل پدرم گذاشتم، مطمئنم که بهانه ام رو می گیره.
زیور خانم ابرو در هم کشید و گفت: خوب عزیز دلم برو به دنبالش او را هم بیار. این که دیگه غصه نداره.
گفتم: آخه نمی شه. 
زیور خانم به تلفن اشاره کرد وگفت: به منزل پدرت زنگ بزن، ببین اگه بچه بهانه می گیره برو دنبالش.
از اینکه اینقدر زیور خانم اصرار می کرد خجالت کشیدم. گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدرم را گرفتم. آوا گوشی را برداشت. می دانستم که آنها هم آنجا هستند چون تقریباً ما هر دو به اتفاق قرار می گذاشتیم و به منزل پردم می رفتیم. 
پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: ناهار در منزل خانم پرتو می مانم. از آوا احوال یگانه را جویا شدم. خندید و گفت: می دونی که وقتی این دو وروجک شیطون به هم می افتند حال هیچ کس را نمی پرسند. تو هم راحت باش و دلت شور نزنه.
گوشی تلفن را قطع کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. همان موقع چشمم به سامان افتاد که در حیاط خانه به اتفاق باقرخان قدم می زد. دعا می کردم که او هر چه زودتر آنجا را ترک کند. حرفهای زیادی داشتم که باید با زیور خانم در میان می گذاشتم ولی از شانس بد من سامان به داخل سالن آمد و زیور خانم نیز با دو فنجان چای از آشپزخانه وارد سالن شد. 
خنده ای کرد و گفت: چقدر دلم می خواست که مثل گذشته ها این خانه شلوغ می شد و همه ی بچه ها دور هم جمع می شدید، ولی افسوس که هر کدام از شما بچه ها برای خود به راهی رفتید و ما را فراموش نموده اید. باور کن رها جان اگر این آقا سامان سری به این خانه نزنه، من و باقر دیوانه می شیم. به سلامتی همین روزها هم که می خواهند ازدواج کنند. با برقرار شدن بساط عقد و عروسی انشاءا... باز هم خوشی و خنده به این خانه راه پیدا می کنه. مینا خانم (مادر سامان) قول داده اند بعد از ازدواج آقا سامان برای همیشه به این خانه نقل مکان کنند. می دونم که وقتی میناخانم پا به این خونه بگذارند کامران و سارا هم از فرانسه می آیند و سامان و همسرش هم به اتفاق خواهند آمد.
زیور خانم یکسره حرف می زد و من با تعجب به سامان می نگریستم که بالاخره قبول نموده تا ازدواج نماید. وقتی چشمان هر دو نفرمان به هم افتاد از خجالت سرخ شدم.
زیور خانم که طبق معمول از پادرد می نالید به آشپزخانه رفت تا بساط ناهار را مهیا سازد. فنجان چای را به دست گرفتم و مشغول خوردن شدم. سپس به چهره ی سامان نگریستم. او نیز به نقطه ای دور خیره شده بود. 
بالاخره زبانم را در دهان چرخاندم و به او تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم. همان لحظه از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت و گفت: خیلی بهت تلفن کردم، چرا پاسخ تلفن ها را نمی دادی. 
با لکنت زبان به او گفتم: معذرت می خوام اون روزها حال درست و حسابی نداشتم. البته رسم ادب ایجاب می کرد که با شما تماس بگیرم و به خاطر زحماتی که به شما دادم ازتان تشکر کنم ولی باور کنید که دست خودم نبود و هزار گرفتاری داشتم. حالا واقعاً خجالت می کشم و نمی دونم چگونه از این بابت از شما عذرخواهی کنم. انشاء الله در مراسم ازدواجتان جبران خواهم کرد.
به صورتم نگریست و گفت: من برای این به تو تلفن نکرده بودم تا تو از من تشکر کنی، بلکه می خواستم پاسخ سوالی را بگیرم که سالها منتظر شنیدن آن هستم.
از جایم برخاستم و به نزدیکی شومینه رفتم. به آتش داغ شومینه چشم دوختم. دستانم را نزدیک آتش بردم تا گرمای آن را بیشتر حس کنم. صدای سامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: رها جوابم را بده و مرا از این برزخ تلخ نجات بده، برزخی که سالها در آن اسیرم. کمکم کن، خواهش می کنم به من نگاه کن و پاسخم را بده.
ناخودآگاه برگشتم و به صورتش خیره گشتم. در چشمانش تمنای وصال را دیدم ولی من دیگر آدمی نبودم که بتوانم یک زندگی مشترک دیگر را تحمل کنم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: می دونی که ازدواج با من به نفعت نخواهد بود. من یک بیوه زنم که یک بچه شش ساله دارم. از نظر تو ازدواج با من یک ازدواج منطقیه؟ مطمئن باش اگر حرفی از من به مادر و خواهرت بزنی تو رو دیوانه می پندارند و با تو از در مخالفت بیرون خواهند آمد، در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. تو هم که به سلامتی داری سر و سامان می گیری. پس علت ناراحتیت چیه؟
پوزخندی زد و گفت: سر و سامان. مامان خودش برید و خودش هم دوخت و حالا داره تن ما می کنه. آره زنی که می خواد برام بگیره از هر نظر شایسته است، خودش یک خانم دکتره، پدر و مادرش هم وکیل اند. از نظر خانه و زندگی و زیبایی و ثروت چیزی کم نداره. فقط من دلم راضی نیست. هر چقدر هم که به اونها می گم گوششان بدهکار نیست و حرف خودشان را می زنند. بارها به اونها گفته ام که نمی خوام ازدواج کنم و این تجربه ی مجرد بودن را دوست دارم، ولی به قول معروف کو گوش شنوا؟ حالا اگر تو قبول کنی باور کن که من مادرم رو راضی می کنم. آرزوی او ازدواج منه. یادم می آد آن روزها چقدر به خاله مهناز اصرار می کرد که به خواستگاری تو بیام و خاله می گفت رها زوده که عروس بشه، اون هنوز یک دختر دبیرستانیه. مطمئنم که خانم و آقای مهرجو قبول نخواهند کرد. 
در حالی که از صحبت های سامان عصبانی شده بودم به او گفتم: خواهش می کنم بس کن. اینقدر حرف گذشته را نزن. این رهایی که جلوی تو ایستاده با آن رهایی که سالها پیش می دیدی و دوست داشتی از زمین تا آسمان فرق کرده. به چهره ام نگاه کن آیا جز آنچه که گفته ام چیز دیگری می بینی؟ من ازدواج کرده ام. شوهرم مرد و مرا با یک بچه تنها گذاشت. ببن این رها با آن رهایی که تو می شناسی از زمین تا آسمان فرقه. تو می تونی با یک دختر خوب ازدواج کنی و خوشبخت باشی، بدون آنکه با خانواده ات درگیر بشی. پس خواهش می کنم مرا فراموش کن. من به این زندگی قانعم و فقط خوشبختی فرزندم را زا خدا می خوام و دیگر چیزی برام مهم نیست.
سامان در حالی که عصبانی شده بود و دندان هایش را به هم می فشرد به نزدیکم آمد و گفت: چرا به خودت فکر نمی کنی؟ مگر چند سالی داری؟ تو که در این چند سال زندگی جز غم و اندوه چیزی ندیده ای، باور کن تو می تونی خوشبخت و سعادتمند بشی. همینطور دخترت. مطمئن باش که من در حق او پدری خواهم کرد. این رو به تو قول می دم.
سرم از حرفهای سامان به شدت درد گرفته بود. فقط برای اینکه او را ساکت کنم، گفتم: باید فکر کنم، ولی قول نمی دم. خواهش می کنم اگر با تو تا سه روز دیگه تماس نگرفتم به دنبال زندگی خودت برو و اگر خواستم تماس بگیرم سه روز دیگه همین موقع، همین جا، به تو تلفن خواهم کرد.
سپس کیف دستی ام را برداشتم و بدون آنکه از زیور خانم و باقرخان خداحافظی کنم آنجا را ترک کردم. می دانستم که اگر آنان بفهمند که برای ناهار نمانده ام و بی خبر آنجا را ترک کرده ام ناراحت خواهند شد، ولی دیگر نمی توانستم آن محیط را تحمل کنم. نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم و به آینده ی خود نیز بیندیشم.
قدم زنان به پارکی که نزدیک آن محل بود رفتم و به حرفهای سامان فکر کردم. او راست می گفت مگر من چند سال داشتم که از همه ی لذات و خوشی های زندگی خودم را محروم ساخته بودم.
یاد صحبت های مادرم و آوا افتادم. آنها نیز بارها همین حرفها را به من زده بودند و هر بار از اندیشیدن به آن سخنان تنم می لرزید. شنیده بودم که مادرم به آوا گفته بود که رها باید دلش بلرزه و بار دیگه عاشق بشه تا بتونه ازدواج کنه. 
همیشه در دل به حرفهای آنان می خندیدم و می گفتم مگر آدمی در طول زندگی چند بار دلش به معنای واقعی می لرزد و عاشق می شود. عشق من به استاد سپهر عشقی پاک بود و عاری از هرگونه گناه، عشقی که منجر به امری مقدس شد و هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر می شد.
آیا می شود دوباره آن لحظات سکرآور عاشقی تکرار شود و من بار دیگر در رویاهای عاشقانه ام غوطه ور شوم و اطرافیانمان را فراموش کنم. نه امکان نداشت، من عشق واقعی را فقط در وجود او دیده بودم و نمی توانستم خود را مجاب به عشقی دیگر کنم.
یک ساعتی در پارک نشستم و فکر کردم و بالاخره راهی منزل پدرم شدم. وقتی پا به داخل خانه گذاشتم یگانه و آرمین خودشان را در آغوشم انداختند و من هم بوسیدمشان و گفتم: پدربزرگ و مادربزرگ را که اذیت نکردید.
یگانه خندید و گفت: نه مامان جون، تازه عمو آرمان قول داده که غروب ما را به پارک ببره.
سپس هر دو جیغی کشیدند و دوباره به دنبال هم دویدند. من هم از این فرصت استفاده کرده، به سالن رفتم و با پدر و مادر و آوا و آرمان سلام و علیکی کردم.
مادر تا چشمش به من افتاد، گفت: چقدر رنگ و روت سفیده شده. فکر کنم نتونستی آنجا خوب ناهار بخوری. بیا با من به آشپزخانه بریم تا برات غذا بکشم.
من هم که از گرسنگی دلم به قار و قور افتاده بود، به دنبالش روان شدم و پس از اینکه پشت میز نشستم، مادرم از خانم پرتو پرسید. من هم به اختصار برایش گفتم که او چه حالی داشت.
مادرم چشمانش پر از اشک شد و گفت: زن بیچاره چه روزهای سختی را باید تحمل کنه. یادم باشه در این هفته یک روز را در نظر بگیرم و به دیدنش برم. او احتیاج به یک همصحبت داره.
در حالی که غذایم را با اشتها می خوردم با مادرم هم صحبت می کردم که آوا وارد آشپزخانه شد و گفت: به به چه اشتهایی! ببینم مگه در روز چند دفعه ناهار می خورند.

خندیدم و گفتم: تو می دونی من عاشق دستپخت مامان هستم. هر جا باشم و هر چیزی هم بخورم وقتی به اینجا بیام باید ناخنکم رو بزنم.
این بار آوا خندید و گفت: معنای ناخنک را هم فهمیدیم.
مادرم در حالی که چای می ریخت گفت: آوا جان چه کارش داری، بگذار هر چه دلش می خواد بخوره.
سپس با سینی چای آشپزخانه را ترک کرد.
آوا صندلی میز را عقب کشید و در کنارم نشست و گفت: چه خبر؟ راستی به آنجا که رفتی سامان را ندیدی؟
با تعجب به چهره اش نگریستم و گفتم: آره دیدم ولی تو از کجا فهمیدی؟
سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: نیازی به سوال و جواب نبود، رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. با همان نگاه اول پی به همه چیز بردم، خوب یاالله بگو چی شد؟ آیا حرفی هم از گذشته به میان آوردید؟
لیوان آب را از روی میز برداشتم و جرعه ای نوشیدم وگفتم: اره صحبت کرد. می خواد به سلامتی ازدواج کنه، آن هم با یک خانواده ی اسم و رسم دار. فکر می کنم دختره، خانم دکتر باشه.
آوا با حرص گفت: فقط همین. 
از جایم برخاستم و شروع به جمع آوری میز کردم و گفتم: آره، پس می خواستی چی؟ 
آوا هم از جایش برخاست و پشت سرم قرار گرفت و گفت: پس به خاطر ازدواج عالیجناب بود که رنگ رخسار شما اینقدر بریده.
گفتم: نه دلم برای خانم پرتو می سوخت. بیچاره مثل دیوانه ها شده. در اتاق یگانه خودش را زندانی نموده و از پنجره ی اتاق مرتب به بیرون زل می زنه تا شاید یگانه از راه برسه. باور کن دیدار اول دل هر بیننده ای را می سوزونه.
آوا شانه هایم را گرفت و گفت: پس تو که قرار بود آنجا ناهار بمونی، چی شد که ناهار نخورده آمدی؟ تو رو خدا راستش رو بگو، اینقدر هم راه نرو و یک جا بشین.
من که آن لحظه دلم نمی خواست چیزی را برای آوا تعریف کنم، چون هر لحظه ممکن بود مادرم به آشپزخانه بیاید و موضوع خواستگاری سامان را بفهمد و دوباره هر دو به جانم بیفتند و نصیحتم کنند، در جایم ایستادم و گفتم: باشه برات تعریف می کنم، ولی حالا نه. غروب وقتی خواستیم بچه ها را به پارک ببریم همه چیز را برات بازگو می کنم. ولی قول بده به مادر و ارمان چیزی نگی.
دستانش را به هم زد و گفت: آخ جون خدا کنه که خبرهای خوبی داشته باشی. 
سپس به همراه هم به سالن رفتیم. ساعت 6 بعدازظهر بود که از پدر و مادر خداحافظی کردیم و به همراه آرمان و آوا و بچه ها راهی پارک شدیم. وقتی به پارک رسیدیم، ارمان بچه ها را برد تا کمی بازی کنند. من و آوا هم روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم.
آوا با هیجانی عجیب مرتب سوال می کرد و نمی گذاشت من حرف بزنم. خندیدم و گفتم: مثل اینکه عجله ی تو بیشتر از منه. می شه علتش را بپرسم؟
دستانش را به آهستگی بلند کرد، روی گونه هایم گذاشت و گفت: یاالله تو رو خدا بگو چی شده؟ مردم از این همه دلشوره و اضطراب.
دستانش را در دست گرفتم و تمام ماجرا را برایش شرح دادم. سپس گفتم: حالا از او وقت خواستم تا فکر کنم. ولی در این چند ساعته که با خودم کلنجار می رفتم، می دونم جوابم چیه؟ احتیاجی به سه روز وقت هم نبود.
آوا به چشمانم زل زد و گفت: می خوای بگی که جوابت منفیه؟ 
به جایی که بچه ها بازی می کردند، چشم دوختم و گفتم: درست حدس زدی. من نمی تونم ازدواج کنم. تازه اگر این کار را انجام بدم، جواب یگانه را چه بدم؟ اگر بزرگ شدم و از من پرسید چرا پدرم را فراموش کردی و ازدواج نمودی به او چی بگم؟ در ضمن من هنوز آمادگی ازدواج را ندارم. نمی تونم مردی را تحمل کنم که یاد و خاطرات رامتین را بخواد از ذهن و روحم پاک کنه.
آوا با ناراحتی از جای برخاست و گفت: واقعاً که، این چه حرفهاییه که می زنی؟ تا کی می خوای همانند زنان شصت ساله ی بیوه زندگی کنی؟ عزیز من زندگی در جریانه. تو مجبور هستی که زندگی کنی و از خوشی های آن بهره مند بشی. تا کی می خوای هر پنجشنبه به مزار آن خدابیامرز بری. باور کن تو با این کارها هم خودت را افسرده ساختی، هم این بچه ی بیچاره رو. او به یک مسافرت احتیاج دارد. چند سال است که او را به یک مسافرت خشک و خالی نبرده ای. چند بارت بهت گفتم بیا با هم به شمال بریم، طفره رفتی و گفتی آن روزها رامتین از من خواهش می کرد که با او به مسافرت برم، چون نرفتم حالا وجدانم ناراحته، نمی تونم بدون اون جایی برم. هر کس با تو حرف بزنه فکر می کنه که با یک زن بیسواد و بی فرهنگ روبروه شده. باشه اگر فکر خودت نیستی، فک این بچه باش. مطمئن باش با ازدواج تو، نه تنها خوشحال می شه بلکه روحیه اش هم خوب می شه. تا کی با حسرت به بچه هایی نگاه کنه که دست پدر و مادرشان را گرفته اند و به گردش و تفریح آمده اند. مطمئن باش نیاز یک دختر به پدر خیلی بیشتر از یک پسربچه است. در ضمن سامان مرد خوبیه. او تحصیل کرده و با فرهنگه. هیچ وقت نمی گذاره که یگانه درد بی پدری را حس کنه. ممطئن باش با او همان رفتاری را می کنه که اگر رامیتن زنده بود، می کرد. یادته در این مدت چقدر خواستگار داشتی، من به تو می گفتم که ازدواج کن ولی آیا اینقدر اصرار می نمودم؟ چون شناختی نسبت به آنان نداشتم ولی سامان فرق می کنه. خواهش می کنم رها کمی فکر کن. مطمئن باش که روح رامتین نیز از این وصلت شاد و مسرور می شه.
در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود، به رامتین فکر می کردم و به دخترش که چه شاد و خوشحال آرمان را در آغوش گرفته بود و او را می بوسید.
آن شب وقتی به خانه آمدم، مرتب در فکر بودم. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای درست کردم و باز به فکر فرو رفتم. سکوت و ظلمت خانه ممکن بود هر شخصی را به وحشت بیندازد، مخصوصاً وقتهایی که کوکب به مرخصی می رفت و من و یگانه در آن خانه بزرگ تنها بودیم. ولی من آنقدر به این سکوت و تنهایی عادت کرده بودم که جز این نیازی در خود حس نمی کردم.
لحظه ای با خود فکر کردم اگر یگانه بزرگ شد و ازدواج کرد و از اینجا رفت چه کنم؟ چگونه بدون او زندگی را از سر بگیرم؟ اندیشه ی جدایی از تنها فرزندم مرا به وحشت انداخت. همانند دیوانه ها از جا برخاستم، به اتاق خوابش رفتم و به چهره ی معصومانه اش که در خواب بود نگریستم. دستان کوچکش را بوسیدم.
وای خدایا او چه شباهتی به رامتین داشت. هر چه بزرگتر می شد، گویی رامتین را در جلوی چشمانم به وضوح می دیدم.
از جایم برخاستم، به سمت پنجره رفتم و به ستارگان آسمان چشم دوختم. با تمام وجود خدا را شکر کردم که رامتین فرزندی را از خود برایم به یادگار گذاشت که چهره اش درست شبیه خودش است.
تمام آن شب را در کابوس به سر بردم و خواب به چشمانم راه نیافت. مرتب رامتین را در نظرم می دیدم که با دسته گلی زیبا به سویم می آید، ولی وقتی به او نزدیک می شدم از کنارم می گذشت و من فریاد می زدم و می گفتم خواهش می کنم تنهایم نگذار، من به تو احتیاج دارم. اما او مثل همیشه با تبسمی جذاب از کنارم عبور می کرد.
صبح زود وقتی با سر و صدای یگانه و کوکب از خواب برخاستم فهمیدم که یگانه دیرش شده. به ساعت دیواری نگاهی انداختم و با سرعت از رختخواب خارج شدم. خدا را شکر کردم که کوکب صبح خیلی زود آمده و صبحانه را حاضر کرده.
به طرفش رفتم و سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: رها خانم خدا مرگم بده چرا چشمات اینقدر قرمزه؟ یقیناً باز هم گریه کردی و خودت را اذیت نمودی.
در حالی که دستان یگانه را می گرفت تا او را سر میز صبحانه ببرد، گفت: آخر تا کی می خوای اینقدر خودت را آزار بدی؟ اگر به فکر خودت نیستی کمی به فکر این طفل معصوم باش. 
به چهره اش نگریستم که با چه مهربانی لقمه می گرفت و به زور در دهان فرزندم می گذاشت و او هم مرتب نق می زد که میل ندارم. سریع لباس پوشیدم و گفتم: یگانه صبحانه ات را بخور تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیارم، تو هم زود بیا پایین منتظرت می مانم.
کوکب به طرفم آمد و گفت: رها خانم برای خوردن ناشتایی که برمی گردی؟
گفتم: آره، برمی گردم.
سپس از خانه خارج شدم و پس از چند لحظه کوتاه یگانه آمد و هر دو به سوی مدرسه حرکت کردیم. در راه یگانه گفت: مامان جون چرا شما اینقدر غمگینی و هیچ وقت نمی خندی؟
دستانش را در دست گرفتم و گفتم: من که با تو بازی می کنم و می خندم. یادت رفته که دیشب چقدر با خاله آوا و عمو آرمان خندیدیم و بهمون خوش گذشت.
سرش را به سمت شیشه ماشین رو به خیابان گرداند و گفت: ولی من اصلاً ندیدم که شما بخندید. مامان جون شما که همیشه می گویید دروغ گفتن کار بدیه، چرا به کوکب جون دروغ گفتید که دیشب گریه نکردید. من نصفه شب از خواب برخاستم که برم آب بخورم، صدای هق هق گریه ی شما را شنیدم. دلم می خواست به کنارتان بیام ولی نخواستم مزاحم تنهایی شما بشم.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. وقتی به نزدیکی مدرسه ی یگانه رسیدم، ایستادم و گفتم: عزیزم مطمئن باش من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم. تو نگران هیچ چیز نباش. اگر دیدی دیشب گریه کردم کمی ناراحت بودم و اصلاً دلم نمی خواست کوکب چیزی بفهمه، چون ناراحت می شه. به همین علت به اون دروغ گفتم. ولی از این به بعد نه تنها گریه نمی کنم، بلکه همیشه می خندم. راستی امروز که از مدرسه به خونه آمدی وقتی خوب درسهات رو خوندی تو رو به کنسرتی که بهت قول داده بودم می برم.
یگانه با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: مامان خوشگلم به خاطر همه چیز متشکرم.
سپس از اتومبیل خارج شد و به سوی مدرسه اش رفت. در راه چند خرید انجام دادم و به منزل رفتم. صبحانه خوردم و خودم را به کلاس درس رساندم.
در آن سه روز که زا سامان وقت گرفته بودم تا فکر کنم، در تب و تاب به سر می بردم. چهره ی رامتین، مادرش، یگانه، کوکب، آوا، همه و همه مرتب جلوی چشمانم رژه می رفتند و گویی هر کدام در خیال و اوهام چیزی به من می گفتند که متوجه نمی شدم.
صبح روز سوم با آوا تلفنی صحبت کردم. او دوباره نصیحتم کرد. آن لحظه تصمیم گرفتم به سامان جواب مثبت بدهم منوط به اینکه مدتی کوتاه با هم همین طوری صحبت کنیم و بیرون بریم تا اخلاق یکدیگر را بهتر بشناسیم.

در ساعت مقرر به منزل خانم پرتو تلفن کردم. گویی سامان منتظر بود، چون بعد از یک زنگ کوتاه، گوشی را برداشت. 
با صدایی که خودم متوجه شدم که گویی از ته چاه برمی خاست، شروع به صحبت کردم و تمام شرایطم را برایش گفتم. او هم با خوشحالی گفت: هر چه تو بگی گوش می کنم. حالا امشب به دنبالت می آم که شام بریم بیرون. یگانه را هم با خودت بیار. می خوام خوب با اخلاقش آشنا بشم.
از او تشکر کردم و گفتم: یک جایی قرار بگذار، خودم می آم. 
او هم قبول نمود و آدرس محلی را گفت که آنجا را به خوبی می شناختم. خداحافظی نمودم و برای ساعت 7 شب با او قرار ملاقات گذاشتم. یک ساعت بعد آوا تلفن کرد و پرسید که چه شد، من هم ماجرا را برایش گفتم.
از خوشحالی جیغی کشید. من که هنوز مردد بودم، گفتم: نمی دونم آیا کار درستی کرده ام یا نه؟ خدا خودش به من کمک کنه.
خنده ای کرد و گفت:حالا اینقدر یکجا نشین و فکر و خیال نکن. به نظر من بهتره که امشب یگانه رو به همراه خودت نبری، چون تو هیچ توضیحی در این زمینه به او ندادی. اونو به منزل من بیار، سپس در قرار ملاقات بعدی اونو همراه خودت ببر.
از او تشکر و خداحافظی کردم و ساعت شش یگانه را به منزل آوا بردم و طبق معمول وی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. من هم سر ساعتی که با سامان قرار گذاشته بودم خودم را به محل مورد نظر رساندم.
قرار ملاقاتمان را در یک کافی شاپ گذاشته بودیم. وقتی به آنجا رسیدم داخل آنجا تاریک بود. لحظه ای کوتاه گذشت تا چشمانم به تاریکی عادت کرد. او را دیدم که از جایش برخاسته بود و به من نگاه می کرد.
به سویش رفتم. او صندلی را کنار کشید و سلام کرد و گفت: پس چرا یگانه را به همراه نیاوردی؟
روی صندلی نشستم و گفتم: هنوز هیچ توضیحی به او نداده ام. بهتره ذهنش را کمی آماده کنم، آن وقت جلسه ی دیگه اونو همراه خواهم آورد.
وقتی سامان از من پرسید که چی میل دارم، گفتم هر چی باشه می خورم. آنگاه او سفارش کیک و قهوه داد. پس از لحظاتی چند که به سکوت گذشت او شروع به صحبت نمود و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره قبول کردی تا کمی هم فکر خودت باشی.
به صورتش نگریستم و گفتم: به مادرت چی گفتی؟ مثل اینکه او قرار ازدواج تو رو گذاشته. 
در حالی که کیک درون بشقاب را برش می داد، گفت: احتیاجی نیست که حالا چیزی به او بگیم. فعلاً که پدر و مادر دختر مورد نظرش در مسافرت خارج از کشور به سر می برند. من فقط یکبار آن دختر را دیدم. هنوز با او به تنهایی صحبت نکرده ام. هر وقت که مامان قرار می گذاره تا کمی با او خلوت کنم، بهانه می آرم که کار دارم. نمی دونم چرا این دختره که اینقدر خودش را فهمیده و با شعور می دونه چیزی نمی فهمه. مرتب تلفن می کنه و می خواد سر صحبت را با من باز کنه، خیلی دلممی خواست که مادرم می فهمید که من و آذر (اشاره به آن دختر) هیچ وجه مشترکی با هم نداریم. از سر و وضع او پیداست که مرتب به دنبال لباس و مد فلان کشوره. اگر هم می بینی که پزشک شده به لطف عمویش بوده که سالها در خارج از کشور به سر می برده و سرپرستی او را قبول نموده. وقتی هم که آذر درسش تمام می شه به ایران می آد و تصمیم می گیره ازدواج کنه. مادرم هم که چند وقتی بود به دنبال کارهای خاله مهناز بود تا طلاقش را از آقای پرتو بگیره، با پدر آذر که وکیل معروفی بود آشنا می شه و بالاخره این آشنایی ها و رفت و آمدها باعث می شن که مامان از آذر خواستگاری کنه. آنها هم وقتی مرا دیدند، بدون معطلی پاسخ مثبت دادند و حالا قرار گذاشته اند بعد از اینکه از آمریکا بازگشتند، سور و سات عروسی را برپا نمایند.
در حالی که سکوت نموده بودم، فنجان قهوه را در دست گرفتم و نوشیدم. سامان به چهره ام نگاه کرد و گفت: حالا تو از خودت بگو چه کارا می کنی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: هیچی، توی منزل درس موسیقی می دم و گاهی وقتها هم به چند کنسرت دعوت می شم که اکثر آنها را قبول نمی کنم چون می خوام بیشتر وقتم را نزد یگانه باشم. دوست ندارم اون در خانه تنها باشه و کمبودی حس کنه.
سامان سرش را تکانی داد و گفت: رها تو خیلی سختی کشیدی. دلم می خواد که بهترین زندگی را برات درست کنم و تلافی این چند سال سختی را از تنت دربیارم. چه خوب می شد هر چه زودتر با خانواده ات صحبت می کردی. من هم با مادم حرف می زدم تا هر چه سریعتر قرارهایمان را بگذاریم. باور کن دیشب تا صبح خوابم نبرد، همه اش فکر می کردم نکنه پشیمان بشی. نمی دونی مثل جوان های 18 ساله مرتب دلشوره داشتم.
خندیدم و گفتم: مگه چند سال داری که اینقدر خودت را باخته ای. بهتره قبل از اینکه من با خانواده ام راجع به این مسأله صحبتی کنم، تو با مادرت حرف بزنی. ممکنه راضی به این وصلت نباشه.
سرش را به گوشم نزدیک نمود و گفت: راضی نشد که نشد، اون دلش می خواست من ازدواج کنم، حالا هم من قبول نموده ام باید از خداش هم باشه. اگر هم موافق نبود خودش می دونه. من با هزار مشقت و سختی تو رو به دست آورده ام، نمی خوام به این آسانی ها از دستت بدم. 
بعد از صحبت های سامان از آنجا بیرون آمدیم. کمی قدم زدیم و سپس او مرا که اتومبیل نیاورده بودم، به منزل آوا رساند و رفت.
بعد ازمدتها احساس شادی و سرخوشی داشتم. همانند دخترهایی که کار خلاف شرع انجام داده اند و وجدانشان ناراحت است، مرتب به خودم نهیب می زدم که رها چرا این کار را کردی؟ چرا با سامان قرار گذاشتی؟ چرا به عشقت خیانت نمودی؟
ولی گویا احساسم به همه ی وجودم چیره شده بود. دستی به روی صورتم کشیدم، احساس کردم که تب دارم. نمی خواستم که آوا و آرمان مرا با آن حال ببینند. خجالت می کشیدم به داخل منزلشان بروم. از این رو زنگ را فشردم.
آوا پشت آیفون آمد، وقتی صدایم را شنید، خندید و گفت: ناقلا بالاخره آمدی. 
بدون آنکه خودم را ببازم درست مثل همیشه خیلی سرد گفتم: نه بابا این حرفها چیه، دیر آمدنم به خاطر ترافیک خیابانها بود. 
آوا در را باز کرد و گفت: یاالله بیا بالا می خوام باهات حرف بزنم. امشب آرمان کشیکه و دیر به منزل می آد.
گفتم: نه آوا جان، باشه برای وقتی دیگه. به یگانه بگو دم در منتظرش هستم. می خواد صبح به مدرسه بره، باید زود بخوابه.
آوا با حرص گفت: باشه نیا تو ولی باید همه چیز رو مو به مو برام تعریف کنی.
آنگاه خداحافظی کرد و پس از چند لحظه یگانه به دم در آمد. دستش را گرفتم و او را بوسیدم و گفتم: عزیزم بهت خوش گذشت؟
خندید و گفت: معلومه که خونه ی خاله آوا به من خوش می گذره. به شما چطور آیا خوش گذشت؟
به چهره اش نگریستم. فهمیدم که آوا چیزهایی برایش گفته، چون مرتب لبخند می زد و سوال می کرد. او را در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند کردم و گفتم: عزیزم به موقع همه چیز را برات توضیح خواهم داد. 
و سپس سوار ماشین شدیم و راهی خانه گشتیم.
آن شب هم درست مثل شب های گذشته نخوابیدم، با فرق اینکه آن شب ها امیدی در دل نداشتم، ولی حالا کورسوی امیدی را در وجودم حس می نمودم. احساس جوانی و شادابی، عشق و سرخوشی دوباره به سراغم آمده بود. چیزهایی را که سالها در وجودم مدفون ساخته بودم گویی از زیر تلی خاک بیرون آوردم. و عجیب اینکه چقدر از وجود آنها لذت می بردم. 
همانند آن روزها که با دیدن رامتین خوشحال و شاد می گردیدم، حالا هم همان احساس را در وجودم داشتم. جلوی آیینه ایستادم، آری این بار دلم لرزیده بود و به یاد گفته های مادرم افتادم که می گفت: دل رها باید بلرزه و عاشق بشه تا دوباره ازدواج کنه.
در هیجان بودم که به قاب عکس رامتین که جلوی آینه بود خیره گشتم، گویی او هم به من می خندید. دستم را به روی قاب عکس کشیدم و او را بوسیدم. 
چشمانم را بستم و به سامان فکر کردم. من هم این بار دلم می خواست که او هر چه زودتر صحبت هایش را با مادرش بکند و به همراه وی به دیدن خانواده ام بیاید.
آری شمع عشقی که سالها در وجودم خاموش ساخته بودم، با دیدن سامان و شنیدن حرفهایش به روشنایی گرایید و چه خوب بود آن حس زیبا. 
دوباره جلوی آینه رفتم. تصمیم گرفتم قبل از آنکه به دیدن او بروم، سری به آرایشگاه بزنم. مدتی بود پایم را به آنجا نگذاشته بودم. صبح روز بعد که کلاس نداشتم این کار را انجام دادم و آرایشگاه رفتم. موهایم را کوتاه کرده و رنگ کردم. ابروانم را که همانند دوشیزگان جوان پیوسته و پر شده بود، برداشتم. عجیب اینکه وقتی کارم تمام شد و خودم را در آینه دیدم، لذت بردم. 
خانمی که آنجا کارهایم را انجام می داد گفت: دختر جون چقدر خوشگل شدی، حیف نیست که به خودت نمی رسی. هر چند با این چشمان زیبا که تو داری دل هر بیننده ای را می لرزانی حالا چه برسه که کمی هم به خودت برسی. 
خندیدم و از او تشکر کرده و خداحافظی نمودم. 
حالم خیلی خوب بود. بعد از سالها احساس سبکی و راحتی می کردم. وقتی به منزل رسیدم، کوکب با دیدنم خوشحال شد و مرا بوسید و برایم اسپند دود کرد و گفت: رها جان نمی دونی که چقدر خوشحالم که تو رو شاد و سرخوش می بینم. حالا یگانه را بگو که چقدر با دیدنت خوشحال می شه.
یک ساعت بعد، یگانه به منزل آمد. وقتی برای استقبال او به دم در رفتم، تا چشمش به من افتاد گفت: مامان رها خودت هستی؟ چقدر خوشگل شدی.
او را در آغوش کشیدم و بوسیدم و گفتم: همه ی این کارها به خاطر توست که خوشحال باشی. حالا خوب شده ام؟
مرا تند تند می بوسید و می گفت: عالی شدی مامان جون. همانند فرشته های آسمان. 
او را به خود فشردم، گفتم: اینقدر ازم تعریف نکن. هر چقدر خوشگل باشم، باز هم به پای زیبایی تو نمی رسم. 
سپس هر دو با شوخی و خ

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:45 ] [ arman ]

[ ]

مادرم که با دیدن مادر رامتین گریه می کرد، گفت: خانم از شما عذرخواهی می کنیم. باور کنید دست خودمان نیست. باز هم از شما پوزش می خواهیم.
خانم پرستار دیگر حرفی نزد و رفت. سپس چند پزشک به همراه آرمان به اتاق او رفتند و شروع به معاینه نمودند. خانم سپهر حالش اینقدر بد بود که نتوانست روی پاهایش بایستد. مادرم او را به اصرار به اتاق پزشک عمومی برد و بعد ازخوراندن چند آرامبخش او را به منزلش رساند.
در آنجا با خانم حسینی خواهرزاده اش تماس گرفت و حال خاله اش را به او گفت و قرار شد که او برای پرستاری به منزل ما برود. مادرم هم دوباره به بیمارستان بازگشت ولی ماندن همه ی ما در آنجا بی تأثیر بود. چون رامتین هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
آرمان با دادن چند قرص آرامبخش با اصرار مرا به همراه پدر و مادرم روانه ی منزل کرد و قول داد اگر هر اتفاقی بیفتد ما را در جریان بگذارد.
بعد از رسیدن به منزل با آوا تماس گرفتم تا حال یگانه را جویا شوم. او هم گفت که حال یگانه خوب است. با آرمین مشغول بازی است. بعد از قطع تلفن به خوابی عمیق فرو رفتم. 
وقتی از خواب برخاستم ساعت دو بعدازظهر بود. با عجله با تلفن همراه آرمان تماس گرفتم و حال رامتین را جویا شدم. او هم گفت که هنوز هیچ تغییری در او مشاهده نشده است. سپس ادامه داد که بهترین پزشکان و پرفسوران را به بالین وی آورده ولی آنها نیز همه با هم هم عقیده بودند که او باید به هوش بیاید تا علایم حیاتی او تحت کنترل قرار گیرد.
بعد از خداحافظی با او نشستم به بخت سیاهم گریستم. در آن وقت مادرم به کنارم آمد و گفت: تو رو خدا اینگونه اشک نریز. دلم را ریش کردی. پاشو بیا یه چیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. تو باید قوی باشی. یک دختر داری که به تو احتیاج داره. بیا یه چیزی بخور. شماره ی تلفن آوا را نیز بگیر با یگانه صحبت کن. بگو برات کاری پیش آمده که مجبوری اونو چند روزی تنها بگذاری. البته اگر گریه نکنی و اشک نریزی می تونی او را به اینجا بیاری. ولی با گریه هات این بچه رو دیوانه می کنی.
سپس دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و به دستشویی برد. درست مثل بچگی هایم دستانم را زیر آب یخ گرفت و گفت: زود باش صورتت را بشوی. 
چشمانم از بس گریه کرده بودم، متورم شده بود. بعد از شستن دست و رویم مرا به آشپزخانه برد و گفت: بیا یه چیزی بخور وگرنه از پا می افتی.
من دوباره با صدای بلند گریه کردم و گفتم: آخر مادر من به درگاه خدا چه گناهی کرده بودم که باید اینگونه تقاص پس می دادم. اگر خدا می خواست رامتین را از من بگیره، چرا مهر او را به دلم انداخت. چرا میوه ی زندگیم باید اینگونه علیل باشه. آخر چرا من؟ تمام رنج های دنیا را باید به تنهایی به دوش بکشم. کاش به جای رامتین من روی آن تخت خوابیده بودم و از هیچ چیز خبر نداشتم. اگر من می مردم شما دو فرزند داشتید، مادر آوا هم بود که موقع پیریتان دستتان را بگیره، ولی مادر بیچاره ی رامتین جز او کسی را نداره.
سرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا این چه عدالتی است؟ تو که بندگانت را خیلی دوست داری،حتی بیشتر از پدر و مادر، تو که عشق و مهرت وصف ناپذیر است، چرا سرنوشتم را اینگونه رقم زدی؟
مادرم به طرفم آمد و دستش را روی دهانم نهاد و گفت: عزیزم این حرفها چیه که می زنی؟ به درگاه خدای بزرگ دعا کن و شفای اونو از خدا بخواه. مطمئن باش که خدای بزرگ تو رو آزمایش می کنه چون دوستت داره. به او توکل کن که تنها با یاد او دلت آرام می گیره. 
صحبت های مادرم کمی آرامم کرد. از جایم برخاستم و وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. از کمد اتاقم که همان طور دست نخورده مانده بود، سجاده ام را بیرون آوردم. وقتی آن را باز نمودم، هنوز هم عطر گل یاس خشک شده به مشام می رسید. یاس های امین الدوله حیاط منزلمان همیشه پر از گل بود و عطر آن هر رهگذری را به وجد می آورد. باز هم آن عطر و بو در فضا پراکنده شده بود.
از جا برخاستم و نماز خواندم و به درگاهش دعا نمودم تا پدر فرزندم را از مرگ رهایی بخشد و بعد از نماز، شماره ی تلفن آوا را گرفتم. تا گوشی را برداشت و صدای یکدیگر را شنیدیم، من گریستم، او هم با من گریه کرد و گفت: نگران یگانه نباش. تا هر وقت که بخواهی اینجا نگهش می دارم. الان هم اونو حمام کردم و حالا خوابه. البته خیلی بهانه تو و پدرش را می گیره. اونو قانع کردم که برات کاری پیش آمده و مجبور شدی اونو پیش من بگذاری. رها دختر فهمیده ای داری، بهت تبریک می گم. 
بعد از قطع تلفن با منزل خانم سپهر تماس گرفتم. خانم حسینی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جویا شدن حال رامتین گفت: خاله جان هم اصلاً حالش خوب نیست. یک ساعت پیش یک پزشک را به بالینش آوردم، سرم به او وصل کرد و آرامبخش هم تزریق نمود و رفت. به کوکب هم تلفن کردم، قراره خودش را برسونه. تا آمدن او اینجا می مانم.
از او تشکر و خداحافظی کردم.

 

بعد از یک ساعت پدرم از محل کارش به منزل آمد و هر دو با هم به دیدن رامتین رفتیم. حال او هیچ گونه تغییری نکرده بود و هنوز در کما به سر می برد. 
تا پاسی از شب آنجا بودم. سپس همراه پدر راهی منزل شدیم. تا صبح به درگاه خدا دعا کردم و گریستم و خواب لحظه ای چشمانم را در برگرفت. دل شوره امانم را بریده بود، ولی کورسویی از امید هنوز دلم را روشن نموده بود و من درمانده به آن ذره از امید چشم داشتم.
هشت روز و هشت شب گذشت. روزها و شبهای طاقت فرسا و دردآلود سپری شد و بالاخره رامیتن عزیزم در نهمین شب پس از بیهوشی بدون آنکه لحظه ای چشمش را باز کند، از دنیا رفت و دار فانی را وداع گفت.
یادم می آید وقتی آن شب نماز گزارم و به بیمارستان رفتم، باران به شدت می بارید. وقتی به همراه پدرم وارد بخش شدیم، دیدم که کنار درب اتاق او شلوغ است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. آرمان و چند پزشک دیگر مشغول صحبت بودند. قلبم از شدت طپش، داشت از سینه ام بیرون می زد. 
وقتی پزشکان سری به تأسف تکان دادند، مو بر تنم راست شد. ناگهان چشمم در اتاق به پزشکانی افتاد که تجهیزات وصل شده به رامیتن را باز می کردند. 
به آرمان نگریستم و از او پاسخ خواستم. با بغضی که در گلو داشت، گفت: رها متأسفم. ما هر کاری که می توانستیم کردیم، ولی فایده ای نداشت. خواست خدا چنین بود. 
سرم را روی دیوار نهادم و بر خلاف همیشه با صدای بلند گریستم و نام او را بر زبان جاری ساختم. سپس به سوی آرمان که در حال گریستن بود رفتم و گفتم: ازت خواهشی دارم، بگذار برای آخرین بار صورتش را از نزدیک ببینم و برای همیشه با او وداع نمایم. سرش را به علامت مثبت تکان داد و مرا به داخل اتاق برد.
به عشقم، به کسی که بعد از پروردگار بزرگ او را می پرستیدم نزدیک شدم. چه آرام خفته بود. دستانش هنوز گرم بود و گرمی آن را میان دستهایم حس کردم. چقدر چهره اش رنگ پریده بود. به او سلام کردم و گفتم: عزیزم چه زود قول و قرارهایمان را از یاد بردی و مرا تنها گذاشتی. بگو جواب گیانه را چی بدم! جواب مادرت، پیرزن بیچاره انتظارت را می کشه. رامتین از جا برخیز مگه به یگانه قول نداده بودی براش جشن تولد بگیری و هدیه بخری؟ او منتظره عزیزم به من بگو جواب دل زخم خورده ام را چی بدم؟ تو با من پیمان بستی،بدون تو چه کنم؟ فرزندت منتظره هنوز اول راهه، مگه همیشه به من نمی گفتی غصه ی پاهاش را نخور، اونو به کشورهای خارج می برم و معالجه می کنم. حالا راحت خوابیده ای و مرا با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی. نمی تونم دوریت را تحمل کنم. به خدا نمی تونم. فراقت من و یگانه را از پا درخواهد آورد.
با رامتین حرف می زدم و می گریستم که دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام. سرم به شدت درد می کرد. با یادآوری همه ی خاطراتم دلم به درد آمد و غمگین و افسرده به اطرافم نگریستم. شاید آشنایی را پیدا کنم.
سرنگ سرم را از دستانم جدا ساختم که دستم شروع به خونریزی کرد. دست دیگرم را روی محل خونریزی نهادم. از جایم برخاستم. تا چشم پرستار به من افتاد. به طرفم آمد و گفت: عزیزم چرا از جات بلند شدی. هنوز حالت خوب نیست، فشار خونت نوسان داره. 
به حرفهایش توجهی نکردم و گفتم: خواهش می کنم یکی از اقوام را خبر کنید. باید حتماً یگی از آنها را ببینم.
پرستار در حالی که مرا به سوی تخت اتاقم می برد، گفت: خواهرتان تا همین الان اینجا بود. سه چهار دقیقه ای می شه که رفته. فکر می کنم همین حالا بازگرده. 
وقتی مرا روی تخت خواباند، سرم را دوباره وصل کرد. در همین اثنا، آوا از راه رسید. به طرف تخت آمد و دستانم را گرفت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
گفتم: خوبم، چند روزه اینجا خوابیده ام؟ یگانه کجاست؟ 
به صورتم لبخند زد و گفت: حال یگانه خوبه. اونو به خواهرشوهرم سپرده ام. تو هم اکنون سه روزه که اینجایی.
با تعجب گفتم: سه روزه که اینجام. آخر چرا؟ 
آوا گفت: حالت اصلاً خوب نبود. در اتاق رامتین با او حرف می زدی که از هوش رفتی. مرتب نام رامتین را فریاد می زدی و اونو می خواستی. آرمان مجبور شد که آرامبخش های قوی تجویز کنه. به همین علت در بیهوشی بودی ولی حالا الحمدلله حالت بهتره.
من که صورتم را از آوا برگردانده بودم و به پنجره ی اتاقم می نگریستم، گفتم: ای بی انصاف ها حتماً رامتین را نیز دفن کرده اید و نگذاشتید برای آخرین بار صورتش را ببینم.
آوا با گریه گفت: عزیزم حالت خیلی بد بود. پزشکا متفق القول بودند که اگر برای تو آرامبخش قوی تجویز نشه، به مرز جنون خواهی رسید. من می دونم که برات خیلی سخته. تو عزیزترین کسی را که داشتی از دست دادی ولی تو کسانی را داری که انتظار بهبودیت را می کشند. یگانه طفلک کوچولو به تو احتیاج داره. به من قول بده از اینجا که می ری، دیگه داد و فریاد راه نیندازی. 
آوا اشک هایم را پاک کرد، پیشانیم را بوسید و گفت: بهت قول می دم تا سرمت تمام شد ما هم از اینجا می ریم. 
سپس به سوی پرستار رفت و با او صحبتی کرد تا وقتی که آوا بیاید آرام آرام اشک ریختم و نام رامتین را به زبان آوردم. به یاد آن روزی افتادم که می خواست برود. چشمانش جوری به من و یگانه می نگریست که از نگاهش ترسیدم.
ای کاش نمی گذاشتم برود یا حداقل من و یگانه هم با او می رفتیم تا همگی با هم بمیریم. ای خدای بزرگ بی او چه کنم؟
در حال گریستن بودم که آوا از راه رسید. لباسهایم را از داخل کمد بیرون آورد و گفت: دکتر اجازه ی مرخصی را داد. حاضر شو می خوایم بریم. 
سپس کمک کرد و لباسهایم را پوشیدم و گفت: یادت نرود قول دادی که جلوی یگانه خودت را کنترل کنی. او به تو محتاجه. تو به وجودش آوردی و مسئولیتش هم با توست. تو در برابر او مسئولی. 
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: اصلاً به خاطر اوست که زنده ام. فقط به خاطر او وگرنه زندگی بدون رامتین برام پشیزی ارزش نداره. حالا از این به بعد باید با خیال او نفس بکشم و با یاد او زندگی کنم.
لباسهایم را پوشیدم و به اتفاق او از بیمارستان خارج شدیم و به منزل رفتیم. منزلمان شلوغ بود. در خانه ای که هیچ گاه رنگ مهمان به خود نمی دید، حال پذیرای مهمانان بسیاری شده بود. مرگ عزیزی که هرگز نبودش در مخیله ام نمی گنجید.
وقتی وارد سالن شدم، عکس بزرگ رامتین روی میز خودنمایی می کرد. در آن خانه ی پر از خاطرات تلخ و شیرین به او نگریستم. آنچنان با نگاه نافذش مرا می نگریست. درست مثل همیشه، همانند آن استادی که به شاگردش می نگرد، استادی که من شیفته اش بودم. هنوز هم عاشقانه او را دوست داشتم.
با آمدن من به منزل بلوایی به پا شد. همه به طرفم آمدند و تسلیت گفتند. ولی من هیچ چیز جز او نمی دیدم. وقتی همه ی مهمانها رفتند مادرم از من خواست که به منزلشان بروم، قبول نکردم. دوست داشتم در اتاق خاطراتم با او خلوت کنم.
خانم سپهر همچنان بیمار بود و به دستانش سرمی وصل بود. کوکب هم این چند روز مسئول نگهداری از او بود. به اتاقم رفتم. شمیم عطر دلپذیر او هنوز در اتاق پیچیده بود. به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم. روی تخت، کنار کمد، لباسها، جلوی میز ارایشم، حتی بخار نفس هایش روی شیشه ی اتاق نقش بسته بود.
با صدای بلند نامش را صدا زدم و گریستم. کوکب بیچاره که از ترس دستانش به لرزه افتاده بود، خودش را به اتاق رساند و گفت: خانم چه اتفاقی افتاده؟
گریستم و گفتم: حالم خوبه.
کوکب دستانم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و گفت: خانم جان شما، تنها عزیزتان را از دست نداده اید. او برای ما نیز عزیز بود. نمی دانید که چقدر به فرزندان یتیمم کمک می کرد. این آخری ها پسر بزرگم بیکار بود. خدابیامرز برای او کار پیدا کرد. وقتی می خواستم دختر شوهر بدم، جهیزیه ی آبرومندانه ای براش جفت و جور کرد. با اینکه هفته ای یکبار این جا می آمدم، ولی حقوق خیلی خوبی به من می داد. البته این کارها را طوری انجام می داد که کسی نفهیده. اوایل که شما همسر آقا شده بودید، پیش خودم می گفتم آقا دیگه مثل سابق به ما نمی رسه چون ازدواج کرده و خودش خرج داره اما آقا با گرفتن همسر نیز ما را از یاد نبرد. به همین خاطر آن موقع ها روی خوش به شما نشان نمی دادم، ولی وقتی با شما بیشتر آشنا شدم فهمیدم که خود شما هم مثل آقا یک فرشته اید. حالا فهمیدید که چرا می گم شما تنها کسی نیستید که عزیزتان را از دست داده اید. ما را نیز در غم خود شریک بدانید. من و فرزندانم کسی را از دست دادیم که از همه لحاظ یار و یاور ما بود. این آخری ها خیلی دلم می خواست به زیارت کربلا برم. به من قول داده بود در اولین فرصت مرا راهی کنه، ولی عمرش کوتاه بود. از خدا می خوام که به روح بزرگش رحمت فرسته چون یتیمانم را به ثمر رسانید و نگذاشت کسی بفهمه.
کوکب حرف می زد و می گریست و من متعجب به او می نگریستم. چون هیچ کدام از این کارهایی را که او کرده بود را نمی دانستم. خدیا بزرگ او چه روح بزرگی داشت و من خبر نداشتم. راست می گویند که خدا باغبان است و گل ها را می چیند.
صحبت های کوکب به پایان رسید. از جایش بلند شد و رفت. 
شب هفت رامتین وقتی همه ی مهمان ها رفتند، خانم سپهر به دیدنم آمد. وارد اتاق شد، اول فکر کردم کوکب است ولی وقتی خانم سپهر را دیدم، از جایم بلند شدم و به او تعارف کردم که بنشیند. 
عصازنان خود را روی یکی از صندلی های اتاق نشاند. سپس گفت: رها از تو خواهشی دارم که می خوام نه نیاری. 
من سکوت کرده بودم و به او می نگریستم. او ادامه داد که، بعد از مرگ رامتین دیگه نمی تونم در این خانه زندگی کنم. یاد او و خاطراتش منو عذاب می ده. من می خوام این خانه را بفروشم و به زادگاهم شهر شیراز بازگردم. نمی دونم خبر داری یا نه. من در آنجا یک خانه موروثی دارم که خالی از سکنه است. می خوام به همراه کوکب به آنجا برم. خواستم به تو بگم اگه دوست داری میی تونی به همراه یگانه با من بیایید، اگر هم دوست نداشتید خودت می دونی.

سپس یک دستش را داخل جیشب کرد و یک دفترچه ی حساب پس انداز درآورد و به من داد و گفت: این را بگیر و برای خودت و یگانه یه آپارتمان بخر. این همه ی پس انداز منه. آن را برای یگانه کنار گذاشته بودم و حالا این را به تو می دم. اگر این خونه را هم فروختم باز هم مبلغی به همین حساب واریز می کنم. از تو هم می خوام به دنبال زندگیت بری. تو هنوز جوان و شادابی. هزاران آرزو در دل داری. 
سپس از جایش بلند شد، خواست برود. پشت سر او قرار گرفتم و گفتم: مرا از اینجا بیرون می کنید؟ 
با صورتی غمزده به چهره ام نگریست و گفت: هرگز این فکر را نکن، بهت که گفتم تو در عنفوان جوانی به سر می بری. به دنبال زندگیت برو. دیگه هم سوال نکن، فقط خوب فکرهایت را بکن. راستی قبل از اینکه از اینجا بری، از تو خواهشی دارم. یگانه را بیار این جا تا یک بار دیگه اونو ببینم. شاید دیگه عمرم کفاف نده تا بتونم شماها رو دوباره ببینم.
اشکهایش را که روی گونه هایش غلطان بود، پاک کرد و از اتاق خارج شد. همان موقع با منزل آوا تماس گرفتم و از او خواستم که یگانه را به منزل بازگرداند. او هم وقتی لحن صدایم را شنید، اصرار نکرد. 
او را پس از نیم ساعت به منزل آورد. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و بوییدم. او هم مرا تنگ در آغوش گرفته بود و فکر می کرد باز هم می خواهند ما را از یکدیگر جدا کنند.
او را بوسییدم و خاطرجمعش کردم که دیگر از او جدا نخواهم شد. از آوا و شوهرش سپاسگذاری کردم و آنان را روانه ساختم. 
وقتی داخل خانه شدیم با فریادی بلند رامتین را صدا زد. وقتی جوابی نشنید، گفت: ماما جون، بابایی کجاست؟ دلم براش تنگ شده. قول داده بود که خیلی زود بیاد و برام جشن تولد بگیره.
او را به آغوش خود چسباندم و گفتم: عزیزم بابایی رفته پیش خدا. نمی تونه بیاد.
دستان کوچکش را روی صورتم کشید و گفت: اگر او نمی تونه بیاد، ما پیش او بریم. دلم براش خیلی تنگ شده.
سرش را روی شانه هایم نهادم و برایش لالایی خواندم:

لالا لالا گل پونه
بابات رفته، نگیر بونه
لالا لالا گل پسته
بابت رفته، نخور غصه


برایش لالایی می گفتم و می گریستم. سپس او را به اتاق مادربزرگش بردم.
خانم سپهر نیز تا چشمش به یگانه افتاد، او را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست. می گفت: دختر قشنگم این مدت کجا بودی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود. 
سپس او را در آغوش خود خواباند و برایش قصه گفت. من هم برای جمع آوری وسایلم به اتاقم رفتم. وقتی یگانه به خواب رفت، به اتاق خانم سپهر رفتم. او روی صندلی اتاقش نشسته بود و به یادگار تنها فرزندش چشم دوخته بود.
وقتی مرا دید، گفت: بگذار همینجابخوابه، مثل فرشته ها می مونه. زیبا و قشنگ. فقط دو بال کم داره.
به سویش رفتم و گفتم: اجازه بدید همین حالا از اینجا بریم. نمی خوام یگانه در بیداری با شما وداع کنه، اینطوری بهتره. 
خانم سپهر با گریه از جایش بلند شد و گفت: متأسفم. برای همه چیز. اگرچه امروز برای تأسف خوردن دیره، ولی دیگه نمی تونم کاری انجام بدم.
قبلاً به کوکب گفته بودم آژانس بگیره. او به اتاق آمد و گفت: خانم جان ماشین دم در منتظره. عجله کنید. یگانه را در آغوش گرفتم. کوکب هم چمدان هایم را به دست گرفت و در آن شب سرد، من و کودکم با آنان و خانه ی آرزوهایم وداع کردیم.
مادر و پدرم با دیدن من و یگانه در آن موقع شب، متعجب شدند. از آن شب به بعد، من و دخترم ساکن منزل پدرم شدیم. مادرم نیز اتاق خودم را که همانگونه دست نخورده باقی مانده بود در اختیارم نهاد. فردای آن روز خانم سپهر وسایل یگانه را به آنجا فرستاد و مادرم اتاق قدیمی آوا را برای یگانه در نظر گرفت و آن را به بهترین شکل آراست.
مادرم از بودن من و یگانه در کنارش خیلی خوشحال بود. وقتی یگانه از من پرسید که چرا دیگر به منزلمان نمی رویم، پاسخ دادم: مادربزرگ به مسافرت طولانی رفت. ما هم چون تنها بودیم به اینجا آمدیم.
یگانه روزهای اول خیلی بهانه ی رامتین را می گرفت ولی بالاخره او هم عادت نمود. این خصلت بشر است که مجبور است به همه چیز خو بگیرد.
یک سال از تاریخی که من منزل شوهر مرحومم را ترک نموده بودم گذشته بود. یگانه وارد چهار سالگی شده بود و من امیدوار بودم که پزشکان او را مورد عمل جراحی قرار دهند. وقتی بعد از یکسال به مطب دکتر سازگار فتم، دل تو دلم نبود که دکتر اجازه ی عمل جراحی را بدهد.
پزشک معالج وقتی پرونده ی پزشکی یگانه را خواند همه چیز را به یاد آورد. بعد از معاینه ی کاملی که روی پای او انجام داد، گفت: خانم سپهر اگه بخواید این عمل جراحی رو در ایران انجام بدید، عامل موفقیت پنجاه درصد خواهد بود. ولی اگه اونو به خارج از کشور روانه سازید، شانس موفقیت بیشتره. من نظرم اینه که چون او خیلی بچه است این عمل جراحی خارج از کشور انجام بگیره.

از دکتر تشکر کردم و از مطب خارج شدم. خوشحال بودم که پزشک این بار اجازه ی عمل جراحی را داده، ولی باز هم به نوعی هیجان داشتم. 
وقتی به منزل رسیدم و ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم گفت بهتره به اردلان تلفن کنیم. پرونده ی پزشکی یگانه هنوز اونجاست، از او می خواهیم که یک بار دیگه با پزشکان آنجا مشورت کنه. 
توصیه ی مادرم را قبول نموده و شب با دایی اردلان تماس گرفتم. وقتی صدایم را شنید، خیلی خوشحال شد و قبول کرد که از فردا پرونده ی پزشکی یگانه را به چند پزشک کارآزموده و ماهر نشان دهد و نتیجه را خیلی زود خبر دهد. 
بعد از دو روز انتظار، بالاخره دایی خبر داد که پزشکان عقیده دارند که اگر پای یگانه را در آنجا مورد عمل جراحی قرار دهیم، حتماً با موفقیت روبرو خواهیم شد. 
از خوشحالی جیغی کشیدم که او خندید وگفت: رها جان گوش من با تو چندان فاصله ای نداره.
از او عذرخواهی کردم و گفتم: در اولین فرصت منتظر من و یگانه باشید.
او هم گفت: برای اینکه زودتر بیایی، وکیل بگیر و روی پرونده ی پزشکی یگانه اقدام کن. مطمئن باش که نتیجه خواهی گرفت.
از زحمات بی دریغش تشکر نموده و خداحافظی کردم. خوشبختانه در دفترچه حسابی که خانم سپهر به من داده بود،مبلغ قابل توجهی پول بود. من با آن پول می توانستم بهترین آپارتمان را تهیه کنم ولی پدر و مادرم اجازه ندادند و گفتند باید کنار آنها بمانم و تا آن روز من از آن دفترچه برداشت نکرده بودم. حالا می توانستم با آن پول، پای دخترم را معالجه کنم. 
بعد از دو روز با یکی از زبده ترین وکیلان تماس گرفته و از او وقت گرفتم. وقتی با او صحبت کردم او هم با من هم عقیده بود که از طریق پرونده ی پزشکی خیلی زود می توانم ویزای سفر به آمریکا را بگیرم. در این مدت بلیط پرواز به استامبول را خریداری کردم تا از طریق آن کشور بتوانم ویزا بگیرم.
پس از یک هفته مراحل قانونی پرونده ی پزشکی یگانه آماده شد و همه ی آنها به زبان انگلیسی ترجمه شده بود. پرونده ی او را برداشتم و یگانه را به مادرم سپردم و پس از خداحافظی با آنان به سوی استانبول پرواز کردم. وقتی در سفارت نوبت به من رسید، آنقدر هیجان داشتم که نمی دانستم چه جوابی به کنسول بدهم. خودم را کنترل نموده و پرونده را روی میز نهادم.
او هم پس از کمی سوال و دیدن پرونده ی پزشکی گفت که شما می تونید فردا برای گرفتن پاسخ مراجعه نمایید.
آن شب در هتل محل اقامتم دلشوره ی عجیبی داشتم و خوابم نمی برد. مرتب صلوات می فرستادم و با خدا راز و نیاز می کردم. صبح خیلی زود از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم.
چشمانم بر اثر نخوابیدن می سوخت و حسابی قرمز شده بود. بالاخره خودم را کمی در خیابان ها معطل کردم تا سفارت باز شد و بی معطلی روانه ی آنجا شدم و خیلی سریع به اتاق مربوطه رفتم.
همان شخص که دیروز پشت میز نشسته بود، باز هم آنجا بود. وقتی مرا دید، به صورتم نگریست و پرونده را جلوی رویم قرار داد و مهر رفتن به آمریکا را روی پاسپورتم نهاد.
از خوشحالی و شعف دستانم را به هم زدم و با انگلیسی دست و پا شکسته ای از او قدردانی نمودم. آن روز آنقدر خوشحال بودم که به هیچ کس و هیچ چیز جز یگانه فکر نمی کردم.
ساعت پروازم دوازده و سی دقیقه بود. به هتل محل اقامتم رفتم. تسویه حساب کردم و بیرون آمدم. در شهر چرخی زدم و چند سوغاتی خریدم. سپس استانبول را به مقصد تهران ترک کردم.
خودم هم تعجب می کردم که چقدر کارها با سرعت انجام می شد و خدا را به خاطر همه چیز شکر کردم.
خانواده ام از ساعت ورودم خبر نداشتند. به همین دلیل برای استقبالم نیامدند. تصمیم گرفتم اول به مزار شوهرم بروم. از فرودگاه به مقصد بهشت زهرا ماشین گرفتم تا به مزار رامتین بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم. 
وقتی به آنجا رسیدم و چشمم به سنگ گور او افتاد، از غربت و تنهاییش گریستم. می دانستم که جسم او در زیر خروارها خاک خفته است ولی روح او همیشه زنده است و ما را می بیند. 
با صدای بلند گریستم. این بار گریه ام فقط رنگ غم نداشت، بلکه موجی از شادی هم در آن وجود داشت. غم از دست دادن وی هنوز هم روی دوشم سنگینی می کرد. پس از درد دل با او آنجا را ترک کردم و راهی منزل شدم.
مادرم و یگانه از خوشحالی آمدن من سر از پا نمی شناختند. آن شب به افتخار ورود من با ویزای آمریکا که در دست داشتم، مادرم جشن مفصلی تدارک دید و از فردای آن روز به دنبال ویزا و بلیط برای کشور امارات بودم تا از آنجا راهی آمریکا شوم. 
پس از دو هفته مقدمات کار صورت پذیرفت و در میان اشکهای پدر و مادرم و آوا، ایران را به مقصد امارات ترک کردیم. در امارت از هواپیما پیاده ولی از فرودگاه خارج نشدیم. درست یک ساعت بعد سوار یک هواپیمای دیگر شده و این بار این کشور زیبا را به مقصد ینگه ی دنیا ترک گفتیم.
در آن بیست و چهار ساعت خیلی خسته شدیم، ولی بالاخره هواپیما در نیویورک به زمین نشست. 
وقتی در بین آن همه شلوغی و همهمه چشمم به دایی اردلان و زن دایی افتاد، خیلی خوشحال شدم. با اینکه سالها بود آن دو را ندیده بودم ولی بالاخره شناختمشان و برایشان دست تکاندادم. 
وقتی چمدان هایم را تحویل گرفتم، به سمت آنان رفتم و هر دو آنها را بوسیدم. دایی یگانه را در آغوش کشید و در آسمان چرخاند و گفت: رها چه دختر خوشگلی داری، درست مثل خودت. تو همین اندازه بودی که من از ایران خارج شدم و حالا باید دخترت را در آغوش گبیرم. چقدر زمان زود می گذره.
سپس همه به سوی منزل دایی اردلان حرکت کردیم. منزل دایی در یکی ازقسمت های زیبای شهر قرار داشت. وقتی اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، فرزندانش برای استقبال نزد ما آمدند. عجیب تر اینکه آنان با اینکه در یک کشور بیگانه و غربی بزرگ شده بودند، ولی خلق و خوی ایرانی خود را حفظ کرده بودند. با همان حس انسان دوستانه و مهمان نوازی، یگانه را از آغوش من بیرون کشیده و با خود به منزل بردند و یگانه هم هیچ حس غریبی با آنان نداشت. گویی که چندین سال است آنان را می شناسد.
به عقیده دایی اردلان همه ی اینها را مدیون همسر مدیرش رویا می باشد چون او اینگونه فرزندانش را تربیت کرده و از غرب زدگی متنفر بود.
فردای آن روز به اتفاق دایی به همان مرکز پزشکی رفتیم که پرونده ی پزشکی یگانه را مطالعه نموده بودند. پزشک مربوطه پس از معاینه ی کاملی که از یگانه انام داد قرار عمل جراحی را به پس فردا موکول نمود و گفت او را از فردا برای یک سری آزمایش به اینجا بیاورید و بستری کنید. خوشحال بودم که همه ی کارها به سرعت انجام می پذیرفت.
صبح روز بعد راهی بیمارستان شدیم. چند پرستار به سوی یگانه آمدند تا او را برای آزمایشات آماده نمایند. با او می خندیدند و شوخی می کردند تا او نترسد، ولی دخترکم همانند گنجشکی کوچک که به دام افتاده باشد، می لرزید.
به سویش رفتم و او را در آغوش گرفتم و خاطرجمعش نمودم که در همه جا با او خواهم بود.
وقتی آزمایشات به پایان رسید، در آن بیمارستان یک اتاق زیبا هم به یگانه تعلق گرفت. وقتی وارد آن اتاق شدیم هر دو تعجب کردیم چون آن اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود و پر از عروسک و اسباب بازی بود که همه ی اینها را مدیون رویا بودم. یک تخت هم در ماورت تخت یگانه به من تعلق گرفت که در تمام مدت در کنار او باشم.
یگانه وقتی اسباب بازی ها را دید به وجد آمد و دیگر از ترس و واهمه هم خبری نبود. وقتی با او تنها شدم، صورتش را بوسیدم و برایش قصه گفتم تا خوابش برد. 
به صورتش نگاه کردم. شباهت فوق العاده ای به پدرش داشت. اکثر شبها وقتی می خوابید او را تماشا می کردم تا قلب زخم خورده ام با یادگار رامتین آرام گیرد.
به رامتین فکر می کردم که در اتاق باز شد و پزشک شیفت شب داخل شد. من که پشتم به در اتاق بود به رسم احترام از جا برخاستم. کسی را دیدم که نزدیک بود از فرط تعجب جیغ بکشم. دستانم را روی دهانم نهادم تا دخترم از خواب نپرد.
آری او سامان بود. پسر خاله ی یگانه که قرار بود برای درس خواندن به کانادا برود. حالا نمی دانم چگونه سر از آمریکا درآورده بود. او هم با تعجب به من نگریست و گفت: سلام خانم رها. باورم نمی شه که شما را دوباره ببینم. حالتان چطوره؟ راست می گویند که کوه به که نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
من هم به او نزدیک شدم. سلامی کردم و حال خانواده اش را پرسیدم. سپس او به صورت یگانه نگریست و گفت: پس این دختر کوچولوی قشنگ که حرفش در بیمارستانه دختر بامزه ی شماست که قراره فردا توسط یکی از استادان بنده مورد عمل جراحی قرار بگیره.
آن وقت پرونده ی پزشکی یگانه را برداشت و مطالعه نمود و گفت: امیدوارم که عمل جراحی با موفقیت انجام بشه. 
سپس حال رامتین را پرسید و گفت: کجا هستند. ایشان را نمی بینم. 
به صورتش نگاه کردم و گفتم: ایشان فوت کرده اند. درست یکسال و نیم پیش.
چهره اش در هم رفت و گفت: متأسفم. باورم نمی شه که استاد سپهر فوت کرده باشند. باز هم متأسفم که شما را ناراحت نمودم. چشمانم پر از اشک شده بود. به او گفتم: از کجا می دانستی که با او ازدواج کرده ام؟
لبخندی تحویلم داد و گفت: همیشه احوالت رو از یگانه می پرسیدم. او گفت که با چه کسی ازدواج کرده ای. من هم وقتی فهمیدم که شوهر کردی دیگه از صرافت ازدواج با تو افتادم و به کانادا آمدم. سپس عازم این کشور شدم.
سرش را پایین انداخت و گفت: من باید برم. چند بیمار دیگه را باید ویزیت کنم. اگر هر کاری داشتی به من بگو. مطمئن باش هر کاری از دستم بربیاد برای تو و فرزندت انجام خواهم داد. 
سپس شب بخیر گفت و رفت. به سوی در رفتم و گفتم: آقا سامان از شما یک سوال دارم. به من بگویید یگانه چگونه فوت کرد؟
عینکش را روی صورتش جابجا نمود و گفت: تصادف کرد با یک راننده ی مست و بی مبالات. چند روزی در کما بود. پزشکان برای نجاتش خیلی تلاش کردند ولی بی فایده بود. او تا قبل از اینکه این اتفاق لعنتی براش بیفته، نام تو بر زبانش بود. همیشه می گفت ای کاش رها یک سفری به فرانسه بیاد، آنقدر دلم براش تنگ شده که حد و حساب نداره. ولی رها، او ارزوی دیدارت را به گور برد. همین طور آرزوی ازدواج با رامتین سپهر را.
گلویم را گرفتم و گفتم: امکان نداره. این یک دروغ بزرگه. یک دروغ کثیف. 
دستانش را به روی موهایش کشید وگفت: نه، اصلاً دروغ نیست. عین حقیقته. رها همان طور که تو عاشق استادت بودی، یگانه نیز او را دوست می داشت. هیچ وقت از خودت سوال کردی که چرا یگانه آرزو داشت اینجا بمانه؟ فقط محض خاطر تو و یا کشورش نبود. او عاشق بود. وقتی فهمید که عزیزترین دوستش عشق او را می پرسته پا پس کشید و برای رفتن به فرانسه مصر شد. ولی در آنجا هر وقت نامه های تو را می خواند ساعت ها می گریست. او تمام حرفهاش را به من می زد. چون فقط من بودم که او را درک می کردم. چون من هم عاشق بودم. عاشق تو رها، ولی تو با ازدواجت با رامتین سپهر قلب هر دو نفر ما را شکستی. یگانه هم مثل من با جسمش زنده بود و نامه های تو دلخوشی زندگیش بود تا هم از دوست عزیزش و هم از معبودش خبر بگیره و من نیز انتظار نامه های یگانه را می کشیدم که از حال و احوال تو برایم بنویسند.
هق هق گریه ی هر دو نفرمان بلند شده بود، گفتم: سامان اینقدر بی رحمانه حرف نزن. قسم به آن خدا که شاهد زندگیمه، من نمی دونستم که یگانه عاشق رامتینه وگرنه از این عشق صرفنظر می کردم. حالا می فهمم که چقدر او عاشقانه و دلسوزانه می خواند. طنین زیبای آوایش هنوز در گوشم پیچیده. من آنقدر خام این عشق بودم که وقتی می نواختم در ناکجاآباد سیر می کردم و هیچ چیز نمی دیدم، حتی چشمان دوستم که پر از محبت استاد بود. سامان، با این حرف آتش به جانم انداختی. کاش این راز رو هیچ گاه برام بازگو نمی کردی و دلم را نمی سوزاندی. 
سامان به طرفم آمد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. با اشکهات دیوانه ام می کنی. راست می گی، نباید به تو حرفی می زدم. ولی اینی حرف عقده ای شده بود در گلوم که داشت خفه ام می کرد. البته خیلی خودخواهم که فقط در این بازی سرنوشت خودم را مالک تو می دانستم و به دل تو و خواسته ی تو توجهی نداشتم. آره تو عاشق او بودی و از آن او شدی،این توقع زیادیه که من از تو داشتم. یگانه همیشه دعا می کرد تو و رامتین خوشبخت و سعادتمند زندگی کنید اما من هیچگاه چنین آرزویی نداشتم. مرا ببخش برای همه چیز متأسفم.
سامان این حرف را زد و از اتاق خارج شد و مرا با دل پر از اندوه و غم تنها گذاشت تا سحرگاه پلک روی پلک نگذاشتم. مرتب می گریستم و دعا می کردم و شفای یگانه را از خدا خواستار بودم.
صبح زود پرستاری آمد و یگانه مرا از خواب بیدار کرد و لباس هایش را عوض نمود. صورت مثل گل او را بوسیدم و گفتم: شجاع باش به خدای بزرگ توکل کن، من هم برات دعا می کنم. دخترکم با همان زبان شیرینش بسم اللهی گفت و به سمت اتاق عمل رفت.
صبح زود دایی اردلان به همراه رویا به بیمارستان آمده بودند. وقتی به اتفاق آنها به دم در اتاق عمل رسیدیم، سامان را دیدم که به انتظار ایستاده بود. 
او را با دایی و زندایی آشنا کردم و گفتم که پسرخاله ی یکی از دوستانم است که اتفاقی او را در اینجا دیده ام. او هم مرا به کناری کشید و از حرفهای شب قبل عذرخواهی نمود و به اتاق عمل رفت. او را نگه داشتم و گفتم: دیشب در بیمارستان شیفت بودی، بهتره به منزل بری و استراحت کنی.
او گفت: دلشوره ی عجیبی دارم، نمی تونم فرزندت را رها کنم. 
سپس خداحافظی کرد و رفت. من تسبیح به دست در سالن قدم می زدم و انتظار می کشیدم و دعا می کردم. از خدا می خواستم که به فرزندم کمک کند تا سلامتیش را بازیابد. 
وقتی جراحی به پایان رسید، سامان از آنجا بیرون آمد و گفت: جراحی با موفقیت انجام گرفت. باید دید بعد از این یگانه چه عکس العملی خواهد داشت.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و روی نیمکت نشستم و نفسی به آسودگی کشیدم. یگانه را به ریکاوری انتقال دادند. بعد از نیم ساعت که به هوش آمد او را به اتاقش بردند. 
او را بوییدم و بوسیدم. طفلکم خیلی درد م یکشید. رویا را صدا کردم. او هم با سرعت رفت و یکی از پرستاران را آورد که دوباره دارویی آرامبخش به وی تجویز نمودند و به رویا گفت که حال او طبیعی است و نگران نباشید.
سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد.

وقتی یگانه کاملاً هوش و حواس خود را به دست آورد، گفت: ماما پام درد می کنه. از اینجا خسته شدم، مرا به منزل ببر. کنار مادربزرگ و پدربزرگ ارین و خاله آوا. دلم براشان تنگ شده.
از صحبت های فرزندم به گریه افتادم و گفتم: مطمئن باش وقتی خوب شدی از اینجا می ریم. وقتی سلامتی پاهات را به دست آوردی، می تونی بازی کنی و بدوی. هر دو با هم در پارک قدم بزنیم. حالا هم سعی کن کمی بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی.
دخترکم آنقدر مظلوم بود که حرفم را گوش کرد و دیگر گریه نکرد. من هم برایش لالایی مورد علاقه اش را خواندم تا بخوابد. دایی اردلان و رویا هم که از صبح آنجا بودند، اجازه خواستند و رفتند. من هم از هر دو آنان به خاطر زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم.
وقتی آن دو رفتند، کنار پنجره ایستادم. با در زدن شخصی که پشت در بود به سوی در رفتم. سامان بود. از شدت نخوابیدن چشمانش سرخ شده بود و به داخل آمد و به نزدیک تخت یگانه رفت و گفت: دختر زیبا و شیرین زبانی داری. وقتی در اتاق عمل با او حرف زدم فهمید که ایرانی هستم. خوشحال شد، دستانم را گرفت و گفت عمو جون دکتر اینجا کنارم بایست و منو ترک نکن. من هم به او قول دادم.
سپس نگاهی به چهره ام کرد و گفت: ناهار خورده ای؟ 
گفتم: نه، میلی ندارم.
گفت: این طوری که از پا درمی آیی، پای چشمات هم کبود شده. فکر می کنم چند روزیه که نه غذا خورده ای نه استراحت کردی. اگر ازت دعوت کنم با هم ناهار بخوریم، دعوتم را که رد نمی کنی؟
گفتم: باشه می آم. فقط اگه یگانه به هوش بیاد چی؟
گفت: فکر نمی کنم به این زودی هوش بیاد. همین حالا باید به او دارو تزریق بشه. او تا فردا صبح همین وضع را داره. همه اش در خوابه. 
من که از گرسنگی وخستگی روی پا بند نبودم، دعوتش را پذیرفتم و به اتاق کارش رفتم. صبر کردم. او حاضر شد، سپس هر دو از بیمارستان خارج گشته و به یک رستوران دنج رفتیم. پس از سفارش غذا منتظر ماندیم. در این فاصله از او پرسیدم: حال خواهرت سارا چطوره؟ 
خندید وگفت: او ازدواج کرده.
و با خوشحالی گفتم: مبارکه. اگرچه نتونست یک موزیسین بشه، امیدوارم بتونه همسر خوبی برای شوهرش باشه. 
سامان گفت: شوهرش غریبه نیست. برادر یگانه است. وقتی خاله از او خواستگاری کرد به سرعت بله را گفت و راهی فرانسه شد. همان موقع ها بود که یگانه هم تصادف کرده بود. الان هم یک پسر دو ساله داره.
به او گفتم: حال مادر یگانه چطوره؟
صورتش در هم رفت وگفت: بیچاره خاله بعد از مرگ یگانه دیوانه شده بود. حتی برای مراسم تدفین هم نتونست به مزار یگانه بیاد. او را همان موقع در بیمارستانی در ایران چند روزی بستری کردند. او جنون ادواری گرفته بود. مدتی هم در پاریس در آسایشگاه بستری بود. مادرم هم وقتی اوضاع خاله را دید، خانه و زندگیش را در ایران اجاره داد و راهی پاریس شد. خانه ای گرفت و خاله را به نزد خودش آورد. حالا هر دو با هم زندگی م یکنند.
با تعجب گفتم: پدر یگانه، مگر برای او چه اتفاقی افتاده است؟
سرش را تکان داد و گفت: پس از اینکه دید خاله در آسایشگاه بستریه، او هم با یک دختر ایرانی که هم سن و سال دخترش بود و برای تحصیل به پاریس آمده بود، ازدواج کرد. مرتیکه از سن و سالش خجالت نکشید و خاله را به امان خدا رها کرد و از پاریس هم رفت. الان هم معلوم نیست که کدام گوریه. وقتی با مادرم تماس می گیرم تا حال خاله را بپرسم اون می گه بیچاره خواهرم از صبح تا شب به پنجره زل می زنه و گریه می کنه. گویی منتظره. منتظر چه کسی نمی دونم، فقط مدام اشک می ریزه.
صبحت های سامان اشک را به صورتم آورد. دلم برای مادر یگانه سوخت و احساسش را درک کردم. وقتی ناهارمان را آوردند در سکوت غذا را صرف کردیم و دوباره سامان مرا به بیمارستان رساند و خودش رفت و گفت بعد از کمی استراحت بازمی گردد.
وقتی به اتاق یگانه رفتم او هنوز در خواب بود. روی مبل راحتی نشستم و چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
پس از چند روز حال یگانه بهتر شد. البته در این چند روز، سامان خود کمک بزرگی بود. روزی که یگانه از بیمارستان ترخیص شد، سامان کارتی را به من داد و گفت: هر کاری داشتی به من تلفن کن. هر کاری که بتونم برات انجام خواهم داد.
از او تشکر کرده و به همراه یگانه و دایی از آنجا خارج شدیم. قرار بود که وقتی پای یگانه بهتر شد به ایران برگردیم و در آنجا او فیزیوتراپی بشه. 
حدود یک ماه در آن کشور به سر بردیم و وقتی حال عمومی یگانه بهتر شد، راهی ایران شدیم. از دایی و زندایی و فرزندانش تشکر کرده و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
در فرودگاه مهرآباد همه منتظر ورودمان بودند. یگانه از دیدن فامیل به وجد آمده بود و همه او را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند. من با دیدن همه ی اقوام خوشحال شدم. 
وقتی به منزل رسیدیم پدرم برای یگانه گوسفند قربانی نمود و مادرم او را به حمام برد تا خستگی سفر از تنش دربیاید. من هم که خیلی خسته بودم، خیلی زود خوابم برد. 
بعد از دو روز با پزشکی که آرمان معرفی کرده بود قرار فیزیوتراپی را گذاشتم. سپس هفته ای دو بار او را به آنجا می بردم تا او بتواند با پایش راه برود.
او با هر قدمی که برمی داشت، نور امید را در قلبم زنده می کرد تا اینکه یک روز پزشکش مژده داد که او می تواند راه برود و دیگر مشکلی ندارد. البته باید در منزل با او تمرین کنند.
روزی که توانست به تنهایی راه برود، جشن بزرگی برایش ترتیب دادم و بعد از رفتن مهمان ها به مادرم گفتم تصمیم دارم که به همراه یگانه سر مزار رامتین بروم. 
روز بعد به اتفاق یگانه راهی منزل ابدی پدرش شدیم. وقتی به سر مزار رسیدیم، دسته گلی را ، یگانه بر روی سنگ قبر او نهاد و گفتم: سلام رامتین. دخترت را آوردم. یادگار عشقمان. من به خوبی از او مراقبت کردم وحالا ثمره ی همه ی رنج هایم را می بینی. ای کاش می بودی و هر سه با هم جشن می گرفتیم. 
پس از اینکه برایش فاتحه خواندم از او خداحافظی کردم و به سر مزار دوستم یگانه رفتم. دسته گلی زیبا به روی سنگ گورش نهادم و گفتم: سلام یگانه ی عزیزم. این رسمش نبود که از من همه چیز را پنهانکنی. ولی حالا تو برنده شدی و او را در آن دنیا از آن خود کردی و خیلی زود او را از من گرفتی. یگانه ی عزیزم، دلم برای هر دوی شما تنگ شده. 
برای او هم فاتحه ای خواندم و گریستم. دخترم به طرفم آمد. اشکهایم را پاک کرد و گفت: ماما بیا از اینجا بریم. حوصله ام سر رفته. در راه هم به من گفت که او را به پارک ببرم، چون می خواست کمی بازی کند.
وقتی به پارک رسیدیم، یگانه مشغول بازی شد. در آن سمت خیابان چشمم به آشنایی افتاد. آری او کوکب بود. تعجب کردم با خودم گفتم مگر قرار نبود به اتفاق خانم سپهر به شیراز برود. اینجا چه می کند؟
از جایم بلند شدم. به طرف یگانه رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: بیا بریم آن طرف. آنجا کاری دارم.
او گریه می کرد و می گفت می خوام بازی کنم. او را آرام کردم و گفتم: مطمئن باش دوباره بازمی گردیم.
خودم را به کوکب رساندم که منتظر تاکسی بود. تا چشمش به من افتاد، فریاد زد و گفت: خانم رها شما هستید.
به طرفم آمد و یگانه را از من گرفت و بوسید وگفت: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. 
از او پرسیدم: کوکب خانم حال خانم بزرگ چطوره؟ مگر قرار نبود با ایشان به شیراز برید؟ 
سرش را تکان داد و گفت: ای خانم جان. بعد از رفتن شما خانم حالش بد شد، طوری که زمینگیر شد و گوشه ی خانه افتاد. غم از دست دادن فرزند و نبود شما دو نفر او را از پا انداخت. هر شب وقتی داروهاش را به او می دهم، می گرید و می گوید یعنی می شه یکبار دیگه رها و یگانه را ببینم و بعد بمیرم؟ خانم جان باور کنید خانم بزرگ خیلی بیمار و دل شکسته است. اگر می تونید سری به او بزنید. با این کار دل پیرزن را هم خوشحال می کنید.
دستانش را گرفتم و گفتم: همین حالا با تو می آییم.
با خوشحالی گفت: راست می گی؟
سپس یگانه را در آغوش خود گرفت و یک ماشین صدا کرد و به سوی منزل مادرشوهرم حرکت کردیم. در راه کوکب با یگانه بازی می کرد و صدای خنده ی هر دو نفرشان بلند شده بود.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدیم، کرایه ی ماشین را دادم و یگانه را از بغل کوکب گرفتم و با گام هایی لرزان پا به خانه ای گذاشتم که یادگار عزیزترینم بود.
با نگریستن به آن خانه تمام خاطراتم زنده شد. چشمانم پر از اشک شد. به اسمان چشم دوختم تا اشکهایم روی صورتم نلغزد. پلکان را یک به یک بالا رفتم.
یاد روزی افتادم که برای اولین بار می خواستم خانم سپهر را ملاقات کنم و در آن ملاقات چقدر او را مغرور یافتم. حالا پیرزن بیچاره محزون و درد کشیده و زمین گیر شده بود و کاری از وی ساخته نبود.
وقتی وارد سالن شدیم، کوکب گفت: خانم بزرگ مهمان دارند. خواهرزاده شان فتانه خانم اینجا هستند. من خواهش کردم که اینجا بمانند تا من به خرید برم.
سرم را تکان دادم و به همراه یگانه در زدم. خانم حسینی گفت: بفرمایید تو. کوکب تو هستی؟ خوب شد آمدی، دیگه دیرم شده بود.
وقتی وارد شدیم و چشمانش به ما افتاد، دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: رها این تو هستی؟ خواب نمی بینم؟ بالاخره برگشتی.
و صورتش را به سمت خانم سپهر گرداند و گفت: خاله جان، ببین چه کسی آمده. کسی که روزها و ساعت ها را به خاطر دیدارش به انتظار نشستی.
خانم سپهر روی تخت نیم خیز شد تا صحبت گفتار فتانه بر او معلوم شود. با دیدن چهره ی فرتوت او مات زده شده بودم. چقدر با آن موقع ها فرق داشت. دیگر از آن همه غرور کاذب خبری نبود.
دستانش را به طرفم دراز کرد و گفت: رها، شما خودتان هستید؟ چشمام درست نمی بینند، خواهش

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:44 ] [ arman ]

[ ]

متأسفانه آن سال پزشک معالجم اجازه ی سفر را به من نداد ولی خوشحال بودم که بعد از تعطیلات عروسی خواهرم است و قبل از آن مراسم جهاز بردن و آرایشگاه رفتنش است که قرار بود من هم همراهش راهی شوم.
شبها به عشق فرزندم به خواب می رفتم و وقتی اولین لگدش را به شکمم زد و وجودش را اینگونه به من نشان داد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. 
مراسم عید هم با سردی هر چه تمام تر در منزلمان برگزار شد. نه از سفره ی هفت سین خبری بود و نه از دید و بازدید عید و نه بوی سبزی پلو و ماهی خانه را پر کرده بود.
رامتین می گفت: مادرم بعد از مرگ پدر هرگز عید را جشن نگرفته است. 
ما هم روز اول عید به دست بوسش رفتیم و او یک اسکناس به من و یک اسکناس به رامتین عیدی داد. بعد از کمی گفتگو که بیشتر طرف صحبتش با رامتین بود از او عذرخواهی کردیم و به خانه ی پدرم رفتیم.
مادرم می دانست که من سبزی پلو ماهی خیلی دوست دارم. همان روز ناهار درست کرده بود و عطر غذایش در خانه پیچیده بود. وقتی وارد سالن پذیرایی شدم از تعجب جیغی کشیدم.
پدربزرگ و مادربزرگم از آمریکا آمده بودند و با دیدن آنها به طرفشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرم گله کردم کهچرا به من نگفتید تا به فرودگاه بیایم.
پدربزرگم دستانم را گرفت و مرا کنار خود نشاند و گفت: با این حال و روزت ما به این کار تو راضی نبودیم. به همین خاطر به پدر و مادرت سپردیم که به تو چیزی نگویند.
دست هر دو را در دست گرفتم و گفتم: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. مادربزرگ هم گفت که ما هم همین طور ولی اردلان اجازه نمی داد بیاییم و می گفت بهتره بمانید تا حال پدر خوب خوب بشه. ولی رها جان باور کن که هیچ جا وطن آدم نمی شه، مخصوصاً ما که پیر هستیم و احتیاج به همزبان داریم.
با خنده گفتم: حالا کی آمدید که من نفهمیدم؟
أوا خندید و گفت: دو روز پیش. به قول مادربزرگ می خواستیم سورپریزت کنیم.
سپس همه با صدای بلند خندیدیم. آن شب در خانه ی پدر ماندیم و خیلی به همه ی ما خوش گذشت و آخر شب هم به خانه آمدیم.
در ایام عید فقط دختر خاله ی رامتین خانم حسینی به اتفاق خانواده اش به دیدنمان آمدند که او هم فقط نیم ساعتی نشست و بعد رفت. 
یک روز از رامتین پرسیدم شما هیچ کس را ندارید که به دیدنتان بیاید؟
او هم خندید و گفت: تعجب کردی؟ نه ما هیچ کس را نداریم. مادرم یک خواهر داشت که مادر همین فتانه (خانم حسینی) است که فوت کرده. او هم همین یک دختر را داشته. اقوام دور و نزدیک پدر و مادرم اکثراً در خارج از کشور به سر می برند. چند تا از دوستام هستند که آنها هم ازدواج کرده اند و بعد از ازدواجشان چون من مجرد بوده ام فقط از طریق تلفن با هم صحبت می کنیم.
با لبخند گفتم: حالا که ازدواج کردی، چرا دعوتشان نمی کنی تا با هم آشنا بشیم؟
رامتین هم گفت: تو که می دونی، مادر زیاد از سر و صدا خوشش نمی آد. من و تو هم باید به این وضع عادت کنیم.
به جشن عروسی آوا زمان زیادی نمانده بود. مادرم سخت در تکاپو بود و با او به خرید جهیزیه اش می رفت. قرار بود پانزدهم فروردین آنها ازدواجشان را جشن بگیرند.
خانواده ام از هفته ی قبل برای خانم سپهر کارت دعوت داده بودند. ولی او باز هم عذرخواهی کرد و نیامد. من هم دیگر به اخلاق او که یک انسان منزوی و گوشه گیر بود، عادت کرده بودم.
برای جشن عروسی با یگانه تماس گرفتم و او و خانواده اش را نیز دعوت کردم. ولی او به خاطر دانشکده اش نتوانست که بیاید و توسط یکی از دوستان برادرش که می خواست به ایران بیاید، هدیه ی زیبایی برای آوا و شوهرش فرستاد و ضمیمه ی آن یک بسته بزرگ اسباب بازی و لباس هم برای فرزندم فرستاده بود.
جشن عروسی آوا و آرمان هم بالاخره برگزار شد و آن دو را روانه ی آپارتمان زیبایشان که پدر آرمان به آنها هدیه داده بود کردیم. و قرار بود آنها برای ماه عسل به جزیره ی زیبای کیش سفر کنند.
در آن چند روز مادرم خیلی کار داشت و من به خانه ی آنها رفته بودم. با این که کار زیادی نمی توانستم انجام دهم ولی قوت قلب مادرم بودم. 
وقتی به چهره ی مادرم می نگریستم می خندید و می گفت: رها جان بعد از رفتن آوا چقدر من و پدرت تنها می شیم، ولی من تنهایی را بعد از ازدواج تو بیشتر حس کردم. تو همیشه کنارم بودی و با من صحبت می کردی ولی آوا را که می شناسی همیشه سرش در کتاب و درس بود و کمتر با من حرف می زد. تو شاد بودی و ویولون می زدی و آواز می خواندی و می رقصیدی و خانه را پر از شور و شادی می کردی. بعد از رفتنت این خانه سوت و کور شد. 
پدرت که هیچ وقت از ساز بودن تو دل خوشی نداشت یک روز گفت: چقدر دلم برای ویولون زدن رها تنگ شده. 
با گفتن این حرفها از دهان مادرم، چشمانم پر از اشک شد و او را در آغوش گرفتم. 
ماه فروردین نیز به پایان رسید و من بر اثر سرماخوردگی شدید در بستر بیماری افتادم. آن روزها حال درست و حسابی نداشتم. چند وقتی هم بود که از یگانه خبر نداشتم و هر چه برایش نامه می نوشتم، پاسخی نمی آمد. وقتی به رامتین گفتم، او گفت: شاید به مسافرت رفته و سرش گرمه.
با خودم گفتم امکان نداره. در این چند وقتی که یگانه به پاریس رفته بود مرا هر جور بوده از حال و روز خودش با خبر کرده.
باز هم رامتین مرا دلداری داد که به دلت بد راه نده. سعی می کردم که دیگر از این فکرها نکنم، ولی وقتی ماه اردیبهشت نیز به نیمه رسید، تصمیم گرفتم به منزلشان تلفن کنم.
وقتی با او تماس گرفتم هیچ کس گوشی را برنداشت. تلفن منزل برادرش نیز روی انسرینگ بود و با زبان فرانسوی به مشترک می فهماند که پیغام خود را بگذارد. تلفن را قطع نمودم. دلشوره امانم را بریده بود.
وقتی فردا شبش هم کسی گوشی را برنداشت، تصمیم گرفتم به منزل آنها بروم. می دانستم که زیور خانم و آقا باقر باغبانشان هنوز در آنجا سکونت دارند. شاید او از آنها خبری داشته باشد.
وقتی موضوع را با رامتین در میان نهادم گفت فکر خوبیه، ولی گفت تلفن کن اگه گوشی را برداششتند سوال کن ببین چه اتفاقی افتاده.
ولی منزل آنها هم کسی گوشی را برنداشت. عزمم را جزم کردم که فردا صبح که جمعه بود به دیدنشان بروم. رامتین نیز قبول کرد که همراهم باشد. تا صبح جز کابوس های وحشتناک خواب به چشمانم نرفت. 
صبح وقتی رامتین گفت که بروم و صبحانه بخورم، نتوانستم حالت تهوع عجیبی به سراغم آمده بود. پای رفتن از خانه را نداشتم. به زور رامتین یک لیوان شیر خوردم.
هر دو راهی شدیم و به سوی منزل یگانه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم ناخودآگاه گریه ام گرفت. صورت زیبای یگانه از جلوی چشمانم محو نمی شد. چقدر این مدت او به من اصرار کرده بود که به دیدن زیور خانم بروم ولی من حال و حوصله نداشتم. حالا آنجا بودم و تمام خاطرات آن چند ساله برایم زنده شده بود.
رامتین اتومبیل را پارک کرد. در آن فاصله من که از اتومبیل پیاده شده بودم، زنگ خانه را به صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه صدای آقا باقر گوشهایم را نوازش داد. با صدای تقریباً بلندی گفتم: باز کنید. من هستم رها.
سپس در باز شد. چهره ی درهم رفته ی آقا باقر با لباسی مشکی که در تن داشت دلم را لرزاند.
سلامی کردم و گفتم: باقر خان من هسم رها. حالتان چطور است. 
چشمان او پر از اشک شد و گفت: سلام خانم رها حال شما چطوره؟ چه عجب یاد ما کردید. بفرمایید تو، دم در بده. 
به اتفاق رامتین به داخل رفتیم. به حیاط خانه ی آنها نگریستم. عجیب این بود که هر جا نگاه می کردم صور یگانه را می دیدم. جای جای آنجا پر از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمان بود. چقدر در این باغچه می دویدیم و گل می چیدیم و باقرخان دنبالمان می کرد که روی گل ها پا نگذاریم. بیلش را بالای سرش تکان می داد ولی ما به او می خندیدیم و فرار می کردیم.
جلوی در زیور خانم را با لباس مشکی دیدم. وقتی چشمانش به من افتاد شروع به گریستن کرد. دیگر نتوانستم راه بروم. دستانم را به دست رامتین دادم. تا خدای ناکرده بر زمین نیفتم. خدایا چه می دیدم. زیور خانم چرا این چنین می گریست. او که هر وقت مرا می دید با روی باز از من استقبال می نمود.
جرأت پرسش نداشتم. وقتی به زیور خانم رسیدم دستانش را گرفتم و گفتم: سلام حالت چطوره؟ چرا گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟
صدای هق هق زیور خانم بیشتر شد و صدای گریه ی باقر خان که با او یکی شده بود امانم را برید. فریاد زدم و گفتم: به من بگید اینجا چه خبره؟ 
نگرانی دیوانه ام کرده بود. رامتین دستانم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. در سالن چشمم به عکس زیبای یگانه افتاد که در کنار عکسش دو شمع روشن بود که با روبان مشکی تزئین شده بود. چشمان زیبایش با من حرف می زد گویی می گفت: ای بی معرفت چقدر دیر آمدی؟
دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چهره ی زیور خانم را در کنارم دیدم که به صورتم آب می ریخت و رامتین به زور در دهانم آب قند می کرد. با یادآوری همه چیز با صدای بلند گریستم و فریاد زدم و نام یگانه را به زبان آوردم.
شانه های زیور خانم را گرفتم و گفتم: بگو چه شده. بگو بر سر یگانه چه بلایی آمده؟ 
وقتی هق هق زیور خانم دوباره به آسمان رفت، از جایم بلند شدم و به طرف شوهرش رفتم. این بار شانه های او را تکان دادم و گفتم: تو بگو بر سر عزیزترین دوستم چه آمده. تو دیگه گریه نکن. 
صورت رامتین نیز غرق اشک بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: تو دیگه گریه نکن که طاقت گریه های تو رو ندارم. 
در آغوش رامتین یگانه را صدا می زدم و می گریستم. به طرف عکسش رفتم و گفتم: ای بی معرفت کجا رفتی؟

 

مگر قول نداده بودی که برگردی؟ این بود قول و قرارت؟ 
رامتین دستانم را گرفت و مرا روی مبل راحتی نشاند. زیور خانم به طرفم آمد و گفت: رهای عزیزم، گریه نکن. برای فرزندت خوب نیست. به او فکر کن. به خدا قسم روح یگانه آزرده می شه. یادم هست هر وقت به منزل تلفن می کرد از من می خواست هر وقت تو فارغ شدی به دیدنت بیام و از فرزندت برای او بگم.
به زیور خانم نگریستم و گفتم: کی اتفاق افتاد؟ چرا به من خبر ندادید؟ عزیزترین عزیزم پژمرده شد و من نفهمیدم.
زیور خانم اشکهایم را پاک نمود و گفت: اواخر فروردین بود که یگانه با یک ماشین تصادف سختی می کنه. چند روزی بیمارستان بستری بود. ولی گویی مرگ مغزی شده بود و بالاخره شورای پزشکان اینگونه پاسخ می دهند که او برای همیشه چشمانش را به روی این دنیا بسته. باورت می شه، رها جان. قلب یگانه ی عزیزم تا آخرین لحظات می زده چون او عاشق زندگی بود. عاشق کشورش. همیشه به من می گفت زیور خانم مطمئن باش یک روزی برمی گردم و برای خودم خانه ای می خرم و برای همیشه تو رو پیش خودم می برم و نمی گذارم اینقدر کار کنی. حالا گل قشنگم پر پر شد بدون آنکه بتونم بار دیگه اونو ببینم.
زیور خانم حرف می زد و من ضجه می زدم.
زیور خانم ادامه داد که چون پدر و مادر یگانه می دانستند که او چقدر کشورش را دوست داره، جنازه اش را اینجا آوردند و دفنش کردند. ده روز پیش بود که آنها به ایران آمدند. حتماً همان موقع شما به منزلشان تلفن کردید و کسی گوشی را برنداشت. من خیلی به خانم گفتم که اجازه بده تا شما را خبر کنم، ولی خانم اجازه ندادند، چون می دونستند شما باردارید، قبول نکردند. گفتند برای فرزندتان مشکل ساز خواهد شد.
از او پرسیدم که یگانه را کجا دفن کردند. او هم آدرس خانه ی ابدی یگانه را به من داد. از جایم برخاستم. حالم خیلی بد بود. رامتین ازم خواست که به خانه برویم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: اگر عزیزترین کسی را که داری، روزی از خارج از کشور بخواد بیاد آیا به استقبالش نمی ری؟ 
او سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت. به او گفتم: از من نخواد که به دیدن منزل ابدی او نرم. من که به استقبالش نرفتم، حداقل اجازه بده به دیدنش برم، مطمئنم که او منتظر ماست. هیچ وقت آن شب را از یاد نمی برم.
همان شب که خواب بدی دیدم. او لباس سپید زیبایی پوشیده بود. وقتی می خواستم دستش را بگیرم از من دور شد. خواهش می کنم مرا به سر مزار او ببر. حتی اگر تو نیایی با پای پیاده خواهم رفت.
آنقدر گریستم که بالاخره رامتین قبول کرد که مرا به بهشت زهرا ببرد. در راه صورت و چشمان یگانه از خاطرم محو نمی شد. وقتی به مزار او رسیدیم سنگ قبرش نمناک بود. به او سلام کردم، گویی منتظر پاسخی بودم.
یادم می آید گفتم: یگانه ی عزیزم جوابم را نده با من حرف نزن، فقط بگو چرا رفتی و چشمان زیبایت را به روی من بستی. 
خودم را روی سنگ قبرش انداختم و گریستم. رامتین مرا به زور از روی مزار یگانه جدا کرد و در آغوش گرفت. او هم با من می گریست. سپس گفت: عزیزم خواهش می کنم بیا از اینجا بریم، برای فرزندمان خوب نیست.
من می گریستم و می گفتم: بگذار با او حرف بزنم. تو که نمی دونی سنگ صبور زندگیم اون بود، حالا برای چه کسی درد دل کنم.
من که دست خودم نبود، همانند دیوانه ها ضجه می زدم و گریه می کردم. با فریاد رامتین به خود آمدم که گفت: دیگه نمی گذارم لحظه ای این جا بمونی، هم خودت رو آزار می دی، هم روح اونو. در ضمن اگر می خواهی با او صحبت کنی همه جا می تونی این کار رو انجام بدی. مطمئن باش اون هم هر جا که تو بری، روحش با توست. فقط نمی تونی اونو ببینی. خواهش می کنم اینقدر خودت رو آزار نده. همین حالا هم تو رو به خونه ی پدر و مادرت می برم. تو به اونها نیاز داری. فقط بیا از اینجا بریم.
آنگاه مرا داخل اتومبیل کرد و با تلفن همراهش شماره ی منزل پدرم را گرفت و مشغول صحبت شد. من نمی فهمیدم که او چه می گوید. بیهوش روی صندلی افتاده بودم. وقتی به هوش آمدم، خودم را روی تخت اتاقم دیدم و پدر و مادرم بالای سرم بودند.
از سرخی چشمان مادرم فهمیدم که او هم جریان را می داند. آوا و آرمان هم آنجا بودند. 
آوا دستانم را گرفت و گفت: خوشبختانه نبضش طبیعی شد، فکر می کنم حالش بهتره.
چشمم به سرمی که به دستانم بود، افتاد. مادرم با ملایمت گفت: رها جان عزیزم حالت چطوره؟ باز هم صورتم خیس از اشک شد و گفتم: مادر، یگانه او پر پر شد و من موقع وداعش اونو ندیدم.
دستانم را فشرد و گفت: عزیزم به چیزی فکر نکن. یگانه مثل گل پاک بود. مطمئن باش جاش خوبه. 
پدرم که دیگر نتوانست جلوی گریه خود را بگیرد از اتاق خارج شد.

آوا دستانم را گرفت و گفت: عزیزم به فرزندت فکر کن، به سلامتی اش که تا چند لحظه پیش به خطر افتاده بود. باور کن صدای قلب کودکت تا چند لحظه پیش ضعیف شده بود، ولی خوشبختانه باز به حالت اول بازگشته. پس کاری نکن که کودکت را از دست بدی. 
سپس به همراه مادر و آرمان از اتاق خارج شد. رامتین کنارم نشست. موهایم را نوازش کرد. به صورتم خیره شده بود. آنقدر به هم نگریستیم که من خوابم برد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
آن روزها بیشتر اوقات را در خواب سپری می کردم. به علت آرام بخش هایی که توسط پزشکم تجویز شده بود، فقط برای خوردن ناهار و شام و یا صبحانه از خواب برمی خاستم که آن هم به زور مادرم در گلویم ریخته می شد. رغبت به زندگی در من مرده بود. فقط برای کودکم دلم می سوخت و غذا می خوردم تا او زنده بماند.
وقتی به شکمم لگد می زد، روح زندگی در وجودم زنده می شد. عشق به فرزند و مهر مادری باز هم کار خود را کرد و میل زندگی را در من زنده کرد. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده روحیه ی از دست رفته ام را بازیابم.
دلم برای رامتین هم می سوخت. در این مدت خیلی لاغر شده بود و صورتش را نتراشیده بود. غم بیماری من که بیشتر حالت روحی داشت، او را از پا انداخته بود. در آن چند روزی که خانه ی پدرم بودم، مادرم از او و آرمان خواسته بود که بیشتر به آنجا سر بزنند. آنها هم بیشتر وقتشان را آنجا می گذراندند.
وقتی حالم بهتر شد، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. مادرم ابتدا راضی نبود، ولی به علت مشغله ی کاری رامتین و تنهایی مادرش بالاخره راهی منزل شدیم. دیگر دلم نمی خواست صدای ویولون را بشنوم. عکس های یگانه را که در پاریس انداخته بود و برایم فرستاده بود از همه جا جمع کردم و به صورتش نگریستم. او با من حرف می زد و طنین زیبای صدایش هنوز در گوشم پیچیده بود.
عکس ها و نامه هایش را جمع کردم و در پاکتی بزرگ نهادم و آن را در کمد اتاقم مخفی کردم. همانند یک گنج و یک یادگاری باارزش.
صبح روز بعد، وقتی با چشمان پف کرده از خواب برخاستم و به آشپزخانه رفتم، رامتین رفته بود و خانم سپهر هم در سالن مشغول مطالعه بود. آن روز صبح هم سلامم را با بی میلی پاسخ داد. من هم بی توجه به او به سوی آشپزخانه رفتم و برای خودم یک چای ریختم و به فکر فرو رفتم.
هر روز می گذشت و وقت وضع حملم نزدیک می شد. بالاخره آن روز از راه رسید و با درد شدیدی از جایم برخاستم.
رامتین را صدا زدم و از درد نالیدم. او هم با عجله لباس پوشید و تلفنی مادرم را در جریان قرار داد و دست مرا گرفت. سوار اتومبیل شدیم و به سوی بیمارستان حرکت کردیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، پدر و مادرم هم منتظر ایستاده بودند.
بعد از کارهای اولیه ی بیمارستان بستری شدم و فرزندم بالاخره به دنیا آمد. یک دختر زیبا با موهای مشکی و چشمان روشن، درست مثل پدرش.
وقتی پزشک فرزندم را روی سینه ام نهاد، تمام دردها را فراموش کردم. تازه فهمیدم که مهر مادری چه زیبا و لذت بخش است. لذتی که با هیچ عشقی در این دنیای بزرگ قابل قیاس نیست.
بعد از یک روز که در بیمارستان بستری بودم، مرخص شدم و برای استراحت به منزل پدرم رفتم. آنجا یک گوسفند برای قربانی کردن انتظار من و فرزندم را می کشید و مادرم هم از خوشحالی این طرف و آن طرف می دوید تا همه چیز مرتب باشد.
رامتین از این همه محبت در تعجب بود. هیچگاه از مادرش این چنین محبتی را ندیده بود. محیط خشک و بی روح زندگی آنان با محیط شاد و پر جنب و جوش اعضای خانواده ی من قابل قیاس نبود.
مهربانو کارگر منزلمان هم برای کمک آمده بود و با یک قابلمه ضرب گرفته بود و آواز می خواند و ورود کودکمان را تبریک می گفت و پدر هم که با ضرب مهربانو دست می زد و شادی می کرد، ظرف اسپند را بالای سر من و نوزادم می گرداند.
وقتی در جایم نشستم، کودکم را از آغوش مادرم گرفتم و سخت به خود فشردم و به او شیر دادم. با اجازه ی رامتین نام فرزندم را یگانه نهادم تا یاد یگانه ی عزیزم هیچگاه از خاطرم نرود.
بعد از ده روز که حالم بهتر شد، به خانه بازگشتم. فکر می کردم حتماً به خاطر فرزندم خانم سپهر با من حرف می زند و به استقبالمان خواهد آمد، ولی دریغ که قلب او از سنگ بود و در سالن کوچکترین صدایی نمی آمد.
در گوش یگانه کوچولو گفتم این مادربزرگ سرسخت و لجباز تو برای استقبال تو هم نیامده، کاش لااقل خدا مهر تو رو در قلبش می انداخت تا کمی هم او با من مهربان می شد. 
وقتی رامتین وارد خانه شد، به چهره ی او نگریستم. گویی او هم فهمیده بود که در دل من چه می گذرد ولی سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. برای اینکه غرورش را خدشه دار نسازم حرفی نزدم. سرم را پایین انداختم و به اتاق یگانه رفتم. اتاقی که با سلیقه ی خاصی آراسته بودم.
مادرم هم آنچه که یک نوزاد احتیاج داشت تا سن هفت سالگی را به یگانه هدیه کرده بود. اتاقش پر از اسباب بازی بود.
او را در تختش نهادم. یگانه در خوابی شیرین فرو رفته بود. در اتاقش را نیز باز گذاشتم تا اگر گریه کرد صدایش را بشنوم. سپس به اتاق خودم رفتم که چشمم در آینه به خودم افتاد. کمی چاق شده بودم و رنگم هم پریده بود. باید از فردا صبح به خودم می رسیدم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که دیدم سایه ای به اتاق یگانه نزدیک می شود. خودم را پنهان کردم. دیدم خام سپهر است که دم در اتاق ایستاده و مردد است که برود یا خیر. ولی بالاخره عشق پیروز شد و او داخل اتاق پا نهاد.
خودم را آهسته به دم در اتاق یگانه رساندم تا ببینم چه می کند. او روی تخت یگانه خم شده بود و به کودک می نگریست. او را از تختش بلند کرد و در آغوشش گرفت و سخت به خود فشرد.
در دل خوشحال شدم. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. رامتین را که پشت سر من ایستاده بود و به آن صحنه می نگریست به کناری کشاندم و به او گفتم مزاحمشان نشو، بگذار کمی با نوه اش اختلاط کنه. 
سپس آرام خندیدم و اضافه کردم: امیدوارم با یگانه مهربون باشه.
فردای آن روز زندگی به روال عادی خود بازگشت. خانم سپهر، یگانه را از من می گرفت و روزها با او بازی می کرد و در آغوش خودش می خواباند. فقط برای شیر دادن او را به نزد من می آورد. من که دوست داشتم رابطه ام را با او خوب کنم، هیچی نمی گفتم و به این امر راضی بودم.
مثلاً یگانه را قنداق می کرد و به او آب قند می داد. کاری که پزشکان منع کرده بودند ولی من دم نمی زدم و چیزی نمی گفتم. 
وقتی رامتین به او می گفت این کارها را نکند درست نیست، او می گفت: چه حرفها خودتو اینگونه بزرگ شدی و حالا منو قبول نداری. 
گاهی شب ها بلند می شدم تا به یگانه سر بزنم، می دیدم او در اتاقش نیست. خانم سپهر او را به اتاق خودش می برد و در کنار خود می خواباند. اینگونه بود که یگانه بزرگ می شد.
آن روزها خانم سپهر باز هم با من خوب نبود. همانند سابق با من رفتار می کرد گویی من یک طفیلی در خانه او بودم و مزاحمی برای پسر و نوه و مهم تر از همه خودش. دیگر به این وضع عادت کرده بودم و به خاطر رامتین دم نمی زدم.
هر ماه یگانه را برای چکاب نزد دکترش می بردم. روزی که یگانه شش ماهه شده بود، وقتی می خواستم او را عوض کنم متوجه شدم او پای راستش را خوب حرکت نمی دهد. خیلی ترسیدم، وقتی او را نزد پزشک بودم او را معاینه کرد و گفت بهتر است یگانه را نزد یک پزشک اورتوپد ببرید. 
وقتی موضوع را به آرمان گفتم آدرس یکی از دوستانش را به من داد که به تازگی از آمریکا آمده بود. من هم بدون معطلی یگانه را نزد پزشک متخصص بردم.
او بعد ازمعاینه ی کامل گفت حتما باید از پای او عکس بگریم. تمام مدت که عکس پای یگانه حاضر شود و دکتر جواب بدهد، قلبم در تب و تاب بود و آن چنان می زد که صدای تپش های قلبم را به وضوع می شنیدم. 
وقتی دکتر سازگار عکس را ملاحظه نمود گفت: متآسفانه خانم مهرجو فرزندتان از پای راست دچار مشکل مادرزادی است.
این حرف دکتر چنان منقلبم کرد که احساس نمودم سقف مطب به سرم ریخته است. دکتر سازگار صحبت می کرد و من نمی شنیدم. به نزدیکم آمد و به صورتم نگریست و گفت: خانم مهرجو حالتان خوبه؟ چرا منقلب شده اید؟ تقصیر من بود. نباید اینگونه صریح با شما صحبت می کردم.
سپس با تلفن به منشی اطلاع داد که برایم آب قند بیاورد. من به سختی افکارم را متمرکز کردم و به فکر فرو رفتم. نمی دانستم چه کنم که دکتر سازگار لیوان آب قند را به دستم داد و گفت: کاش همسرتان همراهتان بود. 
با صورتی غمگین به او گفتم: فکر نمی کردم موضوع اینقدر جدی باشه. خودم از او خواستم نیاد چون خیلی کار داشت.
دکتر سازگار یگانه را از آغوشم گرفت و گفت: متأسفانه خیلی جدیه ولی هر مشکلی راه حلی داره.
من به یگانه می نگریستم. او با تعجب به دکتر نگاه می کرد و می خواست عینکش را برباید. دکتر به او می خندید و با او بازی می کرد. سپس به من گفت: مطمئن هستم که پای یگانه خوب می شه. البته باید عمل جراحی روی پای او صورت بگیره. آن هم نه الان، بلکه وقتی چهار ساله شد که احتمال هفتاد درصد موفقیت آمیز خواهد بود. مه چیز به بنیه ی فرزندتان بستگی خواهد داشت که چقدر طاقت این عمل را داشته باشه، البته علم در حال پیشرفته. شاید خیلی زودتر از موعد مقرر این کار را بتوانید برای او انجام بدید.
از جابم برخاستم و یگانه را به خود فشردم. دلم داشت آشوب می شد و پاهایم می لرزید. بعد از چند توصیه ی دیگر پزشک از آنجا خارج شدم. 
ماه اسفند بود و همه خوشحال مشغول خرید عید و خانه تکانی بودند و من کودکم را در آغوش گرفته بودم و در خیابان ها بی جهت راه می رفتم و با خود حرف می زدم که خدایا چرا کودک من؟ چرا با من چنین کردی؟

آن از ازدواجم که چه سوت و کور برپا شد، آن از مادرشوهرم که رنگ محبت از او ندیدم. پدر و مادرم را هم که زیاد نمی بینم. شوهرم که همیشه کار دارد و سرش شلوغ است. دلم را به فرزندم خوش کرده بودم که تو او را اینگونه آفریدی.
ناگهان یاد حرفهای مادربزرگم افتادم که می گفت: خدا هر یک از بندگانش را که بیشتر دوست دارد، بیشتر به او سختی می دهد و او را آزمایش می کند.
در خیابان اشک می ریختم و می رفتم. همه ی رهگذران با حالتی دلسوزانه به من می نگریستند و من بدون توجه به آنها با خدای خودم راز و نیاز می کردم و می گفتم خدایا، پاهایم، دستانم، چشمانم و همه چیزم را از من بگیر و مرا این چنین امتحان بکن، ولی با فرزندم آزمایش نکن. هرگز نمی توانم شاهد معلولیت او تا ابد باشم. خدایا به فرزندم و به من رحم کن.
هوا تاریک شده بود که به نزدیک خانه رسیدم. رامتین را دیدم که سر کوچه راه می رود و از ترس در حال سکته کردن است. وقتی چشمش به من افتاد به سویم دوید. یگانه را از آغوشم بیرون کشید و دستانش را به دور کمرم حلقه زد و گفت: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت. چرا چشمات قرمزه؟ به مطب دکتر زنگ زدم، منشی اش گفت که خیلی وقته که از آنجا بیرون آمدی. می خواستم با منزل پدرت تماس بگیرم، گفتم شاید آنها هم دلواپس شوند. مگر به تو نگفتم که تنها نرو؟ یک روز وقت بگیر که من هم بتونم همراهت بیام. تو همیشه کار خودت را می کنی. داشتم از دلشوره دیوانه می شدم. 
حوصله ی جواب دادن به حرفهای رامتین را نداشتم. داخل خانه و سپس سالن شدم. مادر رامتین نیز تسبیح به دست ایستاده بود. وقتی چشمش به من افتاد، گفت: خدایا شکر. کجا بودید؟ دلشوره امانم را برید.
سلامی گفتم. وارد اتاق شدم و در را بستم. روی تخت دراز کشیدم و های های گریستم.
رامتین سراسیمه به اتاق آمد. روی تخت نشست. مرا از جایم بلند کرد و گفت: رها اگر نگی چی شده دیوانه می شم. دختر قلبم از دهانم بیرون زد. بگو چی شده؟
هق هق گریه مجال حرف زدن را از من گرفته بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: یگانه، یگانه.
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و گفت: بگو یگانه چی؟ حرف بزن دیوانه شدم.
گفتم: یگانه از ناحیه ی پای راست دچار مشکله. او نمی تونه راه بره. تا آخر عمر باید با عصا راه بره. البته دکتر میگفت شاید چهار پنج سالگی بتوان روی پای او عملی انجام داد که شاید موفقیت آمیز باشه.
از جایش برخاست و گفت: باورم نمی شه. باید اونو پیش چند پزشک دیگه هم ببریم. نباید به صحبت های او بسنده کنیم.
مادر رامتین نیز که این حرفها را شنید، یگانه را به خود فشرد و گفت: امکان نداره. فرزندم سالم سالمه. دکتر حتماً دیوانه بوده.
ولی وقتی یگانه را به نزد چند پزشک مخصوص دیگر برد، آنها نیز همین عقیده را داشتند. 
آن روزها رامتین خیلی غمگین بود و حال درست و حسابی نداشت. من هم دست کمی از او نداشتم. وقتی پدر و مادرم جریان را فهمیدند، پرونده ی پزشکی یگانه را برای دایی اردلان فرستادند. پزشکان آنجا هم متفق القول بودند که یگانه باید در چهار سالگی عمل شود.
کودکم روز به روز بزرگتر می شد و من شاهد این بودم که او نمی تواند راه برود و چه زجری می کشید. غم او مرا افسرده و غمگین ساخته بود. فقط به خاطر او بود که زنده بودم و نفس می کشیدم. 
وقتی نمی توانست چهار دست و پا خوب راه برود، قلبم آتش می گرفت. وقتی از جایش بلند می شد، پای راستش بدون حرکت روی زمین بود و با کمک پای چپش همه کاری انجام می داد. 
یادم می آید که والدین بچه ها دوست دارند که از تمام حرکات فرزندان خود فیلم بگیرند، ولی من اصلاً حوصله ی این کارها را نداشتم. باز هم رامتین بود که به دنبال او می دوید و با او بازی م یکرد و از او مدل های مختلف کس می گرفت. 
وقتی یگانه یک ساله شد، تصمیم گرفتم جشن تولدش را بگیرم. خانم سپهر اول قبول نمی کرد و می گفت یگانه بچه است، نمی فهمد. من هم حوصله ی داد و فریاد را ندارم. ولی وقتی رامتین گفت که اگر قبول نکنی، این جشن را در خانه ی پدر و مادر رها می گیریم، به او گران آمد و قبول کرد.
آن شب تمام غذاها را رامتین از بیرون سفارش داد و کوکب هم برای کمک به آنجا آمده بود. آن شب را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. آنقدر یگانه خوشحال بود و می خندید که از تصورم خارج بود و باور نمی کردم زمان به این سرعت گذشته باشد. یکسال از مرگ یگانه دوست عزیزم می گذشت و در این مدت رامیتن سازش را به طبقه ی بالا نیاورده بود. 
آن شب بعد از یکسال رامیتن برای همه ی ما نواخت. آن چنان با شور و شعف این کار را انجام داد که همه را به تحسین واداشت. در آن زمان به یاد خودم افتادم. چه عشق فراموش ناشدنی و چه شور و هیجانی. با زدن این ساز در من زنده می شد. وقتی طنین این ساز را می شنیدم گویی در آسمان ها و در ملکوت به پرواز درمی آمدم. یادم می آید آن روزها که دبیرستان می رفتم آرزو داشتم پدر اجازه دهد تا نامم را در کلاس موسیقی بنویسم.
راست می گویند که انسانها هر چقدر بزرگتر می شوند، آرزوهایشان نیز بزرگتر خواهد شد.
آن شب رامتین مرتب ساز می زد و می نواخت و هر کسی آوازی را زیر لب زمزمه می کردند. من کنار پنجره ایستاده بودم و به قطرات باران که به شیشه می خورد، می نگریستم. یاد دوستم یگانه افتادم که با آرزوهایش چه زود پرپر شد و در دل خاک جای گرفت.
اختیار اشکهایم از دستم خارج شد. وقتی آهنگ دلخواه یگانه را شنیدم که بارها زیر لب زمزمه می کرد
امشب در سر شوری دارم
از خودم خجالت کشیدم که با وجود این همه مهمان در حال گریستن بودم. در این افکار غوطه ور بودم که دستانی کوچک را روی شانه هایم حس کردم. فرزندم بود که در آغوش پدرم قرار گرفته بود و شانه هایم را لمس می کرد و صدایم می زد.
او را از پدرم گرفتم و صورت زیبا و گلگونش را بوسیدم. پدرم اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت: رها جان کاش می مردم ولی اشکهایت را هرگز نمی دیدم. دخترم بر تو چه می گذرد که اینقدر افسرده و غمگینی؟ آن صورت بشاش و خندان و آن چشمان شفاف که هیچگاه اشک را دل دل خود راه نمی داد کجاست؟ عزیزم من نمی توانم کاری برایت انجام دهم و این بیشتر عذابم می دهد. ای کاش در این دنیا هیچ چیز نداشتم، فقیر و تهیدست بودم ولی پاره ی جگر تو سالم و سلامت بود.
حرفهای پدرم خنجری بود بر قلب زخمیم. اشکهایش که درون دریای شفاف چشمانش حلقه زده بود آتش به جانم انداخت. قدرت حرف زدن باز هم از من سلب شده بود و نمی توانستم کلمه ای صحبت کنم. دستانش را فشردم و با زحمت گفتم: پدر می تونی یه کار بکنی؟
با چشمانش از من پرسید که چه کاری؟ 
گفتم: منو ببخش، به خاطر همه چیز.
صورتم را از پدرم برگرداندم و به جمع مهمانان پیوستم. همه ی آنها یک صدا شده بودند و از من می خواستند که ویولون بزنم. همه به یکباره برایم کف زدند. رامتین ویولون را جلوی رویم قرار داد و گفت: خواهش می کنم آهنگ مورد علاقه ات رو بزن. یکساله که دست به ساز نشدی. مطمئن باش روح یگانه نیز از این کار تو راضیه.
در میان جمع به دنبال پدرم گشتم. با چشمانم او را یافتم. از او اجازه خواستم و او تبسمی کرد و سرش را به علامت آری تکان داد. وقتی ساز را به دست گرفتم و شروع به نواختن کردم خود را آزاد و فراغ البال حس نمودم. مثل پرنده ای عاشق که او را زندانی نموده و بالهایش را بسته بودند.
گویی با به دست گرفتن ساز، دستهایم را و بالهایم را گشوده و مرا در آسمان خیالم به پرواز آورده بودند. خداوندا ! این حس چقدر زیبا و باورنکردنی بود. گویی تمام غصه ها و غم هایم را از یاد برده بودم.
چهره ی یگانه کوچولو که در آغوش پدرش برایم دست می زد، مرا به هیجان واداشت. وقتی نوای ساز به پایان رسید، همه برایم کف زدند. چشمانم به روی خانم سپهر خشک شد، چون او هم برایم دست می زد و به دیده ی تحسین نگاهم می کرد.
ساز را زمین گذاشتم. به سوی یگانه رفتم و او را در آغوش گرفتم و در آسمان چرخاندم و چندین بار گونه هایش را بوسیدم.
آن شب هر دو از ته دل خندیدیم.
خوبی روزگار این است که می گذرد. آن روزها زندگی من هم این چنین می گذشت. گاهی اوقات یگانه را در کالسکه اش می گذاشتم و بیرون می بردم. گریه می کرد و می خواست همانند همسالانش راه برود. من با او صحبت می کردم، هر چه دوست داشت برایش می خریدم تا از صرافت راه رفتن بیفتد.
اگر آن روزها نام پزشک حاذقی را می شنیدم، یگانه را به نزد او می بردم تا ویزیت شود. گاهی اوقات هم به همراه یگانه به خانه ی آوا می رفتم. چون آوا عاشقانه یگانه را دوست می داشت. مخصوصاً که باردار نیز بود و من به خاطر اینکه گاهی شبها به علت کشیک شوهرش در بیمارستان او تنها نباشد، به منزلش می رفتم و در آنجا می ماندم.
ماه اسفند هم کم کم به آخر رسید و بوی عید فضای شهر را پر کرده بود. من به خاطر آوا که قرار بود اوایل فروردین ماه زایمان کند به مسافرت نرفتم. چون آوا دلشوره داشت و آرمان از من خواسته بود که این روزهای آخر را در کنارش بمانم.
بالاخره هشت فروردین بود که به همراه رامتین و یگانه رفته بودیم سری به آوا بزنیم. آرمان هم آن شب در بیمارستان بود. اوایل شب درد به سراغ آوا آمد. به همراه رامتین او را به بیمارستانی که آرمان بود، رساندیم.
یگانه را که در آغوشم به خواب رفته بود به رامیتن سپردم و آنها را روانه ی منزل کردم. خودم هم در بیمارستان ماندم و با مادرم تلفنی تماس گرفتم و جریان را برایش گفتم. 
پس از دقایقی نه چندان کوتاه، پدر و مادر خودشان را رساندند. آوا تا صبح درد کشید ولی از به دنیا آمدن بچه خبری نبود. به علت اینکه او نمی توانست طبیعی زایمان نماید، او را سزارین نمودند. بالاخره در یک صبح زیبای بهاری پسرش به دنیا آمد.
پسری درشت با چهار کیلو وزن که زیباییش همه را به وجد آورده بود.

پدر و مادر آرمان به همراه خواهرش خودشان را به بیمارستان رساندند و اتاق آوا را پر از گل های زیبا کردند. من هم تلفنی رامتین را در جریان نهادم. او هم یگانه را به مادرش سپرده بود و برای عرض تبریک با سبد گل زیبایی به بیمارستان آمد.
او بعد از دو روز استراحت از بیمارستان مرخص شد و به منزل رفت. من هم گاهی اوقات به همراه یگانه به او سر می زدم و پسر زیبایش را غرق بوسه می ساختم.
آوا هم با خنده می گفت: حالا دیدی خاله شدن چه لذتی داره؟ یادته هر وقت یگانه را می بوسیدم می گفتی بچه ام را خفه کردی؟ حالا تو بچه ام را زمین بگذار، اونو خفه کردی. 
و هر دو با هم می خندیدیم.
روزگار می گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگتر می شدند.
آرمین پسر آوا پا به یک سالگی گذاشته بود و یگانه هم دو سال و نیم داشت. آن دو شیفته ی یکدیگر بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. آن روزها یگانه هنوز دستانش را به دیوار می گرفت و راه می رفت. ولی آرمین که تازه راه رفتن را آموخته بود، تند تند به زمین می افتاد ولی باز بلند می شد و چند قدمی می رفت.
یگانه با زبان کودکانه اش از من می پرسید که مامان جون چرا من نمی تونم مثل آرمین راه برم؟ 
حرفهایی که با زبان کودکانه و با دلی پاک از دهانش خارج می شد، قلبم را می لرزاند. یگانه زیبای من آنقدر شیرین زبان بود که با حرف زدنش همه را به خنده وامی داشت. حتی صورت مادربزرگش که هیچگاه خنده بر آن نمایان نبود، آن روزها خندان و شاداب می نمود.
رامتین که عاشقانه او را دوست داشت هر وقت به خانه می آمد با این که خسته بود با او بازی می کرد، او را به پارک می برد، برایش اسباب بازی می خرید، طوری که اتاقش پر از اسباب بازی های گوناگون بود.
همیشه به او می گفتم: تو خیلی یگانه را لوس می کنی. این که درست نیست. 
ولی او هیچگاه به حرفهایم گوش نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. یگانه هم آنقدر به رامتین وابسته شده بود که صبح ها که می خواست به سر کار برود، او بیدار می شد و با لهجه ی شیرین کودکی از پدرش می خواست که او را همراه ببرد و این موضوع هر روز تکرار می شد. گاهی اوقات هم رامتین برای نیم ساعت او را به طبقه پایین می برد و وقتی هنرجوها را می دید، شیرین زبانیش گل می کرد.
آنجا همه شیفته ی کارهای یگانه شده بودند و عجیب این که یگانه نیز همانند من و پدرش عاشق ویولون بود. رامتین هم ساز را به دست او می داد و وی با ساز بازی می کرد و می خندید و از این کار لذت فراوان می برد.
فصل بهار و تابستان گذشت. فصل زیبای پاییز از راه رسید. فصلی که در آن ازدواج نمودم و فرزند عزیزم پا به عرصه ی وجود نهاد. آن روزها رامتین به خاطر کنسرتی که در شهر اصفهان و شیراز قرار بود انجام شود، خودش را آماده ی سفر ساخته بود و از من هم خواهش کرده بود که به اتفاق یگانه با او همراه شوم. در آخرین لحظات از تصمیم منصرف شدم. چون نام یک پزشک که تازه به ایران آمده بود، تمام حواسم را مشغول کرده بود و آن پزشک درست وقتی را تعیین کرده بود که من می بایست در مسافرت باشم. به همین دلیل از این سفر چشم پوشیدم.
یادم می آید ماه آبا بود و باران به شدت می بارید. یگانه در خواب شیرینی فرو رفته بود و من هم به کمک رامتین چمدانش را می بستم. او باید صبح خیلی زود حرکت می کرد. در حین جمع آوری وسایلش خیلی ناراحت بود، گفت: رها جان اینقدر این یگانه را از این دکتر به آن دکتر نبر. روحیه اش خراب می شه. همگی آنها نیز که با هم متفق القولند که یگانه در چهار سالگی معالجه می شه، کمی دندان روی جگر بگذار. از آن سالی که یگانه به دنیا آمده تو همه چیز را فراموش کردی. فقط منتظر هستی تا یه پزشک به تو معرفی بشه و این بچه رو برداری و به نزد او ببری. هیچ وقت فکر کرده ای که یک مسافرت چقدر روحیه ی فرزندمان را تغییر می ده؟ هر وقت که می خوایم اونو به پارک ببریم می گی به یه جای خلوت بریم که بچه های دیگه اونو نبینند، چرا می گذاری مشکلش را از همان کودکی باور کنه و با آن کنار بیاد. آمدیم او هیچ وقت خوب نشد،عزیزم تو ناخودآگاه در حق اون ظلم می کنی و خودت نمی دونی.
رامتین یک بند حرف می زد. سرم را گرفتم و گفتم: خواهش می کنم بس کن. نمی خوام از خوب نشدنش برام حرف بزنی. اگر هر کاری می کنم به خاطر خودشه. تمام سعی و تلاشم را برای خوب شدنش خواهم کرد. اگه شده اونو به آن طرف دنیا هم می برم. تو درک نمی کنی وقتی اونو به جاهای شلوغ می برم، اون چقدر از من سوال می کنه. می پرسه چرا او نمی تونه همانند همسالانش راه بره و بدوه و بازی کنه. از پرسش هاش دلم ریش می شه.
رامتین به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: براش توضیح بده. نگذار که از کودکی یک بچه ی گوشه گیر و منزوی بار بیاد. اون خیلی باهوشه. همه چیز رو خیلی خوب می فهمه. 
به صورت رامتین نگریستم. هنوز هم او را مانند گذشته دوست می داشتم. همان روزهایی که یک دختر دبیرستانی بودم و برای یادگیری ویولون در کلاس او ثبت نام کرده بودم. ذره ای از محبتم نسبت به او کاسته نشده بود. 
او راست می گفت. در این دو سه سالی که یگانه به دنیا آمده بود تمام فکر و ذکرم مشغول او بود و به کلی رامتین را فراموش کرده بودم ولی او با حوصله تمام کارهای مرا تحمل نموده بود.
سرم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: عزیزم، به سلامت، برو. من و یگانه انتظار آمدنت را می کشیم. باور کن اگه از دکتر وقت نگرفته بودم به همراهت می آمدم. همین یک بار رو به من اجازه بده بخت فرزندمان را این بار هم امتحان کنم. شاید فرجی شد و او درمان شد. قول می دم دفعه ی بعد هر کجا خواستی به همراهت بیایم.
آن شب رامیتن دیگر حرفی نزد. صبح زود برای بدرفه ی رامیتن از خواب برخاستم. وسایلش را آماده کردم که دیدم یگانه هم از اتاقش خارج شده و دنبال پدرش می گردد.
رامتین او را از پشت بغل کرد و بوسید و در هوا چرخاند و برایش آواز خواند و از او پرسید که دوست داری برای جشن تولدت چه چیزی بیارم.
و او خودش را لوس می کرد همه ی اسباب بازی ها را به زبان می آورد و رامتین هم با حوصله همه را یادداشت می کرد. 
وقت رفتن شد. یگانه بی تابی می کرد و می خواست همراه او برود. مرتب می گفت:بابایی خواهش می کنم مرا همراه خود ببر. اینجا حوصله ام سر می ره. آخه شبها که نیستی کی با من بازی کنه.
رامتین گفت: عزیزم مامان حتماً باهات بازی می کنه. اون خیلی بهتر این کار رو انجام می ده.
یگانه مرتب نق می زد و او می گفت: دختر قشنگم مطمئن باش خیلی زود برمی گردم.
سپس او را روی زمین نهاد و از زیر قرآن رد شد. یگانه که سرش را روی دیوار گذاشته بود و به حالت قهر می گریست. رامتین دلش سوخت و طاقت نیاورد. او را از روی زمین بلند کرد و گفت: خواهش می کنم عزیز دل من اینطوری گریه نکن. بابایی خیلی زود برمی گرده و همه ی خانه را بخاطر تولدت چراغانی می کنه.
نمی دانم آن روز چرا اینقدر یگانه بی قرار بود. بالاخره با هزار زحمت او را از آغوش رامتین بیرون کشیدم و رامتین را روانه ساختم. وقتی او رفت در چشمانش چیزی دیدم که هرگز از خاطرم نمی رود. 
یگانه را که هنوز گریه می کرد کمی در حیاط گرداندم تا ساکت شد. سپس به همراه من به طبقه ی بالا رفتیم و او را خواباندم. رامتین از اصفهان و شیراز مرتب با ما تماس می گرفت و بعد از یک هفته درست شب تولد یگانه قرار بود که بازگردد و فردا شب به همراه او تولد یگانه را جشن بگیریم.
آن شب هر چقدر منتظر شدیم او نیامد. هر چقدر هم تلفن همراهش را می گرفتیم در دسترس نبود. یگانه مرتب بی قراری می کرد. من و مادربزرگش نمی دانستیم با او چه کنیم. بالاخره آن شب آنقدر برایش قصه تعریف کردیم تا خوابش برد.
در آن لحظات یک آن به یاد دوست رامتین افتادم. به طرف دفترچه تلفن رفتم تا شماره ی تماسش را بیابم. وقتی شماره اش را پیدا کردم، با او تماس گرفتم. متأسفانه او جواب نداد. او قرار بود ساعت هشت شب بیاید ولی تا ساعت دوازده از وی خبری نبود.
خانم سپهر از من بی قرارتر بود. مرتب به ساعت دیواری می نگریست و دستانش از شدت ناراحتی می لرزید و می گفت: چقدر به این پسر بگم در شب رانندگی نکن خطرناکه ولی او هیچگانه به حرفهای من گوش نمی ده.
سپس به صورتم نگریست و گفت: رها خواهش می کنم به پلیس راه تلفن کن شاید اونها بدونند، خبری داشته باشند.
گفتم: نمی دونم چه کنم. حسابی گیج و منگ شده ام. بهتره یک ساعت دیگه منتظر بمانیم اگر نیامد حتمً تماس می گیرم.
مادر رامتین بعد از صحبت من به اتاقش رفت. ساعت دو نیمه شب بود و من گریا در کنار تلفن نشسته بودم که بالاخره تلفن زنگ زد. امیدوارانه گوشی تلفن را برداشتم. صدای مردی از آن طرف خط گفت: منزل آقای سپهر؟
گفتم: بله بفرمایید.
آن صدای غریبه به حرف آمد و گفت: ببخشید مزاحمتان شدم. شما همسر آقای سپهر هستید؟
من که صدایم می لرزید، پاسخ دادم: بله. اتفاقی افتاده؟
آن مرد گفت: متأسفانه شوهرتان در جاده ی قم به تهران تصادف کرده اند. اونو به بیمارستان منتقل کردیم. خوشبختانه اتفاقی نیفتاده. خودتان را ناراحت نکنید و به این آدرس مراجعه فرمایید.
من که بغض گلویم را فشار می داد، نمی توانستم گریه کنم. فقط ساکت به حرفهای آن مرد گوش می کردم. از آن سوی خط پشت سر هم نام فامیل رامتین را صدا می زد و من خشک و بی حرکت ایستاده بودم. در آخر با صدایی که از ته چاه بیرو

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:43 ] [ arman ]

[ ]

پدرم هم پس از مدتی به آنان اجازه داد که برای مراسم بعدی بیایند که مادر رامتین خیلی جدی عذرخواهی نمود و گفت: گفتنی ها در جلسه ی قبلی گفته شده است. بهتر است که مراسم عقد را تعیین کنید.
مادرم گفت: خانم سپهر والله هنوز زوده، بگذارید این دو با هم نامزد باشند تا یکدیگر رو بهتر و بیشتر بشناسند. او هم بدون معطلی پاسخ داده بود که خانم مهرجو پسرم عجله داره و می خواد هر چه زودتر عروسش رو به خونه بیاوره، اگر منظورتان هم فراهم کردن جهیزیه است باید بگم ما در منزلمان همه چیز داریم، با همسرتان هم صحبت کنید و تاریخ عقد و عروسی رو به ما اطلاع بدید.
مادرم وقتی که تلفن را قطع نمود، با تعجب گفت: این دیگه چه جور آدمیه؟ از من توقع داره که دخترم رو بدون جهیزیه به خانه ی بخت بفرستم. آن هم خانه ی خودش که همه ی وسایلش قدیمی و کهنه است. آخه مگه می شه؟ می خوام دختر شوهر بدم نه این که بیوه به خونه ی بخت بفرستم.
من گفتم: اصلاً نیازی به وسایلی که شما می خواید برام تهیه کنید نیست. خانم سپهر راست می گه، مثلاً می شه در یک آشپزخانه دو اجاق گاز و دو یخچال وجود داشته باشه؟ 
مادرم با تحکم گفت: چرا می خواهی با مادرشوهرت یک جا زندگی کنی. به رامتین بگو مستأجرشون رو جواب کنه و به طبقه بالا برید.
با اخم گفتم: مادر باز که شروع کردید. رامتین مادرش رو ترک نمی کنه. چون می گه مادرش کسی را غیر از او نداره.
پدرم که تا آن لحظه شنونده بود، گفت: ناهید ولش کن. ظاهراً این عشق چشمانش رو کور کرده است، بگذار که هر غلطی می خواد بکنه. 
سپس از جا برخاست و به اتاقش رفت. مادرم که هاج و واج به پدرم می نگریست گفت: من نمی گذارم که تو دستی دستی خودت را بدبخت کنی. اگه تو اینقدر اونو دوست داری و کوتاه می آیی او هم باید برای تو کاری انجام بده و به حرفت گوش کنه.
سرم از این حرفها درد گرفته بود و به ناچار گفتم: باشه، با او صحبت می کنم و به اتاقم رفتم.
بعد از دو هفته از این ماجرا من در لباس عروس در آرایشگاه منتظر او بودم. هر چه مادرش به رامتین دیکته کرده بود، من با کمال میل پذیرفتم و هیچگاه با او صحبت نکردم که چنان چیز را می خواهم. من فقط او را می خواستم و جز او آرزویی نداشتم. چه روزگار غریبی بود و من با مراسمی بسیار ساده راهی خانه ی بخت شدم.
وقتی می خواستم از پدر و مادرم جدا شوم هر سه می گریستیم. پدرم چسمانش آنقدر سرخ بود که معلوم بود چند روزی نخوابیده است. او به مادر می گفت همیشه با دیدن رها به یاد ندا خواهرم می افتم. رها هم مثل او کله شق و لجبازه. 
به هر حال خانواده ام مرا با دلی پر از خون روانه ی خانه ی بخت نمودند و نمی دانستند سرنوشت دخترشان به کجا خواهد کشید. ولی من با شادی و شعفی پایان ناپذیر پا به خانه ای گذاشتم که قصر آرزوها و رویاهایم بود، ولی افسوس که نمی دانستم خانم سپهر خود را ملکه ی آن قصر می پندارد و من در آنجا هیچ نقشی نخواهم داشت.
روز بعد به همراه رامتین بار و بندیلمان را جمع کردیم و عازم سفر شدیم. آن یک هفته که به شهرهای زیبای شمال رفته بودیم یکی از بهترین خاطرات زندگیم محسوب می شود. در آن روزها حس می کردم که در بهش به سر می برم و طعم خوشبختی را با تمام وجودم می چشیدم و لذت می بردم.
در آن دوران هر چه از رامتین می دیدم جز مهر و محبت و صفا و پاکی چیز دیگری نبود. چشمان محسور کننده اشت، حرفهای عاشقانه اش، مرا به ملکوت می برد.
بعد از یک هفته به منزل آمدیم. یادم می آید شبی که از ماه عسل بازگشتیم اصلاً مورد استقبال قرار نگرفتیم. خانم سپهر در اتاقش بود و از آن جا بیرون نیامد و رامتین هم برای این که مادرش را ضایع نکند گفت: حتماً مادر خوابیده، بهتره مزاحمش نشیم.
فردای آن روز که به آشپزخانه رفتم تا صبحانه رامتین را آماده نمایم مادرش میز را چیده بود. سلام کرده و گفتم: معذرت می خوام، من باید این کار را می کردم.
با سردی پاسخ سلامم را داد و گفت: حالا که نکردی.
من ساکت به او نگریستم. سپس دو فنجان برداشت و برای خودش و رامتین چای ریخت، بدون اینکه به من تعارف کند که سر میز بنشینم. سپس خودش مشغول خوردن شد. 
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف اتاقم رفتم. حتی برای دیدن رامتین هم از اتاق خارج نشدم. او هم فکر می کرد که خواب هستم و نخواست مزاحمم بشود و از مادرش خداحافظی کرد و رفت.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت. از جایم برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم. او نشسته بود و از سفره صبحانه که روی میز پهن بود خبری نبود. 
وقتی وارد آشپزخانه شدم گفت: در این خانه مقرراتی هست که باید بدانی. سر ساعت سفره ی صبحانه پهن و سر ساعت جمع می شه و اگر سر وقت از خواب بیدار نشی دیگه از صبحانه خوردن خبری نیست. امیدوار بودم که رامتین این چیزها را به تو گفته باشه. این را باید بدانی که غذا اینجا فقط توسط من طبخ می شه، چون مزاج من و رامتین به دستپخت هر کسی عادت نداره. ناهار و شام هم همین طور سر وقت سرو می شه. 
لبخندی زدم و گفتم: حالا من خیلی گرسنه و تشنه هستم، باید چکار کنم؟ 
با خونسردی گفت: تا وقت ناهار صبر کنی سر ساعت یک می تونی برای خوردن غذا به اینجا بیایی. الان هم اینجا نایست، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدی؟ 
از آشپزخانه بیرون آمدم. گریه ام گرفته بود. آنجا همانند یک سربازخانه بود که باید هر کاری را سر وقت انجام داد. انقدر گرسنه بودم که سرگیجه و سردرد، امانم را بریده بود.
به یاد مادرم افتادم که چقدر نازم را می کشید تا لقمه ای غذا بخورم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به گذشته هایم اندیشیدم. چقدر رامیتن را دوست داشتم و از بودن در کنارش لذت می بردم ولی نمی دانستم چرا اینقدر غمگینم. چرا حالا که او را از آن خود می دانستم این چنین در خود فرو رفته بودم.
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. با خود گفتم بهتره به مادرم تلفن کنم و رسیدنم رو به اون اطلاع بدم. به سالن نشیمن رفتم. گوشی را برداشتم و شماره منزل پدرم را گرفتم.
مادرم خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی حال او، پدر و آوا و آرمان را جویا شدم. مادرم با شنیدن صدای من سر از پا نمی شناخت و گفت که چقدر دلش برایم تنگ شده است و اضافه کرد که روز پنج شنبه قرار است که من و رامتین را پاگشا نماید و تأکید کرد که حتماً خانم سپهر را نیز با خود همراه کنیم و سپس گفت که خودم دوباره تلفن می کنم و شخصاً از ایشان دعوت می کنم. 
بعد از اینکه با مادرم خداحافظی نمودم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم شادیم را چگونه ابراز نمایم. وقتی از جایم برخاستم چهره ی خانم سپهر مرا میخکوب کرد. سراسیمه کناری ایستادم و گفتم: با مادرم تماس گرفتم، می خواستم رسیدنمان را به ایشان اطلاع بدم. به شما خیلی سلام رساندند و برای شب جمعه یک مهمانی کوچک ترتیب داده اند و شما را نیز دعوت کردند، البته خودشان قراره که تلفن کنند و شما را هم دعوت کنند.
او پوزخندی زد و گفت: اگر دلواپس شما بودند خودشان تماس می گرفتند. در ضمن گفته بودم که نمی تونم به مهمانی و اینجور جاها بیام، حال مساعدی ندارم. سپس به سمت اتاقش رفت و در را به شدت به هم کوبیدن.
سرخورده و ناراحت به سمت اتاقم رفتم و گوشه ای کز کرده در خود فرو رفتم. چه آرزوهایی در سر داشتم و حالا چه شد. نمی دانستم جواب این پیرزن خودخواه و متکبر را چه بدهم. وقتی به او می نگریستم حرف زدن از یادم می رفت و زبان در دهانم نمی چرخید. دعا می کردم که رامتین زودتر کلاسش تمام شود تا بتوانم با او صحبت کنم. ولی نتوانستم انتظار بکشم. می دانستم که رامتین هم اکنون در طبقه ی پایین مشغول تدریس است. 
سریع لباس پوشیده و از در خارج شدم و خودم را به طبقه ی پایین رساندم. خانم حسینی را دیدم که با تعجب گفت: سلام خانم مهرجو حالتون چطوره؟ چی شد یاد ما کردید؟
خندیدم و سلامش را پاسخ دادم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود، می خواستم سری به کلاس رامتین بزنم. 
با تعجب گفت: خاله جان در جریان هستند؟ با حرص گفتم: نمی دونستم برای پایین آمدم و بودن در کنار همسرم باید از ایشون اجازه بگیرم. سپس بدون معطلی به سمت کلاس رفتم و در زدم.
رامتین در را به رویم باز کرد و با تعجب گفت: رها جان عزیزم اینجا چه می کنی؟
با اخم گفتم: حوصله ام سر رفته. نمی دونم چکار کنم؟ اجازه بده بیام داخل.
خودش را از کلاس بیرون کشید و گفت: عزیزم نمی شه، قرار نیست که هر وقت حوصله ات سر رفت به طبقه پایین بیای. مگر بالا کاری برای انجام دادن نداری؟
با اخم گفتم: نه، مادرت اجازه ی انجام هیچ کاری رو به من نمی ده. 
دستانش را روی موهایش کشید و گفت: حالا برو بالا. وقتی کارم تمام شد و به منزل آمدم با او صحبت می کنم.
به حالت قهر از او جدا شدم و از پلکان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. خانم سپهر در را به رویم باز نمود و با تحکم گفت: خانم رها کجا رفته بودید؟ 
با حیرت گفتم: از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. به طبقه پایین رفتم تا سری به رامتین بزنم. ولی او در کلاس راهم نداد. من هم آمدم بالا. از نظر شما اشکالی داره؟
از جلوی راهم کنار رفت و گفت: خواهش می کنم قبل از ترک منزل به من اطالع بده. 
به صحبت هایش توجهی نکردم و از کنارش رد شده و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم و هق هق گریستم و با حالت زار گفتم: چرا نمی توانم هر کاری که می خوام انجام بدم. مگر من یک زندانیم؟ حتی زندانی ها نیز یک ساعت هواخوری لازم دارند.
از جایم بلند شدم. اشکهایم را پاک نمودم و گفتم: اشکالی نداره، شاید اون هنوز به حضورم عادت نکرده. تصمیم گرفتم به حمام بروم.
وقتی از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم و خودم را در آینه نگریستم. صورتم به زردی می زد. کمی ارایش کردم. منتظر رامتین نشستم تا او بیاید و با هم ناهار بخوریم. حدود ساعت دوازده و پنجاه دقیقه او آمد. 
به حالت قهر کنار پنجره ایستادم و به او محل نگذاشتم. وقتی داخل اتاق شد و دید به او بی محلی می کنم به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: سلام به همسر خوشگلم. حالت چطوره؟
باز هم به او بی محلی کردم و به حالت قهر دستانم را از دستانش بیرون آوردم. او شانه هایم را گرفت و گفت: معذرت می خوام، مرا ببخش. طاقت ندارم که با من قهر کنی. هر چه تو بگی انجام می دم، فقط با من قهر نکن. 
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم: باید قول بدی که ترتیب تدریس یک کلاس ویژه ی مبتدیان رو به من واگذار کنی، باور کن که حوصله ام سر رفته. نمی دونم چه کنم.
خندید و گفت: حتماً قول می دم. اتفاقاً بعضی وقتها سرم خیلی شلوغه و بسیاری از هنرجوها رو رد می کنم. به خانم حسینی می سپارم که از این به بعد یک سری از هنرجوها رو برای تو ثبت نام کنه. خوب حالا راضی شدی؟ پس بیا بریم ناهار بخویم که از گرسنگی غش کردم.
دستانش را گرفتم و او دستانم را بوسید و هر دو به سمت اشپزخانه رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم مادر رامیتن مشغول چیدن میز بود.
با محبت به سویش شتافتم و گفتم: خسته نباشید مادر، اجازه دهید کمکتان کنم.
بدون آنکه سرش را به طرفم برگرداند، گفت: خواهش می کنم مادر خطابم نکن. در ضمن کاری نمانده که بخواهی انجام بدی. 
وقتی به میز غذا نگریستم غیر از یک ظرف کوچک پلو و یک ظرف خورشت و یک کاسه ماست چیزی ندیدم. با خودم گفتم این غذا که خیلی کمه، کفاف شکم دو نفر رو به زور می ده.
رامتین که محو تماشای من شده بود، گفت: رها جان بشین غذا یخ شد. 
سپس برایم غذا کشید. با اینکه لحظاتی قبل از گرسنگی ضعف کرده بودم، ولی با شنیدن صحبت مادر رامتین اشتهایم کور شد. فقط قاشق و چنگار را به دست گرفته و با غذایم بازی می کردم. وقتی ناهار را خوردیم، رامتین و مادرش میز غذا را ترک گفتند و من میز را جمع و ظرفها را شستم و به اتاق خودمان رفتم.
رامتین را حال استراحت بود، نخواستم آرامشش را بر هم بزنم ولی فهمید که من وارد اتاق شدم به طرفم برگشت و گفت: رها از دست مادرم ناراحت شدی؟
گفتم: نه. چرا اینطور فکر می کنی؟
از جایش برخاست و به طرفم آمد و گفت: آخه اصلاً غذا نخوردی.
گفتم: میل نداشتم، آخه خیلی حوصله ام سر می ره. نمی دونم چه کنم؟ هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
خندید و با موهایم بازی کرد و گفت: خواهش می کنم از او عصبانی نباش. در قلب او هیچ بدی وجود نداره. اون خیلی مهربونه، فقط کمی لجباز و یکدنده است، مطمئن باش وقتی بفهمه عروس خوبی چون تو پیدا کرده از مادر هم برات مهربان تر می شه. اون به زمان نیاز داره. در مورد بی حوصلگی ات بهت گفتم که سعی می کنم چند هنرجو برات دست و پا کنم. در این مدت تو هم کتاب بخون، ویولون بزن. اصلاً بشین درس بخون، کاری که قبل از ازدواج مصر به انجام آن بودی. حالا خودت رو امتحان کن، ضرر نداره. من که اصلاً حوصله ی درس خوندن نداشتم.
به او گفتم: باز هم که حرف درس خوندن را پیش کشیدی. اصلاً ولش کن حوصله ام سر نمی ره. راستی مادرم برای شب جمعه ما را به منزلشان دعوت نموده و قراره خودش به مادرت تلفن کنه و او را نیز دعوت کنه. البته من به ایشان گفتم ولی دعوتم رو رد کرد و تأکید کرد که بیماره.
رامیتن که از چشمانش غم و غصه می بارید گفت: به مادرت بگو نمی خواد تلفن کنه، چون او واقعاً با کسی رفت و آمد نمی کنه و صد در صد جوابش منفی خواهد بود.
من هم دیگر چیزی نگفتم. وقتی بعدازظهر مادرم تلفن کرد تا خود شخصاً مادر رامتین را دعوت نماید او با لحنی خشک و سرد دعوت مادرم را رد نمود. با اینکه تازه وارد آن خانه شده بودم ولی هیچ کسالتی در او مشاهده نکردم. از اینکه می خواست خود را بیمار جلوه دهد تعجب می کردم.
نزدیک غروب رامیتن شال و کلاه کرد تا به کنسرتی که از او دعوت کرده بودند، برود. باز هم من با مادرش تنها ماندم. وقتی از خانم سپهر پرسیدم که شام چی میل دارند تا برایشان درست کنم، از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: من شبها شام نمی خورم، رژیم دارم. رامتین هم در کنسرت چیزی می خوره. 
آنگاه روزنامه اش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. از رفتارش متعجب بودم. او حتی به خود اجازه نداد که از من سوال کند تو شام چی می خوری؟ اگر هر چه دوست داری می تونی برای خودت درست کنی.
حالم از این همه خست و تنگ نظری داشت به هم می خورد. گریه امانم را بریده بود. باز هم طبق معمول به سوی اتاقم رفتم و در کنار پنجره ایستادم و شروع به گریستن کردم. 
چه روزهای دردناکی را می بایست پشت سر می گذاشتم. ناگهان به یاد یگانه افتادم. تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم و کمی درد دل کنم. کاغذ و قلم را برداشتم و هر چه در دلم بود نوشتم. از رامتین و از ازدواجمان. از ماه عسل و مادر رامتین. همه را مو به مو برایش نوشتم.
وقتی نامه تمام شد، بی اختیار سرم را روی نامه گذاردم و گریستم، طوری که کاغذ نامه ازاشکهایم تر شد. نامه را با آن که خیس از اشک بود، تا کردم و درون پاکت نامه گذاشتم تا صبح زود آن را پست نمایم.
در آن یک هفته روزگارم به سختی می گذشت. بیشتر اوقات خودم را در اتاق زندانی می کردم و حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم و به امید روز پنجشنبه که می توانستم خانواده ام را ببینم، خوشحال بودم و ساعتها و دقایق را می شمردم.
روز پنج شنبه که رامتین کلاس داشت به طبقه ی پایین رفته بود که صدای فریاد مادرش به هوا برخاست و گفت: رها امروز حالم هیچ خوب نیست. غذا را خودت درست کن، من می رم تا در اتاقم استراحت کنم. 
با شتاب از اتاق خارج شدم و چشم بلندبالایی گفتم و به آشپزخانه رفتم و مشغول آشپزی شدم. در این فکر بودم که شب چه لباسی را بپوشم که صدای ناله های خانم سپهر از اتاقش بلند شد و مرا به خود آورد. با شتب به سوی اتاقش رفتم. روی تخت خوابیده بود و ناله می کرد.
صدایش زدم و گفتم: خانم چیزی شده. اگر قرصی و دارویی می خورید بگویید کجاست تا به شما بدم. او هیچ چیز به من نگفت و فقط ناله می کرد و در بین ناله هایش اسم رامتین را شنیدم. 
از اتاق خارج شده و با تلفن خانم حسینی را در جریان گذاشتم. پس از مدتی کوتاه، رامتین به طبقه بالا آمد و گفت: چیزی شده؟
به او گفتم: نمی دونم، مادر حالش خوب نیست. 
با سرعت به سمت اتاق مادرش رفت و پس از دقایقی بیرون آمد و گفت: فکر می کنم سرمای شدیدی خورده. رها جان اگر برات زحمتی نیست براش کمی سوپ بپز.
گفتم: معلومه که زحمتی نیست.
سپس به سوی آشپزخانه رفتم تا برایش آب پرتقال بگیرم و به رامتین گفتم: اگه مادرت قرص و شربتی می خوره بگو تا به او بدم تا با آب میوه اش بخوره. 
او سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: او اصلاً دکتر نمی ره که دارو بخوره. و با سرعت آپارتمان را ترک کرد و رفت.
من با تعجب به رفتنش نگریستم. سپس به خود آمدم تا برای خانم سپهر آب میوه بگیرم و سوپی بپزم. وقتی در یخچال را باز کردم در آن پر از مواد غذایی و شیرینی و میوه و سبزیجات بود، ولی در این چند روزی که من آنجا به سر می بردم همیشه ی اوقات گرسنه بودم. خجالت می کشیدم که به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم. 
اکثر شبها رامتین با دست پر به خانه می آمد ولی دریغ از یک کاسه میوه و یا یک ظرف شیرینی که روی میز باشد. بیشتر مواد غذایی و میوه جات درون یخچال فاسد شده بود. همه را جمع کردم و بیرون ریختم و میوه های سالم را درون ظرفشویی ریختم و همه را شستم و در ظرفی چیدم و برای خانم سپهر هم آب میوه گرفتم و به سمت اتاقش رفتم.
او هنوز روی تخت خوابیده بود و آه ناله می کرد. دستانم را روی پیشانیش نهادم ولی تب نداشت. دمای بدنش معمولی بود. دستم را روی شانه هایش نهادم و به او گفتم: لطفاً بلند شید و آب میوه بنوشید، برایتان خوبه. 
صورتش را به سمت دیگر برگرانید و گفت: خواهش می کنم از اینجا برو. من به کمک تو هیچ احتیاجی ندارم. اگه کمک خواستم پسرم هست.
نیم نگاهی به صورتش افکندم و گفتم: در حال حاضر پسرتون خونه نیست و از من خواسته که از شما مراقبت نمایم. حلا اگه کمک نمی خواید باشه، هر جور راحتید.
سپس از اتاق خارج گشتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برایش سوپ درست کنم. وقتی غذایش حاضر شد، ظرف سوپ را به اتاقش بردم. او اصلاً آب میوه اش را دست نزده بود. سوپ را کنار تختش نهادم و بیرون آمدم. از اینکه او اینقدر راحت خوابیده بود متعجب شدم. با آن همه آه و ناله و درد از او بعید بود که این چنین آسوده بخوابد. یک ساعت بعد رامتین به طبقه ی بالا آمد و سراغ مادرش را گرفت. همه ی ماجرا را به او گفتم.
او هم به اتاق مادرش رفت. از داخل اتاق صدای مشاجره می آمد ولی نمی فهمیدم که چه می گفت. وقتی از اتاق خارج شد صورتش از عصبانیت به سرخی می زد. به سمت اتاقش رفت تا لباسش را تعویض نماید. من ه در این فاصله میز ناهار را چیدم. 
وقتی به سر میز آمد تعجب نمودم. گفت: رها اینقدر با سلیقه بودی و من خبر نداشتم.
خنده ای کردم و گفتم: بفرمایید غذا یخ شد. معلومه که با سلیقه ام چون تو رو به همسری انتخاب نمودم.
او هم خندید و سر جایش نشست و گفت: بوی عطر برنج زعفرانیت تا هفت خونه آن طرفتر می ره. 
بر خلافه هر روز دل سیر برای خودم غذا کشیدم و خوردم. رامتین گفت: مثل اینکه امروز خیلی گرسنه ای.
با دهان پر گفتم: هر روز گرسنه ام ولی اگر راستش را بخواهی دسپخت مادرت رو دوست ندارم، مرغ اب پز و گوشت آب پز هم شد غذا.

 

رامتین گفت: او به خاط رخودش از اینجور غذاها درست می کنه. من هم از بس از این غذاها خوردم عادت کرده ام، البته بعضی وقت ها به رستوران می رم و غذای بیرون رو می خورم، ولی می دونی که مادر خیلی حساسه و زودرنج. من هم نمی خوام اونو ناراحت کنم.
به صورتش نگریستم و گفتم: آخه ما چه گناهی کرده ایم که غذای آب پز دوس نداریم. 
برای خودش لیوانی نوشابه ریخت و گفت: به هر حال دستت درد نکنه، دست پختت حرف نداره.
سپس دستانم را گرفت و گفت: رها جان می شه از تو خواهشی کنم؟
دستانش را فشردم و گفتم: عزیزم هر چه می خواهی بگو.
با شرمساری گفت: امشب نمی تونم به مهمانی بیام چون مادرم مریضه، نمی تونم تنهاش بگذارم. تو می تونی بری. از آنها هم از جانب من عذرخواهی کن. 
به صورتش چشم دوختم و اندوه را در چشمانش دیدم. نخواستم که بیشتر ناراحتش کنم. گفتم: باشه، هر چه تو بخوای، ولی این رو بدون که بدون تو نخواهم رفت. پدر و مادرم چه فکر می کنند؟ چه بهانه ای برای اینکه با تو نیستم می تونم بیارم؟ اشکالی نداره، تلفن می کنم و یه بهانه می آرم و عذرخواهی می کنم.
از جایش برخاست و شروع به جمع آوری میز کرد و گفت: نه تو باید بری، این درست نیست به دروغ بهانه بیاری. اونها چشم به راهت هستند.
دستکش در دست کرده و شروع به ظرف شستن کردم و در همان حال گفتم: بدون تو نمی رم، امکان نداره. موقعی که دو نفر ازدواج می کنند دیگه خودشان تنها نیستند و یکی بودن معنا نداره.
اگر تو می خوای از مادرت پرستاری کنی، من هم خونه می مونم و به تو کمک می کنم. البته اگه حضورم ناراحتت نکنه.
دستانش را دور کمرم پیچید و مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: عزیزم با این که سن کمی داری ولی خیلی می فهمی. من همیشه فکر می کردم که فاصله سنی ما مشکل ساز خواهد شد، ولی اینطور نشد. رها جان تو قلب بزرگی داری. این همه محبتت را فراموش نخواهم کرد.
وقتی رامتین از آشپزخانه خارج شد چشمانم پر از اشک بود سرم را بالا نمودم تا اشک هایم به روی صورتم نریزد. ولی با رفتن او دیگر نتوانستم جلوی اشکهام و بغض فرو خورده ام را بگیرم. چقدر آن یک هفته برای دیدار خانواده ام خوشحال بودم، نمی دانستم بیماری مادر رامتین تا چقدر صحت دارد. تازه اگر می فهمیدم که به دروغ خود را به بیماری زده کاری از دستم برنمی آمد. 
بالاخره با بیماری خانم سپهر از ملاقات با پدر و مادرم چشم پوشیدم و به طرف تلفن رفتم. نمی دانستم برای مادر چشم به راهم چه بهانه ای بیاورم. تصمیم گرفتم که به آنها چیزی نگویم، به سمت اتاقم رفتم. 
آن شب رامتین بیشتر وقتش را در کنار مادرش گذارند. من هم مزاحمشان نشدم چون می دانستم که خانم سپهر از من دل خوشی ندارد. ساعت هشت شب بود که آوا تلفن کرد و پرسید چرا هنوز نیامده اید؟ با غصه و ناراحتی گفتم: خانم سپهر حالش خوب نیست و سپس به دروغ گفتم که رامتین او را به بیمارستان برده.
مادرم که گویی در کنار او ایستاده بود گوشی را از او گرفت و گفت: رها، عزیزم چی شده؟ برای رامتین اتفاقی افتاده؟
دلم برایش سوخت. گفتم: نه مادر عزیزم، خانم سپهر حالش خوب نبود رامتین هم اونو به بیمارستان برده.
آنگاه مادر مهربانم گفت: کدام بیمارستان. بگو هم اکنون با پدرت به آنجا می ریم.
هول شده و گفتم: نه چیزی نیست، فکر می کنم سرپایی معالجه بشه و هم اکنون به منزل برگردند. شما مهمان دارید. لطفاً زحمت نکشید.
مادرم گفت: رها جان یعنی تو نمی خوای بیای؟ این مهمانی به خاطر تو و شوهرت است. 
به زور خندیدم و گفتم: مادر جان مگر نمی بینید که مادر رامتین بیمار است. او کسی را نداره تا ازش پرستاریه کنه. لطفاً اصرار نکنید.
مادرم با بغضی که در گلو داشت گفت: باشه اشکال نداره. به زندگیت برس. اونجا به کمک تو احتیاج دارند. عزیزم یادت نره، حال خانم سپهر رو به ما اطلاع بده. 
سپس خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
با بغضی که در گلو داشتم به اتاقم رفتم و شروع به گریه کردم. از اینکه مجبور شده بودم به مادرم دروغ بگویم خودم را نمی بخشیدم. بیچاره پدر و مادرم هم اکنون چه حال و روزی داشتند و جایم را در خانه چه خالی حس می کردند. از جایم برخاستم. اشکهایم را پاک نمودم.
آن شب پنج شنبه بود. به یاد یگانه افتادم. از در سالن خارج شدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. به سمت ویولون رامتین رفتم و آن را برداشتم و با یاد روزگار مجردیم نواختم. همان ملودی دلخواه خودم و یگانه را، و زیر لب شروع به خواندن کردم.
در صدایم آنقدر حزن و اندوه وجود داشت که نفهمیدم زمان چگونه گذشته است. به ناگاه چشمانم روی ساعت دیواری خشک شده و ویولون را سر جایش نهادم و خودم را به طبقه بالا رساندم. چراغ ها خاموش بد. رامتین را دیدم که در تاریکی روی صندلی نشسته و سرش را به نشانه ی تفکر بالا آورده بود.
به طرفش رفتم و از وی عذرخواهی کردم که چرا بدون صحبت با او به طبقه ی پایین رفته بودم. 
در تاریکی به صورتم چشم دوخت و گفت: عزیزم تو منو ببخش، باید پوزش مرا بپذیری، وقتی دیدم نیستی نگرانت شدم. خودم را به طبقه ی پایین رساندم و تو را محزون و ناراحت آنجا یافتم. هنوز هم غم را در چشمانت می بینم. آنقدر در خود فرو رفته بودی که متوجه حضورم نشدی. من هم تنهایت گذاشتم تا کمی با خود خلوت کرده باشی. حالا باز هم از تو معذرت می خوام که نتونستی در مهمانی شرکت کنی. حالا اگر دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم از یکی از بستگان خواهش می کنیم که اینجا بیاد و از مادر مراقبت کنه.
گفتم: نه، حالا خیلی دیره. بگذار برای یه وقت دیگه.
آنگاه مرا به طرف خود کشید و من هم به سختی در آغوشش گریستم. هنوز هم آن لحظات سکرآور و عطر تنش و شانه های پهن و پر غرورش و صورت زیبا و غمگینش را از یاد نبرده ام.
من عاشقش نبودم بلکه او را با تمام وجودم بعد از خدای بزرگ می پرستیدم. قدرت عشق هنوز با تمام سختی هایی که در زندگی توسط مادرش می کشیدم به قوت خود در قلب و روح من جاری بود و گویی با سرنوشت من عجین شده بود و من نیز به آن نیرو مباهات می کردم.
صبح روز بعد، وقتی از جا برخاستم خانم سپهر را دیدم که حالش خیلی خوب بود. گویی که هرگز رنگ بیماری و تختخواب را به خود ندیده. از اینکه اینقدر قبراق و سلامت این طرف و آن طرف می رفت و در تکاپو بود تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. به او سلامی کردم و حالش را پرسیدم و سپس سر میز صبحانه نشستم.
آن روز اولین جمعه ی زندگیم بود که در کنار همسرم و در منزل وی بودم. سر میز صبحانه، مادرش سر حرف را باز کرد و گفت که باید به اتفاق رامتین به مزار شوهرش برود. من که از خانه ماندن خسته شده بودم، گفتم: چه خوب. من هم خیلی حوصله ام سر رفته، به همراه شما می آم.
مادرش روترش کرده و گفت: نمی خوام به شما زحمت بدم. بمانید خانه و ناهار را حاضر نمایید. 
رامتین رو به مادرش کرد و گفت: مادر چه اشکالی داره؟ رها در این یک هفته از منزل خارج نشده، غذا رو از بیرون تهیه می کنم.
مادرش گویی با پسربچه ای دعوا می کند، صدایش را بلند نمود و گفت: تو که می دونی غذاهای بیرون به مزاج من سازگار نیست، می خوای مثل روز گذشته بیمار بشم. البته دستورغذایی را می نویسم و بعد از منزل می رم. دلم نمی خواد مثل دیروز بوی روغن سوخته در آشپزخانه بپیچه.
آنگاه میز صبحانه را ترک کرد.
رامتین به صورتم چشم دوخت و گفت: اگه دوست داری می تونی بیای. به حرفهاش اهمیت نده.
لبخندی زدم و گفت: نه، خیالت از بابت من راحت باشه و خودت رو به خاطر من در زحمت نینداز و با مادر بدخلقی نکن. او راست می گه. تازه از بستر بیماری برخاسته، بهتره خونه بمونم و غذایی مطابق میلش طبح کنم.
رامتین سرش را تکان داد و او هم از آشپزخانه خارج شد. وقتی آنها رفتند به دستور خانم سپهر شروع به آشپزی کردم. سپس آنجا را مرتب نموده و به اتاق نشیمن رفتم. با اینکه بغض در گلو داشت خفه ام می کرد، ولی نمی خواستم گریه کنم. از خودم که اینقدر نازک نارنجی شده بودم، بدم می آمد.
در این حین زنگ خانه به صدا درآمد. می دانستم که آن روز قرار است کارگری بیاید و منزلشان را تمیز نماید. نامش کوکب بود. هفته ای یک بار جمعه ها به آنجا می آمد و خانه را مرتب می کرد و لباس ها را اتو می زد.
خوشحال شدم که بالاخره کسی زنگ این خانه را به صدا درآورد.
کوکب تقریباً چهل و هفت هشت ساله بود و زنی بود فربه با قدی بلند. وقتی به من سلام کرد وارد منزل شد و خودش را سرگرم کار نشان داد. هر جوری می خواستم سر حرف را با وی باز کنم، اجازه نمی داد و به طرف دیگر می رفت.
ناگهان به یاد مهربانو کارگر منزل خودمان افتادم که چقدر با محبت و مهربان بود. با خودم گفتم: کارگرشان هم مانند ارباب خانه می ماند. دیگر پاپیش نشدم و او را به حال خود رها کردم. وقتی کارش تمام شد خداحافظی نمود و رفت. البته بدون آنکه پولی مطالبه نماید.
نیم ساعت بعد هم رامتین و مادرش از راه رسیدند. لحظه ها را هر طور بود می گذراندم و روزها را در تنهایی و بی کسی به سر می بردم و تمام امید و عشقم رامتین بود.
او هم همه اش به دنبال کار بود و گاهی اوقات برای ناهار هم به خانه نمی آمد. هر وقت که می خواستم به سراغ پدر و مادرم بروم خانم سپهر خود را به بیماری می زد و رامتین هم به خاطر او از منزل خارج نمی شد و می گفت خودت تنهایی برو.

ولی من دوست نداشتم بدون او به منزل پدرم بروم و دیگر به بیماری های مصلحتی مادرش عادت کرده بودم و گاهی اوقات با مادر و پدرم و آوا تلفنی صحبت می کردم و هر وقت از حال و روز و زندگیم می پرسیدم به خوبی از مادر همسرم یاد می کردم و هیچ وقت را به یاد ندارم که از مادرشوهرم نزد خانواده ام بد گفته باشم. ولی او تا به رامتین می رسید از من گله و شکایت می کرد که مثلاً زیاد می خوابد و خوب ظرف نمی شوید، خیلی بی دست و پاست، مگر زن قحط بود که یک دختر بچه را به همسری انتخاب نموده.
او هیچ وقت با من هم صحبت نمی شد و با من در منزلش همانند یک طفیلی رفتار می کرد. ولی من همه ی این مسائل را تحمل می کردم و دم نمی زدم. 
بیشتر اوقات فراغتم را صرف کتاب خواندن می کردم و یا برای یگانه نامه می نوشتم و تمام زندگیم را روی نامه برایش می نگاشتم. نامه هایی که به او می دادم شاید یک دفتر خاطرات بود، از غصه هایم، از زندگی سرد و کسل کننده ام، از خانم سپهر، از رامتین و حتی از کوکب خانم کارگر منزل برایش می نوشتم.
جواب نامه های یگانه هم پشت سر هم می آمد. گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که یگانه از زندگی شانس آورد که به پاریس رفت چون در رشته ی پزشکی در دانشگاهی در پاریس ثبت نام کرده بود و مشغول درس خواندن بود. 
فقط دلتنگی او به گفته ی خودش من بودم و کشورش و با چنان آب و تابی از محیط زندگیشان می پرسید که من تعجب می کردم. حتی در نامه هایش از من خواهش کرده بود که به منزلشان بروم و از قولِ او خانم کارگرشان که هنوز به اتفاق شوهرش در آنجا سکونت داشت را غرق بوسه سازم.
دوست بیچاره ی من خبر نداشت که من در آن خانه که آنجا را میعادگاه عشقمان نام نهاده بودم زندانی شده ام و در واقع خود را به جرم عشق پاک و عاری از هر گونه تزویر و ریا زندانی ساخته. حتی برای دیدار پدر و مادرم از منزل خارج نمی شوم.
چند روزی هم بود که سردردهای شدید و حالت تهوع امانم را بریده بود و حوصله ی نامه نوشتن هم نداشتم. افسرده و غمگین در فکر بودم که باز همان حالت به سراغم آمد. تا خودم را به دستشویی برسانم، کنترلم را از دست دادم و روی فرش لیز خوردم و با کمر روی زمین افتادم. 
از درد آنچنان فریادی کشیدم که خانم سپهر خودش را به من رساند و گفت: چرا روی زمین خوابیدی و فریاد می کشی؟
با زحمت سرم را بالا کردم و گفتم: کمرم درد می کنه، کمک کنید.
او بدون توجه به من به سمت تلفن رفت و رامتین را در جریان امر گذاشت. دستانم را به دیوار گرفتم و به سختی از جایم بلند شدم و خودم را روی مبل راحتی انداختم. سرم گیج می رفت و چشمانم تار می دید و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، دیدم که چند آدم سپیدپوش کنارم در رفت و آمد هستند. چشمانم را که نیمه باز بود به سختی باز نمودم. چهره ی رامتین در کنارم که لبخندی بر لبانش بود به من قوت قلب می داد.
از وی پرسیدم: اینجا کجاست؟ چرا من اینجا خوابیده ام؟
دستانم را در دست گرفت، بوسید و گفت: عزیزم حالت چطوره؟ باور کن از ترس نصفه جان شدم. وقتی مادر اطلاع داد که ناله می کنی و حالت خوب نیست، خودم را سریع به طبقه بالا رساندم، ولی تو بیهوش بودی. سریع تو رو به بیمارستان رساندم. البته یک خبر خوب برات دارم. رهای عزیزم تو به زودی مادر می شی.ژ
از شنیدن این خبر تعجب کردم و گفتم: مادر می شم؟ ولی این خیلی زوده، من هنوز آمادگی اش رو ندارم.
رامتین باز هم دستانم را بوسید و گفت: اگر آمادگی را نداشتی، خدا به تو بچه نمی داد. لطفاً ناشکری نکن و از این حرفها نزن. از این به بعد هم باید مواظب خودت باشی. البته دکتر گفت که یک مدتی را باید استراحت کنی. اگر دوست داشته باشی تو رو به منزل مادرم می برم. اونجا می تونی خوب استراحت کنی و به هیچ چیز فکر نکنی. همین حالا هم می خوام به مادرت تلفن کنم و این خبر خوب رو به آنها نیز اطلاع بدم.
سپس دستانم را رها کرد و از اتاق خارج شد. من که به رفتنش خیره شده بودم، به فرزندی که در راه داشتم فکر می کردم. جنینی که در بطنم نفس می کشید و شکل می گرفت. دستانم را روی شکمم نهادم و ناخودآگاه شکمم را نوازش نمودم. گویی حس زیبای مادر بودن را از همان وقت خداوند بزرگ در دلم به ودیعه نهاده بود. آنقدر خوشحال بودم که می خواستم طبق معمول روی تخت بالا و پایین بپرم که حضور پرستار و دکتر بالای سر هم اتاقی ام مانع از این کار شد.
شوق دیدار پدر و مادرم از خود بی خودم کرده بود و مدام به در اتاق می نگریستم که چرا رامتین نیامده تا از آنجا برویم. هر طور بود او آمد. به من کمک کرد و هر دو از بیمارستان خارج شدیم. نمی دانم رامتین به پدر و مادرم چه گفته بود که وقتی به منزلشان رسیدیم هر دو گویی ساعت ورودمان را می دانستند. چون به خارج از منزل آمده بودند و انتظار می کشیدند.
وقتی رامتین اتومبیل را پارک کرد، چشمم به پدرم افتاد. در این دو ماه او چقدر پیر شده بود. دیگر در شقیقه هایش موی سیاه پیدا نمی شد. دلم برایش آتش گرفت. 
وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوشش انداختم. ناگهان چشمانم به مادر افتاد، او هم دست کمی از پدرم نداشت. خیلی پیر شده بود. در زیر چشمانش چروکها را می شد به وضوح دید.
گویی ازدواج من آنان را اینگونه پیر و خسته کرده بود. در این دو ماه تلفنی با من صحبت می کردند چون می اندیشیدند شاید اگر به دیدن من بیایند مادرشوهرم ناراحت شود، چون وقتی به منزل تلفن می کردند و خانم سپهر تلفن را جواب می داد به آنان روی خوش نشان نمی داد. آنها هم نمی خواستند مزاحم زندگی ما شوند.
دستان مادرم را در دست گرفتم و به چشمانش که غرق اشک بود نگریستم. 
خداوندا ! چقدر چشمانش را دوست می داشتم. احساس می کردم که به نقطه ی امنی در زندگی ام رسیده ام و باید آن را با تمام وجودم حفظ نمایم. در آن لحظه دستان مادرم را محکم تر گرفتم و به همراه او وارد منزل شدم. وقتی چشمانم به حیاط منزلمان افتاد، دلم برای یگانه نیز پر کشید. آرزو داشتم که او هم آنجا بود.
به خاطر خونریزی که داشتم یک مدت باید استراحت مطلق می کردم. به همین دلیل مادرم در سالن یک تختخواب گذاشته بود که زحمت بالا رفتن از پله ها را به خود ندهم.
به کمک رامتین لباسهایم را عوض نمودم و روی تخت دراز کشیدم. وای که چقدر آنجا را دوست داشتم. با تمام وجود ریه هایم را از هوای خانه پر نمودم. هنوز هم منزلمان بوی خوش گل مریم را می داد. چون پدرم عاشق گل مریم بود. 
با تمام وجود آرزو کردم که تا آخر عمر این لحظات زیبا ادامه داشته باشد و همیشه در کنار آنها باشم. 
از مادرم سراغ آوا را گرفتم. او گفت که چند کار مهم داشته، برای شام خودش را می رساند. شوق دیدار آوا مرا مانند کودکی پر جست و خیز کرده بود. می خواستم از جایم برخیزم که رامتین دستانم را گرفت و گفت: اینقدر وول نزن، برات خوب نیست.
دستانش را گرفتم دوباره دراز کشیدم. از اینکه او پدر فرزندم بود به خود می بالیدم. پدرم با یک سینی چای و شیرینی و مادرم هم با یک لیوان آب میوه از آشپزخانه به داخل سالن آمدند.
مادر آب میوه را به دست رامتین داد که به من بخوراند. خیلی دلم می خواست حالم خوب بود و به اتاقم می رفتم. ولی نمی توانستم. 
غروب بود که آوا هم به اتفاق آرمان از راه رسیدند. وقتی چشم آوا به من افتاد، جیغی کشید و خود را در آغوش من انداخت، مرا می بوسید و می بویید و می گفت: رها جان این خودت هستی؟ یعنی خواب نمی بینم؟
سرم را از روی شانه هایش بلند کردم و گفتم: تو به من بگو که من خواب نیستم؟ راستی چقدر خوشگل شدی؟ دیگه یه خانم دکتر حسابی شده ای.
دستانم را در دست گرفت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. می خواستم به دیدنت بیام، ولی فکر کردم شاید مزاحم باشم.
لبخندی به او زدم و به فکر فرو رفتم و با صدای آرمان به خودم آمدم که از حال و روزم می پرسید. به او هم لبخندی زدم. من حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. حال خانواده اش را نیز جویا شدم. سپس آرمان به همراه رامتین روی مبل راحتی نشستند و به گفتگو پرداختند.
آوا هم در کنارم نشست و گفت: رها چقدر لاغر شدی؟ زیر چشمات کبود شده. 
همان موقع مادر گفت: آوا بهت تبریک می گم آخه داری خاله می شی. 
آوا جیغ کوتاهی کشید و باز مرا در آغوش گرفت و گفت: چقدر خنگم که نفهمیدم. از اون موقعی که آمدم و تو رو روی تخت دیدم تعجب کردم، ولی شوق دیدارت مانع از هرگونه فکر کردن شده بود. حالا چرا اینقدر زود به فکر بارداری افتادی. به نظرت کمی زود نیست؟
با چشمانم به مادرم نگریستم که قصد رفتم به آشپزخانه را داشت. وقتی دور شد، گفتم: شاید این بچه زندگیم را عوض کنه.
آوا با تعجب گفت: مگه زندگیت چه عیبی داره که دگرگون بشه؟ به من بگو رها. اینقدر ناراحتی هات رو در دلت انباشته نکن. به صورتت در آینه نگاه کرده ای. دو ماهه که ازدواج کردی ولی به قدر دو سال شکسته شدی. دیگه صورتت بشاش و خندان نیست. چشمات درخشندگی گذشته رو نداره. عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟
چشمانم پر از اشک شده بود، ولی نمی خواستم خواهرم چیزی از زندگیم بداند. آوا وقتی دید ساکت شده ام از جایش برخاست و برای کمک به مادرم از کنارم رفت. 
او مرا تنها گذاشت تا بیندیشم که با خود چه کرده ام. در این فاصله رامتین را دیدم که با تلفن همراهش به آرامی صحبت می کند. آنقدر ناراحت بود که در چشمانش و از طرز صحبت کردنش می شد آن را فهمید.
وقتی تلفن را قطع کرد به طرفم آمد و گفت: رها اگر کاری نداری من باید برم. مادر خونه تنهاست.
از جایم نیم خیز شدم و گفتم: کجا می ری؟ شام اینجا بمون. پدرم از رفتنت ناراحت می شه.
دستانم را گرفت و گفت: عزیزم باز هم به دیدنت می آم. 
اخمی کردم و گفتم: مادرت فهمید که حامله ام؟
خندید و گفت: آره. خیلی هم خوشحال شد و تبریک گفت. 
فهمیدم که دروغ می گوید تا میانه ی من و مادرش به هم نریزد. سرم را تکان دادم و هیچ چیز نگفتم.
رامتین از پدر و مادرم اجازه خواست که برود. مادرم هم گفت: اجازه نمی دم. ناسلامتی تو داماد ما هستی، برای یه شام ناقابل نمی تونیم تو رو در کنارمان داشته باشیم؟
پدرم گفت: شام حاضره. شامت رو بخور و بعد برو.
در این فاصله آوا میز را چید و رامتین هم تسلیم شد و نشست. دلم برایش می سوخت. حالا باید غرغرهای مادرش را تحمل می کرد. بوی عطر برنج زعفرانی دست پخت مادرم همه جا را پر نموده بود. چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود و دلم ضعف می رفت.
آوا یک میز کوچک جلویم گذاشت و همان غذاهایی را که دوست داشتم و مادرم برایم پخته بود را روی میز گذاشت و گفت: خوب مامان کوچولو می خوای غذا رو در دهانت بگذارم؟ 
خندیدم و گفتم: لازم نکرده. اینقدر گرسنه هستم که نمی تونم صبر کنم.
و آنگاه با لذت مشغول خوردن شدم. وقتی شام خوردیم رامتین از مادرم تشکر کرد و سپس به سوی من آمد و گفت: عزیزم کاری نداری. مواظب خودت باش. من فردا به دیدنت می آم و بدون آنکه کسی متوجه شود صورتم را بوسید و رفت.
رفتنش را می دیدم و چشمان پر از اشکم را بدرقه ی راهش کردم. با خود گفتم: کاش او در کنارم بود و نمی رفت. به بودنش در کنارم احتیاج داشتم ولی او باید می رفت.
روزها از پس هم می گذشت و من در کنار پدر و مادرم به استراحت می پرداختم. رامتین هم شبها با یک دسته گل زیبا به دیدنم می آمد و یک ساعتی می نشست. گاهی شام می ماند و گاهی هم به علت کارهایی که داشت، می رفت.
در مدتی که آنجا بودم خانم سپهر هرگز تلفن نکرد و تبریک نگفت. هنوز دکتر اجازه ی راه رفتن به من نداده بود و به همین دلیل به کمک مادرم به حمام و دستشویی می رفتم. لباسهایم را آوا تنم می کرد، موهایم را شانه می زد و به یاد روزهای کودکی و نوجوانیمان در کنار هم می خوابیدیم.
یک روز که آوا خانه نبود، هوس ساز زدن کردم. به مادرم گفتم که ویولونم را برایم بیاورد. او هم آورد. بعد از کوک کردن ساز به یاد روزهای خوب زندگیم، شروع به ساز زدن کردم. سپس گریستم. آنقدر صدای هق هق گریه ام بلند بود که مادرم به کنارم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: عزیزم چرا خودت را اذیت می کنی؟ اگه به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش.
بغض و گریه ای که دو ماه در گلو داشتم بیشتر شد. آرزو و حسرت آغوش مادرم را ماهها به جان خریدم و حالا دامانش و آغوشش و عطر تنش آرامم می کرد و مادر مرا نوازش می نمود.
همان موقع هم گوشی تلفن را برداشت و به دستم داد و گفت: شماره ی یگانه را بگیر و با او صحبت کن. 
حتماً این چند وقت برات نامه داد، تو هم که اینجا بودی و رامتین هم یادش رفته نامه ها رو برات بیاره. بیا با اون صحبت کن و خبر بارداریت رو به او هم بده. حتماً خوشحال خواهد شد.
گوشی را از مادرم گرفتم. او یک زن نمونه بود. هیچ وقت درس نخواندن و زود ازدواج کردن و سختی های زندگیم را به رویم نیاورد و همیشه در مقابلم سکوت می نمود. فقط نگاهم می کرد.
بالاخره شماره ی یگانه را گرفتم. هیچ کس در منزلشان نبود. برایش پیغام نهادم. شب که شد، خود یگانه زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم. وقتی خبر مادر شدنم را به او دادم او هم از خوشحالی جیغ کشید. آنقدر خوشحال شده بود که به قول خودش بالا و پایین می پرید.
شب که خوابیدم خواب او را دیدم که با لباس سپید و زیبا و خوشحال و خندان به من می نگرد. وقتی خواستم او را در آغوش بگیرم، از من دور شد. آنقدر گریستم که از خواب پریدم. صورتم خیس اشک شده بود و عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.
قریب یک ماه بود که در خانه ی پدرم به سر می بردم. روزی که وقت دکتر داشتم، به همراه رامتین و مادرم نزد پزشک رفتیم. بعد از سونوگرافی گفت که حال بچه خوب است و می توانی راه بروی ولی کارهای سنگین انجام نده.
وقتی به منزل برگشتیم، مادرم از من خواست که باز هم بمانم تا کاملاً حالم خوب شود. رامتین گفت: دیگر طاقت دوری رها را ندارم. مادر جان لطفاً اصرار نکنید. دیگر باید برویم. این مدت خیلی به شما زحمت دادیم.
مادرم از کنارمان رفت تا لباسهایم را جم و جور کند. حین گذاشتن لباسهایم در ساک، صورت غرق اشکش را دیدم. چشمانم را روی هم نهادم تا گریه های مادرم را نبینم. 
وقتی داشتیم از آنجا می رفتیم، مرا در آغوش گرفت و گفت: عزیزم، دلم برات تنگ می شه. واقعاً جات در اینجا خالیه. تو رو خدا زود به زود به دیدنمان بیا. 
دستان مادرم را گرفتم و گفتم: مطمئن باشید خیلی زود می آم. من هم دیگه طاقت دوری شما رو نخواهم داشت.
مخصوصاً هم اینک واقعاً به شما نیاز دارم. در همان لحظه آوا رسید و گفت: کجا شال و کلاه کرده اید، مگه دکتر چه گفت؟ 
گفتم: هیچی خاله خانم، حال بچه خوبه. نگران نباش. من هم دیگه دارم زحمت را کم می کنم.
او گفت: چرا می ری، تو هنوز نیاز به استراحت داری. ای کاش می ماندی تا پدر می آمد و تو رو می دید.
گفتم: تلفنی از او خداحافظی کرده ام. 
آنگاه صورت آوا را بوسیدم و سوار اتومبیل شدیم و به سوی منزل حرکت کردیم. وقتی وارد منزل شدم همانطور خانه سوت و کور بود.
در

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:42 ] [ arman ]

[ ]

دستانش را بالا برد و تکان داد و رفت . من خیره به او می نگریستم به زیبایی خارق العاده اش که همه را به تحسین وا می داشت . وقتی به سمت استاد برگشتم دیدم که او محو صورت من است . دستپاچه شدم و گفتم :
-من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
استاد گفت :
-خانم میشه یک زحمتی دیگه به شما بدم ؟
گفتم :
-خواهش می کنم بفرمایید .
این پا آن پایی کرد و گفت :
-من دوستی در خارج از کشور دارم که که خیلی با او صمیمی هستم . قراره که برای دیدار او به منزلش برم ، او ازدواج کرده و بچه دار شده . می خوام به رسم یادبود هدیه ای برای خانواده اش تهیه کنم ولی نمی دونم که چه چیزی بخرم ، خواستم شما کمکم کنید ، البته اگر وقت دارید .
من که همیشه سر تا پای وجودم را می خواتم وقف او نمایم ، نه نگفتم و قبول کردم ، فقط از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس بگیرم . او هم گفت که به پارکینگ می رود و اتومبیل را بیرون می آورد و دم در منتظر من است . وقتی شماره ی منزل را گرفتم به یاد آوردم امشب جشن بله برون آواست و حتما مادر اجازه نمی دهد که بیرون از خانه باشم . دعا کردم که خود آوا گوشی تلفن را بردارد که اینطور هم شد و صدای آوا از آن طرف خط به گوش رسید . گفت :
-بله بفرمایید .
با عجله سلامی کردم و گفتم :
-آوا جان من امروز دیرتر به منزل میام ، با یکی از همکلاسی هام که تولد برادرشه ، می خوایم به خرید بریم ، به پدر و مادر بگو که نگران نباشند در ضمن یه چیز دیگه ، ناهارم رو هم بیرون می خورم . مطمئن باش سر ساعت پنج و سی دقیقه خونه هستم .
آوا گفت :
-چه عجب یادت نرفته که امشب برام خیلی مهم ولی باشه ، اشکالی نداره . سعی کن زود بیایی همه منتظرت هستیم .
از او خداحافظی کردم و خوشحال به سمت خیابان که می دانستم معبودم در آنجا به انتظارم ایستاده پر کشیدم . او هم تا مرا دید از ماشین پایین آمد و در ماشین را باز و مرا دعوت به نشستن کرد .
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم . برای اولین بار بود که در اتومبیل مردی غریبه می نشستم . دعا می کردم کسی از اقوام و دوستان مرا نبیند . در دل به خودم لعنت فرستادم و گفتم کاش دعوتش را نمی پذیرفتم . ولی دیگر دیر شده بود و او ماشین را به حرکت درآورد و سپس گفت :
-خانم رها ، البته معذرت میخوام که اسم کوچکتان را صدا می زنم شما هم می تونید رامتین صدام کنید . اینطوری صمیمانه تره . قبل از اینکه به خرید بریم می خوام از شما دعوت کنم که با هم در یک رستوران ناهار بخوریم .
با دلهره گفتم :
-نه متشکرم ، مزاحمتان نمی شوم .
مثل همیشه لبخندی به لب آورد و گفت :
-شما هیچ وقت مزاحم من نیستید .
در طول راه هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موزیک بود که پخش می شد .
وقتی به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ، گویی رامتین از قبل میزی را رزرو کرده بود چون تا پیشخدمت او را دید تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت میز مورد نظر هدایتمان نمود . رماتین منوی غذا را به دستم داد و خواهش کرد که غذا را من انتخاب نمایم . من هم غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم . رامتین خندید و گفت :
-مثل اینکه سلیقه ی هر دو نفرمان یکیه و با هم تفاهم داریم .
گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد . رامتین گفت :
-چرا می خواستید امروز هم خودتان را به من نشان ندهید بروید ؟ آیا از من قصوری سر زده ؟
گفتم :
-نه اصلا ، می خواستم مزاحم صحبت هایمان نشوم فقط همین .
به چشمانم زل زد و گفت :
-آیا فقط همین بود یا یک حس زنانه ی دیگر شما را می آزرد ؟
با حرص گفتم :
-چرا فکر می کنید که احساساتم در مورد شما به غلیان در آمده ؟
گفت :
-هیچی ، گاهی ما مردها خیلی از خودراضی می شیم و فکر می کنیم هر چه می اندیشیم درسته ، شاید من اشتباه کردم ، متاسفم .

غذا را آوردند و در هنگام صرف غذا هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد . پس از صرف غذا و حساب کردن از جا بلند شدیم و از رستوران خارج و سوار اتومبیل شدیم . او سکوت را شکست و گفت :
-این بار شما باید دستور بدید که برای خرید هدیه به کجا بریم .
کمی فکر کردم و گفتم :
-بهتره به خیابان کریم خان بریم .
چشمی گفت و به راه افتاد . در راه منتظر بودم که چیزی بگوید ولی او ساکت بود و صحبتی نمی کرد . به خیابان کریم خان رسیدیم و هر دو پیاده شدیم و از کنار مغازه ها می گذشتیم تا بتوانیم هدیه ای زیبا تهیه کنیم . بالاخره یک گردنبند زیبا با قیمت مناسب خریداری کردیم و از آنجا به خیابان تخت جمشید رفتیم یک رومیزی زیبا و یک قاب خاتم خریدیم . در این مدت که با او همراه بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و گذشت زمان را حس نمی کردم . دلم می خواست زمان برای همیشه متوقف شود و من برای همیشه در کنار او می ماندم ولی افسوس که با نگریستن به ساعت از جا پریدم . سپهر گفت :
-چی شد ؟ چیزی شما را ناراحت کرد ؟
گفتم :
-هیچی فقط دیرم شده ساعت شش مهمان داریم و باید حتما در این مهمانی حضور داشته باشم حالا نمی دونم توی این ترافیک چطوری قبل از ساعت شش به خونه برسم .
او با لبخندی دلنشین گفت :
-از شما پوزش می خوام که مزاحمتان شدم .
سپس با کمی مکث دوباره گفت :
-می تونم بپرسم چه کسی مهمان شماست ؟
بدون منظور گفتم :
-امشب در منزلمون بله برونه .
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی در جا ایستاد . صورتش را به من دوخت و گفت :
-بله برون چه کسی ؟
در حالی که از کاری که انجام داده بود بهت زده شده بودم گفتم :
-بله برون خواهرم . خیلی ناراحت میشه اگه دیر برسم .
نفس راحتی کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت :
-مطمئن باشید که قبل از ساعت شش در منزل هستید .
و با سرعت هر چه تمامتر شروع به رانندگی کرد .
با ترس گفتم :
-معذرت می خوام میشه کمی آرامتر برانید ؟
خندید و گفت :
-ترسیدی ؟ باشه هر چی تو بخوای .
و سرعتش را کمتر کرد . وقتی به اطرافم نگریستم دیدم نزدیک منزلمان هستم . با تعجب گفتم :
-ببخشید جناب استاد میشه بگید آدرس منزلمان را از کجا می دونستید ؟
در حالی که رانندگی می کرد گفت :
-قبل از اینکه جواب سوالتان را بدم میخوام از شما خواهش کنم که اینقدر به من استاد استاد نگید و اسمم را صدا کنید . اینقدر براتون مشکله ؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت :
-رها خواهش می کنم انقدر خجالتی و کم حرف نباش . خیلی دلم می خواست که امروز را راجع به مطلب مهمی با تو حرف میزدم ولی هروقت خواستم سر صحبت را باز کنم تو نگذاشتی و یکجوری از صحبت کردن با من شانه خالی کردی ، فردا هم ساعت شش پرواز دارم . امشب به منزلم تلفن کن شمارش همان شماره ی هنرستانه منتظرت هستم . از امشب تا فردا قبل از ساعت چهار خیلی حرف ها دارم که برایت بگم ، پس بهم تلفن کن ، منتظرت هستم .
به نزدیک خانه رسیدیم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود و می دانستم تا دو هفته ی دیگر نمی توانم او را ببینم و غمی بزرک در دلم خانه کرده بود . وقتی به سر کوچه رسید نگه داشت و گفت :
-در جواب سوالت که پرسیده بودی آدرست رو چگونه بدست آوردم کاری نداشت ، از آدرسی که در کلاس برای ثبت نام گذاشته بودی تونستم منزلتون را پیدا کنم البته جسارتم را ببخش .
از او خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و او رفت و من نم اشک را روی گونه هایم حس گردم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . ساعت پنج و سی دقیقه بود و او به قول خود وفا کرده بود و قبل از ساعت شش مرا به خانه رسانده بود . با سرعت پله های حیاط را یکی دو تا کردم و وارد سالن خانه شدم . پدر و مادرم را دیدم که روی مبل راحتی نشسته اند . سلامی کردم و به سمت طبقه ی بالا دویدم تا حمام کنم و لباس بپوشم که مادرم سررسید و گفت :
-رها کجا بودی ؟ دلم شور زد .
با فریاد گفتم :
-گفته بودم که با دوستم به خرید می رم از این که دیر کردم متاسفم .
مادر با صدای بلند گفت :
-بیا ناهار بخور تا از گرسنگی ضعف نکردی .
گفتم :
-حالا چه وقت ناهار خوردنه ؟ بیرون با دوستم ساندویچ خوردم .
از اینکه مجبور بودم انقدر به مادرم دروغ بگویم ناراحت بودم و وجدانم عذابم می داد . صدای غرولند مادرم را می شنیدم که از پله ها بالا می آمد و می گفت ساندویچ هم شد غذا ؟
من هم سریع خودم را در حمام انداختم چون می دانستم تا به من ناهار ندهد آرام نمی نشیند .
از حمام بیرون آمد و لباس هایم را سریع پوشیدم . وقتی چشمانم به آینه افتاد خودم را تحسین کردم . آوا همیشه عاشق چشمان درشت و خاکستری ام بود و می گفت چشمان رها زیبایی خاصی داره . موهای بلندم را شانه زدم و آن را خشک کردم . وقتی کارم تمام شد و از پله ها پایین آمدم ، همان لحظه مهمان ها هم از راه رسیدند . بوی عطر و ادکلن به اضافه ی بوی گل مریم فضای خانه را پر کرده بود ، سبدهای گل که به زیبایی خاصی بسته بندی شده بود . پارچه ها و انگشتری که برای آوا آورده بودند نیز همه و همه به سلیقه ی خاصی در سبدهای پر از گل و روبان قرار داده شده بود . میان مهمانان دختر خاله ی مادرم نیز حضور داشت . تنها مهمان نزدیکی که از طرف ما دعوت شده بود او بود و عموی بزرگ پدرم . مادرم فقط یک برادر داشت که سال های سال در آمریکا به سر می برد و در دانشگاه تدریس می کرد و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هم مدتی بود برای بیماری پدربزرگم روانه ی ینگه ی دنیا شده بودند . مادرم خیلی تنها بود . مادرم یک خاله داشت که خیلی پیر بود و از اینکه نیامده بود عذرخواهی نموده بود .
وقتی همه ی صحبت ها تمام شد همه ی حضار دست زدند و شیرینی خوردند و برایشان آرزوی خوشبختی نمودند و قرار شد مجلس عروسیشان شش ماه دیگر در فروردین سال بعد به انجام برسد . البته قرار بود که آن دو به محضر بروند و عقد خصوصی بگیرند تا به یکدیگر محرم شوند . در میان آن همه شلوغی جمعیت چشمم به مادرم افتاد که اشک هایش را به آرامی پاک می کرد . دلم برایش سوخت او همیشه می گفت من خواهر ندارم و خدا به من دو دختر عطا کرده که تنها نباشم . حالا آوای عزیزش قریب به شش ماه دیگر از کنارش می رفت . ناخودآگاه گریه ام گرفت . چشم هایم را به سقف دوختم تا اشک هایم به روی صورتم نغلطد ، در این هنگام مهربانو کارگر منزلمان که گاهی وقتها برای کمک به منزلمان می آمد به سمت سالن آمد و مادرم را صدا زد . من هم به دنبالشان رفتم . مهربانو گفت :
-خانم جان میز غذا را چیدم ، همه چیز حاضره . می تونید مهمان ها را برای صرف شام دعوت کنید .
مادرم از او تشکر کرد و به طرف سالن پذیرایی رفت ، اشاره ای به پدرم کرد سپس هر دو با هم مهمانها را به سمت سالنی که در آن میز غذا چیده شده بود راهنمایی کردند . مهربانو به قدری میز غذا را زیبا چیده بود که به سلیقه ی او آفرین گفتم . به سمت آشپزخانه رفتم ، او با آن هیکل چاق هنوز هم در تکاپو بود . به کنارش رفتم و خسته نباشی گفتم و از حسن سلیقه اش تعریف کردم او هم گفت رهای عزیزم انشاالله که روزی برای تو میز غذا بچینم .
او را بوسیدم و گفتم :
-ای بابا حالا کو تا من دانشگاه قبول بشم تا بتونم بعدش ازدواج کنم .
مهربانو با صدای بلند خندید و گفت :
-قسمت را چه دیدی دخترم ، شاید قبل از دانشگاه راهی خونه بخت شدی .
آن روز حرف مهربانو را جدی نگرفتم چون نمی دانستم که تقدیر چه سرنوشتی را برایم رقم زده است . آن شب میلی به غذا نداشتم ، خیلی دلم می خواست بتوانم با رامتین صحبت کنم تا ببینم چه چیز می خواهد به من بگوید ولی امکان نداشت که بتوانم مجلس را ترک کنم . بعد از رفتن مهمان ها به همراه آوا و مادرم و مهربانو خانه را کمی مرتب کردیم و بقیه ی کارها ماند برای فردا صبح .
صبح زود با دلشوره از خواب برخاستم و از پله ها پایین آمدم ک مهربانو تمام کارها را انجام داده بود و حالا وقتی دید من هم از خواب برخاسته ام جارو برقی را روشن کرد و مشغول شد . من هم برای خودم یک فنجان چای ریختم و روی صندلی نشستم . چشمانم به آوا افتاد که اینطرف و آن طرف می دوید . از او پرسیدم :
-چه خبره ؟ میخوای جایی بری ؟
خندید و گفت :
-قراره ساعت نه آرمان دنبالم بیاد و با هم کوه بریم . تو هم اگه دوست داری پاشو حاضر شو تا با هم بریم ، چند نفر از دوستان دانشکده هم هستند ، حسابی خوش می گذره .
با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-هزار تا درس دارم ، کجا پاشم بیام . مادرم در حالی که همبرگرهایی که برای آوا از قبل سرخ کرده بود را ساندویچ می کرد گفت :
-نه که تو هم خیلی درسخونی ، پاشو باهاش برو ، تو خونه حوصله ت سر میره ، یه هوایی هم تازه می کنی .
گفتم :
-مامان این چه حرفیه که می زنی ؟ این دو تا تازه نامزد شده اند من دنبالشان به کجا برم ؟
پدرم هم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت :
-حالا یک روز هم که رها می خواد درس بخونه شماها نمی گذارید ؟ تازه کلی هم از درساش عقبه .
آوا گفت :
-خود دانی .
و سپس به سمت طبقه ی بالا رفت تا حاضر شود . سر ساعت نُه آرمان زنگ خانه را به صدا درآورد و پدر در را باز کرد و به همراه مادر برای دعوت از او به حیاط رفتند . بدنبالشان آوا خداحافظی کرد و قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت :
-اگر نظرت عوض شد و خواستی بیای ما دم در منتظرت می مونیم.
چیزی به او نگفتم و در این فکر بودم که چگونه با رامتین تماس بگیرم که دیدم پدر و مادرم هر دو وارد شدند . فهمیدم که آرمان دعوتشان را نپذیرفته . مادر چند پاکت بسته بندی شده را جا به جا کرد و به پدر گفت :
-این ها را برای مهربانو و بچه هاش کنار گذاشتم . یک قابلمه غذا هم دیشب براش کنار گذاشتم ، اگه میشه اونو به منزلش برسون .
با شنیدن این حرف می دانستم که مادرم هم به همراهش خواهد رفت . از خوشحالی از جا پریدم . پدر با تعجب به صورتم نگریست و گفت :
-نه به آن اخم و تَخمت نه به این از جا پریدنت . معلوم نیست که تو چت شده .
خندیدم و به طرف اتاقم رفتم . پس از چند دقیقه صدای مادرم به گوش می رسید که گفت :
-رها من و پدرت میریم مهربانو رو برسونیم مواظب خودت باش .
از اتاقم بیرون آمدم و از آنها خداحافظی کردم . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم به سمت تلفن رفتم و شماره ی او را گرفتم . دستانم می لرزید و پاهایم سرد ِ سرد شده بود . تپش قلبم را حس می نمودم . پس از نواخته شدن چند زنگ خودش گوشی را برداشت . سلام کردم . با شنیدن صدایم خوشحال شد و گفت :
-بالاخره انتظارم به سر رسید و شما تلفن کردید . بعد از چندین سال زندگی دیشب و امروز ، معنای سخت انتظار را درک کردم . راستی دیشب سر موقع به مهمانی رسیدید ؟
بله گفتم و از او تشکر کردم . سپس او گفت :
-من باید از شما تشکر کنم دیروز خیلی به شما زحمت دادم .
گفتم :
-نه چه زحمتی ، کاری نکردم . گویی می خواستید با من صحبت کنید ، من منتظر شنیدن حرف های شما هستم .
با طمانینه گفت :
-بله البته ، میرم سر اصل مطلب ، می خواستم با شما از زندگیم بگم ، شاید برای شما زیاد مهم نباشه ولی برای من مهمه ، چون می خوام نظر نهایی شما را بدونم .
سپس اینگونه صحبت هایش را بسیار مودبانه ادامه داد :
-من رامتین سپهر 32 سال سن دارم . یک مادر پیر دارم که خدا مرا پس از 14 سال زندگی مشترک با پدرم به آنها داد . پدرم یک نوازنده ی چیره دست بود که چندسالی می شود که به رحمت خدا رفته و کار ایشان را بنابر حسب علاقه من ادامه می دهم . یک خانه موروثی هم از پدرم به ارث مانده ، همان جایی است که شما آن را به دفعات دیده اید . طبقه ی پایین که کلاس درس من است ، طبقه وسط من و مادرم با هم زندگی می کنیو و طبقه ی سوم آن دست مستاجر می باشد . البته باید بگویم چون مادرم به من خیلی وابسته است و جز من کسی را ندارد من نمی توانم او را ترک کنم و تنهایش بگذارم . از این رو او همیشه با من است . غرض از اینهمه صحبت سرتان را درد نمی آورم میخواستم از شما درخواست کنم تا با من ازدواج کنید به همین دلیل شرایطم را برایتان گفتم . می خوام پس از دو هفته که از سفر بر می گردم نظر قطعی شما را بدونم .

من که در طول مدتی که او صحبت میکرد سکوت کرده بودم وقتی از زبان او صحبت خواستگاری را شنیدم چشمانم گرد شد و گوشی تلفن را به سختی در دستانم نگه داشتم . صدای او دوباره به گوشم رسید که گفت :
-رها حالت خوبه ؟ هنوز هم اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
در حالی که صدایم می لرزید گفتم :
-بله من اینجا هستم ، به صحبت های شما فکر می کردم . از اینکه دو هفته به من فرصت فکر کردن دادید متشکرم . باشه بعد از اینکه از سفر آمدید راجع به این مساله با شما صحبت میکنم .
دیگر نمی توانستم بیش از این سخن بگویم ، از او خداحافظی کردم و سفر خوبی را برایش آرزو نمودم . وقتی گوشی تلفن را سر جایش نهادم از خوشحالی دیوانه شده بودم ، از اینکه در میان این همه دختر مرا انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا به نظر پدر و مادرم فکر نمی کردم . خیلی دلم می خواست آنقدر شهامت داشته باشم که باز گوشی تلفن را بردارم و همان موقع به او جواب مثبت بدهم . ولی چنین شهماتی را در خود سراغ نداشتم . روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم . از اینکه خیلی زود تماسم را با او قطع کرده بودم ناراحت و پشیمان شدم . به سمت میز تحریرم رفتم . جزوات و کتاب هایی را که روی هم انباشته شده بود نگریستم . با خوشحالی آنها را به اطراف خودم پرت کردم . حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم . به طرف تلفن رفتم تا با یگانه صحبت کنم ، هر چه تلفن زنگ زد کسی گوشی را برنداشت روی پیغام گیر تلفن پیغام گذاشتم و دوباره به سمت کتاب های تلنبار شده ام رفتم . آنها را گشودم ولی از محتوایشان چیزی نفهمیدم . دقایق می گذشتند و من در فکر بودم و گذر لحظه ها را حس نمی کردم . ساعتی بعد چند ضربه به در اتاق خورد فهمیدم که پدر و مادرم آمده اند ولی رسیدنشان را متوجه نشده بودم . از جایم برخاستم در اتاق را باز کردم . پدرم بود ، او را به داخل دعوت کردم خندید و گفت :
-مشغول درس خواندن بودی متاسفم که مزاحمت شدم . بیا بریم پایین ناهار حاضره و مادر رو میز چیده و منتظرمان نشسته .
سپس هر دو با هم از پلکان پایین رفته و به سوی میز آشپزخانه که مادر به زیبایی آن را چیده بود رفتیم و نشستیم .
مادرم ظرف ناهارم را پر از غذا کرد و جلویم گذاشت و گفت :
-خوب بخور ، از دیروز تو هیچی نخورده ای این طوری ضعیف میشی .
لیوانی را هم پر از نوشابه کرد و گفت :
-نگاه نکن ، بخور .
به مادرم فکر می کردم که چقدر مهربان بود و به من و آوا می رسید و همیشه مواظبمان بود . پدرم با لبخند گفت :
-چه خبره خانم ، انقدر لوسش نکن ، با رفتن آوا اونو لوس تر هم می کنی .
مادرم گفت :
-بچم رنگ به رو نداره از بس هیچی نمی خوره . حالا شما هم می گویید لوسش می کنم .
پدرم گفت :
-من می گم لوسش نکن چون که یه امروزه رو نشسته و درس خونده حالا شما هم میگید رنگش زرد شده ، اون هم از خدا خواسته درس نمی خونه و از زیر درس خوندن شونه خالی می کنه . مادرم نگاهی به پدرم انداخت و گفت :
-ناصر من هم درس خوندم اصلا کجا رو گرفتم ؟
پدرم با صدای بلند خندید و گفت :
-آخه درسی که تو خونده ای به چه دردی می خوره ؟یه قلم مو و یه بوم نقاشی ، این هم شد درس !
مادرم با حرص گفت :
-بله که میشه ، درس هنر هم یک نوع درسه . اصلا وقتی به آوا و رها نگاه می کنم یاد خودم و اردلان برادرم می افتم . او هم مانند آوا عاشق درس خواندن بود و من عاشق نقاشی کردن . از کودکی هر جا منظره ای زیبا می دیدم کاغذ و قلم رو بر می داشتم و نقاشی می کردم . حالا رها درست مثل من شده ، من عاشق نقاشی بودم واو عاشق موسیقی ، البته رها جان پدربزرگت مثل پدرت مخالف نقاشی کردن من نبود و منو هم خیلی تشویق می کرد و بالاخره در یکی از هنرستان های نقاشی ثبت نام کردم و بعد هم در دانشکده ی هنر پذیرفته شدم . ولی بعد از ازدواج با پدرت دیگه نتونستم کارم رو ادامه بدم چون خیلی زود بچه دار شدم .
این بار پدر گفت :
-حالا در زندگی تو موفق تر هستی یا اردلان ؟ اون حالا در بهترین دانشکده های جهان تدریس می کنه و تو به خاطر علاقه به نقاشی فقط تونستی یک لیسانس بگیری .
مادرم خندید و گفت:نخیر اون روزها اردلان خیلی اصرار داشت که منو پیش خودش ببره ولی من نمیخواستم پدر و مادرم رو اینجا تنها بگذارم.آره زندگی من و اردلان با هم از زمین تا آسمان فرق داره او میتونست میهنش و پدر و مادرش رو ترک کنه و بره و اینکار را هم کرد ولی من نمیتونستم اگر نه من هم اون سوی دنیا هم اکنون در حال تدریس بودم.تو خودت با اینکه تحصیل کرده هستی ولی نمیدونم چرا اینگونه فکر میکنی.مثلا یک شاعر یک نویسنده یک موسیقیدان یک گرافیست یا یک نقاش هم میتونه تحصیلات عالیه داشته باشه و در بهترین دانشگاههای جهان به درس خوندن و تدریس کردن بپردازه.
از صحبتهای مادرم لذت میبردم و از اینکه چنین مادر روشنفکری داشتم به خود میبالیدم.پدرم دستانش را بطرف بالا برد و گفت:خوب من تسلیم ولی این دلیل نمیشه که رها نخواد درس بخونه من اصرار دارم که او هم مانند آوا یک پزشک موفق یا یک خانم مهندس ارشیتکت با لیاقت بشه این رو بدون ناهید که اگه رها در اینجا دانشگاه قبول نشه اونو به خارج از کشور خواهم فرستاد البته صحبتهایی هم در این زمینه با اردلان کرده ام.
با این صحبت پدر ناگهان لقمه در دهانم گیر کرد و به سرفه افتادم مادرم از جایش بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و لیوان اب را پر کرد و به دستم داد و گفت:باید دید نظر رها در این مورد چیه؟با حالتی پریشان گفتم:نیازی به رفتن از ایران نیست انشالله که همینجا قبول میشم سپس میز غذا را ترک کرده به سمت اتاقم رفتم.
حالت تهوع داشتم افکار پدرم از یک طرف خواستگاری رامتین از طرف دیگر نمیدانستم با آنها چگونه کنار بیایم باید تا آمدن آوا صبر میکردم و همه چیز را برای او تعریف میکردم و از او کمک میخواستم.تا ساعت 5 صبر کردم که آوا و آرمان از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی روی مبل راحتی لم دادند و مادر برایشان چای و میوه و شیرینی آورد.
آوا یک بند حرف میزد و از کوه و دوستانش صحبت میکرد و میگفت:خیلی بد شد که دنبالشان نرفتم.
آرمان یکی دو ساعتی نشست و سپس هر چه پدر و مادر به او اصرار کردند که برای شام بماند قبول نکرد.و رفت پس از رفتن او آوا برای رفع خستگی حمام رفت منهم به اتاقش رفتم و منتظر آمدنش شدم وقتی از حمام بیرون آمد با تعجب گفت:اینجا چکار میکنی چه عجب یاد ما کردی؟خندیدم و گفتم:بیا بشین میخوام با تو صحبت کنم.با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟چشمانم بروی کتابهای قطور آوا افتاد و به او گفتم:حوصله ت سر نمیره این کتابها را میخوانی؟سر درد نمیگیری؟به صورتم زل زد و گفت:مطمئنا آمدنت به اینجا این نیست که به من بگی که کتابهایی که میخونم سردرد می آره.گفتم:آره تو راست میگی آمدم اینجا از تو کمک بگیرم.روبرویم نشست و دستانم را گرفت و گفت:بگو هر کمکی که بخوای به تو میکنم مطمئن باش!از جایم بلند شدم و گفتم:تو تا حالا عاشق شده ای البته عشقی که از هر نظر ممنوع باشه.دستانش را بهم کوفت و گفت:میخوای بگی که عاشق شده ای آنهم یک عشق ممنوعه؟خوب حالا آن مرد خوشبخت چه کسی هست که عشقش ممنوعه؟به صورتش زل زدم و گفتم:استاد موسیقی ام.جیغی کشید و گفت:حالا چرا عاشق چنین کسی شده ای؟حتما سنش هم از تو خیلی بیشتره!میبینیم که چند وقته ساکت شده ای و دیگه اون دختر پر شر و شور گذشته نیستی.حالا میخوای جواب پدر روی چی بدی او مخالف ازدواج توست حالا اگه بفهمه.شغلش هم چیزیه که از اون متنفره اصلا امکان نداره قبول کنه.
بطرفش رفتم دستانش را گرفتم و گفتم:که با مادر صحبت کن اون حتما میتونه پدر رو راضی کنه.آوا گفت:بیچاره مادر از همین حالا دلم براش میسوزه حالا ببینم نکنه این عشق یک طرفه باشه و تو خیالهایی به سرت زده باشه.خندیدم و گفتم:نخیر همین امروز پشت تلفن ازم خواستگاری کرد.از جایش بلند شد و گفت:به به!چقدر پیشرفته شدی تلفنی هم صحبت میکنی برای همین امروز همراهم نیومدی من احمق رو بگو که خیال میکردم خانم به صرافت درس خواندن افتاده زهی خیال باطل ایشان عاشق شده اند.
بطرف پنجره رفتم و گفتم:یه چیزی دیگه هم هست که میخوام بدونی پشت سرم ایستاد و گفت:یه سورپریز دیگه.بگو ببینم!گفتم:آوا قراره از فردا به کلاس اون برم و بجای اون تدریس کنم.آخه خودش برای دو هفته به خارج از کشور میرفته و منو جای خودش گذاشته.آوا با تندی گفت:مگه دیوانه شده ای دختر پس کلاسهای کنکورت چه میشه؟به صورتش زل زدم و گفتم:چه کلاس کنکوری منکه حوصله درس خوندن رو ندارم همه اش خمیازه میکشم و چرت میزنم.
آوا دیگر هیچ چیز نگفت فقط وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم گفت:رها ظاهرا فکرهایت را کرده ای هر طور تو بخواهی با مادر صحبت میکنم ولی نه امروز و فردا این یه موضوع کوچک نیست منهم که میدونی این دو سه روز خیلی کار دارم و باید به آزمایشگاه برم و کارهای عقدمون رو راست و ریست کنم.قول میدم بعد از مراسم عقد با مادر صحبت کنم به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنشب برعکس شبهای گذشته با خیال راحت خوابیدم.
صبح زود لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم.نمیتوانستم سازم را به همراه ببرم چون مادرم میفهمید که به کلاس کنکور نمیروم.تصمیم گرفتم که از ساز متین استفاده کنم.با عجله و صبحانه نخورده از منزل خارج شدم وقتی به کلاس رسیدم خانم حسینی آمده بود خنده ای به من کرد و اولین روز تدریسم را تبریک گفت.
وارد کلاس شدم هنرجوها هم یکی یکی آمدند.آن روز تا ساعت دو بعدازظهر تدریس میکرد و سپس به خانه رفتم.در خانه با یاد رامتین و اینکه سازش را به دست گرفته بودم از خوشحالی روی پا بند نبودم دلم برایش خیلی تنگ شده بود آرزو میکردم این دو هفته هر چه زودتر به پایان برسد و دوباره او را ببینم.روز بعد وقتی به کلاس رفتم صبح خیلی زود بود.در آن روز من و دوستانم کلاس موسیقی داشتیم که با هماهنگی استاد انجام شده بود.هیچیک از هنرجوها نیامده بودند ولی من چون چیزی به خانواده ام نگفته بودم مجبور بودم به کلاس بیایم.با کلیدی که داشتم وارد آنجا شدم با تعجب خانم حسینی را دیدم چون قرار نبود آن روز کلاس مبتدیان زود تشکیل شود.بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش نشستم و گفتم:خیلی زود آمدید او هم خندید و گفت میدانستم که شما زود تشریف می آورید.منهم آمدم البته قبلا استاد به من گفته بود که شما ممکن است روزهای یکشنبه زودتر بیاید و هماهنگی های لازم انجام شده بود.
با تعجب گفتم:هماهنگی برای چه؟این پا و آن پایی کرد و گفت:ایشان از من خواستند که ترتیب قرار ملاقات شما با مادرشان رو بدهم البته مادرشون هم علاقه مند به این ملاقاتند هم اکنون هم منتظرند تا ورود شما را به ایشان اطلاع بدم.
وقتی که صبحتهای خانم حسینی تمام شد به فکر فرو رفتم دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کنم از فکر اینکه میبایست مادر استاد را ملاقات کنم دیوانه شده بودم.با تته و پته به خانم حسینی گفتم:میشه لطفا قرار ملاقات رو به روز دیگری موکول کنید؟من اصلا آمادگی صحبت و دیدار با ایشان رو ندارم.خندید و گفت:امکان نداره ایشون هم اکنون منتظر شما هستند سپس از جایش برخاست و بطرفم آمد دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:چقدر دستات سرده خانم مهرجو پس اون همه اعتماد به نفست که اونطور زیبا در جمع ویولون میزنی به کجا رفته؟کمی خودت را کنترل کن بیا نترس منهم همراهت خواهم آمد.
بهمراه او از پلکان راهرو بالا رفتیم وقتی به در آپارتمان رسیدیم او به کناری رفت و گفت:حالا خودت زنگ بزن.من که مردد بودم بالاخره زنگ را فشردم پس از چند لحظه خانمی قد بلند که یک عینک ذره بینی زده بود در را برویم باز کرد.سلامی کردم و جواب آن را خیلی سرد دریافت نمودم خانم سپهر دستانش را دراز کرد و با من دست داد و مرا بداخل دعوت نمود.از رفتار خشک و مبادی آدابش حرصم گرفته بود.او همانند یک ملکه رفتار میکرد و راه رفتنش چنان بود که گویی یک شاهزاده ی تمام عیار است او به جلو میرفت و من مانند یک ندیمه به دنبالش حرکت میکردم وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم بالاخره برگشت و به صورتم نگریست و گفت:لطفا بنشینید.سپس خودش هم روی مبل نشست.خانم حسینی را دیدم که با عجله به سمت آشپزخانه رفت.خانم سپهر وقتی نگاههای زیر چشمی اش به پایان رسید به حرف آمد و گفت:از آشنایی با شما خوشوقتم از اینکه قبول زحمت فرمودید و در نبودن رامتین کلاسش را اداره مینمایید سپاسگزارم.با لکنت زبان گفتم:خواهش میکنم سپس با کنایه گفت:البته نمیدونم رامتین چرا یکی از شاگردانش را برای اینکار انتخاب نموده در حالیکه دوستان و همکاران بسیار زیادی داره او ازشما هم پیش من خیلی تعریف کرده و میگه شما خیلی ماهرانه ویولون مینوازید و این اواخر اصلا احتیاجی به استاد ندارید میتونم بپرسم چرا وقتتان را تلف میکنید؟
من مات و مبهوت به چهره این پیرزن خودخواه مینگریستم و فهمیدم که با این پرسش میخواهد بگوید چرا پسرش را ترک نمیکنم.خدا را شکر کردم که خانم حسینی با یک سینی چای وارد سالن شد چای را که تعارف کرد دوباره به آشپزخانه بازگشت.خانم سپهر پرسید مثل اینکه دوست ندارید جواب سوال من رو بدید شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:نه اینطور نیست.البته از لطف استاده که از من تعریف میکنند این قدرها هم که میگن من ماهر نیستم و به زعم خود فکر میکنم خیلی هم به کلاس آمدن و یادگیری موسیقی احتیاج دارم.
خانم سپهر گفت:خوب بگذریم خانواه شما اطلاع دارند که سمت استادی را به عهده گرفتید؟نمیدانم در رفتارش چه سری بود که اینگونه پرسش میکرد از کجا میدانست که پدر و مادرم اطلاع ندارند؟او درست دست گذاشته بود روی نقطه حساس.
اینبار خانم حسینی با دو ظرف میوه و شیرینی وارد شد.من داشتم فکر میکردم که جواب سوال او را چه بدهم که بالاخره از دهانم پرید که بله اونها هم خبر دارند.او دوباره به چشمانم زل زد و گفت:خانم مهرجو چایتان سرد میشه لطفا میل کنید.چایم را برداشتم و با دلخوری نوشیدم.بین ما سکوت حکم فرمایی میکرد که او دوباره گفت:برای آینده تان چه برنامه ای دارید البته نمیدونم در جریان هستید یا خیرکه رامتین بدون مشورت با من از شما خواستگاری کرده.و او به من گفته که شما جواب خواستگاری را هنوز نداده اید و از او وقت خواسته اید تا با خانواه تان مشورت کنید.خوب نتیچه چه بوده؟
اینبار خودم را کنترل نمودم و گفتم:خیر خانم هنوز مشورت نکرده ام و اتفاقا مصمم هستم که اونو به همسری بپذیرم و مطمئنم که خانواده ام اگه بدونند و بفهمند که اونو دوست دارم حتما قبول خواهند کرد.به چهره ام نگاهی کرد و گفت:او همیشه در همه موارد زندگیش با من مشورت میکنه ولی اینبار نمیدونم چرا بدون مشورت با من اینکار را کرد.از جایم بلند شدم و گفتم چرا از خودش این سوال را نپرسیدید فکر میکنم حتما جواب بجایی داشته باشند او هم از جا برخاست و گفت:چرا از جایتان بلند شدید؟کجا میخواهید بروید؟گفتم:نیم ساعت دیگه هنرجوها خواهند اومد میروم خود رو آماده کنم.سپس با او دست دادم و از وی خداحافظی کردم.
اصلا حوصله صحبت با خانم حسینی رو هم نداشتم.سریع از پلکان
پایین آمدم و از در

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:40 ] [ arman ]

[ ]

در آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:38 ] [ arman ]

[ ]

 حتماً بايد كار خاصي داشته باشم ؟ 
رادين لبخندي زد و گفت : 
ـ خب پس نپيچون ، بگو دلت برام تنگ شده بود . 
لينا لبخندي زد و گفت : دوست داري اينو بشنوي ؟ خب آره دلم برات تنگ شده بود
رادين احساس وصف نشدني اي داشت . اينكه دوست داشتن هاي لينا ادامه داشت ، واقعي بود و دلش رو نمي زد . 
ـ خب ديگه چه خبر ؟ خوبي ؟ 
ـ آره خوبم . 
لينا با خوشحالي گفت : چي بهتر از اين كه خوبي . 
رادين نيمچه لبخند زد و لينا گفت : 
ـ رادين !!!؟؟؟ 
اون قدر لحن صداي لينا نوازشگرانه بود كه بي اختيار گفت : 
ـ جانم . 
بند بند وجود لينا لرزيد . با خوشحالي گفت : 
ـ امروز تولدمه . 
رادين اول فكر كرد لينا الكي داره مي گه تا ببينه عكس العمل اون چيه . گفت : 
ـ خب چي كار كنم ؟ 
لينا به يكباره پكر شد و گفت : خب ...هيچي ...بهم تبريك بگو ديگه ...
ـ داري جدي مي گي تولدت ِ ؟ 
ـ نه پس ، داشتم جك مي گفتم دور هم بخنديم . تولدمه ديگه چرا باور نمي كني .
ـ خب چرا زودتر بهم خبر ندادي ؟ 
ـ خب حالا گفتم ديگه . 
ـ حالا ديره ...
لينا با ناز گفت : مگه چي كار مي خواي برام بكني ؟ 
رادين در حالي كه سمت دانشگاه مي رفت گفت : 
ـ هيچي زياد ذوق نكن ، هيچ كاري نمي خوام برات بكنم . 
ـ مي دونستم خيلي بي ذوقي . 
رادين خنديد و گفت : كيك خريدي ؟ 
ـ نه خير نخريدم . 
ـ چرا ؟ 
ـ چرا بخرم ؟ اينكه برم براي خودم كيك بخرم يه كم مسخره به نظر مي رسه . 
ـ آخي دلم برات سوخت هيچ كس رو نداري كه برات جشن بگيره . 
لينا به مسخره خنديد :
ـ هه هه هه ، بابام بهم زنگ زد تلفني بهم تبريك گفت . 
ديگه نگفت كه مسيح هم زنگ زد و خواسته بود براش جشن بگيره ولي او بي حوصلگي رو بهانه كرده بود . 
رادين گفت : 
ـ ببين من دارم مي رم دانشگاه ، فعلاً كاري نداري ؟ 
ـ نميايي پيشم ؟ 
ـ بيام چي كار ؟ 
لينا عصبي شد و گفت : 
ـ رادين پا تو اينجا بگذاري ، پاتو قلم مي كنم ...منو بگو با چه شوقي زنگ زدم بگم تولدمه ، براي تولدت جبران مي كنم . 
رادين خنديد و گفت : تولد من گذشته . 
ـ به هر حال دوباره تولدت مي رسه كه . 
رادين يه لحظه فكر كرد "اگر واقعاً نرسه چي ؟" لبخندش هر لحظه كم رنگ تر مي شد . 
ـ الو...چي شد ؟ چرا ساكتي ؟

 

صداي آرنيكا تو گوشش پيچيد كه گفت "رادين اميدوار باش ، فردا پيش بيني نشده ست ولي مي توني با افكارت اونو بسازي . "
لبخند محوي زد و گفت :
ـ لينا فعلاً خداحافظ . 
لينا به آرامي خداحافظ گفت و رادين سمت دانشگاه رفت . 
لينا گوشيو روي پاش گذاشت ، هنوز به فكر نرفته بود كه يه پيام براش رسيد . از طرف مازيار بود . خوند . 
"سلام لينا جان. 
آغاز دوباره تو تبريك مي گم ." 
لينا جواب فرستاد : 
"ممنون كه به يادمي ." 
كمي كه گذشت گوشيش زنگ خورد . باز هم مازيار بود ، جواب داد . 
ـ سلام . 
ـ سلام ، من هميشه به يادتم ، حالا چي كار مي كني براي تولدت ؟ 
ـ هيچي تو خونه ام . 
ـ چرا خونه ؟ پاشو بيا اينجا هم كمي تمرين مي كنيم ؛ هم برات يه جشن كوچولو مي گيرم . 
ـ واقعاً ممنونم ، ولي منتظر كس ديگه اي هستم . 
مازيار بعد كمي سكوت گفت : 
ـ رادين ؟ 
ـ اوهوم . 
ـ باشه لينا جان ، خلاصه تنها نموني ...
لينا لبخند زد و گفت : نه . 
ـ باشه ، پس ديدمت كادوت رو مي دم . 
ـ واي مازيار من كادو نمي خوام . 
ـ خب اين حرفا رو ول كن ، چيز قابل داري نيست . 
ـ بازم تشكر مي كنم . 
ـ اصلاً حرفش رو نزن ، من با يكي از بچه ها تمرين دارم ، فعلاً قطع مي كنم ، آخر شب بهت زنگ مي زنم باشه ؟ 
ـ باشه . 
ـ بدرود . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ بدرود . 
تماس قطع شد . لينا رفت تا آماده بشه . رادين نگفته بود كه مياد ولي اون منتظر بود . ترجيح مي داد اميدوار باشه . 
بودن كسايي كه تولد لينا رو يادشون بوده و دوست داشتن براش جشن بگيرن ولي اون منتظر همون كسي بود كه حتي از روز تولدش خبر نداشت . 

***

رادين بعد تحويل مدارك تو محوطه ي دانشگاه چند تا از دوستانش رو ديد . هيچ كس از بيماريش خبر نداشت و اين راضيش مي كرد . هر كي يه چيزي مي گفت :
ـ چه عجب آقا اول شدن كلاسشون رفته بالا . 
ـ آقا اول دانشگاه شدي ديگه ، رئيس جمهور مي شدي فكر كنم ما رو بي دليل ترور مي كردي . 
ـ آخه فقط اينم نيست . الان براي خودش يه پا استاده ، برنامه نويسه ، ديگه در شأنش نيست كه با ما بگرده . 
فرامرز دستش رو رو گلوي رادين گذاشت و گفت : 
ـ داداش چرا گوشي تو جواب نمي دي ؟ 
رادين برگشت سرفه كرد ، بعد دست فرامرز رو پس زد و گفت : 
ـ نكن ببينم . 
بعد نگاهي به جمع كوچكشون انداخت و گفت : 
ـ شما الاف ها اينجا چي كار مي كنيد ؟ 
ساشا پوزخند زد و گفت : 
ـ همون كاري كه تو مي كني ...
علي زد پس گردن ساشا و گفت : 
ـ تو ديگه خالي نبند ، تو كه مشروط شدي ...
همه زدند زير خنده و رادين گفت : 
ـ واقعاً ؟ !!!
ساشا با خنده سري تكان داد . رادين پوزخند زد و گفت : 
ـ تو ديگه عجب آدمي هستي ...
ـ حالا چند تا از درس هاتون رو افتاديد ؟ 
فرامرز با لحن لوتي گفت : 
ـ داداش افتادن كه تو مرام ما نيست ، اين استاد ها هستند كه ما رو مي اندازن .
رادين مدتي با آنها حرف زد و از دانشگاه خارج شد . داشت سوار ماشين مي شد كه دختري صداش زد :
ـ آقا رادين !

برگشت ، ترانه بود . لبخندي زد و سر تكان داد . ترانه هم لبخند محجوبانه اي زد و گفت : 
ـ تو دانشگاه صداتون كردم نشنيديد . 
ـ بله ، اشكالي نداره ، بفرماييد . 
ـ اول خيلي خوشحال شدم بابت موفقيت تون ، دوباره بهتون تبريك مي گم ...بعد يه مزاحمت براتون داشتم . 
ـ خواهش مي كنم ، بفرماييد . 
ـ مي دونم سرتون شلوغه ، ولي شرمندم يكي از اقوام مون تازه وارد دانشگاه شده ، مي خواستم ازتون بخوام اگر امكانش هست يه سري دروس پايه رو باهاش كار كنيد.
رادين در دل دعا مي كرد اين آغاز دوباره ديدن هاي هم نباشه . هر چند هنوز مطمئن نبود بتونه به تدريس كردن ادامه بده . براي همين گفت : 
ـ ببخشيد من يه سري مشكلات برام پيش اومده ، به خاطر همين دوباره تدريس كردن رو شروع نكردم . 
ترانه مايوسانه نگاهش كرد . 
ـ ولي اگر خواستم براي بقيه كلاس بگذارم ، شماره تون رو دارم حتماً خبرتون مي كنم.
ترانه تشكر كرد و رفت . رادين سوار ماشينش شد . باز دلش مي سوخت . تنها دختري بود كه خيلي سعي مي كرد موقع حرف زدن و رفتار كردن خيلي باهاش معدب باشه و خوب برخورد كنه . ترانه دختر خوبي بود ، نمي خواست الكي اميدوارش كنه.

***

سخت ترين كار ممكن خريدن هديه بود . فكر مي كرد از پسش بر نمي ياد . تا به حال يادش نمي اومد كه براي دختري هديه خريده باشه . 
ديگه كم كم اعصابش داشت به هم مي ريخت . با خودش فكر كرد يه دسته گل بگيره و بره پيشش ولي دلش نيومد كادوي ديگري نخره . 
بعد كلي بلاتكليفي آخر سر يه ست مرواريد اصل براش خريد و راهي شد . بين راه يه دسته گل رز خريد . تو چهارراه پشت چراغ قرمز بود كه نگاهش به بادكنك فروش افتاد كه ايستاده و با تلمبه بادكنك هايش رو باد مي كنه . 
نگاهي به بادكنك هايي كه به چوب متصل بود انداخت و و مرد رو صدا كرد . 
مرد جلو اومد خم شد و گفت : بله ؟ 
ـ يه چند تا بادكنك مي خواستم . 
ـ چشم . چند تا ؟ 
ـ يه ده بيستايي بده ...
مرد داشت بادكنك مي شمرد كه گفت : 
ـ نه عمو جون كي نفس داره باد كنه ، باد شده شو مي خوام . 
مرد نگاهش كرد و گفت : باد شده مي بري ؟ 
ـ آره بگذار رو صندلي عقب . 
مرد سري تكان داد . در عقب رو باز كرد و در حالي كه داشت نخ هاي بادكنك رو از چوب جدا مي كرد رادين گفت : 
ـ خوش رنگ هاشو بگذار . 
ـ چشم . 
ـ دستت طلا . 
پول نقد از جيبش بيرون آورد . بادكنك فروش در عقب رو بست ، كنار شيشه خم شد و گفت : 
ـ اينم بيستا ..
رادين كمي فكر كرد . چون لينا بيست و يك ساله مي شد گفت : 
ـ يه دونه ديگه هم اضافه تر بگذاريد . 
ـ به چشم . بفرما . 
آخرين بادكنك رو روي صندلي جلو گذاشت و رادين پول رو بهش داد . بادكنك فروش نگاهي به پول انداخت بعد دستي تو جيبش كرد تا بقيه ي پولش رو بده . 
رادين نگاهي به چراغ كه سبز مي شد انداخت و گفت : 
ـ بقيه ش مال خودتون ...
صداي تشكر بادكنك فروش رو نشنيد ، چرا كه سبز شد پاشو روي گاز گذاشت و دور شد . 
بين راه از كيك فروشي يه كيك قلب سفيد كه روش يه قلب قرمز ژله اي داشت خريد و ازشون خواست كه روش بنويسند "لينا جان تولدت مبارك "

زنگ رو نزد ، با كليد در رو باز كرد ، داشت در پاركينگ رو براي بردن ماشينش به داخل باز مي كرد كه ديد لينا روي ايوان ايستاده . 
لبخندي بهش زد و ماشين رو داخل برد . لينا پا برهنه سمتش دويد و گفت : 
ـ آخ جون رادين اومدي ؟ 
رادين لبخند قشنگي زد و در پشت رو باز كرد . لينا سمتش رفت . وقتي گل و كيك و بادكنك ها رو ديد ذوق زده دستش رو دور گردن رادين انداخت و گونه ي او را بوسيد . 
رادين دلخور شد و گفت : 
ـ برو عقب لينا . 
لينا كه هيچ چيز شادي شو به هم نمي زد با لبخند عميق و كشداري گفت :
ـ اينا براي منه ؟ 
رادين خنديد و گفت : نه براي دختر همسايه تونه . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ هه هه بانمك . 
رادين كيك رو دست او داد و گفت : 
ـ تو اينو ببر . 
ـ واااااااااااي رادين خيلي خوشحال شدم اومدي ، باورم نمي شه برام اين كارها رو كرده باشي . 
رادين خنديد و گفت : منم باورم نمي شه . 
لينا كيك به دست سمت خونه رفت . رادين نگاهي به پاي او كرد و گفت : 
ـ تو پات چيزي نره . 
لينا برگشت با شيطنت لبخند زد و گفت : 
ـ نه مواظبم . 
رادين به زحمت همه ي بادكنك ها رو بيرون كشيد ، به همراه گل و كادو داخل رفت . لينا بعد گذاشتن كيك تو يخچال اومد كمكش كرد و بادكنك ها رو گرفت . 
رادين نگاهي به او كرد كه يه بلوز آستين كوتاه سفيد چسبان پوشيده بود با يه جين برموداي لوله اي . موهاي مشكي شو روي شونه هاش رها كرده و يه طرفش رو يه گل سفيد بزرگ زده بود . در دل تحسينش كرد . واقعاً زيبا بود . رنگ پوست سفيد و بي آرايشش در تضاد موهاش مثل هميشه بي نظير بود و اون گل سر سفيد و بلوز هم به طرز زيبايي با چهره ش هماهنگ بود . 
گفت : 
ـ منتظر كسي بودي ؟ 
لينا با شيطنت گفت : 
ـ آره . 
ـ من كه نگفته بودم ميام . 
لينا خنديد و گفت : جرات داشتي نياي ؟ 
رادين باهاش دست داد و گفت : 
ـ بهت تبريك مي گم ، ولي بايد سالهاي بعد زودتر خبر بدي . 
به سالهاي بعد هم اميدوار شده بود . مهم نبود كه واقعاً باشد يا نه ،مهم همون حال بود كه وجود داشت . 
لينا دست او را فشرد و گفت : 
ـ بايد سال هاي ديگه خودت يادت بمونه ديگه . 
رادين خنديد و سري تكان داد . لينا خواست رو بوسي كنه كه رادين مانع شد . لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين رفت رو مبل نشست . لينا دوباره ذوق زده سمتش رفت ، كنارش نشست . رادين كمي فاصله گرفت ولي دستشو دور شونه ي لينا انداخت و گفت : 
ـ حسابي خوشگل كردي ها . 
لينا با خوشحالي لبخند زد و گفت : 
ـ واقعاً ممنونم رادين ، هيچ وقت اين روز رو فراموش نمي كنم . 
رادين جعبه ي مرواريد رو سمتش گرفت و گفت : 
ـ اين هم كادوت . 
لينا با خوشحالي گفت : 
ـ وااااااي چه خبره رادين ؟ با همين كيك و بادكنك و گل ها حسابي منو غافلگير كردي. 
ـ قابلت رو نداره عزيزم . 
لينا با خوشحالي جعبه رو گرفت با ديدن ست مرواريد لبخند زد ، جعبه رو بست و در آغوش كشيد ...تا به حال ذوق زدگي شو تا يه جايي مهار كرده بود . ولي ديگه اشك هاي شوقش باريدن گرفته بود . 
رادين اخم تصنعي كرد و گفت : 
ـ چرا گريه مي كني ؟ 
با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت : 
ـ رادين تو نمي فهمي ...نمي دوني چي مي گم ، وقتي مي گم تو و كارات برام يه دنياست باور نمي كني ، من حتي بد اخلاقي هات رو هم دوست دارم . 
رادين لبخند زد و با ملايمت اشك هاي او را پاك كرد . لينا لبخند شرمگيني زد و گفت:
ـ نمي خواستم گريه كنم . 
ـ فداي سرت ، برو كيك رو بيار برات شمع روش كنيم . 
لينا با خوشحالي بلند شد سمت يخچال رفت و كيك رو بيرون كشيد . در حالي كه چنگال و زيردستي و كارد بر مي داشت ، شروع كرد به شمردن بادكنك ها ...
وقتي با كيك بر مي گشت با لبخند گفت : 
ـ اين تعداد بادكنك ها تصادفي اين قدر شد يا نه ؟؟؟ 
رادين تو چشم هاي عسليش نگاه كرد . چه قدر اين نگاه رو دوست داشت . اول مي خواست سر به سرش بگذاره و بگه كه تصادفي بوده ولي خنديد و گفت :
ـ نه اين يكي رو ديگه يادم بود كه بيست و يه ساله شدي . 
لينا با خوشحالي كنارش نشست . كيكو روي ميز گذاشت . رادين خودش شمع ها رو روي كيك چيد . به تعداد سال هاي تولد لينا . 
رادين در حالي كه فندك رو از روي ميز برداشته و شمع ها رو روشن مي كرد گفت :
ـ يه آهنگ بگذار . 
لينا با ترديد نگاهش كرد . براي حساسيت هاي اخير او خيلي رعايت مي كرد . رادين از نگاهش فهميد . لبخند محوي زد و گفت : 
ـ ناراحت نباش ، آهنگ بگذار ، صداشو كم كن . 
لينا از جايش بلند شد . آهنگ گذاشت . آهنگ تولدت مبارك تو فضا پخش شد . رادين لبخند زد و گفت : 
ـ آفرين همه چيز رو حاضر كردي كه . 
لينا با لبخند كنارش نشست . رادين گفت : 
ـ شمع ها رو فوت كن . 
لينا با خوشحالي روي زانو كنار ميز نشست . دست هاشو به صورت نيايش روي هم گذاشت و شروع كرد به آرزو كردن . رادين با كنجكاوي به لب هايش كه بي صدا تكان مي خورد نگاه كرد ولي نفهميد چه آرزو كرده . لينا بعد آرزو سريعاً شمع ها رو فوت كرد . رادين براش دست زد و لينا دوباره كنار او نشست . 
ـ كيكت رو نمي بري ؟ 
ـ چرا . 
شمع ها رو با هم برداشتند و لينا كيكش رو برش داد . تو زير دستي ريخت و چنگال ها رو كنارش گذاشت . اولين زير دستي رو به رادين داد و دومي رو هم روي پاش گذاشت . 
رادين لبخند زد و لينا گفت : 
ـ براي تولدت جبران مي كنم . 
(اميدوار بودند تولدش مياد) . رادين لبخند زنون گفت : 
ـ همون طوري كه پشت تلفن مي گفتي جبران مي كني ؟ 
ـ نه همين طور مثل خودت . 
رادين دستي به موهاي مشكي او كشيد و بعد چنگال رو به دست گرفت . لينا اما اشك به چشم هاش اومد . نمي دونست كه چه قدر به نوازشش نياز داره ، به آغوشش كه نزديك بود اما دور . 
لينا به زور تكه اي كيك خامه اي رو پايين داد . به رادين نگاه كرد كه آرام كيك مي خورد . لينا گفت : 
ـ تو دهنم كيك بگذار . 
رادين خنده ش گرفت ولي وقتي ياد چيزي افتاد لبخندش رنگ باخت . به جاي چنگال خودش چنگال لينا رو گرفت و تكه اي كيك روش گذاشت و جلوي دهن لينا برد . لينا اول لبخند زد و بعد دهنش رو باز كرد و كيك رو خورد . 
لينا چنگالش رو گرفت ، در كيك فرو برد و بعد جلوي دهان رادين گرفت . 
رادين اول به كيك نگاه كرد بعد به لينا . لينا وقت ترديد اون رو ديد گفت : 
ـ بخور ...آفرين باشه ؟ 
رادين لبخند زد : كيك رو خورد . 
ولي بعد چنگال رو از دست او گرفت . لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين گفت :
ـ برو يه چنگال ديگه بيار . 
لينا سعي كرد لبخند بزنه و رفت يه چنگال ديگه آورد . 
آرام آرام كيكشون رو خوردند . بعد به هم نگاه كردند و لينا دوباره بابت همه چيز تشكر كرد . 
رادين ازش پرسيد : 
ـ چه آرزويي كردي ؟ 
دوباره برق شيطنت تو نگاه لينا درخشيد و گفت : 
ـ مگه آرزو ها رو مي گن ؟ 
رادين شانه اي بالا انداخت و گفت : 
ـ خب نگو . 
لينا خنديد و گفت : 
ـ اگر بگم قول مي دي تو هم روز تولدت آرزوتو بگي ؟ 
رادين لبخند زنون دستش رو جلو برد و گفت : 
ـ باشه ، قول . 
لينا دستش رو تو دست او گذاشت ، فشرد و گفت : 
ـ خوبه پس مي گم . 
رادين منتظر به او چشم دوخت . 
ـ من هيچي نمي خوام جز يه چيز...آرزو كردم هميشه كنارم باشي . مثل حالا داشته باشمت . تا آخرين لحظه كنار هم باشيم . آرزو نكردم كه با هم ازدواج كنيم ...
لبخند تلخي زد و گفت : 
ـ چون مي دونم زير بارش نمي ري . همين طوري هم ازم فاصله مي گيري ...ولي آرزو كردم كنارم باشي ...هنوز هم اون قدر فرصت باشه كه با هم بخنديم ، من مي خوامت با همين فاصله ها ، مي خوام حس كنم كه خوشبختم ، حس كنم كه هستي و در كنارت منم باشم ...مي خوام اميدوار باشم و تو هم اميدوار باشي ...
رادين به آرامي آه كشيد وقتي نگاه لينا رو ديد لبخند زد ، از ته دل . 
موسيقي به آرامي سكوت دو نفره شان رو مي شكست :

منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست

منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه کار سختی ست(سختی است)

نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه



تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم

تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
چشمامو می بندی
و این قصه تموم میشه

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست

نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه



پايان

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:35 ] [ arman ]

[ ]

رايكا با آرنيكا وارد اتاق شدند ، آرام در رو بستند . اردشير با خوشحالي به آرنيكا نگاه كرد ، آرنيكا انگشت قلمي شو روي بيني اش به نشانه سكوت قرار داد . اردشير سري تكان داد و رفت آرنيكا رو بغل كرد و آرام خوش آمد گفت . 
رادين ملحفه رو روي سرش كشيده و سعي مي كرد به چيزي فكر نكنه . رايكا براي آرنيكا لبخندي زد . اردشير آرام به رايكا اشاره كرد كه ديرش شده و ميره . 
رايكا سري تكان داد . 
سكوت چند ثانيه اي اتاق با صداي رايكا شكست . 
ـ رادين ....
همان طور كه ملحفه رو روي سرش نگه داشته بود "هوم" كشيده اي گفت.
ـ منو نگاه كن . 
رادين بي حوصله گفت : 
ـ بگو مي شنوم . 
ـ نمي خوام بشنوي ، منو نگاه كن . 
رادين زير ملحفه غلتي زد و پشت كرد . آرنيكا به آرامي رو به رايكا گفت :
ـ مي تونم باهاش صحبت كنم ؟ 
ـ حتماً ...من بيرونم . 
رايكا رفت . آرنيكا نزديك تخت شد ، از روي ملحفه به بازوي او زد . رادين بي حوصله گفت : 
ـ رايكا دست از سرم بردار ، حوصله تو ندارم ...
آرنيكا لبخندي زد و دوباره به بازويش زد . رادين كه عصبي شده بود غلتي زد ، سريع و عصبي ملحفه رو از رو خودش كنار زد و دهانش رو باز كرد كه چيزي بگه ولي با ديدن آرنيكا كه بهش لبخند مي زد ، شوكه شد . چشمانش گرد شده به آرنيكا دوخته بود.
آرنيكا لبخندي از صميم قلب زد و گفت : 
ـ خوبي ؟ 
ـ آرنيكا تويي ؟ 
با لبخند حرفش رو تاييد كرد . 
ـ اينجا چي كار مي كني ؟ 
لبه ي تخت نشست ، كيف فانتزي شو روي پاش گذاشت و گفت : 
ـ اومدم تو رو ببينم . 
رادين نيم خيز شد و نشست . آرنيكا گفت : 
ـ الان بهتري ؟ 
ـ ممنون . 
ـ رادين تا جايي كه شناختمت تو خيلي همه چيز رو تو خودت مي ريزي ، و اينكه از خانواده ت فاصله مي گيري . 
رادين پوزخندي زد و گفت : 
ـ اومدي نصيحتم كني ؟ 
آرنيكا سري تكان داد و گفت : نه اصلاً . فقط اومدم باهات حرف بزنم ...
ـ ممنون كه اومدي . 
ـ مي دونم روزهاي سختي رو گذروندي ، ولي تا اونجايي كه شناختمت مي دونم آدم ضعيفي نيستي ...
رادين سرش رو پايين انداخت و گفت : ديگه نمي تونم ضعيف نباشم . 
ـ نمي توني چون مدام داري به خودت تلقين مي كني . 
رادين آه دردناكي كشيد . 
آرنيكا دست او را ميان دستانش گرفت و گفت : 
ـ رادين ، مرگ و زندگي دست خداست ، به خدا باور داري ؟ 
نگاهش رو به آبي چشمان او دوخت . 
ـ دكترها فقط تشخيص مي دن ، هيچ وقت نمي تونن زمان مرگ يه آدم رو تعيين كنند ، حتي تخمين زدنشون براي اينكه بيمارها چه قدر فرصت زندگي كردن دارن اشتباهه...
نگاهش رو از آبي آرامش بخش چشم هاي او گرفت . 

***

لينا گل به دست از پله هاي بيمارستان بالا مي رفت كه گوشي اش زنگ خورد .

ايستاد و جواب داد . 
ـ سلام . 
ـ سلام لينا خانوم خوبي ؟ 
ـ اوه سلام آقاي كاوياني خوبيد ؟ 
ـ ممنون لينا جان تو خوبي ؟ پدر نيومدن ؟ 
ـ مرسي ممنون ، آخر اين ماه مياد . 
ـ بگو يه كم هم ما رو تحويل بگيره ، يه سري بزنه ...
ـ خواهش مي كنم اين چه حرفيه ؟ هميشه ذكر و خير خوبي هاتون هست .
ـ خوبي از خودته دخترم ، راستش زنگ زدم ببينم اين برنامه نويس ما نمي خواد بياد سر كار ؟ امتحاناتش تموم شد نه ؟ 
دوباره اندوهي بي پايان قلبش رو آكنده كرد . آه بي صدايي كشيد و گفت : 
ـ ببخشيد آقاي كاوياني ، من بايد زودتر بهتون زنگ مي زدم و اطلاع مي دادم . 
ـ چي رو دخترم ؟
ـ رادين ديگه فكر نكنم بتونه بياد سر كار . 
كاوياني با تعجب گفت : 
ـ چرا ؟ مگه چيزي شده ؟ 
ـ راستش الان بيمارستان بستريه ، بعدش هم فكر نكنم شرايط كار كردن داشته باشه.
كاوياني كه نگران شده بود گفت : 
ـ رادين رو چرا برديد بيمارستان ؟ مريضه ؟ 
آرام و غمگين گفت : بله . 
ـ كدوم بيمارستان ؟ بگو بيام حتماً بهش سر بزنم ، خيلي برام زحمت كشيده . 
ـ ممنون ، خوشحال مي شه ببينتون . 

***

كمي دسته گل را جا به جا كرد . شش شاخه رز سرخ ساقه بلند دسته گلش رو تشكيل داده بود . لبخندي زد و وارد شد . با تعجب به دختر چشم آبي و زيبايي كه لبه ي تخت نشسته و دست رادين رو گرفته بود نگاه كرد . 
بدون اينكه نگاه حسودش رو بگيره تخت رو دور زد ، گل ها را با گل هاي خشكيده ي گلدان عوض كرد و به رادين چشم دوخت . 
رادين هم نگاهش كرد . آرنيكا لبخندي زد و سلام گفت . 
لينا تازه يادش اومد كه سلام كنه ، جوابش رو داد . 
به دست هايشان خيره شد كه همان لحظه آرنيكا دست رادين رو ول كرد . لينا به دست او كه سمتش گرفته شده بود نگاه كرد . 
آرنيكا صميمانه لبخند زد و گفت : 
ـ من آرنيكا هستم ، تو بايد دوست رادين باشي . 
لينا بي تمايل دست داد در دل با حرص گفت "فقط دوست خالي !" خودش رو معرفي كرد:
ـ منم لينا هستم . 
آرنيكا خنده ي ملايمي كرد كه دندون هاي رديفش رو به نمايش گذاشت .
ـ پس لينا تويي ؟ 
لينا با تعجب نگاهش كرد . 
ـ رادين درباره ت حرف زد . 
رادين خودش هم باورش نمي شد با آرنيكا درد و دل كرده باشه ، آخرين بار با لينا بود كه درد و دل كرده . همان موقع كه حس مي كرد تنهاست و كسي رو نداره . شايد چون آن لحظه همان حس مشابه رو داشت . 
لينا نگاهش رو بين رادين و آرنيكا رد و بدل كرد بعد روي صورت بشاش آرنيكا ثابت نگه داشت و گفت : 
ـ رادين درباره ي من چي گفته ؟ 
رادين به آرنيكا نگاه كرد و ابرويي بالا انداخت . آرنيكا لبخند مرموزي زد و لينا كنجكاوانه گفت : 
ـ بايد بدونم وگرنه دست بر نمي دارم .

آرنيكا نگاهي به لينا انداخت و درحالي كه كنجكاوانه عكس العمل او رو زير ذره بين نگاه تيزبينش گرفته بود گفت : 
ـ خودت حدس بزن . 
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : 
ـ نمي تونم چيزي حدس بزنم ، چون تا به حال از من پيش هيچ كس حرفي نزده.
آرنيكا اخم ظريفي به رادين كرد و رادين لبخند كجي زد . 
لينا ليوان آب رو پر كرد . رادين نگاهش كرد و لينا گفت : 
ـ ولي خيلي كنجكاوم بدونم ها ...
بعد به آرنيكا نگاه كرد و گفت : راجع به يه چيز ديگه هم كنجكاوم. 
آرنيكا پرسيد :
ـ چي ؟ 
ـ تو فاميلشي ، فقط اسمت رو مي دونم . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : از آشناهاشون هستم . 
لينا سري تكان داد و ليوان رو به سمت لبش برد . رادين كه فكر مي كرد براي او آب ريخته ، سريعاً خودش رو جلو كشيد ، با دستش محكم به ليوان زد و بعد پرت شدن از دست لينا روي زمين كوبيده و هزار تكه شد . 
لينا با تعجب دستشو روي قلبش گذاشت و گفت : 
ـ چي كار مي كني ؟ 
رادين عصبي به تخت تكيه داد اخم كرد و گفت : 
ـ اون ليوان منه ، نمي فهمي نبايد توش آب بخوري ؟ 
آرنيكا لبخند تلخي زد . لينا آهي كشيد و گفت : 
ـ خب ، چرا اين طوري مي كني ؟ ترسيدم . 
رادين نگاهشو از نگاه عسلي و نگران او گرفت . همان موقع پرستاري وارد شد و گفت : 
ـ صداي چي بود ؟ 

***

رايكا ، آرنيكا رو تا خونه خودشان رساند تا كمي پيش مريم بمونه هم استراحت كنه ، هم تنها نباشه ...
وقتي به بيمارستان برگشت ، كمي رادين رو برد تا توي محوطه قدم بزنه ، وقتي به اتاق برگشتند ، رادين آهي كشيد . ديگه خسته شده بود . 
رو به رايكا گفت : 
ـ پس كي مرخص مي شم ؟ 
ـ به زودي ...
زهرخندي زد . چه قدر اين جمله تكراري شده بود . به زودي . 
رايكا كمك كرد تا روي تخت دراز بكشه . 
لينا گفت : 
ـ من پيشش هستم ، تو برو يه كم استراحت كن . 
ـ ممنون ، خودت خيلي وقته اينجايي ، برو خونه . 
لينا با تاكيد گفت : نه مي خوام بمونم . 
رايكا سري تكان داد و گفت : پس اگر كاري داشتي بهم زنگ بزن. 
لينا لبخندي زد و گفت : 
ـ باشه . 
رادين تا نزديك در رفت . چيزي يادش اومده بود ، برگشت و رو به رادين گفت : 
ـ وقتي آرنيكا رو بردم پيش مريم ، بهش قول دادم كه تلفني باهات حرف بزنه.
رادين سري تكان داد و گفت : باشه . 
رايكا رفت و او داشت آخرين ديدارش رو با مريم به ياد مي آورد . اشك هايش كه حتي براي مدت كوتاهي بند نمي اومد ، آغوش او و حرف هايي كه با هق هق زده مي شد . مي دونست الان حال مريم بهتر از او نيست . 
لينا لبه ي تخت نشست و گفت : 
ـ به چي فكر مي كني ؟ 
رادين نگاهش كرد و گفت :
ـ هيچي ...
لينا دستش رو دو طرف گونه ي او گذاشت و گفت : 
ـ راجع به من چي به آرنيكا مي گفتي ؟ 
رادين جوش آورد ، دست هاي لينا رو پس زد و با صداي بلند گفت : 
ـ بهت مي گم به من دست نزن ، نزديكم نشو ....چرا نمي فهمي ؟ 
لينا با دلخوري نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ چرا نمي فهمي ؟ برو خونه ت ، من ديگه ...
جمله اش رو "دوستت ندارم" تكميل مي كرد ولي نگفت . برايش سخت بود . لينا منتظر نگاهش مي كرد . رادين روشو گرفت و گفت : 
ـ ديگه حوصله تو ندارم . 
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : 
ـ هر چه قدر دلت مي خواد دروغ بگو ...
رادين نگاه تند و تيزي به او انداخت و لينا گفت : 
ـ مي دونم از ته قلبت نمي گي . 
رادين با حرص دندان هايش را روي هم فشرد . لينا از روي تخت بلند شد ، سمت گل هايي كه خريده بود رفت ، درحالي كه داشت گلبرگ ها رو نوازش مي كرد گفت :
ـ حتي اگر يه درصد هم حقيقت داشته باشه ، بايد بهت بگم مجبوري منو تحمل كني ، چون نمي تونم هيچ لطفي بهت كنم . 
رادين عصبي چشمانش رو بست و گفت : 
ـ لينا خواهش مي كنم بيشتر از اين اذيتم نكن ، برو ...ديگه هم هرگز نيا اينجا . هيچ وقت ...
لحن تحكم آميز رادين قلب لينا رو لرزوند . دلخور در حالي كه لب پاييني اش آويزون شده بود گفت : 
ـ رادين تو هم داري منو اذيت مي كني ...نبين من مي خندم ، تو گريه هاي خاموش منو نمي بيني ...قلب من داره مي سوزه ، ولي من چيزي نمي گم ...
صدايش شروع به لرزيدن كرد :
ـ يه كم منو درك كن ...من تازه داشتم حس مي كردم كه با هم خوشبختيم ...به خودمون اميدوار بودم ...من خيلي تنها بودم ...آدمك هاي دور و برم هيچ نقش اصلي تو زندگي من ندارن ...دل من فقط به تو خوشه ...
دو قطره اشك گونه هايش رو تر كرد و تا زير چانه هايش سُر خورد . 
ـ مي خواي دلخوشيمو بگيري ؟ 
دو قطره اشك ديگه جايگزين شد و همان مسير قبلي گونه اش رو پيمود . 
رادين آهي كشيد . از اينكه اشك هاي اونو در آورده بود ، عذاب مي كشيد . لينا با ترديد نزديكش شد و لبش رو كه مي لرزيد، گزيد . 
رادين كه ديگه طاقت پس زدنش رو نداشت دستش رو دراز كرد ، گونه هاي تَرِش رو پاك كرد . به زحمت بغضش رو فرو داد و گفت :
ـ بسه ...اشك نريز . 
پره هاي بيني لينا مي زد ، سرشو روي شونه ي رادين گذاشت و گفت : 
ـ من دوستت دارم . 
رادين در دلش گفت "منم" 
لينا بيني شو بالا كشيد و گفت : 
ـ من از آرنيكا پرسيدم ، تو بهش گفتي كه منو دوست داري ..
با حسرت آه كشيد و گفت : 
ـ هيچ وقت به خودم نگفته بودي ، ولي من به همون نگاه صادقت دلخوش بودم. 
رادين آرام دستشو بالا برد و روي سر لينا گذاشت. شالش روي شانه هايش افتاده بود ، شروع كرد موهاي لينا رو نوازش كردن .

درمان هاي دارويي رادين همچنان ادامه داشت ، رادين از دكتر خواسته بود مرخصش كنه ، چون ديگه اصلاً تحمل بيمارستان رو نداشت . 
مدتي كه تو بيمارستان بود ، گاهي تب مي كرد بهش تشنج دست مي داد به خاطر همين دكتر هنوز اصرار داشت يه سري مراقبت هاي ديگه و تحت درمان بودن ها ادامه داشته باشه . 
مريم آخر سر دوباره به بيمارستان اومده بود . هر چند كه گاهي قولي كه داده بود مي شكست و سيل اشك هايش فرو مي ريخت . از طرفي لينا رو ديده و با او آشنا شده بود . لينا از اين موضوع كه با خانواده ي رادين ديدار داشته ، خشنود بود .
آرنيكا هنوز هم به ملاقات رادين مي رفت . رادين به رفت و آمد هاي آنها عادت كرده بود ، فقط اين بين ملاقات هاي فاميل ها او را عصبي مي كرد . وقتي يه بار از همين رفت و آمد و شلوغي ها سر درد شديدي گرفته بود ، دكتر ملاقات ها رو به همين افراد نزديك و درجه يك ، محدود كرد و گفت كه بهتره دورش خلوت باشه و اون به آرامش نياز داره . 
رادين نسبت به نور شديد و صدا هاي خيلي بلند حساس شده بود و وقتي با چنين شرايطي رو به رو مي شد بي قراري مي كرد يا سرش درد مي كرد و حتي گاهي مي زد زير گريه . 
آخرين باري كه اين طور شد مريم هم زد زير گريه ولي با حرف هاي دكتر گريه هايش بند اومد . 
هنوز هم حرف هاي دكتر توي گوشش مي پيچيد .
"خانم شما نبايد اين قدر رادين رو عذاب بدي . گريه هاي شما بيشتر حال اونو بد مي كنه . خودش به اندازه ي كافي داره تحمل مي كنه ، ازتون مي خوام اگر طاقت نداريد ديگه به بيمارستان نياييد. بايد خدا رو شكر كنيد كه زود به بيمارستان رسوندينش و ما زود بيماري شو تشخيص داديم . وگرنه ممكن بود اتفاقات بدتري بيافته . ممكن بود علائم دير بروز كنه ، ما تشخيص نمي داديم و رادين حس شنوايي و بينايي شو از دست مي داد يا اختلال گفتاري و مشكلات رفتاري پيدا مي كرد يا حتي اندام هاش فلج مي شد .
حرف آخر دكتر كه بي تعارف بيان شده بود تو گوشش زنگ مي زد :
ـ شما بايد شكر كنيد . چون ممكن بود تا به حال رادين مي مُرد . ولي خب شانس آورده و ما به موقع بيماري شو تشخيص داديم "

مريم جلو رفت و موهاي رادين رو نوازش كرد . او آرام خوابيده بود . با حسرت نگاهش كرد و آهي كشيد . 
حداقل جاي شكرش باقي بود كه هنوز هم كنارشون بود . 

***

رايكا وارد اتاق شد ، لينا و مريم هنوز آنجا بودند . لبخندي براي رادين زد كه خواب بود. 
مريم رو به رايكا گفت : 
ـ بيرون بمون ، بهتره اينجا آروم باشه . رايكا گفت : مامان شما بريد ، تا به حال اينجا بوديد ...منم دلم براي رادين تنگ شده ، بگذاريد من يه كم اينجا باشم . 
مريم نگاهي به لينا انداخت . لينا وانمود كرد نگاهش رو نديده . چون دوست نداشت به او بگويند كه بيرون بره . 
مريم بي ميل سمت در رفت و گفت : 
ـ دوباره بر مي گردم . 
در رو باز كرده بود كه متوجه نفس نفس زدن هاي يهويي رادين شد . با عجله برگشت . لينا با وحشت روي تخت خم شد و به رادين نگاه مي كرد . رايكا با ملايمت او را عقب كشيد و گفت : مي رم دكتر رو صدا كنم . 
دوباره اشك هاي مريم سرريز شده بود . دوباره بهش تشنج دست داده بود . 
رايكا بيرون دويد . با ديدن اولين پرستار ، سراغ دكتر رو گرفت . طولي نكشيد كه با دكتر و سرپرستار برگشت . آنها به سمت اتاق دويدند ولي رايكا نرفت ، ديگه طاقت ديدن آن صحنه ها را نداشت . قلبش گرفته بود . با گام هايي بي هدف سمت انتهاي راهرو مي رفت . 
لينا در حالي كه خودش رو كنترل مي كرد كه اشك نريزه ، مريم رو به زور بيرون آورد و سعي كرد او را روي صندلي بنشاند ....

رايكا در محوطه ي بيمارستان كمي قدم زد . بعد قسمت سنگي جدول باغچه كه بلند ساخته شده بود ، نشست و سرش رو ميان دستان هاش گرفت . از خداي خودش مي خواست كه رادين اين قدر عذاب نكشه . 
نگاه غمزده شو بالا گرفت . مردي رو به رويش با فاصله ايستاده بود و پشت سر هم سيگار دود مي كرد . به دودهاي سيگار كه بالا مي رفت نگاه كرد . 
تا به حال سيگار نكشيده بود ولي حس مي كرد به يه چيزي لازم داره تا آروم شه ، حالا اون چيز هر چي كه بود . حتي سيگار ...
نگاه سبزش حسرت آرامش رو داشت . تمام عمرش منطقي فكر كرده بود و يا حداقل سعي كرده بود اين طور باشه ولي حالا هيچ چيزي به عنوان منطق در او وجود نداشت . 
چشمانش براي آرامشي كه آن مرد بعد دود كردن سيگارهاش ظاهراً داشت ، خمار شده بود . 
از نظر خودش اگر آن فرشته ي دوست داشتني بر سرش نازل نمي شد ، او براي گرفتن يه نخ سيگار شايد هم بيشتر از جايش بلند مي شد . 
آرنيكا نايلون آبميوه رو روي جدول سنگي گذاشت . دسته گل رو هم همين طور . خودش هم كنار رايكا نشست و گفت : 
ـ سلام . 
رايكا آرام جوابش رو داد . بدون اينكه نگاهش كنه . آرنيكا لبخندي زد و گفت : 
ـ براي رادين يه كم آبميوه آوردم 
لبخندش عميق تر شد و گفت : همين طور گل . ديروز كه اينجا بودم ، گل هاي كنار تختش پژمرده شده بود ، لينا فرصت نكرد براش گل بگيره . 
وقتي سكوت رايكا رو ديد بهش دقيق شد . تازه پي به آشفتگي اش برد . لبخندش از نگراني پريد . دستشو روي شانه ي رايكا گذاشت و گفت : 
ـ تو خوبي ؟ 
رايكا سري به طرفين تكان داد و گفت : 
ـ دوباره حال رادين بد شد . 
بعد سرشو ميان دستانش گرفت . آرنيكا هم اندوه گين شد . از جدول سنگي پايين رفت رو به روي رايكا ايستاد و گفت : 
ـ خواهش مي كنم نگران نباش ...
ـ چه طور مي تونم نگران نباشم ؟ 
آرنيكا خم شد ، مچ دو تا دست هاي او را گرفت كه ستون سرش شده بود و در حالي كه سعي مي كرد لبخندش قوي و پررنگ باشه گفت : 
ـ رايكا اميدوار باش ، شما كه اطرافيانش هستيد بايد بهش روحيه بديد ...منو نگاه كن ...هوم ؟؟؟
رايكا به آرامي سرش رو بالا گرفت . محو آبي شفاف نگاهش شد . نيم نگاهي به لبخند اميد بخش او انداخت و دوباره ترجيح داد در نگاهش غرق شه . 
از خودش خجالت مي كشيد كه در آن موقعيت هم فكر چشم هاي آرنيكا بود . سرش رو پايين انداخت . لمس انگشتان آرنيكا دور مچ هايش باعث مي شد گر بگيره . 
آرنيكا به نگاه فرو افتاده ي او لبخندي زد . 
رايكا بعد كمي ترديد گفت : 
ـ وقتي تو رفتي هيچ چيز خوب نبود . من انگيزه مو از دست داده بودم ، ولي با اتفاقي كه براي رادين افتاد همه چيز بد تر شد . 
سري به طرفين تكان داد و گفت : 
ـ من ديگه ظرفيت تحمل ندارم ، حس مي كنم زندگيم از هر چي انگيزه ست تهي مي شه ...ديگه نمي تونم باور كنم كه مي تونم زندگي كنم . 
بغضش گرفته بود . كمي سكوت كرد تا با بغضش كنار بياد بعد ادامه داد : 
ـ ولي وقتي تو...تو كه كنارم مي موني ، حس مي كنم تحمل زندگي راحت تره ...حس مي كنم مي تونم اميد داشته باشم ...تو برام مظهر آرامشي ...
اصلاً نگاهش نمي كرد ، چون مطمئن بود با ديدن نگاهش زبونش بند مي اومد.
ـ آرنيكا خواهش مي كنم نرو ، پيشم بمون ...من به بودن تو احتياج دارم . 
حلقه ي سوزان دست آرنيكا از دور مچ هايش باز شد . آه عميقي كشيد . نا اميدانه سرش رو بالا گرفت . به آرنيكا نگاه كرد . مي ترسيد كه باز آرنيكا نا اميدش كنه . 
آرنيكا سمت گل رفت ، يكي از گل ها رو بيرون كشيد و گفت : 
ـ اين گل ها رو براي رادين گرفتم ، ولي اون آدم مهربوني هست ، منو مي بخشه كه يكي شو برداشتم . 
رايكا نا باور به او كه گل به دست رو به رويش ايستاده بود نگاه كرد . آرنيكا گل را طرف او گرفت . 
رايكا روي ابر ها سير مي كرد . باز هم همون لبخند هاي قشنگ و آرامش بخش براي رايكا زده مي شد . او هم لبخند زد و گل رو گرفت و با دم عميقي رايحه ي خوشبويش رو درون ريه هايش داد . 
رادين ناباور به دكتر خيره شد و گفت باورم نمي شه . 
دكتر خنديد و گفت : 
ـ مي دونم از دست همه مون خسته شدي . 
رادين پاهايش رو از تخت آويزون كرد و رو به لينا گفت : 
ـ رايكا رو پيدا كن بره كارهاي ترخيصم رو انجام بده . 
لينا لبخندي زد و بيرون رفت . دكتر كه خيلي با او صميمي شده بود ، لبه ي تخت نشست در حالي كه يه پاشو رو زمين گذاشته و پاي ديگرش بين زمين و هوا مانده و گه گاهي تاب مي خورد گفت : 
ـ قهرمان داري مرخص مي شي ولي ...
رادين در افكارش نقطه چين ها را پر مي كرد كه دكتر گفت : 
ـ بايد مواظب خودت باشي . هر چند كه خيلي دوستت دارم ولي نمي خوام زياد اينجا ببينمت ، فقط براي معاينه و كارهاي قبيل اين . نمي خوام با حال بد ببينمت ها ...
رادين لبخندي زد و به دمپايي نگاه كرد . 
دكتر خنديد و گفت : خيلي عجله داري ها ...
رادين شرمگين لبخند زد و گفت : 
ـ با اين كه مي دونم همه چيز خوب نيست و روال زندگيم تغيير كرده ، با اينكه مي دونم مريضم و هر لحظه امكان داره دوباره بر گردم اينجا ، ولي باز الان رفتن از اينجا برام حكم آزادي داره ...خسته شدم . 
دكتر دستي دوستانه به پشت او كشيد و گفت : 
ـ يادت نمي ره كه بايد بيشتر به خودت اهميت بدي نه ؟ 
رادين سري تكان داد و دكتر گفت : 
ـ داروهاتو فراموش نكن ، بايد استراحت كافي داشته باشي و چي رو فراموش نكني ؟
رادين لبخندي زد ديگر حرف هاي دكتر رو حفظ بود . خيلي وقته كه برايش توضيح مي داد بايد چه كارها كنه و چه نكنه . 
با لبخند گفت : 
ـ ورزش . 
دكتر سري تكان داد و گفت : 
ـ ورزش منظم باعث مي شه سيستم ايمني بدنت تقويت بشه . 
رادين به معناي فهميدن سري تكان داد . 
دكتر لبخندي زد باهاش دست داد و خداحافظي كرد . 
رادين لباس هايش رو تعويض كرده و منتظر بود . كفش هايي كه رايكا برايش آورده بود رو لينا به اتاقش برد و رادين پوشيد . 
لينا موهاشو داخل شالش انداخت ، پشت گوشش گذاشت و براي رادين لبخند زد . رادين هم لبخندي زد و از تخت پايين پريد . 
لينا با خوشحالي گفت : 
ـ خوبي ؟ سرت درد نمي كنه ؟ 
ـ نه كاملاً خوبم ...
ـ عاليه ...
مريم هيجان زده وارد شد . سمت رادين دويد و او را در آغوش كشيد . رادين دوست داشت آنها فاصله شون رو رعايت كنند ولي مثل اينكه هيچ كدام حرف گوش كن نبودند . 
بعد كمي ترديد او هم مريم را در آغوش گرفت . مريم گفت : 
ـ عزيزم خيلي خوشحالم داري بر مي گردي خونه . 
رادين آهي كشيد . اول مي خواست براي خودش خانه اي جدا بگيره و راحت زندگي كنه ، در هر صورت بايد همه چيزش رو تفكيك مي كرد پس به نظرش بهتر بود كه خونه شون هم تفكيك مي شد . از اينكه بايد وسايل غذا خوري و باقي چيز هايش رو جدا مي كرد حس مي كرد كه نمي تونه راحت زندگي كنه . ترجيح مي داد در خونه ي ديگري به تنهايي زندگي مي كرد . 
هر چند كه مريم و اردشير به شدت مخالفت كردند . مي دونست چاره اي نداشت . به هر حال خودش اون قدر پس انداز نداشت كه خونه ي مستقلي بگيره . 
با هم راه افتادند . دكتر بار ديگر در راهرو آنها رو ديد و خداحافظي كرد . مريم هم براي تمام زحمت هايي كه كشيده بود قدرداني كرد . 
رايكا و اردشير و آرنيكا در محوطه منتظر بودند . لينا و مريم و رادين به طبقه ي همكف رفتند . 
رادين خواسته بود صداي ترخيص شدنش رو در نيارن و فاميل رو جمع نكنند ، دكترش هم موافقت كرده و گفته بود كه آرامشش رو به هم نزنند . 
انتهاي راهرو كه رسيدند لينا ايستاد . مريم نگاهي به رادين كرد و رادين برگشت نگاهي به لينا كرد . مريم تنهاشون گذاشت . رادين با چند قدم خودش رو به لينا رسوند و گفت : 
ـ چي شد ؟ 
لينا مردد سرش رو بالا گرفت و به او نگاه كرد . رادين لبخندي زد و گفت : 
ـ چرا موندي ؟ 
ـ من كجا بيام ؟ خوشحالم كه مرخص شدي ، مواظب خودت باش . خانواده ي فوق العاده اي داري ، باهاشون خوب باش . 
رادين كمي اخم كرد . ولي اخمش جدي نبود . دلش ضعف مي رفت براي اذيت كردن او . لبخند شيطنت آميزي زد و گفت : 
ـ خب ، خداحافظ . 
و روي پاشنه چرخيد و سمت در رفت . لينا با اندوه به او نگاه مي كرد . نمي خواست آن بغض لعنتي بشكنه . وقتي رادين با لبخند دوباره برگشت نزدش با تعجب نگاهش مي كرد . 
رادين دست لينا رو گرفت و گفت : 
ـ بيا بريم ...
سعي مي كرد صداش نلرزه ...
ـ مي خوام استخدامت كنم ، اتاقم رو مرتب كني . خوبه ؟ 
لينا با مشت به بازوي او زد و گفت : مسخره ...
ـ خب خودت سوال هاي عجيب مي پرسي . بيا بريم خونه دور هم هستيم . 
ـ ولي درست نيست . 
ـ چرا نيست ؟ ديگه همه مي شناسنت . به زور اومدي خودت رو به همه نشون دادي و آويزونم شدي ديگه ، چي كار كنم ؟ 
در پايان حرفش با بدجنسي لبخند زد . 
لينا لب هاشو غنچه كرد و گفت : مثل اينكه دلت براي گذشته ها تنگ شده ها ، مي خواي جواب كارهات رو با روش كنم بدم ؟ 
رادين خنديد . خيلي دوست داشت دستشو دور گردن او بياندازه ولي تا حد ممكن ازش فاصله گرفته بود . 
ـ بيا بريم ، همه منتظرن . 
با هم شانه به شانه گام برداشتند . لينا گفت : 
ـ من نميام ها ، بعد خانواده ت مي گن چه دختر پررويي هستم . خجالت مي كشم .
ـ اصلاً بهت نمياد خجالتي باشي . 
ـ خب تو يه مواردي آدم مجبور مي شه خجالت بكشه . 
وقتي به بقيه رسيدند ديگه حرفي نزدند . اردشير در جلو رو باز كرد تا رادين بشينه . 
رادين لبخندي به لينا زد و نشست . لينا نگاهش به رادين بود . با حرف مريم مجبور شد روشو برگردونه . 
ـ لينا جون اين مدت خيلي براي رادين زحمت كشيدي ، دخترم تمام روز رو بيمارستان بودي و ما رو شرمنده كردي . 
لينا لبخند زد و گفت : 
ـ نه اين چه حرفيه ، وظيفه مو انجام دادم . 
بعد با تك تكشان دست داد و گفت : 
ـ خيلي از ديدنتون خوشحال شدم . 
فقط رادين در ماشين نشسته و بقيه بيرون بودند . مريم گفت : 
ـ كجا ؟ 
ـ من ديگه از حضورتون مرخص مي شم . 
ـ اين همه زحمت كشيدي حالا بگذارم بري ؟ با هم ميريم خونه ...
ـ ممنون رادين بايد استراحت كنه . من مزاحم نمي شم . 
رادين همان طور كه از پشت شيشه آنها را نگاه مي كرد در دلش گفت "قبول كن ديگه . " 
ـ نه عزيزم چه مزاحمتي ، شام رو دور هم هستيم . ما كه هيچ جور نمي تونيم لطفت رو جبران كنيم . 
ـ خواهش مي كنم شرمنده م نكنيد ، من كاري نكردم كه نياز به جبران باشه . 
اردشير كه تا اون موقع ساكت بود رو به لينا گفت : 
ـ يه شام كه ديگه اين حرف ها رو نداره ، بفرماييد دور هم ب

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:33 ] [ arman ]

[ ]

وقتي تخت رو داخل اتاق بردند و رادين و روي تخت اصلي منتقل كردند ، دكتر نيم نگاهي به مريم انداخت كه با هق هق گريه مي كرد . مريم وقتي نگاه دكتر رو ديد با نگراني پرسيد : 
ـ چش شده آقاي دكتر ؟ 
دكتر كمي اخم كرد و گفت : ممكنه يه تشنج ساده باشه ...
بعد رو به رايكا و اردشير گفت : 
ـ لطفاً ايشون رو بيرون نگه داريد . 
رايكا دست مريم رو گرفت و بيرون برد . مريم با بي ميلي از اتاق خارج شد . اردشير به دكتر كه دستوراتي مي داد نگاه كرد بعد هم به رادين ...پسرش . 
مريم پشت در اتاق بي تابي مي كرد . رايكا مي خواست پيش رادين باشه ولي مجبور بود كنار مريم بشينه و او را آرام كنه . 
ياد رادين افتاد وقتي با هم حرف زدند ...ياد بي تفاوتي هاي او ، سرد بودن هاي او ...با همه ي اينها دوستش داشت ، با تمام وجود . مريم سرش و روي شونه ي او گذاشته و گريه مي كرد . 
از پرستاري كه براي مريم ليوان آب آورده بود ، تشكر كرد و ليوان رو جلوي لب او گرفت. هيچ چيز از گلويش پايين نمي رفت . حتي آب . با اين حال جرعه اي به زور نوشيد . 
مدتي گذشت تا اينكه دكتر به همراه اردشير و يكي از پرستارها از اتاق خارج شد. 
مريم سراسيمه بلند شد ، مقابل دكتر ايستاد و گفت : 
ـ چي شد آقاي دكتر ؟ حال پسرم خوبه ؟ 
دكتر كه شيفت شبش بود و كمي خسته و كم حوصله بود گره ي اخم هاي خاكستريش رو باز كرد و گفت : 
ـ فعلاً چيزي مشخص نيست ، سابقه ي تشنج داشته ؟ 
ـ نه . 
ـ سردرد هاي شديد ، تهوع ، گيجي ، بي خوابي و تب چي ؟ 
مريم كمي فكر كرد و گفت : 
ـ راستش بعضي وقت ها سردرد داشت ولي بي خوابي و ...نه ...
صدايش از بغض لرزيد . 
ـ يه سري سوال هاي ديگه پرستار ازتون مي پرسه ، مثل ميل به غذا و حساسيت و اين حرف ها ...با دقت جواب بديد ، فعلاً چيز خاصي نمي تونم بگم ، بايد يه سري تست و آزمايش ازش بگيريم ...
مريم منتظر بود باز هم دكتر چيزي بگه ولي دكتر از كنارش رد شد و سمت انتهاي راهرو رفت . 
مريم به رفتن دكتر نگاه مي كرد و ذهنش پيش رادين بود . دستان رايكا رو كه روي شونه هايش حس كرد ، چانه اش شروع كرد به لرزيدن ، برگشت و با التماس گفت :
ـ ميخوام ببينمش ...
رايكا نگاهي به اردشير انداخت بعد آرام همراه مريم سمت اتاق رفت . رادين تقريباً آرام گرفته بود . ديگه بهتر نفس مي زد . هنوز سير نگاهش نكرده بود كه پرستاري شروع كرد به سوال پرسيدن . 
با بي ميلي نگاهش رو از رادين گرفت و به همه ي سوالات به دقت جواب داد .

 

رايكا وارد اتاق دكتر شد . با اجازه اي گفت و نشست . دكتر سري تكان داد و گفت :
ـ پدرتون كجاست ؟ 
ـ مادرم رو برده كمي بيرون از بيمارستان هوا بخوره .
ـ مادرتون خيلي خانم حساسي هستند ، چرا نمي بريدش خونه ؟ 
رايكا آهي كشيد و گفت : حاضر نمي شه ، الان هم با كلي اصرار يه كم دورش كرديم. 
دكتر به نشانه ي فهميدن سري تكان داد . و رايكا بي تاب گفت : 
ـ درباره ي وضع رادين مي خواستيد بگيد ؟ 
دكتر خودكار رو بن انگشت شست و اشاره اش چرخوند و سري تكان داد . 
رايكا بدون پلك زدن به دكتر خيره موند .همان طور كه رايكا به لب هاي دكتر خيره بود از هم باز شد و گفت : 
ـ پرونده شو بررسي كردم ، سابقه ي تشنج نداشته ، ولي ممكنه از اين به بعد داشته باشه ، چيزهايي كه بعد بررسي ها ديدم علائم آنفولانزا بود ولي خب خيلي از علائم آنفولانزا به بيماري هاي ديگه نزديكه ...
رايكا بي صبرانه پرسيد : 
ـ چه بيماري اي . 
دكتر نگاهي به او انداخت ، خودكار را در جيب روپوش سفيدش گذاشت و گفت : 
ـ فعلاً نمي تونم چيزي بگم ، چيزي كه حدس زده بودم خدا رو شكر بعد تست ها 
وجود نداشت ولي مي خوام چند روز ديگه اي بيمارمون رو اينجا نگه دارم و دوباره ازش تست بگيرم ، چون ممكنه اعلائم بعد چند روز بروز كنه ...
در حال حاضر سعي كرديم تبشو پايين بياريم ولي وقتي آورده بوديد اينجا تبش بالاي 5/38 بود . تب و تشنجش باعث شده من رو شكم پافشاري كنم . هرچند كه اميدوارم چيزي نباشه ، ولي بهتره تا جايي كه از دستم بر مياد از سلامت بيمارم مطئن شم.
رايكا گنگ نگاهش مي كرد . دكتر زير ابروي خاكستري اش رو خاراند و گفت : 
ـ با اين حال من براش آني بيوتيك هاي ساده رو تجويز كردم . تا تشخيص كامل نشه نمي تونم بگم دقيقاً چه نوع آنيوبيتيكي مصرف بشه ...
شانه اي بالا داد و گفت : شايد اصلاً لازم نباشه ...
رايكا پرسيد : 
ـ نمي خواهيد بگيد درباره ي بيماري رادين چه حدس هايي زديد ؟ 
دكتر سري تكان داد ، تكيه اش رو به صندلي زد و گفت : 
ـ گفتم دوباره ازش يه سري آزمايش و تست هاي تصوير برداري بگيرند ، به علاوه ي آزمايش مايع مغزي نخايي ...ما مقداري از مايع مغزي نخايي رو برمي داريم و روش آزمايش مي كنيم ، جواب اين تست تشخيص قطعي براي منژيت هست . 
رايكا شوكه شده بود . آب دهانش را قورت داد و گفت : 
ـ آقاي دكتر ...
دكتر با لحن دلداري دهنده اي گفت : 
ـ ما فقط يه سري حدس زديم ، اميدواريم كه اين طور نباشه . خب اين بيماري تو كودكان زير پنج سال ، جوان هاي بين 18 تا 24 سال و افراد سالمند خيلي شايع هست . 
رايكا دعا مي كرد كه اين طور نباشه . دكتر اشاره اي به او كرد و گفت : 
ـ سريعاً بايد اطرافيان بيمار ، مثل خانواده و اشخاصي كه بهش نزديكن و زندگي مي كنند پروفیلاکسی بشن . چون شما هم در معرض خطريد و بايد سريعاً پيشگيري بشه ....

***

رايكا از اتاق خارج شد . حس بدي كه قلبش رو خاكستري كرده بود به هم ريخته اش مي كرد . فقط اميدوار بود كه اين طور نباشه . تو راهرو به مريم و اردشير رسيد . مريم با ديدنش سريع پرسيد : 
ـ چي شد كجا بودي ؟ 
رايكا نگاه بيمارگونه اش رو به اردشير دوخت . هر دو غم نگاهش رو حس كردند . مريم گريه كنان گفت : رفته بودي با دكترش حرف بزني ؟ چي گفت ؟ 
رايكا سرش رو پايين انداخت . پنهان كردن هيچ فايده اي نداشت . چون قرار بود درمان پروفیلاکسی براي آنها به زودي انجام بشه . خواه ناخواه مريم مي فهميد . ولي نمي تونست خودش حامل خبر بدي باشي . بر عهده ي دكتر گذاشت . 
اگر او الان هر چه قدر مي گفت كه همه ي اينها حدس و گمان است و ممكنه هيچ جاي نگراني اي نباشه ، مريم به هيچ وجه حرفش رو باور نمي كرد و وضعش بدتر از اين مي شد .

مريم وقتي جوابي از رايكا نشنيد ، به سمت اتاق رفت . در رو باز كرد . دكتر داشت به پرستار مي گفت :
ـ تست PCR هم ازش بگيريد ...
مريم بغضش رو فرو داد و رو به دكتر گفت : 
ـ پسرم چه طوره دكتر ؟ 
دكتر به رايكا كه تازه وارد اتاق شده بود نگاه كرد بعد دوباره به مريم چشم دوخت و گفت : 
ـ داريم دوباره آزمايش مي گيريم ...
ـ چي شده دكتر ؟ به من بگيد ...
ـ حرف هايي كه به پسرتون زدم در حد يه سري حدس و گمان هاي پزشكي بود ، هنوز هيچ چيز مشخص نيست ، بهتر اميدوار باشيد . 
مريم پر استفهام به رايكا نگاه كرد . اردشير هم به جمعشان اضافه شده بود . نگاه مريم دوباره سوي دكتر كشيده شد . پر از سوال ...بايد مي فهميد ، بايد سر در مي آورد . به خاطر همين دوباره پرسيد . 

***

رايكا روي صندلي هاي انتظار نشسته و انتظار مي كشيد . ديروز وقتي مريم حدس و گمان هاي دكتر رو شنيد پس افتاد . رايكا داشت فكر مي كرد اگر واقعاً چنين چيزي باشه ...نمي خواست اصلاً فكر كنه . نه به عاقبت رادين نه مريم . 
فقط منتظر بود . 
وقتي دكتر وارد راهرو شد ، رايكا سريع از جايش بلند شده و سمت دكتر رفت . نگاه دكتر نمايان گر چيزي نبود . رايكا پرسيد : 
ـ چي شده دكتر ؟ 
دكتر سمت اتاق پزشكان مي رفت . رايكا گفت : جواب تست ها چي شد ؟ 
دكتر وارد اتاق شد و در را براي رايكا باز گذاشت . وقتي رايكا رو به رويش نشست ، دكتر گفت : 
ـ مادرتون كه ديگه بيمارستان نيومدند ؟ 
ـ نه ، به اجبار خونه مونده ...
ـ بهتره يه مدت ايشون بيمارستان نياد . 
رايكا با استرس به دكتر خيره شد . دكتر آرام نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ رادين برادر ناتني شماست ؟ 
رايكا سرش رو پايين گرفت ، دوست نداشت به او لقب ناتني بدهد ، او برادرش بود.
با اين حال با سر تاييد كرد . دكتر كمي به فكر رفت . رايكا دوباره نگاه منتظرش رو به او دوخت . 
ـ جواب مايع مغزي اومد ، و بقيه ي تست ها ...
رايكا نمي دونست اميدوار باشه يا نه . 
ـ متاسفانه حدسم درست بود ، علائم روزهاي اول زياد خودشون رو نشون نداده بودند. 
رايكا ديگر چيزي نمي شنيد . پلك هايش سنگيني مي كرد . آنها را روي هم گذاشت . دوست داشت يه قطره اشكي كه پشت سد مژه هاش گير كرده بود ، آزاد شه ...
بغض گلويش را سنگين كرده و قلبش از احساس درد مچاله مي شد . 
آرام زير لب زمزمه كرد "رادين"

رايكا وارد اتاق شد . لبخند زد . 
رادين همان طور كه روي تخت نشسته و تكيه داده داده بود ، نگاهش رو به ملحفه ي سفيد داد . رايكا با مهربوني نگاهش كرد ، جلو رفت و لبه ي تخت نشست . 
دست او را گرفت و گفت : خوبي ؟ 
رادين بي حال دستش رو عقب كشيد و گفت : 
ـ سرم درد مي كنه . 
ـ خوب مي شي . 
رادين پوزخندي زد و به پنجره ي اتاق خيره شد . نور چشم هايش را مي زد ولي اهميتي نداد . همان طور نگاه كرد . دكتر همه چيز رو بهش گفته بود . خيلي باهاش حرف زده و او مي دونست از اين به بعد بايد زندگي شو تفكيك كنه ، لوازم مخصوص به خود داشته باشه ...
داشت فكر مي كرد كه بره جاي ديگر ...حالش از ترحم به هم مي خورد . 
رايكا دستي به پشت او زد و گفت : 
ـ تو فكري ...
بدون اينكه نگاهش رو از نقطه ي نامعلوم آنسوي پنجره بگيره گفت :
ـ نباشم ؟ 
رادين آهي كشيد و نگاهش رو به داخل اتاق برگردوند . چشمانش كه به نور عادت كرده بود سياهي مي رفت . رايكا دستش رو گرفت . اين بار رادين شديد تر دستش رو بيرون كشيد و با كمي تندي گفت :
ـ دور شو از من . 
رايكا اول از رفتار او يكه خورد ، ولي دركش مي كرد ، از اينكه رادين سعي داشت خودشو دور نگه داره ، عذابش مي داد . 
رايكا بلند شد تو اتاق شروع كرد به قدم زدن تا كمي آرام بگيره . چند دور فضا اتاق رو پيمود بعد رو به روي تخت ايستاد ، دستي به چانه كشيد و گفت :
ـ چيزي لازم نداري ؟ 
رادين نگاهش كرد و گفت : 
ـ گوشي ...
رايكا لبخند زد و گفت : 
ـ برات ميارم . 
رادين سري تكان داد و بعد سكوت چند ثانيه اي گفت : 
ـ مريم كجاست ؟ 
ـ نگران نباش ، حالش خوبه ...ولي دكترش گفته بايد استراحت كنه . 
رادين حس مي كرد مريم هم در حال پژمرده شدن هست ، مثل خودش . لبخند تلخي زد و گفت : 
ـ بگو ديگه نياد اينجا . 
رايكا كه كنار در ايستاده بود ، با قدرداني نگاهش كرد ، لبخند زد و قبل از اينكه از اونجا بره گفت : 
ـ زود بر مي گردم . 
تنها شده بود ، به اين تنهايي نياز داشت . پاهايش رو تو شكمش جمع كرد و پيشاني اش رو به زانويش تكيه داد . چشم هايش را بست . به اين تنهايي نياز داشت . ولي با اومدن دكتر دوباره تنهايي اش شكست . 

***

رايكا گوشي رادين رو برداشت . نگاه انده باري به اتاق او انداخت . دوباره بغض گلويش رو مي فشرد . مي دونست سيلي از پيام و تماس ها در گوشي رادين دست نخورده باقي مونده ، به هيچ كدام نگاه نكرد و گوشي رو در دست گرفت و با يه آه از اتاق رفت بيرون . سمت اتاق مريم رفت . عمه كنار تخت نشسته و مريم را كه اشك مي ريخت دلداري مي داد . آيدا هم روي زمين نشسته و با چشماني سرخ اشك هايش تكرار مي شد . مريم با ديدن رايكا از جايش پريد و گفت : 
ـ چرا بچه مو تنها گذاشتي ؟ 
شانه هاي رايكا را تكان داد و با هق هق گفت : چرا ؟ چيزي شده ؟ نگو ...
رايكا دست هاي مريم رو گرفت و گفت : 
ـ مريم اين قدر خودت رو عذاب نده ، رادين خوبه ، من فقط اومدم گوشي شو ببرم.
ـ منم ميام . 
رايكا سريع گفت : نه ...
ـ نه منم ميام ، مي خوام ببينمش ، قول مي دم هيچي نگم ، گريه هم نمي كنم ، اصلاً خفه مي شم . 
رايكا روي سر مادرش رو بوسيد و گفت : خواهش مي كنم مريم ، آروم باش . من پيشش هستم . 
مريم سمت كمد دويد و گفت : نه ميام . 
رايكا نگاهي به عمه اش انداخت ، او بلند شد ، سمت مريم رفت و گفت : 
ـ بيا بشين مريم جان ، تو بايد استراحت كني ...
ـ نه من خوبم . 
رايكا ديگه تحمل آن فضا كه بغضش رو تشديد مي كرد رو نداشت . رو به مريم گفت :
ـ بهت قول مي دم زنگ بزنم باهاش حرف بزني باشه ؟ 
مريم با نا اميدي روي زمين نشست و گريه سر داد . 
رايكا نگاه نگرانش رو به عمه دوخت . عمه سري تكان داد و زير لب گفت :
ـ برو ، آرومش مي كنم . 
رايكا قبل از اينكه بره بيرون ، به آيدا اشاره كرد . آيدا از جايش بلند شد و بيرون رفت . نگاهي به رايكا انداخت و گفت : 
ـ بله ؟
ـ تو ديگه چرا گريه مي كني ؟ 
پره هاي بيني آيدا از هق هق خفه اي مي زد . رايكا نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ آيدا مي دونم براي رادين ناراحتي ، حال همه رو درك مي كنم ، ولي مريم رو كه مي بيني ، خواهش مي كنم يه كم مراعات اونو بكن . 
آيدا به معني فهميدن سري تكان داد . رايكا تشكر كرد و از پله ها پايين رفت و بعد هم خانه را ترك كرد . 
آيدا با ترديد سمت اتاق رادين رفت . در رو بست و هق هقش رو رها كرد . همه جا بوي رادين رو داشت .با هق هق پشت در ليز خورد و نشست .

رايكا گوشي رو سمت او گرفت و گفت : 
ـ بفرما . 
رادين با يه لبخند گوشي شو گرفت . هنوز هم كلمات تشكر آميز در زبانش نمي چرخيد . 
رايكا روي مبل كنار تخت نشست و رادين مشغول چك كردن گوشي اش شد . پيام هايي كه حس مي كرد غير ضروري هستند رو پاك كرد ، inbox گوشي اش پر شده بود . پيام هاي فرامرز و علي و ساشا و بقيه ي دوستانش رو پاك كرد . وقتي چشمش به اسم لينا خورد ، دلش گرفت . چندين پيام از آيدا داشت ...دست نخورده نگه داشت . چندين پيام از شماره هاي ناشناس ...
مي خواست پيام هاي لينا رو پاك كنه . دستش تا روي دكمه ي Delet رفت . پيام مبني بر اينكه مطمئنيد پيام حذف شه رو خوند . دستش رو كليد رفت و no را زد. هر كاري كرد نتونست نخونه . با نوك انگشت به صفحه ي لمسي زد و پيام باز شد . 
"رادين كجايي ؟ چرا گوشي تو جواب نمي دي" 
فقط پيام هاي لينا رو خوند . 
"ببين من منتظر زنگت هستم ، چرا گوشي تو جواب نمي دي ؟" 
"الـــــــــــو ؟ هي تو كجايي ؟" 
"ببين رادين ، اگر به اين پيامم هم جواب ندي نه من نه تو ." 
"شوخي كردم بابا ، تو رو خدا زنگ بزن ديگه ." 
"ببين كم كم دارم عصباني مي شم ها ، چرا ناز مي كني ؟ " 
"خودت خواستي ها..."
"من رفتم ، آ ...آ...ديگه منو نمي بيني ها ..." 
"رادين ديوونه م كردي . چه قدر ناز داري تو . چيزي شده ؟ (شكلك گريه) "
"ببين نه ديگه زنگ بزن نه بهم فكر كن ، فكر مي كني كي هستي ؟ " 
ديگه تحمل خوندن باقي پيام ها رو نداشت . لبش رو به دندان گرفته و سرش پايين بود ، مي دونست كه رايكا داره نگاهش مي كنه . 
لب پاييني اش زير فشار دندانش بي حس شده بود . پشتش رو به تخت كه بالا كشيده بودنش تا بتونه به حالت نشسته تكيه بده ، زد و به پنجره خيره شد . باز هم نگاهش در نقطه ي روشن نا معلومي گم شد 

***

نيمه هاي شب بود . وقتي به آرامي چشم باز كرد ، دقيقاً نمي دونست ساعت چنده . همه جا تاريك بود ، اون قدر تاريك كه انگار حتي مهتاب هم قصد نداشت كمي نور به اتاق او بتاباند . رايكا روي مبل چرمي خوابش برده بود ...ولي تنهايي رو حس مي كرد، به آرامي نشست . پاهايش رو كمي خم كرد . فرصت داشت كه تنها باشه . خودش رو خالي كنه . بغضي كه چند روز در گلويش گره خورده باز شده بود ....
ملحفه ي سفيد در مشتش مچاله مي شد و اشك هايش از لا به لاي مژه هاي فرو افتاده اش رو گونه مي باريد ...
رايكا از شنيدن صداي هق هق ريزي كه تو فضاي مسكوت اتاق پيچيده بود ، چشم باز كرد ...پيكر رادين روي تخت خم شده ، سرش رو روي پايش گذاشته و مي گريست و شانه هايش مي لرزيد ...
رادين در تاريكي مي ديدش ، غمش رو حس مي كرد ، اما حتي تكون نخورد ، گذاشت كه تنها باشه ....

با صداي ويبره ي گوشي سريعاً چشمانش رو باز كرد . قبل از اينكه صداي ويبره رادين رو هم بيدار كنه ، گوشي رو برداشت و از اتاق خارج شد . 
به صفحه نگاه كرد . "LINA" اسم يه دختر بود . جواب داد . 
ـ بله ؟ 
ـ الو ؟ رادين خودتي ؟ چرا صدات...
ـ با رادين كار داريد ؟ 
ـ بله ، شما بايد رايكا باشيد . 
رايكا كمي تعجب كرد ، يعني رادين درباره ي آنها هم گفته بود ؟ آن دختر دوست دخترش بود؟ 
ـ بله ، رايكا هستم . 
ـ منم لينا ام .
ـ بله اسمتون رو تو گوشي ديدم . 
ـ ميشه گوشي رو بديد رادين ؟ 
رايكا برگشت و به در اتاق نگاه كرد . 
ـ رادين ...راستش خوابه . 
ـ خوابه ؟ ببخشيد مي شه بيدارش كنيد ؟ آخه چند روزه خبرش رو ندارم . 
رايكا داشت فكر مي كرد . يعني رادين اون دختر رو دوست داشت ؟ از فكر اينكه او هم كسي رو در دلش داشت ، بغضش گرفت . دعا مي كرد يه دوست دختر ساده باشه ، بي هيچ علاقه اي ...
ـ داره استراحت مي كنه ، ميشه ديرتر زنگ بزنيد ؟ 
صداي لينا كم كم نگران مي شد : 
ـ چيزي شده ؟ 
رايكا گيج شده بود ، نمي دونست چيزي بگه يا نه . لينا با صدايي لرزان گفت :
ـ الو ؟؟
رايكا بعد مكث كوتاهي به حرف اومد : 
ـ بله ...بفرماييد . 
ـ رادين خوبه ؟ 
رايكا آهي كشيد و گفت : 
ـ ببخشيد شما خودتون رو معرفي نكرديد ...
لينا چيزي نگفت . مي ترسيد چيزي بگه و رادين از دستش دلخور بشه . 
ـ گوشي دستتونه ؟ 
آرام جواب داد : 
ـ بله . 
ـ ميشه بعدا تماس بگيريد ؟ 
بعد چند لحظه گفت : خداحافظ . 
لينا قبل از اينكه رايكا موفق بشه قطع كنه گفت : 
ـ الو ...الو ...
ـ بله ؟ 
ـ خواهش مي كنم يه چيزي از رادين بگيد ، نگرانشم ، آخه چيزي نشده كه از دست من عصباني باشه و گوشي و جواب نده ، حالش خوبه ؟ 
ـ آورديمش بيمارستان . 
قلب لينا فرو ريخت ...
ـ بيـ...بيمارستان براي چي ؟ 
ـ چند شب پيش حالش بد شد ....
لينا ناباورانه مي انديشيد . سكوتي كه داشت طولاني مي شد رو شكست :
ـ ميشه بگيد چي شده ؟ چرا رادين رو برديد بيمارستان ؟ 
و رايكا گفت .

ي توجه به پرستاري كه تذكر مي داد مي دويد ، صداي گام هايش كه تو راهروي بيمارستان كوبيده مي شد ، سكوت رو به هم مي ريخت . به طبقه ي مورد نظر رسيد ، بي توجه به نفس نفس زدن هايش باز دويد . باورش نمي شد . به همين سادگي ؟ چرا رادين ؟ براي يك بار مي خواست در زندگي دلش رو خوش كنه ...چرا به سوي هر چيزي مي رفت ، آوار مي شد ؟ و او مي ماند و خاكستر هاي خاكستري ....
حتي يه قطره هم اشك نريخته بود . مي خواست بره پيشش و بگه كه به اندازه ي كافي منو ترسوندي ، نگرانم كردي ، حالا تموم كن اين شوخي مضحك رو ...
بي توجه به رايكا كه بيرون اتاق قدم مي زد ، با دستش به در كوبيد و وارد شد.
رايكا هم پشت سرش رفت . مي تونست حدس بزنه اين دختر كيست ؟ ولي از چيزي كه خوشش نيومد برق نگاه لينا بود ، برقي كه حسش رو نجوا مي كرد و نگاه بي فروغ رادين كه از پنجره به سوي او كشيده شده بود ....
رادين با ديدن لينا اخم هايش در هم رفت . لينا ناباور ايستاده و نگاهش مي كرد. انگار تازه مي ديدش ...براي بار اول ...چه قدر رنجور شده بود ...يعني اين يه شوخي نبود؟
قدم بلاتكليفي به جلو برداشت و دوباره ايستاد ...ايستاد و نگاه كرد . 
رادين با همون اخم نگاهش رو گرفت . اميدوار بود دلتنگي شو تو نگاهش نريخته باشه . به رايكا نگاه كرد و گفت : 
ـ اين اينجا چي كار مي كنه ؟ 
لينا دلخور قدم هاي باقي مونده تا تخت را طي كرد و گفت : 
ـ رادين بگو كه حالت خوبه . 
نيم نگاهي به او انداخت و گفت :
ـ من خوبم ، برو ...
شانه هاي لينا لرزيدن گرفت . 
ـ خوبي ؟ پس اين جا چي كار مي كني ؟ 
بغض لينا رو ناديده گرفت ، پوزخندي زد و گفت : هيچي بيرون هوا خوب نبود ، اومدم اينجا چند روزي استراحت . 
چهره ي لينا در هم رفت از عذابي كه روي قلبش تحمل مي كرد . جلو تر رفت . شانه هاي رادين رو گرفت و گفت : 
ـ بهم نگاه كن . 
رادين نيم نگاهي به رايكا انداخت و گفت : 
ـ ببرش بيرون . 
رايكا يه قدم برداشته بود كه لينا شروع كرد به تكان دادن شانه هاي رادين و اشك هايي كه حتي توان باريدن نداشتند ، از زندان چشم هايش آزاد شدند .
ـ چرا رادين ؟ چرا به من نگفتي ؟ ...چرا به من چيزي نگفتي ...حتي اگر برات مهم نباشم ، برام مهمي ...رادين منو نگاه كن ...رادين ...
حضور رايكا رو ناديده گرفت . دستانش رو قاب صورت رادين كرد ، به چشم هاي قهوه ايش خيره شد و گفت : 
ـ رادين باهام حرف بزن ...من طاقت ندارم ...
رادين باز نگاهش رو گرفت . اين بار به پنجره دوخت ...ديگر نور چشم هاشو نمي زد ، همه چيز رو خاكستري مي ديد ...
لينا دستش رو از دو طرف صورت او تا گردنش سُر داد ، پشاني اش رو به پيشاني رادين چسبوند و با گريه گفت : 
ـ دوستت دارم ....
رادين او را عقب هل داد و نفس حبس شده اش رو بيرون داد . رايكا براي مانع از افتادن لينا يه قدم ديگه برداشت ولي او تعادلش رو حفظ كرد و اين بار مصرانه تر سمت تخت دويد ، محكم بازوهاي او را گرفت و گفت : 
ـ نمي توني از دستم راحت بشي ...خودت بهم گفتي دوستم داري ...
رادين با تعجب نگاهش كرد . لينا ميان هق هق گفت : 
ـ با چشم هات ...
به چشم هاي خودش نمي انديشيد ، به چشمان عسلي او انديشه مي كرد . لينا بي مهابا اشك مي ريخت ، دستش رو كم كم از دور بازوهاي رادين به سمت پشتش برد و در آنجا به هم قفل شد . رادين سرش رو كج كرد ، به سرفه افتاده بود . ميان سرفه به صورت مقطع حرفش رو مي زد : 
ـ ليـ...لينا....برو ...عقب ...
سعي كرد با فشاري كه به بازوهاي لينا وارد مي كرد ، او را عقب بكشه ، ولي لينا محكم او را چسبيده بود . رادين همان طور كه سرش رو سمت چپ كج كرده و سرفه مي كرد گفت : 
ـ برو ...عقب ....
رايكا با چند گام بلند سمت تخت رفت . شانه هاي لينا رو گرفت و او را به اجبار عقب كشيد . لينا دست و پا زنان گريه مي كرد و مي گفت : ولم كن ...ولم كن ...
كم كم سرفه هاي رادين بند مي اومد . پرستاري وارد اتاق شد و گفت : 
ـ اينجا چه خبره ؟ 
رايكا حريفش نشد ، او شانه هاي ظريفش رو از از لاي پنجه هاي رايكا بيرون كشيد و دوباره سمت رادين دويد و گفت : 
ـ رادين خواهش مي كنم اذيتم نكن . 
رادين بغض كرده بود . رايكا هم حال خوشي نداشت . از اتاق خارج شد . پرستار وضعيت رادين رو چك كرد و رفت . لينا دستي به پيشوني او كشيد و گفت : 
ـ سرت داغه ، تب داري ...
رادين مهربون تر شده بود : 
ـ لينا خواهش مي كنم از من فاصله بگير ، رايكا اينها هم كه كنارم مي بيني ، اونا تحت مراقبت و پيشگيري هستند ...
دو قطره اشك روي گونه هاي لينا تكرار شد .
ـ يعني اين قدر حالت بده ، يعني واگير داره ؟ 
نگاه عسليش رادين رو ديوونه مي كرد . 
ـ هيچ چيز براي من مهم نيست ، مي خوام كنارت باشم ، امشب من پيشت مي مونم .
رادين كلافه دستي ميان موهايش كشيد و گفت : 
ـ نيازي به همراه نيست ، رايكا هم براي خودش مي مونه . 
ـ نه مي خوام بمونم ، ديگه هيچ وقت تنهات نمي گذارم . 
با محبت نگاهش كرد . دستش رو دراز كرد ، اشك هاي لينا رو زدود و گفت : 
ـ گريه نكن . 
ولي لينا بيشتر براي گريه كردن تحريك شد . چانه هايش مي لرزيد . دست رادين رو كه رطوبت گونه شو مي گرفت و فاصله اي با لب هايش نداشت ، گرفت و بوسيد . 
رادين آهي كشيد كه از نگاه لينا پنهون نموند . لينا دست او را بغل كرد و گفت : 
ـ رادين چرا تو ؟ چرا من ؟ نگو كه مي خواي ازم فاصله بگيري ..نگو ...ازت خواهش مي كنم ، من بهت نياز دارم ، به نگاهت ، اخم هات ، بد اخلاقي هات ، اذيت كردن هات ...من ...
حرفش بين هق هقش گم شد . رادين ديگه تحمل نداشت . دستش رو از آغوش او بيرون كشيد ، به تخت تكيه داد و آه كشيد . تحمل نگاه كردن به لينا رو نداشت . از اينكه براي او مي گريست ، قلبش رو مي سوزاند ..
دوباره نگاهش رو سمت پنجره گردوند ولي اين بار نور چشمانش رو زد . سرش رو عقب كشيد ولي هنوز حس مي كرد نور اذيتش مي كنه ، سرش رو ميان دستانش گرفت . سر دردش شديد شده بود . 
ـ پرده رو بكش ...
نفس نفس مي زد . لينا وحشت زده سمت پنجره دويد . پرده رو كشيد و سمت رادين برگشت . پيكر خم شده او روي زانو هايش ، برايش نمونه اي از شكستن بود ...
لينا او را همان طور كه خم شده و سرش را گرفته بود ، بغل كرد و گفت : 
ـ رادين حالت خوبه ؟ رادين خواهش مي كنم حرف بزن . دكترا رو صدا كنم ؟ 
رادين سرش رو بالا گرفت ، دستش رو تكون داد و گفت : 
ـ نه ..نه خوبم ...
بي حال روي تخت دراز كشيد . لينا جلو رفت و دستشو نوازشگرانه روي موهاي او كشيد

دكتر برخلاف شب اولي كه او را آورده بودند خيلي مهربان بود ، دست رادين را گرفته و باهاش حرف مي زد . وقتي حرف هاش تموم شد ، دوستانه روي دست او زد و گفت:
ـ وقتي مرخص بشي بايد قول بدي طبق برنامه ها پيش بري ، نبايد خودت رو ناديده بگيري ، به زندگي اميدوار باش .
رادين تك سرفه اي كرد و گفت : 
ـ از اينكه يه پام دكتر باشه يه پام خونه حالم به هم مي خوره . 
دكتر لبخند زد و گفت : اميدوارم اين طور نشه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : 
ـ دلداري هاي الكي . 
دكتر با مهرباني نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ ديگه نمي تونم به پنجره خيره بشم .
ـ اين علائم عاديه ، به نور حساسيت پيدا كردي ، حتي ممكنه اين كم خوابي و كم اشتهاييت بيشتر بشه ، ولي تبت نسبت به ديروز پايين اومده ، دوباره بهت سر مي زنم ، استراحت كن . 
رادين با تنفر گفت : 
ـ ديگه حالم از اين اتاق به هم مي خوره . 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:32 ] [ arman ]

[ ]

هر چه به آرنيكا اصرار كرد او قبول نكرد و ازش خواست كه بخوابه . ولي تا صبح خواب به چشمان رايكا نيومد . 
***
ـ رادين ....
برگشت و نگاهش كرد . 
ـ تا ساعت چند سر كاري ؟ 
ـ هوووووم ؟ چرا مي پرسي ؟ 
ـ آرنيكا امروز پرواز داره ، خواستم همه گي براي بدرقه ش بريم . 
نگاهي به چشمان نگران رايكا دوخت و گفت : باشه ميام . 
رايكا سرش رو پايين گرفت و آهي كشيد . رادين در رو باز كرد و خارج شد . داشت با خودش فكر مي كرد يعني جدي رايكا ، آرنيكا رو دوست داره ؟ پس چرا آرنيكا داره مي ره ؟ 
سوار ماشينش شد و راه افتاد . بين راه ، لينا بهش زنگ زد ، جواب داد : 
ـ الو ؟ 
ـ سلام ، خوبي ؟ 
ـ اوهوم . 
لينا خنديد و گفت : الان خوش اخلاقي يا بد اخلاق ؟ نمي شه از پشت تلفن فهميد .
ـ هر دوش . 
ـ باز خوبه . 
ـ چيه ؟ 
ـ همين طوري زنگ زدم . شركتي ؟ 
ـ تازه دارم مي رم . 
ـ نمي يايي ديدنم ؟ 
ـ براي بدرقه بايد برم فرودگاه . 
ـ بدرقه ي كي ؟ 
ـ يكي از آشناها ...
ـ آها ...
ـ خب من ديگه رسيدم ، بعداً خودم بهت زنگ مي زنم . 
ـ باشه . سعي كن خوش اخلاق باشي . براي اون كه داره بدرقه مي شه خوبه .
رادين لبخندي زد و خداحافظي كرد . 
***

سرش رو بالا گرفت و نگاه آبي شو به چشماي سبز او دوخت . رايكا آهي كشيد و گفت : 
ـ اين كه مي خواهي بري منصفانه نيست . 
آرنيكا دستشو رو دست او كه روي ميز بود گذاشت و گفت : 
ـ رايكا من مي خوام يه مدت زندگي آرومي داشته باشم . هيچ وقت هم تنها زندگي نكرده بودم ، خيلي سخته . 
رايكا سرش رو پايين گرفت و گفت : 
ـ مي تونيم ازدواج كنيم . 
آرنيكا لبخندي زد . رايكا سرش رو بالا گرفت ، به اين فكر كرد كه چه قدر دلش براي لبخند او تنگ خواهد شد . نگاهش بغض داشت و تمنا توش موج مي زد . كاش آرنيكا نگاهش رو درك مي كرد . 
آرنيكا با انگشتان قلمي اش روي دست او كشيد و گفت : 
ـ منم دلم برات تنگ مي شه رايكا ، خودت مي دوني . 
رايكا دوست نداشت با بغض حرف بزنه ولي سكوت هم هيچ كمكي بهش نمي كرد.
ـ پس نرو . 
ـ من بر مي گردم ، رايكا بهت قول مي دم ....
ـ برام سخته . كي بر مي گردي ؟ دلم رو تا كي خوش كنم ؟ 
آرنيكا دستانش را پس كشيد و گفت : 
ـ بايد فكر كنم . 
ـ از همين مي ترسم ، تو خودت هم مطمئن نيستي كه بر مي گردي يا نه ، فقط قول مي دي ...
فقط نگاهش كرد . رايكا باز گفت : 
ـ تو فقط براي تنهايي مي ري يا اينكه مهبد سر به سرت گذاشته ؟ 
آرنيكا كه تمام مدت خونسرد بود كم كم سنگيني بغض رو در گلويش حس مي كرد . سري تكان داد . رايكا گفت : 
ـ اگر با هم ازدواج كنيم ، مهبد دست از سرت بر مي داره ، اون وقت ديگه نمي تونه كاري كنه ....
آرنيكا با نگاه شفافش به او خيره شد و گفت : 
ـ رايكا خواهش مي كنم يه كم به من فرصت بده . 
رايكا دستي ميان موهايش كشيد . ديگه چي مي گفت ؟ آرنيكا تصميم خودش رو گرفته بود . هر چند او فكر مي كرد اين تصميمش به اون شبي بر مي گرده كه مهبد قصد داشت شبانه وارد خونه ي آرنيكا بشه و او را اذيت كنه و يكي از همسايه ها به پليس خبر داده بود . 
بيش از پيش از مهبد بدش اومد . نگاهي به او انداخت . آرنيكا به ساعت مچي نقره اي رنگش نگاهي انداخت و گفت : 
ـ پروازم دير مي شه ، بريم ؟ 
رايكا حس كرد اين بي رحمانه ترين خواسته اي بود كه شنيده بود . به همين سادگي ؟ بريم ؟ نه قرار بود فقط او بره ...رايكا مي موند ، تنها ....
بلند شدند و در حالي كه فنجون هاي قهوه شون دست نخورده باقي مونده بود ، كافه رو ترك كردند .

آرنيكا موقع خداحافظي مريم و اردشير حتي رايكا و رادين رو بغل كرد و بابت كمك هاشون تشكر كرد . بعد هم رفت . رايكا فكر نمي كرد به همين سادگي ...
وقتي هواپيما از زمين بلند شد ، رايكا فهميد ديگه هيچ انگيره اي براي زندگي كردن نداره . ديگه مثل گذشته نبود . اون به اميد ديدن آرنيكا زندگي مي كرد ، نفس مي كشيد ...دوست داشت تنها باشه ....تنهاي تنها ...ديگر آرنيكا نبود ...به نظرش زندگي بي معني و بي رنگ شده بود . 
رادين وارد شكلات فروشي شد . ديگه بعد اين همه مدت مي دونست لينا چه شكلات هايي دوست داره . دو جعبه از شكلات هاي مورد علاقه ي لينا رو برداشت ، روي پيشخوان گذاشت و رو به فروشنده لبخند زنان گفت : 
ـ اينها رو مي برم . 
فروشنده كه پسري خوش اخلاق بود لبخندي زد و شكلات ها رو در ساك مقوايي دسته دار گذاشت و گفت : 
ـ بفرماييد . 
ـ چه قدر مي شه ؟ 
ـ اصلاً قابلتون رو نداره .
رادين سري تكون داد و گفت : خواهش مي كنم . 
بعد پرداخت پول ، سمت ماشينش رفت . شكلاتو روي صندلي گذاشت و ماشين رو روشن كرد . لبخند زد و سمت خونه ي لينا راه افتاد . يه هفته مي شد كه ازش خبري نداشت . فقط لينا دو بار تماس گرفته و گفته بود كه سخت مشغول تمرين هست . رادين هم اونقدر سرش شلوغ شده بود كه نتونست به او سر بزنه . از يه طرف مي رفت سر كار بعدش هم يا دانشگاه بود يا براي بچه ها كلاس جبراني مي گذاشت . موقع امتحانات اونقدر سرش شلوغ شده بود كه درست و حسابي به درس هاي خودش هم نمي رسيد . اون قدر تعداد شاگردانش زياد شده بود كه نمي تونست چه طوري كلاس هاش رو زمانبندي كنه . 
ولي توي كلاس ها هميشه از دست دخترهايي كه سعي مي كردند آويزون بشن ، بدش ميومد . فكر مي كرد بعضي ها درس و كلاس رو بهونه كردند . او خيلي جدي باهاشون رفتار مي كرد . از طرفي دلش براي ترانه همكلاسي اش مي سوخت . مي دونست اون هم مثل خيلي از هم دانشگاهي هاش از او خوشش اومده اما او با همه ي دخترهاي دانشگاه فرق مي كرد . خيلي نجيب و آروم بود . هيچ وقت سعي نكرد اونو ضايع كنه يا سر به سرش بگذاره . 
ترانه با اينكه از رفتارهاي سرد او نا اميد شده بود ولي باز به بهانه ي سوال پرسيدن نزد او مي رفت و رادين با حوصله براش تمام سوال هاشو توضيح مي داد . ولي هيچ رفتار اميدوار كننده ي ديگري از خودش نشون نمي داد كه ترانه رو اميدوار كنه . 
ديگه به خونه ي لينا رسيده بود . جلوي در پارك كرد . شكات ها رو برداشت و پياده شد . در رو با كليدي كه داشت باز كرد . از حياط گذشت . رو ايوان كفشش رو در آورد . دستش رو دستگيره بود كه يه لحظه از شنيدن صداي گفتگو بي حركت موند . 
ـ لينا بيا بشين . 
صداي يه پسر بود . بعدش هم صداي لينا . به نظر خوشحال ميومد . 
ـ الان ميام . بمون يه چيزي بيارم بخوريم . 
با حرص دندون هاشو روي هم فشرد . خون جلوي چشم هاشو گرفته بود . 
ـ لينا مي گم ها ، پنج شنبه هستي ؟ 
لينا از توي آشپزخونه با صداي بلند گفت : بايد فكر كنم . 
خون جلوي چشماش رو گرفته بود . عصبي دستگيره رو كه بين دستش فشرده مي شد رو پايين كشيد . وارد شد . پسري كه روي مبل نشسته بود متوجه ي در شد و برگشت . رادين با تنفر نگاهش كرد و پسر با تعجب . 
لينا لبخند زنون از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت : 
ـ چيه ساكت شدي ؟ 
ولي به محض اينكه رادين رو ديد دهانش از تعجب باز مونده بود . پسر بلند شد كنار لينا رفت . كم كم اخم هايش در هم مي رفت . رو به لينا گفت : 
ـ لينا اين كيه ؟ چه طوري اومد تو خونه ت ؟ 
لينا موهايش رو پشت گوشش گذاشت خواست چيزي بگه كه رادين با تنفر نگاهش كرد . با تاسف سري تكان داد . جعبه ي شكلات ها روي زمين افتاد و بدون بستن در رفت

از گل فروشي لبخند زنون خارج شد . يه رز شاخه بلند سفيد خريده بود . در كوله اش گذاشت و سر گل رو طوري گذاشت كه از كوله اش بيرون بمونه . بعد كوله رو روي دوشش انداخت و راه افتاد . 
سمت دانشگاه رادين رفت . تمام راه پسرها بابت گلي كه در كوله اش گذاشته بود بهش متلك گفتند ، ولي او اهميتي نداد . نزديك دانشگاه سه پسري كه پشت سرش راه مي رفتند شروع كردن متلك گفتن . يكي از اونها كه از سكوت لينا خوشش اومده بود ، كنار او قرار گرفت و گفت : 
ـ چرا جواب نمي دي خوشگله ؟ 
لينا نگاهي به او انداخت . از اون پسر هاي پولداري كه تمام كارهاشون تو سر به سر گذاشتن دخترها و دوست دختر گرفتن خلاصه مي شد . نگاشو گرفت و به راهش ادامه داد . پسر لبخند كجي زد و گفت : 
ـ مي دوني ازت خيلي خوشم اومد . حالا تو يه چيزي بگو چون در اين صورت فكر مي كنم موش زبونت رو خورده . 
اخم هاي لينا تو هم رفت . پسر نگاهي به كوله ي او انداخت و گفت : 
ـ براي كي گل گرفتي ؟ نگو دوست پسر داري ...ها ؟ 
لينا باز چيزي نگفت . پسر با پررويي نگاش كرد و گفت : 
ـ اگر داري بايد باهاش به هم بزني ، چون مي خوام دوست دختر من باشي .
لينا پوزخندي زد و يه دستشو روي بند كوله اش گذاشت . 
پسر نگاهي به دوستانش كه پشت سر آنها راه مي افتادند انداخت و بعد رو به لينا گفت : 
ـ عزيزم چرا چيزي نمي گي ؟ 
يكي از دوستانش گفت : 
ـ شايد واقعاً لال باشه . 
آن دو براي خودشون خنديدند . پسر براشون چشم غره رفت و به نيمرخ لينا چشم دوخت . 
ـ حرف نمي زني نه ؟ 
دستش رو سمت صورت او برد با انگشت اشاره صورت لينا رو نوازش كرد كه لينا عصبي ايستاد ، دست او را گرفت و پيچ داد . 
پسر گفت : 
ـ آخ ...آخ ولم كن ...باشه بهت دست نمي زنم . 
لينا با تنفر دست او را ول كرد . سمت دوستان او چرخيد و كج كج نگاهشون كرد . پاي راستش رو محكم به جلو كوبيد و آن دو از ترس عقب رفتند . لينا پوزخندي زد و بعد از ضربه اي كه به ساق پاي همون پسر زد ، سمت دانشگاه راه افتاد . 
ـ ببين آيدا دست از سرم بردار . چرا اومدي اينجا ؟ 
آيدا اخم كرد و گفت : تو كه خونه پيدات نيست . از كي تا به حال مي خواستم باهات برم بيرون . 
رادين عصبي دستي ميان موهايش كشيد ، سري براي يكي از شاگردانش كه در محوطه بود تكان داد و رو به آيدا گفت : 
ـ اين همه آدم . با دوستات برو بيرون . چرا به من پيله كردي ؟ 
ـ رادين خيلي بدجنسي ...خب چي مي شه با هم بريم بيرون ؟ 
ـ من كه نمي فهمم چي از جونم مي خواهي ...من خسته م مي خوام برم خونه استراحت كنم . 
ـ قول مي دم زود برگرديم . 
آن دو با هم سمت در مي رفتند و لينا جلوي در با يه پوزخند نگاهشون مي كرد. 
آيدا دست رادين رو گرفت ولي رادين عصبي دستش رو بيرون كشيد و گفت : 
ـ اينجا خونه ي خاله نيست ها . چرا آبروريزي مي كني ؟ 
آيدا در جواب فقط لبخند زد . 
لينا نفس عميقي كشيد و به آن دو كه كم كم به در نزديك مي شدند نگاه كرد . سري از تاسف تكان داد . فكرش رو هم نمي كرد رادين به اين زودي بخواد تلافي كنه . 
با يه حركت بدون اينكه كوله شو از روي شونه برداره ، گل رو ازش خارج كرد . با تنفر نگاهي به رادين و آيدا انداخت و گل رو رو زمين انداخت و لگد زد .

وقتي برگشت نگاهش به سه پسري افتاد كه مزاحمش شده بودند . با چشم غره نگاهش رو گرفت و راه افتاد . ولي سه پسر هم دنبالش راه افتادند . 
ـ واي خانمي دوست پسرت چي كار كرده كه عصبي هستي ؟ 
ـ گل قشنگي بود ، حيف ...باور كن به من مي دادي لياقتش رو داشتم .
ـ حالا كه قضيه حل شد ، با ما دوست مي شي ؟ 

رادين در حالي كه با آيدا از دانشگاه خارج مي شد گفت : 
ـ فقط نيم ساعت . 
آيدا با ذوق لبخند زد و گفت : باشه . 
سوار ماشين رادين شدند . رادين بعد بستن كمربند ، ماشين رو روشن كرد . سرش رو كه بالا گرفت ، لينا رو ديد كه سه پسر دورش كرده بودند . عصبي فرمون رو فشرد .
اخم هايش در هم رفت . 
آيدا لبخند زد و گفت : چرا راه نمي افتي ؟ 
رادين سري تكان داد . نگاهش رو از لينا گرفت . متوجه شد كه سه پسر مزاحمش شدند ولي سعي كرد بي تفاوت باشه . هنوز از دستش عصبي بود . راه افتاد . 
لينا نگاه حسرت بارش رو ماشين او كه از كنارش رد مي شد و صورت آيدا دوخت .
رادين بدون اينكه نگاهي به او بياندازه ، رد شد . لينا لب پاييني اش رو با دندان فشرد نمي خواست گريه كنه . نگاهي به سه پسر انداخت . مطمئناً اگر شمشيرش همراهش بود شكم هر سه نفرشون رو سفره مي كرد . آن قدر عصبي بود كه مي تونست آن ها رو تكه تكه كنه . 
همون پسر اولي گفت : 
ـ آخي نازي ، غصه نخور ، من باهات دوست مي شم . 
لينا عصبي شد و گفت : 
ـ خفه شيد ، بريد گم شيد ، وگرنه همچين مي زنمتون كه خرد بشيد ها ! 
يكي از پسرها خنديد و ديگري گفت : 
ـ ديدي بالاخره به حرف اومد . 
پسر اولي كه خيلي از لينا خوشش اومده بود گفت : 
ـ حيف اين صدا نيست كه با خشونت حرف مي زني ؟ چرا عصبي هستي عزيزم .
لينا سري تكون داد و گفت : خودت خواستي . 
يه قدم عقب رفت ، محكم پاي چپش رو بالا برد و به زير چانه ي پسر لگد زد . 
سر از درد افتاد و چانه شو نگه داشت . لينا نگاهي به آن دو انداخت و گفت : 
ـ شما هم چوب مي خواهيد ؟ 
يكي از پسر ها به سمتش يورش برد ولي دوستش از پشت سر گرفتش و گفت :
ـ بيخيال دردسر درست نكن . 
ـ ولش كن ببينم چه غلطي مي خواد بكنه . 
نگاه تحقير آميزي به پسر عصباني انداخت و گفت : برو به دوستت برس تا نمرده .
و راهش رو كج كرد و رفت . 
به خونه كه رسيد كوله اش رو پرت كرد . چند تا احتمال مي داد . ممكن بود رادين قصد تلافي كردن داشته باشه . شايد دختر يكي از آشناهاشون بوده و يا اينكه واقعاً خبريه ...ولي هر چه كه بود لينا رو عصبي مي كرد . اينكه بي تفاوت از كنارش رد شده بود . 
اون روز كه مسيح رو تو خونه ش ديد مي خواست توضيح بده ، ولي خودش گذاشت و رفت . جواب تلفنش رو هم نمي داد . خودش اين طوري خواست . 
مسيح پسر عموي ناتني اش بود . از وقتي كه لينا رو به فرزند خواندگي قبول كرده بودند هميشه مسيح هم بازي اش بود و از اول لينا رو دوست داشت . سال پيش هم از پدرش او را خواستگاري كرده بود ولي لينا جواب منفي داده بود . ولي باز مسيح او را دوست داشت و هر از گاهي بهش سر مي زد . حتي دفعه ي آخري كه اومده بود هم به لينا گفت كه بيشتر رو پيشنهادش فكر كنه ولي اينها دليل نمي شد . لينا هيچ اشتباهي نكرده بود . نمي دونست اگر اينها رو به رادين بگه چه قدر باورش مي شد .
حرف زدن با رادين و عكس العمل او را پيش بيني كرد . از اينكه بايد مي رفت منت كشي و سر آخر هم رادين حرفش رو باور نمي كرد ، لجش در اومد . يه لحظه ي از روي عصبانيت تصميم گرفت كه به مسيح زنگ بزنه . 
با خودش گفت "اين همه آدم هاي خوب دور و برم ، من چرا بايد به رادين بچسبم ؟ " 
تلفن به دست شد . اول مشغول مي زد ولي وقتي دوباره تماس گرفت ، مسيح جواب داد : 
ـ سلام . 
ـ سلام لينا جان خوبي ؟ 
ـ مرسي مسيح ، تو چه طوري ؟ 
ـ منم خوبم ، چيزي مي خواهي ؟ چون يادم نمياد دلت برام تنگ شده باشه و زنگ بزني . 
لينا لبخند زد . چه مي گفت ؟ مجبور شده بود همون روز به مسيح توضيح بده كه رادين رو دوست داره ، حالا اگر مي گفت كه درباره ي پيشنهاد او تغيير عقيده داده حتماً مسيح فكر مي كرد كه داره او را گير مياره و از روي لج بازي اين كار رو مي كنه . از طرفي دلش بهش اجازه نمي داد . اون هنوز رادين رو دوست داشت . 
ـ الو لينا چرا ساكتي ؟ 
ـ مسيح ببخش ...من بعداً بهت زنگ مي زنم . 
ـ چيزي شده ؟ 
ـ نه ...نه ...

***

آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي كار مي كني ؟ 
ـ مي برمت خونه تون . 
دهان آيدا با اعتراض باز شد و گفت : ولي تو قول دادي مي ريم بيرون . 
ـ آيدا خواهش مي كنم بگذار براي يه روز ديگه ، من امروز حوصله ندارم . 
ـ اما آخه چرا مي زني زير حرفت ؟ جلوي دانشگاه گفتي مي ريم بيرون . 
رادين عصبي جلوي در خونه پاشو روي ترمز گذاشت و گفت : 
ـ برو پايين . 
ـ رادين ...خيلي ...خيلي مسخره اي . 
رادين با چشم غره نگاهشو گرفت و منتظر موند . آيدا با ناراحتي پياده شد و در ماشين رو به هم كوبيد . رادين قبل از اينكه آيدا به در برسه ماشين رو راه انداخت و با صداي گوشخراشي كه لاستيك ها توليد كردند ، ماشين از جا كنده شد . 
آيدا برگشت نگاهش كرد و بعد لگدي به در زد و زنگ رو فشرد . 
رادين به خونه برگشت . از پله ها بالا رفت . صداي مريم رو از اتاق رايكا مي شنيد كه داشت دلداري اش مي داد . ديگه همه مي دونستند رايكا از رفتن آرنيكا غمگينه و بيشتر ساعات رو تو اتاقش در سكوت سپري مي كنه . 
اهميتي نداد و به اتاق خودش رفت . چشم هاي عسلي لينا به يكباره جلوي چشماش جون گرفت . با تنفر سرش رو تكون داد . نگاهش به عكس مادرش افتاد كه قاب گرفته بود . 
همه چيز به نظرش بد اومد . دوباره همه چيز شروع شد . ديگه تحملش رو نداشت . با سر درد روي تخت دراز كشيد و سرش رو با دست هاش گرفت . از درون تمايل داشت به لينا فكر كنه اما مدام غرورش افكارش رو پس مي زد . 

***

پشت سيستم نشسته بود و سعي مي كرد برنامه اي رو كه تحويل گرفته و پروژه ي يكي از دانشجويان بود رو بنويسه . 
لينا آرام وارد شركت شد . فقط صداي چيك چيك كيبرد مي اومد . نزديك تر رفت . به رادين كه نگاه كرد . دلش براش تنگ شده بود . طاقت نداشت كه رادين او نو پس بزنه . دوست داشت حرف هاشو باور كنه . 
رادين با ديدنش تعجب كرد . لينا لبخند زد ولي رادين اخم كرد و جدي گفت : 
ـ اينجا چي كار مي كني ؟ 
ـ اومدم باهات حرف بزنم . 
با نفرت نگاشو گرفتم و در حالي كه سعي مي كرد روي برنامه اش تمركز كنه گفت : 
ـ برو من حرفي باهات ندارم . 
لينا دستشو روي ميز گذاشت و گفت : 
ـ رادين ، بايد باهات حرف بزنم . 
رادين مصرانه سر تكون داد . يعني نه . لينا به اتاق بغلي رفت بعد از سلام و احوالپرسي اجازه گرفت كه تو يكي از سايت ها بره . نزد رادين برگشت و گفت : 
ـ سايت A خاليه ، بيا با هم حرف بزنيم . 
رادين عرق كرده بود . حس مي كرد حالش خوب نيست . نمي دونست حالش واقعاً بد بود يا نه براي وجود لينا اين قدر دگرگون شده بود . با دستمال عرق پيشاني اش رو پاك كرد و گفت : 
ـ برو . 
لينا با نگراني نگاهش كرد و گفت : 
ـ چه قدر كار مي كني ؟ خسته شدي ، پاشو بيا كارت دارم . 
سرش رو بالا گرفت ، جدي نگاهش كرد و گفت : حرفي هم براي گفتن مونده؟
لينا سري تكون داد و گفت : 
ـ آره ، اگر نمونده بود من اينجا نبودم . 
بعد به چشماش خيره شد و گفت : حالت خوب نيست ؟ 
ـ نه ، وقتي تو رو مي بينم حالم بد مي شه . 
ـ از من بدت مياد ؟ 
در مقابل لحن آروم اون داشت نرم مي شد ولي از دست خودش حرصش گرفت و گفت : 
ـ آره ازت بدم مياد . 
لينا آهي كشيد و گفت : 
ـ دروغ مي گي . دروغگوي خوبي هم نيستي . 
در حالي كه از ميز فاصله مي گرفت گفت : 
ـ تو سايت منتظرتم .

وقتي لينا رفت رادين دست از كار كشيد . تمركز نداشت . برنامه رو اجرا گرفت ولي Error داد . عصبي ماوس رو رها كرد . بهتر بود كه مي رفت و با لينا حرف مي زد . نمي تونست رو كارش تمركز كنه . از پشت سيستم بلند شد و آرام به سمت سايت A رفت . 
لينا با ورود او لبخند زد و گفت : بيا بشين . 
رادين صندلي اي عقب كشيد و نشست . لينا گفت : 
ـ رادين مي دوني كه درباره ي چي مي خوام صحبت كنم ...
بين حرفش گفت : 
ـ آره خوب مي دونم ، اومدي كه خودت رو تبرئه كني . 
ـ باشه . من تو رو با افكارت آزاد مي گذارم ، ولي وظيفه دارم سوء تفاهمي كه پيش اومده رو برطرف كنم . باور كردن يا نكردن پاي خودت . اين طوري خوبه ؟ من حرف هامو مي زنم و بعدش هيچ توقع و اصراري ندارم كه باورشون كني ..
لينا منتظر نگاهش كرد . رادين سري تكان داد و گفت : 
ـ خوبه . 
لينا لبخند محوي زد و گفت : 
ـ اون روز كه اومدي ، راستش از ديدنت تعجب كردم ، نگفته بودي ميايي ولي تا خواستم برات توضيح بدم ديگه تو رفته بودي ...
ـ چرا مي خواستي برام توضيح بدي ؟
ـ چون فهميدم كه پيش خودت چي فكر كردي ...
رادين نگاهش كرد . لينا در حالي كه با لبه ي مانتو اش بازي مي كرد ادامه داد:
ـ مسيح ، همون پسري كه اون روز ديدي ، پسر عمومه ...
ـ تو كه گفتي فاميل نداري ...گفتي ...
ـ آره گفتم از پرورشگاه منو آوردند ، پسر عموي ناتني منه . برادرزاده ي پدرم ، پدري كه بزرگم كرده . 
ـ هر كي باشه ، تو خونه ي تو چي كار مي كنه ؟ 
ـ پدرم ازش خواسته . چون خودش شيرازه و ماه به ماه نمي تونه به ديدنم بياد ، از طرفي هم به مسيح اطمينان داره ، ازش خواسته كه هر چند وقت يه بار بياد و به من سر بزنه . 
رادين سري تكون داد و پوزخند زد . 
لينا متاسف نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ تموم شد ؟ 
ـ اگر خودت سوالي نداشته باشي . 
ـ قبلاً بهم درباره ش نگفته بودي . 
ـ آره . ولي فكر نمي كردم چيز مهمي باشه . 
رادين با تمسخر گفت : 
ـ فكر نمي كردي مچت رو بگيرم نه ؟ 
مژه هاي بلند لينا روي هم افتاد . با ناراحتي پلك هاشو باز كرد و گفت : 
ـ باور نكردي ؟ 
رادين فقط نگاهش كرد . لينا پوزخندي زد . بلند شد كوله شو روي يه شونه اش انداخت و گفت : 
ـ اميدوار بودم كه باور كني ، چون منم يه چند تا سوال داشتم ازت . 
رادين سرش رو سمت صورت او بالا گرفت و گفت : 
ـ تو هم سوال داري ؟ بپرس . 
ـ اون روز كه اومدم دانشگاه تون ، مي خوام بدونم اون دختر كه سوار ماشينت شد كي بود؟
ـ اينكه اون كي بود به خودم مربوطه . 
لينا پوزخندي زد و گفت : 
ـ حداقل يكي بهتر رو پيدا مي كردي ، از هول حليم افتادي تو ديگ حليم . دختره خيلي بچه بود . 
رادين پوزخندي زد . و لينا گفت : يه سوال ديگه ...يعني اون قدر برات بي ارزشم ؟ هيچ وقت فكر نمي كردم ...ولي وقتي ديدم كه متوجه ي مزاحمت اون پسرا شدي و بي خيال گذشتي حس كردم كه از چشات افتادم . 
ـ شايد افتاده باشي . 
لينا روشو برگردوند . بغضش گرفته بود ولي بغضش رو نگه داشت براي خلوت تنهايي هاش ...صداش رو صاف كرد و گفت : 
ـ آدم ها عادت كردند كه دروغ بشنوند ...ديگه صداقت باور كردني نيست ...
بعد سكوتي گفت : خداحافظ 
و سمت در رفت . رادين وقتي او از سايت خارج مي شد نگاهش كرد . بلند شد . وقتي از سايت خارج شد ، نگاهش لينا رو كه از شركت بيرون مي رفت ، بدرقه كرد. 
ته دلش به صداقت لينا باور داشت ، ولي هنوز هم ترديد داشت . دوباره پشت سيستم نشست . به مانيتور نگاه كرد . اصلاً تمركز نداشت . اونجا نشسته بود ولي در ذهنش ، داخل سايت نشسته و به حرف هاي او گوش مي كرد . به چشمان عسلي اش خيره مي شد و با بي رحمي پسش مي زد ...
زياد تو افكارش محو نشد ، گوشي رو برداشت . پيامي نوشت . بعد سه بار پاك كردن و دوباره نوشتن ، آخر سر پيام رو فرستاد . 
لينا قدم زنون مي رفت . از پياده رو از كنار درخت ها مي رفت و در تاريكي شب بي دغدغه و آرام اشك مي ريخت . حس مي كرد به آخر خط رسيده . وقتي براي اولين بار رادين رو ديده بود ، يه حسي بهش اطمينان داده بود كه مي تونه دوستش داشته باشه و شايد هم رادين هم ...
صداي زنگ پيامش رو خيلي وقته شنيده بود ولي ديگر هيچ چيز برايش اهميتي نداشت . رادين منتظر جواب به گوشي اش خيره مانده بود
لينا با خودش فكر مي كرد . بايد چي كار مي كرد ؟ رادين رو باور داشت ، به اميد اينكه او هم باورش كنه ، اومد ، حرف هاش رو زد ولي باور نكردن رادين برايش گرون تموم شد . خيلي گرون ...ديگه حالش از هرچه صداقته به هم مي خورد . دختر نوجواني جلوي راهش ايستاد. ترسيده و پر اضطراب گفت : 
ـ خانم شما گوشي داريد ؟ 
لينا به او نگاه كرد . مثل خودش اشك مي ريخت . پرسيد : 
ـ چيزي شده ؟ 
ـ راستش من گم شدم ، مي تونم زنگ بزنم به گوشي مامانم ؟ پول هم ندارم كارت تلفن بخرم ، خانم خواهش مي كنم . ما مال اينجا نيستيم ، من گم شدم .
لينا لبخند عميقي زد و گفت : 
ـ باشه عزيزم ، صبر كن . 
گوشي شو از كوله اش خارج كرد . با تعجب به اسم رادين روي صفحه نگاه كرد . باورش نمي شد كه او پيام داده باشد . اميدي ته دلش سو سو زد . مي تونست يه حرف تلخ تو پيامش باشه ولي دوست داشت خوش بين باشه . پيام رو باز كرد و خوند . با خوندنش از نه دل لبخند زد . 
"باورت مي كنم ."

واي رادين مگر دستم بهت نرسه ...
رادين خنديد و گفت : چي كار مي كني ؟ 
ـ تكه تكه ت مي كنم . مي خوام ببينمت ، خيلي وقته نديدمت . 
ـ باور كن دست خودم هم نيست . يه كم دركم كن . ترم آخرم ، از اون طرف ترم پاييني ها ريختن رو سرم ، دارن ديوونه ام مي كنند ...
ـ از اون طرف هم مي ري شركت نه ؟ 
ـ آره . 
ـ مي خواهي صحبت كنم كه يه مدت نري ؟ 
ـ اووووم ..نمي دونم . 
ـ صحبت مي كنم ، داري خودت رو مي كشي پسر . نه به اين كه قبلاً كار نمي كردي نه به الانت ...
بعد لبخند زد و گفت : وقتت رو خالي مي كنم كه يه كم هم به من برسي . 
ـ يعني امروز نرم شركت ؟ 
ـ بگذار صحبت كنم ، بهت خبر مي دم . 
ـ باشه . 
ـ پس فعلاً . 
ـ فعلاً . 
گوشي رو گذاشت لبخندي زد . نگاهي به قاب عكس دوست داشتني اش افتاد. اين بار لبخندش براي مادرش بود . 
بلوزش رو عوض كرد و يه تيشرت سفيد و قرمز پوشيد . از پله ها پايين رفت . صندلي رو عقب كشيد و نشست . نگاهش به اردشير كه افتاد يه سلام آرام داد و نان تست برداشت . 
رايكا مثل هميشه تو خودش بود . انگار فرسنگ ها با آنها فاصله داشت . آرام صبحانه اش را خورد و بلند شد . مريم با نگراني رايكا را كه سمت پله ها مي رفت بدرقه كرد. با چشمان شبنم گرفته به صبحونه نيم خورده ي رايكا نگاه كرد . اردشير با آرامش صبحونه مي خورد . مي دونست مريم خيلي دل نازكه ولي دليل اين همه نگراني هايش رو درك نمي كرد . 
رادين كمي صبحونه خورد داشت بلند مي شد كه مريم گفت : 
ـ تو حداقل يه چيزي بخور . 
رادين دوباره رو صندلي نشست . دلش براي مريم سوخت . حس نا شناخته اي بود . كم پيش مي اومد . يه بار وقتي اونو در بستر ديده بود ، يه بار هم الان ...
به خاطر او كمي ديگر صبحونه خورد . رايكا آماده در حالي كه بلوز و شلوار مشكي پوشيده از پله ها پايين اومد . با يه خداحافظ بي روح سمت در رفت . اردشير صدايش كرد . 
ـ رايكا !! 
برگشت و منتظر نگاهش كرد . اردشير گفت : 
ـ مي ري سر كار ؟ 
با نگاهي فرو افتاده گفت : 
ـ بله .
ـ من ماشينم خراب شده ، بمون قبلش منو هم برسون . 
ـ چشم ، بيرون منتظرتونم . 
ـ الان ميام . 
رايكا از در خارج شد . اردشير بلند شد . شايد بد نبود كمي با رايكا حرف مي زد. شايد به همدردي او نياز داشت . 

***

مازيار با صداي بسيار بلند و كوبنده اي گفت : 
ـ لينا حواست كجاست ؟ ...چرا دفاع نمي كني ؟ بايد شمشيرم رو مي پيچوندي .
لينا اخم كرد و گفت : 
ـ مازيار ....
مازيار كه از دست او عصبي بود سرش داد زد : 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:30 ] [ arman ]

[ ]

آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم . 
ـ خب ؟ 
ـ الان آرنيكا اينجاست با اون پسره رايكا ....
مهبد فكري كرد و گفت : با رايكا ؟ 
ـ آره . 
ـ پسر دوست باباشه ....
ـ مي دونم ولي خيلي عجيب به نظر مي رسه ، به نظرم مثل دو دوست عادي نيستند ...
مهبد به فكر رفت . فرشيد نگاهي به آرنيكا و رايكا كه با صحبت و لبخند زنان سمت ويترين بعدي مي رفتند نگاه كرد ...

***

با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها
آرنيكا لبخند دلربايي زد و گفت :
ـ آره ، عمو بي كادو موند . 
ـ نگران نباش . حتماً يه چيزي كه خوشت بياد پيدا مي شه . 
آرنيكا لبخندي به او زد و گفت : ممنون خيلي خوشحالم كه همراهيم كردي ...
مهبد كه كارد مي زدي خونش بيرون نمي اومد . خشمگين پشت سر آنها راه مي رفت . دندان قروچه اي رفت و به گامش سرعت بخشيد . از پشت شانه ي رايكا را گرفت ، وقتي برگشت محكم مشتش را زير چشم او خواباند . 
ـ آخ ...
آرنيكا وحشت زده دستش را روي دهانش گذاشت . مهبد عصبي نگاهي به آرنيكا انداخت و بعد مشتش را محكم در پهلوي رايكا خواباند . رايكا روي زانو هايش افتاد . با يه دست خودش رو از زمين دور نگه داشته و با دست ديگر پهلويش را گرفته بود . آرنيكا با نگراني سمت رايكا رفت كه مهبد او را هول داد . آرنيكا نزديك بود بيافتد . مهبد خم شد موهاي رايكا را گرفت . سرش با موهايش به سمت عقب كشيده شد . چهره اش در هم رفت . اون قدر توانش رو داشت كه با يه مشت جواب كتك هاي مهبد رو بده ، ولي هيچ وقت اهل دعوا نبود . مهبد عصبي موي او را كشيد و گفت : 
ـ ببين بچه پررو ديگه نبينم دور و بر نامزد من پيدات بشه ها . 
موهايش را بيشتر كشيد و گفت : فهميدي ؟ 
مردم كم كم دورشان جمع مي شدند . آرنيكا بغض كرده نگاهشان مي كرد . با خواهش رو به مهبد گفت : ولش كن . 
مهبد نگاه خشمگيني به آرنيكا انداخت ولي آرنيكا نترسيد و گفت : اون كه كاري نكرده 
مهبد موهاي او را ول كرد ، بلند شد . سري تكان داد بعد عصبي برگشت و محكم به دست رايكا كه به آن تكيه كرده بود زد و رايكا روي زمين افتاد . چند نفر كه فكر نمي كردند به قيافه ي رايكا بياد مزاحم شده باشد سمتش خم شدند و او را بلند كردند .رايكا از ميان جمعيت به آرنيكا نگاه كرد كه مهبد بازويش را گرفته و به زور مي برد . آرنيكا همان طور كه كشان كشان مي رفت ، برگشت و به رايكا نگاه كرد ....
قلب رايكا لرزيد ...آرنيكا داشت اشك مي ريخت .

كليد انداخت و سر به زير وارد خانه شد . مريم از روي مبل بلند شد و گفت :
ـ سلام رايكا جان ، چرا دير كردي ؟ 
ايستاد . رخ زخمي اش سمت ديوار بود و مريم چيزي نمي ديد . آرام سلام گفت. مريم دقيق نگاهش كرد و گفت : 
ـ چرا گرفته اي ؟ 
رادين كه سيب به دست از پله ها پايين مي آمد با ديدن رايكا روي يكي از پله ها نشست ، سيبش را گاز زد و گفت : 
ـ هه دعوا كردي ؟ 
مريم با وحشت مقابل او قرار گرفت و با ديدن زير چشمش كه كبود شده بود رنگش پريد و جيغ خفيفي كشيد . رايكا گفت : 
ـ چيزي نيست . 
مريم دستي به زير چشم او كشيد كه چهره ي رايكا از درد تو هم رفت . مريم با چشماني به اشك نشسته گفت : چه بلايي سر خودت آوردي ؟ 
رايكا شانه هاي مريم را گرفت و گفت : عزيزم مي گم چيز مهمي نيست .
صداي مريم از بغض مي لرزيد : 
ـ تو به اين مي گي چيزي نيست ؟ 
رادين دستش را زير چانه زد ، در حالي كه به رايكا نگاه مي كرد رو به مريم گفت:
ـ بابا اين ديگه صورتش خيلي دست نخورده بود ، چرا اين قدر لوسش مي كني ؟ بگذار دوبار كتك بخوره ، از بچگي شبيه از اين دختر بچه هاي لوس بود . 
رايكا از حرف او خنده اش گرفت . لبخندي زد و سمت پله ها رفت . مريم دو طرف كمر او را گرفت و گفت : بيا بريم دكتر . 
رادي كه حوصله اش سر رفته بود گفت : 
ـ دكتر چيه ؟ برا خودش خوب مي شه ...رايكا ولي جدي جدي دعوات شد ؟ با كي ؟ سر چي ؟ 
رايكا كه مايل نبود توضيح بده گفت : چيز مهمي نيست . اشتباهي شده بود .
رادين به زور خنده اش رو كنترل كرد و گفت : 
ـ راستش رو بگو ، نگو داشتي شيطوني مي كردي ، مزاحم يه دختري شدي بعد برادرش اومد حالتو جا آورد ؟ آره 
رايكا نگاهش را از او گرفت و در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت : مسخره 
وقتي از كنار رادين كه هنوز رو پله ها نشسته بود رد مي شد رادين گفت : بفرما سيب . 
نگاهي به سيب گاز زده ي او كرد و با چشم غره رفت بالا . رادين ولي زد زير خنده . مريم با نگراني رفتن رايكا را نگاه كرد و بعد به رادين كه براي خودش مي خنديد نگاه كرد . 
رايكا دكمه هاي بلوزش را باز كرد . داشت بلوزش را در مي آورد كه مريم وارد ، شد سريع و با عجله دكمه هايش را بست ، اگر مريم پهلوي كبود شده اش را مي ديد ديگه دست بردار نبود . مريم با نگراني سمتش رفت ، دستي به صورتش كشيد و گفت : به من نمي گي چي شد ؟ 
رايكا با محبت دست او را گرفت ، آرام فشرد و گفت : 
ـ عزيزم گفتم يه اشتباه شد ، همين . 
مريم كه چيزي از نگراني اش كم نشده بود گفت : تو كجا بودي كه اين طور شد ؟ 
رايكا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت . مريم او را بغل كرد . نگراني اش مثل نگراني يه مادر در مقابل پسر بچه اش بود . رايكا سابقه نداشت كه اهل خشونت و دعوا باشد . 
پهلويش كه توسط دستان مريم فشرده مي شد ، تير كشيد ولي هيچ عكس العملي نشون نداد كه بيشتر از اين مريم رو ناراحت كرده باشه . 
وقتي او را از خودش جدا كرد ديد كه مريم داره اشك مي ريزه . دلخور شد و اشك هايش را پاك كرد . 
رفت دوش آب گرم گرفت تا كمي دردهايش را تسكين دهد . وقتي بيرون اومد ، مريم برايش كمپرس يخ آورد تا زير چشمش بگذاره . روي نشسته بود ، به پهلوي كبودش نگاهي كرد ، داشت بلوزش را تن مي كرد كه صداي ويبره ي گوشي اش را شنيد ...بلند شد و جواب داد . رفت چك كرد كه در بسته باشه . بعد جواب داد . آرنيكا بود . 
وقتي جواب داد صداي نگران آرنيكا تو گوشش پيچيد :
ـ الو ؟ 
ـ سلام ...
صدايش از هق هق مقطع شده بود : رايكا ...چـ....چرا ...گوشيتو ...جواب ..نمي دي؟ 
نگران پرسيد : آرنيكا چرا گريه مي كني ؟ 
بعد عصبي پرسيد : مهبد اذيتت كرده ؟ 
ـ تو حالت خوبه ؟ چرا گوشيت رو جواب نمي دادي ؟ 
از اينكه آرنيكا را ناراحت كرده ، شرمنده بود . گفت : ببخش ، رفته بودم دوش بگيرم .
ـ خوبي ؟ 
بند بند وجودش لرزيد ، دوست داشت كنارش بود و آرومش مي كرد ، گفت : 
ـ آره ، من خوبم . نگران من نباش . 
ـ رايكا همش تقصير من بود . مهبد به خاطر من تو رو زد . 
ـ مهم نيست ، اذيتت كه نمي كنه ؟ 
او كه گريه هايش بند آمده بود صدايم آرام تر شد و گفت : تا خونه باهام بحث كرد ، ولي الان تو اتاقم هستم ، در رو هم قفل كردم . 
رايكا با نگراني پرسيد : عمو و زن عموت خونه نيستن ؟ 
ـ چرا ، مثلاً تولد عمو هست ...ولي ديدن با بحث و گريه اومديم خونه همه چيز به هم خورد . 
رايكا آه بي صدايي كشيد و آرنيكا گفت : منو ببخش رايكا . مي دونم كه از دستم ناراحتي .
ـ نه عزيزم ، من از دستت ناراحت نيستم . 
خجالت زده سكوت كرد . خودش هم نفهميد كلمه ي عزيزم چه طور از دهانش خارج شد . آرنيكا سكوت رو شكست و گفت : 
ـ مواظب خودت باش ، اگر حالت خوب نيست برو دكتر ....خودم رو نمي بخشم ، به خاطر من تو دردسر افتادي ...از طرف مهبد ازت عذر مي خوام ...اون نفهميد چي كار كرد ، ديوونه شده بود . 
ـ نگران من نباش ، مواظب خودت باش . 
ـ تو هم همين طور ...
ـ مي تونم درباره ي روابط تو و مهبد بپرسم ؟ 
آرنيكا آرام گفت : راستش بعد اون شب تو باغ كه ديدمش ، خيلي ازش نا اميد شدم..
ـ ميخوام بدونم چيزي بهش گفتي ؟ 
ـ آره ، بهش گفتم ولي اون به خودش حق داد كه چنين كاري كرده باشه ، درباره ش حرف زده بوديم كه ...
ـ آره . 
ـ مهبد خيلي عصبي شد ، ديگه نمي دونم چي ازم مي خواد ، بهش گفتم كه ديگه نمي خوام كنارش باشم . عمو و زن عمو هم يه چيزايي فهميدن . 
رايكا لبخندي زد . ديگر شرمنده نبود كه بين آن دو قرار بگيره . بهش ثابت شده بود كه مهبد يه پسر هوس بازه و آرنيكا براش زياديه ...
ـ كاري نكن كه اذيتت كنه ، باشه ؟ 
آرنيكا سكوت كرده بود . رايكا گفت : باشه ؟ قول بده . 
ـ باشه ...
ـ آفرين ، نگران منم نباش ...من حالم خوبه . 
ـ رايكا ...ممنونم ...ازت ممنونم ...
صدايش دوباره بغض دار شده بود . 
ـ آرنيكا خواهش مي كنم گريه نكن . 
با همون صداي بغض دارش گفت : باشه ... 
اشك هاش رو پاك كرد و گفت : زن عمو داره صدام مي كنه ...
ـ باشه ، خداحافظ ...
ـ خداحافظ . 
خداحافظي كرده بود ولي هنوز صداي نفس هاي آرنيكا رو مي شنيد تا وقتي كه او گوشي رو گذاشت ، قطع نكرد .

با پايش در كمد را بست . به خودش عطر زد و دو دستش را ميان موهايش فرو برد و حالتش داد . گوشي اش زنگ مي خورد . برداشت . 
ـ سلام رادين . 
شُل و ول گفت : سلام . 
ـ نيافتي به بار ...
"نه" كشداري گفت و آيدا گفت : 
ـ مي خوام بيام خونه تون ... 
ـ خب چرا به من زنگ مي زني ؟ 
ـ نمي گذاري حرفم رو بزنم كه ، مي خوام بيام با هم بريم بيرون . 
ـ تو چرا همش خودت رو دعوت مي كني ؟ 
ـ رادين دارم شوخي نمي كنم . 
با مسخرگي ادايش را در آورد : رادين دارم شوخي نمي كنم ، منم جدي ام .
ـ مسخره . 
ـ برو بچه درس هات رو بخون ...
آيدا با اعتراض تو گوشي داد زد : راديــــــــــــــــــن ...
ـ صداشو ...بيچاره شوهر آينده ت ...
آيدا خنديد و گفت : مي دوني شوهرم كيه ؟ 
ـ آره . 
ـ كيه ؟ 
ـ بقالي سر كوچه تون . 
آيدا خشمگين شد مخصوصاً كه صداي خنده ي رادين در گوشي پيچيد . رادين با خنده هايي مقطع گفت : من رفتم خاله سوسكه ...
ـ خيلي بي ادبي . 
رادين دوباره خنديد و گوشي رو قطع كرد . يه پيام براش رسيد .
" دارم ميام ها ، اومدم ها ..."
سوويچ رو برداشت و در حالي كه از پله ها پايين مي رفت جواب پيامش رو فرستاد
"برو به درس و مشقت برس بچه ، من خونه نيستم ."
سوار ماشينش شد ، در ريموت باز شد و او با سرعت دنده عقب گرفت و خارج شد . صداي موسيقي اش بلند بود . بين راه جريمه شد ولي باز با همون ولوم به شعر ها گوش داد و تا اينكه به مقصد رسيد . 
ماشينش را پارك كرد . جلوي يه باشگاه خصوصي در واقع خانه بود كه به شكل باشگاه استفاده مي شد . از ماشين پياده شد و زنگ رو زد . 
مردي جوان در را باز كرد با او دست داد و گفت : بايد رادين باشي . 
تبسمي كرد و سر تكان داد . 
ـ بيا داخل . 
وارد شد و مرد در را پشت سرش بست . در حالي كه با او هم قدم مي شد هنوز مطمئن نبود كه او خود مازيار هست يا نه . از سالني كه با تشك هاي ورزشي پوشيده شده بود رد شدند و به سالن بعدي كه با يه در كشويي به سبك ژاپني جدا مي شد رسيدند . 
لينا آنجا بود . با ديدن آن دو لبخندي زد . رادين به او نگاه مي كرد . پيراهني گشاد تا زانويش پوشيده بود با شلواري كه ست بودند . مشكي با طرح و حاشيه دوزي هاي قرمز رنگ . موهايش را محكم بالا دم اسبي بسته بود و قيافه اش در آن حالت بامزه شده بود . 
لينا همراه با لبخند كشداري گفت : اين رادين دوستمه ، اين هم مازيار استادم...فكر كنم جلوي در با هم آشنا شديد . 
مازيار سري تكان داد . با اينكه حدس مي زد رابطه ي بين آنها چيزي بيشتر از يه دوستي ساده باشد ، ولي باز با رويي خوش از رادين استقبال كرد . 
مازيار نيم نگاهي به رادين انداخت و بعد به لينا نگاه كرد و گفت : 
ـ به تمرينات ادامه مي دي يا اينكه بشينيم با دوستت حرف بزنيم ؟ 
رادين سري تكان داد و گفت : نه مشغول باشيد ، من نگاه مي كنم . 
مازيار رفت و براي او كه دست به سينه ايستاده بود ، صندلي تا شو آورد تا بنشيند .رادين لبخندي زد و نشست . 
مازيار نگاهي به ساعت رو ديوار كه به شكل يه كلبه بود انداخت و گفت : خب اين نيم ساعت رو فقط گارد ها رو تكرار مي كنيم . 
لينا با جديت سري تكان داد . رادين آنها را تماشا مي كرد . مازيار نام گارد ها رو مي برد و لينا يك به يك اجرا مي كرد . مازيار بدون شمشير بود و لينا تنهايي تمرين مي كرد . 
رادين به او كه تمام تمركزش روي حركاتش بود ، نگاه كرد . لينا با دو دست دسته ي شمشير رو گرفت . ته دسته سمت شكم خودش و با يه حركت نوك شمشير مقابل سينه ي مازيار قرار گرفت . در يك سانتي متري اش . مازيار به كمك دستش ضربه اي به زير شمشير زد آن را به طرف ديگري راند و گفت : خوبه ، ولي نرم تر ، من اگر شمشير داشته باشم ديگه بهت فرصت عكس العمل نمي دم . 
لينا لبخند جدي اي زد و دوباره همان گارد را تكرار كرد . 
آخر هاي تمرين بودند كه نگاه لينا به رادين افتاد . از همان جا حواسش پرت شد و باعث شد مازيار از دستش عصبي بشه . مازيار با يه حركت سريع شمشيرش رو برداشت و بدون اينكه به لينا فرصتي بده گفت : از خودت دفاع كن . 
ولي تا لينا خواست تمركز كنه و ببينه بايد چي كنه ، مازيار با يه حركت اريب شمشيرش را از كنار گردن او رد كرد و به سمت پايين كشيد . شمشير برنده آستين لينا را خيلي صاف بريد و دستش را خراش داد . رادين با تعجب و وحشت به آن ها نگاه كرد . لينا خونسرد بود و به دستش اهميتي نمي داد . شمشيرش را بالا آورد و به صورت مايل به حركت در آورد ، اما قبل نزديك شدن به مازيار ، شمشيرش توسط لبه ي شمشير مازيار مهار شد . يه قدم عقب برداشت و بعد با يه فن شمشيرش به مازيار نزديك كرد اما اين بار هم مازيار شمشيرش را به لبه ي شمشير او چسباند و مهارش كرد و چون خيلي سريع و فرز و با قدرت اين كار را كرد ، دست لينا پيچ خورد و شمشير افتاد . 
لينا آهي كشيد و گفت : بسه ....
مازيار عقب عقب رفت ، ساعت را نگاه كرد و گفت : داشتي خوب پيش مي رفتي آخرش اصلاً حواست نبود . 
لينا كه موافق بود ، سري تكان داد و گفت : باشه ، جلسه ي بعد جبران مي كنم .
و رفت به اتاق تا لباس هايش را عوض كنه . تاپي ركابي تنش كرده بود با شلوار جينش كه رادين در زد . 
ـ بيا تو . 
رادين وارد شد نگاهي به او انداخت ، بعد نگاهش را گرفت و جلو رفت . لينا خم شد ، مانتو اش را برداشت ، داشت مي پوشيد كه متوجه شد رادين داره با نگراني به بازوش نگاه مي كنه . بي خيال شد ، داشت دستش را در حلقه آستين روپوش مي انداخت كه رادين مانع شد و گفت : بازوتو نمي بندي ؟ 
لينا نگاهش كرد ، لبخند زد و گفت : نه چيزي نيست . 
رادين نگاهش رو بين بازو و چشمان او جا به جا كرد و گفت : اما ممكنه چيزيت بشه .
لينا مانتويش را پوشيد و گفت : 
ـ نگران نباش ، يه خراش كوچيكه ...زياد اين طوري شدم . 
ـ من مي رم با استادت خداحافظي كنم ..
ـ باشه منم ديگه حاضرم . 
رادين رفت بيرون . لينا موبندش را باز كرد . از بس موهايش را محكم بسته بود سرش درد مي كرد . كمي سرش را ماليد و بعد شالش را گذاشت ، خم شد كوله اش را برداشت و بيرون رفت . رادين و مازيار با هم تا جلوي در مي رفتند . 
از كنار سالن كفشش را برداشت و سمت آنها رفت . لينا هم با مازيار دست داد و خداحافظي كرد. وقتي از آنجا خارج شدند رادين در ماشين را برايش باز گذاشت . پيش خودش فكر مي كرد كه بابت بازويش درد دارد ولي براي لينا اين ضربه ها عادي بود ، مخصوصاً وقتي اول كار بود ، قسمت گردن ، بالاي سينه و بازوهايش خيلي زخمي مي شد . 
رادين پشت رل نشست و گفت : بريم شام بخوريم ؟!
چند لحظه برگشت و به لينا كه در سكوت به خيابان نگاه مي كرد نگاه كرد . لينا نگاهش ماتش را به دستانش دوخت و گفت : نه خسته ام ، مي رم خونه دوش بگيرم. 
رادين تا وقتي مقابل خانه اش نگه داشت ، چيزي نگفت ، وقتي لينا داشت پياده مي شد ، گفت : منتظرتم ...
لينا با تعجب نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ برو دوش بگير بيا بريم شام بخوريم . 
لينا با خوشحالي نگاهش كرد و گفت : خسته مي شي ، برو ...
رادين لبخند مهربوني زد و گفت : اگر زود آماده شي نمي شم ، تو كه آرايش نمي كنه ...
لينا با لبخند سري تكان داد و گفت : زود بر مي گردم . 
رايكا با شنيدن صداي زنگ گوشي اش ، سمتش رفت . آرنيكا بود . سريع جواب داد.
ـ سلام . 
ـ سلام رايكا . 
ـ حالت خوبه ؟ 
ـ مرسي . 
ـ به نظر نمياد خوب باشي . 
ـ رايكا مي توني بيايي ...
آرنيكا شرمنده سكوت كرد ، رايكا برايش اهميتي نداشت كه باز هم از مهبد چوب بخوره . گفت : 
ـ كجايي ؟ 
ـ من بيرونم ...
از پله ها پايين مي رفت كه مريم گفت : كجا رايكا جان ؟ 
ـ الان بر مي گردم . 
ـ آخه عزيزم تو كه تازه اومدي ، چيزي شده ؟ 
رايكا كنار در ايستاد و گفت : نه مامان جون ، نگران نباش . 
ـ گوشي تو در دسترس بگذار ها . 
ـ چشم . 
سريع از خانه خارج شد . تو ترافيك موند . به خاطر همين كمي عصبي شد چون آرنيكا را منتظر گذاشته بود . وقتي رسيد از دور چشم گرداند . آرنيكا را ديد . با ديدن پسري كه كنارش بود عصبي شد . آرنيكا اين پا و اون پا مي كرد و پسر دور و برش مي چرخيد . رايكا عصبي با دندان هايي كليد شده ، پياده شد ، ماشين را همان وسط رها كرد و با گام هايي سريع سمت آنها رفت . آرنيكا با ديدن رايكا ترسش ريخت . رايكا بين آرنيكا و پسر قرار گرفت و رو به پسر گفت : 
ـ خجالت نمي كشي مزاحم مي شي ؟ 
پسر با نفرت او را نگاه كرد بعد فحش ركيكي داد و رفت . رايكا سمت او برگشت و گفت : اذيتت كرد ؟
ـ نه خوبم . 
ـ بيا بريم . 
با هم سمت ماشين رفتند . ماشين هاي پشت سرش مدام بوق مي زدند . رايكا راه افتاد و گفت : خب چيزي شده ؟ مهبد اذيتت كرد ؟ 
آرنيكا در حالي كه با انگشتان قلمي اش بازي مي كرد گفت : 
ـ راستش باهام دعوا كرد ...اون اصلاً منطقي نيست ...
رايكا با نگراني نگاهش كرد و آرنيكا گفت : من با عمو و زن عمو حرف زدم ، يعني ...يعني گفتم كه نمي تونم آينده مو با مهبد برنامه ريزي كنم ...
رايكا با تمام وجود حس شادي كرد . حالا مي تونست به خودش فرصت بده . چون مي دونست آرنيكا هم از او بدش نمياد . 
آرنيكا به رو به رو نگاه كرد و گفت : 
ـ عمو و زن عمو خيلي ازم دلخورن ...
آهي كشيد و افزود : من با خانواده ام تماس گرفتم . 
يه لحظه قلب رايكا از فكر اينكه آرنيكا بخواد برگرده ، گرفت . با حزن نگاهش كرد . آرنيكا بعد كمي سكوت گفت : 
ـ من بايد براي خودم يه خونه بگيرم . 
رايكا لبخندي زد و گفت : ميخواهي از الان بريم خونه ببينيم ؟ 
ـ رايكا اگر ...اگر مزاحمتم بگو .
رايكا با تعجب سر برگردوند نگاهش كرد و دلخور گفت : 
ـ اين چه حرفيه ؟ 
آرنيكا نگاهش را به او دوخت و لبخندي زد . رايكا حس مي كرد دلش براي چشمان و لبخندش ضعف مي ره . سعي كرد به رو به رو نگاه كنه . در دلش غوغا بود . 
با آرنيكا چند جا رو نگاه كردند . يكي از آپارتمان ها خوب بود ولي رايكا وقتي ديد همسايه هايش پسران دانشجو هستند گفت بروند جاي ديگه رو ببينند . داشتند يه خونه ي ويلايي 100 متري رو نگاه مي كردند . خونه خالي بود و مردي كه آنها را براي بازديد آورده بود همه جا رو نشون شون داد . آرنيكا مقابل پنجره ي بزرگ سالن ايستاد. رايكا با يه لبخند سمتش رفت و گفت : چرا ناراحتي ؟ 
آرنيكا لبخند كمرنگي زد و گفت : هيچي . 
رايكا به نيمرخ او نگاه كرد و گفت : ميخواهي تنها زندگي كني ؟ 
آرنيكا دستاشو به هم قلاب كرد و گفت : مجبورم . 
رايكا لبخندي زد و گفت : هر وقت هر چيزي لازم داشتي به من خبر بده باشه ؟ حتي اگر نصفه شب حس تنهايي كرده يا ترسيدي بهم زنگ بزن . 
آرنيكا دستي به موهايش كشيد و گفت : تو خيلي خوبي . 
رايكا لبخند عميقي زد و گفت : از اينجا خوشت اومد ؟ 
ـ چرا خونه ها مبله نيست ؟ 
ـ تو نگران وسايلش نباش ، هر جا خوبه بگو ...
ـ نه نمي خوام بيشتر از اين تورو تو دردسر بياندازم . 
ـ اين طوري نگو ، از دستت ناراحت مي شم ها . 
مرد سمت آنها اومد و گفت : خوشتون نيومد ؟ خيلي جاي خوبيه ، تازه ساخته ...
مرد همان طور تعريف مي كرد رايكا يه دفعه به ذهنش رسيد كه يه جايي نزديك خونه شون رو براي آرنيكا پيدا كنه ، اين طوري خيالش راحت تر مي شد . 
بعد مدتي بالاخره حوالي خونه ي خودشون ، خونه اي مناسب پيدا كردند و گفتند براي سند زدن و قرارداد فردا مراجعه مي كنند . 
تو ماشين نشستند . آرنيكا خوشحال بود . رو به رايكا گفت : 
ـ تو خيلي به من كمك كردي ، خدا خودش بهت كمك مي كنه ، اميدوارم به هر چي بخواهي برسي . 
رايكا لبخندي زد بعد ياد چيزي افتاد با نگراني پرسيد: حالا ببرمت خونه ي عموت ؟ 
آرنيكا سرش را پايين انداخت و گفت : اوهوم . 
ـ نگذار مهبد اذيتت كنه . 
آرنيكا سرش را بالا گرفت ، نگاهش رو به نگاه نگران او دوخت و با قدرداني لبخند زد . رايكا اصلاً دلش راضي نمي شد اونو به خونه ي مهبد ببره ، با اين حال راه افتاد . بين راه مريم زنگ زد . جواب داد . 
وقتي مريم با نگراني پرسيد كه كجاست ، براش گفت كه با آرنيكا رفته بود تا خونه انتخاب كنه . مريم وقتي فهميد او با آرنيكاست گفت براي شام دعوتش كنه . 
رايكا با خوشحالي او را دعوت كرد ، دور زد و سمت خونه رفت .

اردشير از ديدن آرنيكا سر ميز شام خيلي خوشحال شد و باهاش بگو بخند كرد . در واقع همه به نوعي فهميده بودند كه او با مهبد رابطه اش به هم خورده . مريم از نگاه هاي رايكا فهميد كه اونو دوست داره . 
بعد شام دور هم نشسته و حرف مي زدند وقتي حرف به خونه خريدن آرنيكا كشيده شد اردشير با تعجب دليل مستقل شدنش رو پرسيد . آرنيكا هم با صداقت گفت كه قرار عروسي او و مهبد كنسل شده . اردشير براش ناراحت شد و با حرف سعي ي كرد دلداري اش بده . رايكا هر چند لحظه سرش را سمت آرنيكا مي گرداند و نگاهش مي كرد . رادين پا رو پا انداخته بود و براي خودش ميوه پوست مي كند و به حرف هاي آنها گوش مي داد . 
درباره ي رايكا و آرنيكا يه حدس هايي زده بود . وقتي ميوه پوست كندنش تموم شد نگاهي به آرنيكا انداخت . آرنيكا براي او لبخندي زد و رادين پيش دستي رو سمتش گرفت . آرنيكا يه برش برداشت و تشكر كرد . رادين سختي اش مي گرفت بلند شه و به بقيه هم تعارف كنه ، مشغول خوردن ميوه اش شد . 
تلفن آرنيكا زنگ مي خورد . مهبد بود . با استرس گوشي رو در دستش مي فشارد تا اينكه قطع شد . ولي دوباره گوشي زنگ خورد اين بار از طرف زن عمويش بود . آرنيكا با لبخند بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا جواب بده . رايكا نگاه نگرانش را كه چرخاند با نگاه مريم تلاقي كرد . مريم حس كرد با نگاهش چيزي از او مي خواد. از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت . 
از آرنيكا كه داشت تلفني با زن عمو اش حرف مي زد خواست بعد اتمام حرفش گوشي رو دست او بده . آرنيكا با ترديد گوشي را سمت او گرفت و همان جا ايستاد. 
بعد سلام و احوال پرسي هاي معمول ، مريم گفت كه آرنيكا امشب رو پيششون مي مونه ...زن عموي آرنيكا اصلاً راضي نبود . گفت مهبد رو ميفرسته دنبالش ولي مريم اون قدر محترمانه اصرار كرد كه او ناچاراً پذيرفت . 
آرنيكا كه شاهد درخواست مريم از زن عمويش بود بعد پايان تماس ، منتظر به او چشم دوخت . مريم با محبت دستي به بازوي او كشيد و گفت : 
ـ امشب رو پيش مايي . 
آرنيكا تشكر كرد و مريم را در آغوش كشيد . اصلاً دوست نداشت با مهبد رو به رو بشه ...وقتي از خانه خارج شده بود مهبد خيلي عصبي بود و حين دعوا سر او داد كشيده بود . 
موقع خواب رايكا در اتاقش را باز كرد و گفت : بفرما . 
آرنيكا گفت : تو كجا مي خوابي ؟ 
ـ من تو اتاق رادين . 
و رو به رادين كه سمت اتاقش مي رفت گفت : اگر اجازه بده . 
رادين برگشت پوزخندي زد و گفت : تو كه خودت رو دعوت كردي . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : ببخش من مدام برات مزاحمت ايجاد مي كنم . 
رايكا اخمي كرد و گفت : حرفت رو نشنيده مي گيريم . 
آرنيكا لبخندي زد و رفت تو اتاق . مريم با يه حوله و مسواك نو وارد اتاق شد و گفت :
ـ بيا عزيزم ...
آرنيكا براي مريم لبخند زد و گفت : ممنونم . 
مريم دستان او را گرفت و گفت : هر چيزي نياز داشتي بهم بگو . ما رو مثل خانواده ي خودت بمون .
و لبخند دلگرم كننده اي زد . 
رادين كه مسواك زده بود ، حوله به دست وارد اتاقش شد كه ديد رايكا بلوزش رو با تيشرتي كه از اتاق خودش آورده بود داره عوض مي كنه . نگاهش به پهلوي او افتاد ...رايكا وقتي ديد داره با تعجب به پهلوش نگاه مي كنه ، بلوز را پايين كشيد . رادين حوله رو روي دوشش گذاشت و گفت : پهلوت چي شده ؟ 
رايكا سمت ميز رفت ، در حالي كه ساعت را از مچش باز مي كرد گفت : 
ـ آروم تر حرف بزن . 
رادين خنده اي كرد و گفت : آها مي خواهي مريم نفهمه ؟ حالا چي شده ؟ 
ـ چيز مهمي نيست . 
پهلويش ديگه داشت خوب مي شد فقط كمي كبودي داشت . سمت تخت رفت . رادين حوله را روي ميز انداخت ، در حالي كه بلوز كلاه دار سفيدش را مي پوشيد گفت : 
ـ ميخواهي پيش من بخوابي ؟ 
رايكا گوشه اي از تخت دو نفره ي رادين جاي گرفت و گفت : انتظار نداري كه پايين بخوابم . 
رادين خودش را روي تخت پرت كرد . هر دو با تشك بالا و پايين شدند . رايكا دستش را زير سرش گذاشت و رادين گفت : 
ـ مي دوني كه من تو خواب غلت مي زنم . 
رايكا خنديد و گفت : تو رو خدا يه امشب رو مثل آدم بخواب . 
رادين غلتي زد و گفت : اگر نصفه شب ديدي افتادي پايين ديگه تقصير خودته . 
و با بي خيالي ملحفه رو روي سرش كشيد و گفت : پاشو برق رو خاموش كن . 
رايكا بلند شد ، چراغ رو خاموش كرد و چراغ خواب رو زد . 
رادين چشمانش گرم شده بود كه تلفنش زنگ زد . رايكا كمي او را تكان داد . رادين با بد اخلاقي و خواب آلودگي گفت : 
ـ هووووووووووم ؟ 
ـ گوشيتو جواب بده . 
رادين بي حوصله ملحفه رو كنار زد ، دستش را دراز كرد و گوشي رو برداشت . لينا بود . رد تماس زد و برايش پيغام فرستاد "من خوابم اين قدر زنگ نزن" 
دوباره گوشي رو سر جاش گذاشت و زود به خواب رفت . ولي رايكا هر كاري كرد خوابش نبرد . مدام فكرش در اتاق بغلي بود ، اتاق خودش ، دوست داشت آرنيكا رو ببينه ، نمي دونست بيداره يا خوابيده . 
آرنيكا روي تخت دراز كشيده و در نور ملايم چراغ خواب به در و ديوار اتاق رايكا نگاه مي كرد . بعد مدتي كم كم چشمانش گرم خواب شد .

رايكا چشمانش را باز كرد . رادين راحت طاق باز خوابيده بود و دستش روي صورت رايكا افتاده بود . دستش را كنار زد و گفت : 
ـ چه راحت . 
از جاش بلند شد . تكاني به رادين داد و گفت : 
ـ شركت نمي ري ؟ 
رادين خواب آلود به پهلو چرخيد ، دستش را زير صورتش گذاشت و گفت : هووووم چرا 
رايكا براي برداشتن حوله اش به اتاق رفت . فكر مي كرد آرنيكا تا به حال بيدار شده باشه . با ديدن او تعجب زده در اتاق ايستاد . مثل يه پري زيبا به خواب رفته بود و موهاي بورش دورش ريخته بود . هر كاري كرد نتونست نگاهش رو از او بگيره . 
دوست داشت بره نزديك تر و نگاهش كنه ولي ترسيد بيدار بشه . به ساعت نگاهي انداخت . بايد با اسدي تماس مي گرفت و بهش مي گفت كه دير تر مي ره . بايد با آرنيكا بيرون مي رفت . 
آرام كشو اش را باز كرد حوله و لباس هايش را برداشت . بلند شد داشت مي رفت ، برگشت كه يه بار ديگه آرنيكا رو نگاه كنه . وقتي ديد چشمانش بازه خجالتزده نگاهش رو گرفت و گفت : بيدارت كردم ؟ 
آرنيكا نيم خيز شد ، نشست و گفت : مي خواستم بيدار شدم . 
رايكا سرش رو بالا گرفت به او نگاه كرد ، وقتي لبخندش رو ديد ، بي اختيار لبخند زد و گفت : خوب خوابيدي ؟ 
ـ آره . خيلي خوب خوابيدم . 
ـ خوبه ، بيا پايين براي صبحونه . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : باشه . 
رايكا از اتاق خارج شد ، سمت حموم رفت . وقتي صداي شير آب رو شنيد فهميد كه رادين پيش از او به حمام رفته . آرنيكا از اتاق خارج شد با ديدن رايكا كه كنار در حموم بود لبخندي زد و سمت دستشويي رفت . 
صورتش رو با حوله پاك مي كرد كه مريم اومد و گفت : بيدار شدي عزيزم ؟ 
ـ بله . صبح به خير . 
ـ صبح تو هم به خير . بيا پايين صبحونه . 
ـ چشم . 
آرنيكا از اينكه كنار اون خانواده صبحونه مي خورد حس خوبي داشت . فكر مي كرد اون ها رو به اندازه ي خانواده ي خودش دوست داره . مريم و اردشير خيلي بهش لطف داشتند . رايكا هم كه جاي خودش را داشت . آرنيكا حسابي شرمنده ي آنها بود . مخصوصاً وقتي اردشير گفت براي ناهار هم بياد پيششون ...
آرنيكا اول نپذيرفت اما اردشير گفت هنوز خونه اش آماده نيست . آرنيكا هم پذيرفت .

***

به خونه نگاهي كرد ، همه جا سرك كشيد . با هيجان رو به رايكا گفت : 
ـ واي همه چيز عاليه ، ممنون . 
رايكا از اينكه

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:28 ] [ arman ]

[ ]

مهبد وقتي خبر دار شد آرنيكا رسيده ، با خنده سمت ميز آنها آمد با همه سلام و احوال پرسي كرد با رادين و رايكا و اردشير دست داد و رو صندلي كنار آرنيكا نشست و بدون اينكه ذره اي از حضور مريم يا اردشير معذب باشه رو به آرنيكا گفت : 
ـ خوشگله تو كجا بودي ؟ 
آرنيكا با دلخوري گفت : تازه ياد من افتادي ؟ 
ـ نه عزيزم ....
و دستش را دور گردن آرنيكا انداخت . رايكا ناباور نگاهشان كرد . حس بدي در قلبش موج مي زد . آرنيكا سرش را بالا گرفت . نگاهش با نگاه غمگين رايكا تلاقي كرد . سرش را سمت ديگري برگرداند . رادين براي مهبد پوزخندي زد . با خودش گفت "حتماً براي اينكه دو تا رقيب پيدا نكنه نامزدش رو چسبيده. " رادين حوصله ي دردسر نداشت . پيش خودش خيلي زود كوتاه اومد . آرنيكا با تمام زيبايي اش به دردش نمي خورد . او خودش نامزد داشت . رايكا كه ديگه تحمل نداشت بلند شد و گفت : من مي رم يه كم قدم بزنم .
و از سالن خارج شد . مهبد بلند شد ، دست آرنيكا را گرفت و گفت : بيا برقصيم . 
آرنيكا لبخندي زد و آرام به دنبال او كه دستش را گرفته بود راه افتاد . بعد مدتي مهبد ميان جمع آرنيكا را تنها گذاشت و شروع كرد با دوست دخترخاله اش رقصيدن . آرنيكا سمت ميز برگشت ، لبخندي زد و رو به رادين گفت : باهام مي رقصي ؟ 
رادين از پيشنهاد او تعجب كرد لبخندي زد و گفت : باعث افتخاره ولي مشكل اينه من اصلاً نمي رقصم .
آرنيكا به ابروهاي خوش فرمش حالت خاصي داد و گفت : چرا ؟ 
رادين فاصله ي بين لب و بيني اش را با انگشت اشاره خاراند و گفت : همين جوري
آرنيكا اصرار كرد : پاشو ، من تنهام . 
مريم با لبخند به او اشاره كرد كه بلند شه . ولي رادين از جايش تكان نخورد . او هيچ وقت نمي رقصيد . آرنيكا دستش را سمت او دراز كرد ، مچ او را گرفت و گفت : بيا ديگه ....
رادين ناچاراً بلند شد و در حالي كه با او هم قدم مي شد گفت : من اصلاً رقص بلد نيستم . 
آرنيكا ناباور گفت : جدي ؟ باور نمي كنم . 
رادين لبخند زيبايي تحويل او داد و گفت : باور كن . 
ـ مگه ميشه ؟ 
دست رادين را گرفت و او را مقابل خودش قرار داد . رادين ولي در جايش ايستاده و فقط دست مي زد و با نك كفشش رو زمين ضرب گرفته بود . 
رايكا آرام و سر به زير وارد سالن شد . همان جا جلوي در از آن فاصله آرنيكا را ديد كه موهاي بلندش رو كمرش حركت مي كرد و دست رادين را گرفته بود و با هيجان چيزي بهش مي گفت . ديگه تحمل نداشت . دوباره از سالن خارج شد . تحمل رادين در كنار او خيلي سخت بود . ولي باز از قضيه ي نامزدي مهبد بيشتر نگران بود . 
دستش را در جيب كتش انداخت و با قدم هايي آرام در باغ راه مي رفت . به اين فكر مي كرد كه چرا هيچ چيز جور نيست . اينكه واقعاً راهي هست ؟ فقط ابراز علاقه كردن به ذهنش مي رسيد كه آن هم از نظرش درست نبود . 
بعد يه مدت آرنيكا و رادين پشت ميز برگشت و با اردشير و مريم مشفول صحبت شدند . وقتي همه براي صرف شام مي رفتند مريم گفت : چرا رايكا برنگشت !!!
اردشير سري تكان داد و گفت : ببين بيرون با كي داره صحبت مي كنه . 
مريم گوشي اش را در آورد و تماس گرفت بعد با نگراني گفت : چرا گوشيش خاموشه ؟
آرنيكا نگران شد ولي لبخندي زد و با احترام گفت : شما بريد براي شام ، منم به مهبد مي گم رايكا رو صدا كنه . 
مريم تشكر كرد و آن سه رفتند . آرنيكا دنبال مهبد گشت ، ولي او هم نبود . تصميم گرفت خودش دنبال رايكا بگرده . از فرشيد سراغ او را گرفت ولي او گفت رايكا را نديده و رو به آرنيكا گفت : تو برو من ديدمش مي گم بره . 
آرنيكا گفت : آخه مهبد هم نيست . 
فرشيد دستي به صورتش كشيد و گفت : يعني چه ؟ قايم موشك بازيه مگه ؟ مهبد ديگه كجاست ؟
آرنيكا شانه هاي ظريفش را بالا داد و گفت : نمي دونم . از فرشيد جدا شد ، كمي ديگر اطراف را گشت . با ديدن رايكا كه قدم مي زد ، لبخند زنون سمتش رفت . وقتي به او رسيد گفت : اينجايي ؟
رايكا با تعجب برگشت و به او نگاه كرد . دستش را از جيب كتش بيرون آورد و گفت :
ـ آره يه كم اومدم قدم بزنم . 
آرنيكا لبخند زيبايي زد كه دل رايكا لرزيد . 
ـ خيلي وقته اومدي .
رايكا به ساعتش نگاه كرد و آرنيكا گفت : چيه ناراحتي .
رايكا سعي كرد خونسرد باشه گفت : نه چيزي نيست . 
آرنيكا همان طور كه با او گام بر مي داشت با لبخند گفت : چرا ناراحتي .
رايكا نگاهش كرد و لبخند عميقي زد . ديگه ناراحت نبود . اگر آرنيكا هميشه كنارش بود او هم غمي نداشت . 
رو به او كه شانه هايش عريان بود گفت : سرما نخوري . 
آرنيكا دستي به موهايش كشيد و گفت : نه هوا خوبه . 
بعد مكثي گفت : بايد بريم براي شام ، ولي من مي خواستم باهات صحبت كنم .
رايكا به وجد اومد . آرنيكا مظلومانه او را نگاه كرد و گفت : اگر اشكالي داره بمونه بعد.
ـ نه نه بگو . 
آرنيكا به نيمكت چوبي اي كه در باغ بود اشاره كرد و گفت : بشينيم ؟ 
رايكا سري تكان داد و كنار هم نشستند . 

 

آرنيكا لبخند تلخي زد گفت : نمي دونم مي توني كمكم كني يا نه ، اما مي خوام باهات صحبت كنم . 
رايكا برايش لبخند آرامش دهنده اي زد و آرنيكا گفت : 
ـ راستش با مهبد مشكل دارم . 
رايكا از اينكه ته دلش اين گفته خوشحالش كرده بود از خودش بدش اومد . آرنيكا آهي كشيد و گفت : وقتي لندن بودم همه چيز فرق مي كرد . نمي دونم شايد فقط در روز چند ساعت تلفني حرف زدن بود و الان وظايف ديگه اي هم داره ...نمي دونم ...ولي حس بدي دارم . من به مدت دو سال با مهبد هم صحبت شدم . راستش نمي خواستم قيافه شو ببينم ، مي خواستم خودم رو محك بزنم و ببينم تو يه رابطه ظاهر آدم ها چه قدر مي تونه برام اهميت داشته باشه . مهبد خيلي بهم اصرار مي كرد ولي من گفتم كه مي خوام فقط مكالمه داشته باشيم . راستش از راه دور كه صداش رو مي شنيدم بوي عشق مي داد ...
با حسرت آه ديگري كشيد و گفت : 
ـ حرف هاي قشنگي هم مي زد ، راستش بعد تموم كردن درسم ديگه وسوسه شدم بيام پيش مهبد و اين انتظار ديدنش رو بشكنم . من حتي عكس هايي كه مي فرستاد رو هم نگاه نمي كردم .
دست هاشو به هم قلاب كرد روي پايش گذاشت و گفت : راستش مسئله اصلاً ثيافه نيست . من بعد ديدن مهبد هيچ احساسم تغيير نكرد ولي صداي ديگه آهنگ عشق رو نداشت ...فقط تا يه هفته باهام خيلي خوب تا كرد . بعد يه دفعه ...نمي دونم حس مي كنم مدام داره ازم فاصله مي گيره ...حس مي كنم مهبد ازم انتظاراتي داره كه نمي تونم براورده اش كنم . 
رايكا به او كه ناراحت سرش را پايين انداخته بود نگاه كرد . دوست داشت سرش رو روي شانه ي خود بگذاره و دلداري اش بده . آن همه نزديكش بود ، مي ترسيد ناخودآگاه به آغوش بكشدش ...منظور آرنيكا را فهميد ، نسبت به مهبد احساس تنفر مي كرد . 
آرنيكا سرش را بالا گرفت و گفت : چند وقت پيش اومد پيشم ازم خواست عروسيمون رو بندازيم جلو ...
رايكا ناراحت و رنجيده نگاهش كرد . آرنيكا گفت : ولي من ازش خواستم اين كار رو نكنه ، چون حس مي كنم اين درخواستش فقط از روي هوس بوده ...نميخوام فقط زيبايي ظاهري هاي منو ببينه ...من اومدم كه قلبم رو بهش بدم اما ...
رايكا ناباور به او نگاه كرد كه دو قطره اش به نرمي روي گونه اش سر خورد . از ديدن گريه ي او خيلي ناراحت شد . نتونست خودش رو كنترل كنه . دستش رو دراز كرد و اشك هايش را پاك كرد . آرنيكا گوشه ي چشمش را پاك كرد و گفت : 
ـ من ..من ديگه دارم گيج مي شم . نمي دونم مهبد ..اون مهبدي كه ميشناختم نيست ...تازه دارم پي مي برم كه نميشناسمش ...
رايكا بي صدا آهي كشيد و صدايش زد : آرنيكا ! 
آرنيكا به چشمان او خيره شد . ولي رايكا نگاهش را گرفت . چه طور مي تونست بگه كه او دوستش داره ؟ 
از اينكه آرنيكا دست او را گرفت ، تعجب كرد . آرنيكا دست او را ميان دست هاي ظريف خود فشرد و گفت : رايكا خواهش مي كنم ، راهنماييم كن ...من دارم ديوونه مي شم.
خيلي سعي كرد تا او را سمت خودش نكشد و بغل نكنه . فقط به آرامي دست او را فشرد و آرنيكا گفت : دارم ديوونه مي شم . من يه تعهد هايي نسبت به اون دارم ، خب اون دو سال و نيمه منتظر منه ...ديگه از چند ماه ديگه بايد دنبال كارهاي عروسي باشيم ...
رايكا پكر به دستانشان نگاه كرد و آرنيكا گفت : رايكا چرا چيزي نمي گي ؟ 
از لحن غصه دار او دلش گرفت . سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد .
ـ آرنيكا ، ناراحت نباش ، درست مي شه ..
آرنيكا دست هاي او را ول كرد ، شقيقه هايش را فشرد و گفت : 
ـ چي درست مي شه ؟ اون خيلي سرد و بي تفاوت شده . حتي از اينكه برام وقت بگذاره و بخواد باهام بيرون بره طفره مي ره . 
دقيقاً حرفي زد كه دل خودش را سوزاند : خب بريد پيش يه مشاوره . 
آرنيكا متاسف سري تكان داد و گفت : بارها ازش خواستم ، مي گه ما كه مشكلي نداريم ...
رايكا عصبي شد با اين حال آرام گفت : پس اين حال و روز تو چيه ؟ بهش نمياد اين قدر نادون باشه ...خودش رو زده به اون راه . 
ـ من چي كار كنم ؟ 
رايكا گفت : خب اگر از رابطه ت رضايت نداري تمومش كن . 
نفس عميقي كشيد . اين تنها حرفي بود كه از دلش مي اومد . منتظر به آرنيكا نگاه كرد .

آرنيكا لبان خوش فرمش را كمي باز كرد و آرام گفت : خيلي بهش فكر كردم . 
رايكا فقط نگاهش كرد . آرنيكا گفت : بايد با خودش صحبت كنم . 
رايكا سري تكان داد و آرنيكا مستاصل به او چشم دوخت و گفت : 
ـ تو اگر جاي مهبد بودي چي كار مي كردي ؟ 
رايكا به او نگاه كرد دوست داشت بگه با تمام وجودم دوستت مي داشتم اما لبخندي زد . آرنيكا گفت : تو هم فكر مي كني اگر نامزدت نتونه انتظارات رو برآورده كنه ، بايد كم محلي بهش بشه ؟ 
رايكا لبخندي زد و گفت : نه من اصلاً اين طوري فكر نمي كنم . 
بعد با لبخند شوخي گفت : من كه فكر مي كنم مهبد عقل تو سرش نداره . 
آرنيكا نگاهش كرد و خنديد . گونه هايش از خنده برجسته شد و رايكا حس كرد نمي تونه نگاش نكنه . 
بالاخره بلند شدند . با هم قدم مي زدند آرنيكا گفت : الان همه شام خوردند ، ببخشيد ها ، گرسنه اي ؟ 
رايكا لبخندي زد و گفت : نه . 
سرش را بالا گرفت با ديدن دختر و پسري كه گوشه ي باغ در تاريكي كنار يه ماشين در حال بوسيدن هم بودند اخم هايش تو هم رفت . خواست نگاهش رو از آنها بگيره كه ديد پسر مهبده . خون جلوي چشم هاشو گرفت . همان موقع كه ديد نگاه آرنيكا داره مي چرخه سريع دستش رو روي چشم هاي آرنيكا گذاشت . آرنيكا شوكه شد دست رايكا را كه روي چشمش بود گرفت و سعي كرد كنار بزنه . 
رايكا با يه دست بازوي او را گرفت و او را 180 درجه برگرداندش به سمت ديگر . آرنيكا بالاخره دست رايكا را از روي چشمش كنار زد و گفت : داري چي مي كني ؟
رايكا از صحنه اي كه شوكه بود گفت : هيچي ...
آرنيكا لبخند زد و گفت : پس چرا اين طوري كردي ؟ 
رايكا كه مي ترسيد آرنيكا برگرده و با ديدن آن صحنه ناراحت بشه گفت : بريم ديگه .
با هم قدم برداشتند ولي آرنيكا ايستاد . روي پاشنه چرخيد و اول چيز زيادي نديد ولي وقتي دست مهبد رو ديد كه روي كمر دختر بالا مي رفت ناباور نگاهش رو روي صورت آن دو بالا آورد . باورش نمي شد ، مهبد بود . 
رايكا نگران بازوي او را گرفت و صدايش كرد : آرنيكا . 
آرنيكا كه بدون پلك زدن فقط خيره شده بود جوابي نداد . رايكا مقابل او ايستاد تا بيشتر از اين چيزي نبينه . 
انگشتان قلمي آرنيكا روي دهانش قرار گرفت ، سرش را پايين انداخت و شانه هاي ظريفش شروع به لرزيدن كرد . رايكا تا سر حد جنون از دست مهبد عصبي و از گريه هاي آرنيكا غمزده بود . سمتش رفت ، دستش رو گرفت . هق هق ريزش بالا گرفت و اشك هاي معصومانه اش فرو ريخت . رايكا ديگر تحمل نداشت . گفت : 
ـ آرنيكا شايد مست باشه . 
از اينكه رو كثافتكاري هاي مهبد پرده مي گذاشت راضي نبود ، ولي اصلاً هم دوست نداشت او را اين چنين پژمرده ببينه . 
يه قدم ديگه كه برداشت آرنيكا خودش را در آغوش او انداخت و به گريستن ادامه داد. رايكا شوكه ايستاده بود . به آرامي دست هايش را بالا برد و موهاي او را نوازش كرد . 

فصل چهارم : قهر و آشتي . 

بي حوصله گفت : 
ـ الو ؟ 
ـ كجايي ؟ 
ـ مگه مفتشي ؟ 
ـ هه هه هه ، تازه فهميدي ؟ 
ـ سر كارم . 
ـ اِااااااااا جدي ؟ سر كاري ؟ كي سر كارت گذاشته ؟ 
رادين عصبي شد و گوشي رو قطع كرد . روي ميز گذاشت . هنوز دستش به كيبرد نرفته بود كه دوباره زنگ خورد . لينا بود . پوزخندي زد . اول جواب نداد . سر سومين بار كه زنگ زد ، برداشت . لينا گفت : 
ـ چه بي جنبه اي . 
ـ قطع مي كنم ها !!!
ـ خيلي خب . 
ـ چي كار داري ؟ وقت ندارم . 
ـ نمي خواهي بيايي منو ببيني ؟ 
رادين پوزخندي زد و گفت : تو دلت براي من تنگ شده ؟ 
لينا از پشت تلفن شكلكي در آورد و بعد گفت : ميايي ؟ 
ـ نه . 
ـ باشه پس خداحافظ . برم دعوت مازيار رو قبول كنم ، كلي خواهش كرد باهاش برم كافه سنتي . 
رادين چيزي نگفت و لينا با يه لبخند گوشي رو قطع كرد .

در رو بست . عينك آفتابي دور قهوه اي اش را روي چشم زد و راه افتاد . چند قدم بر نداشته بود كه هيونداي قرمز رنگي زير پايش ترمز كرد . سرش را بالا گرفت و به رادين نگاه كرد . ابرويي بالا انداخت و رفت نشست . رادين راه افتاد و گفت : 
ـ داشتي مي رفتي ديدن استادت ؟ 
لينا لبخندي زد . راحت تكيه داد و آرنجش رو لبه ي پنجره گذاشت و چيزي نگفت . رادين نيم نگاهي به او انداخت كه خونسرد به رو به رو چشم دوخته بود . اخم كرد و پايش را روي پدال گاز فشرد . 
ـ كجا مي ريم ؟ 
رادين نگاه ديگري به او انداخت تند عينك او را از روي چشمش برداشت و گفت : 
ـ جواب منو ندادي . 
لينا لبخند مرموزي زد و گفت : واسه ت چه فرقي مي كنه ؟ 
و خودش رو به سمت جلو كشيد تا عينكش را برداره . رادين زودتر از او عينك را برداشت . نبايد اين قدر برايش مهم مي شد . نبايد اصلاً از اول چيزي مي پرسيد . با حرص عينك را از پنجره انداخت بيرون . لينا با تعجب نگاهش كرد و گفت : 
ـ ديوونه چرا عينكم رو انداختي دور ؟ 
رادين پوزخندي زد و سريع دور زد . لينا كه كمربند نبسته بود يه وري شد و سرش محكم به بازوي او خورد . دستش را به بازوي او فشار آورد تا به عقب برگرده و خوب بشينه . بعد كمربندش را بست و گفت : رانندگيت رو ....بايد بهت مدال داد . 
رادين با اخم به لاك هاي جگري رنگ دستان او حين بستن كمربند خيره شد و پوزخندي زد . 
لينا از كيفش بسته آدامسي بيرون آورد و گفت : مي خوري ؟ 
رادين مه علامت منفي سري تكان داد و لينا براي خودش آدامس برداشت و در دهان گذاشت . 
ـ با هم ناهار مي خوريم ؟ 
رادين نگاهش كرد و چيزي نگفت . لينا گفت : آهنگ چرا نمي گذاري ؟ 
و دستش سمت cd ها رفت . رادين دست او را گرفت و عقب كشيد . بدون اينكه نگاهش كنه گفت : حوصله ي آهنگ گوش كردن ندارم . 
لينا كه از لمس دست او حس خوبي داشت لبخندي زد . رادين دست او را ول كرد و لينا ديگر چيزي نگفت . 
بعد از اينكه ناهار خوردند لينا با شوق و ذوق ازش خواست كه بيرون بروند ولي رادين گفت كه كلاس خصوصي دارد . دوباره سوار ماشين شدند . لينا گوشي اش را در آورد و براي خودش آهنگ گذاشت . رادين سمتش برگشت و جدي گفت : 
ـ مگه نمي گم حوصله ي آهنگ گوش دادن ندارم ؟ 
لينا ولي با لجبازي تمام راه گوشي شو روشن گذاشت و آهنگ گوش داد . داخل كوچه نرسيده به خونه اش نگه داشت و گفت : برو . 
لينا كوله اش را برداشت و گفت : نميايي تو ؟ 
ـ نه ديرم شده . 
لبخندي زد و پياده شد . رادين به او نگاه كرد كه پشت كرده و مي رفت . لبخندي زد . خواست زنگ بزنه و اذيتش كنه . شروع كرد شماره گيري . صداي ويبره شنيد . سرش رو برگردوند ، ديد گوشي لينا روي صندلي جا مونده . با تعجب گوشي را برداشت به شماره ي خودش و عكس بالاي آن نگاه كرد . سر در نمي آورد . اين عكس در گوشي او چه مي كرد ؟ عكس رادين بود كه يه ژاكت قهوه اي رنگ پوشيده و در اتاقش گرفته بود . ناباور سري تكان داد .

بخش تصاوير گوشي او را گشت ...چيزي كه دنبالش بود يافت ....اونجا پر بود از عكس هاي او عكس هاي شخصي اش ...پس از گوشي اش برداشته بود . عصبي گوشي را در مشتش فشرد و پياده شد . بدون اينكه در رو ببنده چند قدم رفت و داد زد :
ـ ليــــــــنا !!!!!!!
لينا با لبخند برگشت ولي با ديدن عصبانيت او لبخندش جمع و جور شد . رادين عصبي با گام هايي منظم اما بلند سمت او رفت و در حالي كه گوشي لينا را در هوا تاب مي داد گفت : اين چيه ؟ 
لينا نگاهي مظلومانه به او و بعد به گوشي اش انداخت و گفت : چي ؟ 
رادين صفحه ي گوشي را سمت او گرفت و عصبي گفت : اين . 
لينا لبش رو گزيد و رادين عصبي گفت : اينا چيه ؟ چرا به گوشي من دست زدي ؟ چرا بي اجازه عكس هامو برداشتي ؟ 
لينا لب ورچيد . دستش را دراز كرد تا گوشي را بگيره كه رادين دستش را عقب برد و عصبي تمام عكس ها را حذف كرد و گوشي رو به سينه ي او كوبيد . لينا با دو دست مانع از افتادن گوشي شد . رادين عصبي دستي ميان موهايش برد و گفت : 
ـ اصلاً از آدم هايي مثل تو خوشم نمياد ... چه طور به خودت اجازه مي دي هر كاري دلت خواست بكني ؟ ديگه بهم نه زنگ بزن نه اينكه دور و برم پيدات بشه . 
نگاهي به چشمان عسلي تر شده اش انداخت و با حرص به سمت ماشينش برگشت . بدون اينكه نگاه ديگري به او بياندازد رفت . بعد رفتنش لينا سمت خونه رفت . اشك هايش با چرخش كليد در قفل روان شد . در را محكم به هم كوبيد و سمت خانه دويد . با كفش وارد شد . گوشي و كوله اش را روي مبل انداخت و ناراحت و غمگين سمت اتاقش رفت . شالش را كند ، مانتويش را در آورد و عصبي پايش را زمين كوبيد . دو قطره اشك ديگر براي خالي كردن احساس عذاب دروني اش روي گونه اش جاري شد . نفس عميقي كشيد . سمت كمد رفت . شمشيرش را از غلاف در آورد . چند بار عصبي در هوا تكان داد بعد با يه گارد سه رخ پرتره ي خود ايستاد . شمشير در دستانش به سمت چپ ثابت مانده بود . نگاهي به پرتره اش انداخت . چشمانش را بست و با باز كردن آنها با يه حركت شمشيرش را سمت جلو كشيد و پرتره از وسط دو نيم شد و اشك هايش يكي پس از ديگري ريخت . دوست داشت تمام اتاقش را به هم بريزه و با شمشير خرد كنه اما شمشير از دستش افتاد و سمت تخت رفت . دراز كشيد و صداي هق هقش سكوت خانه را شكست . شانه هايش مي لرزيد چشمانش را بسته بود . 

***


رادين به شدت با خودش درگير بود . نمي خواست به لينا فكر كنه . از اينكه عكس هايش را برداشته خيلي عصبي بود ولي همش به اين فكر مي كرد كه چرا او اين كار را كرده ؟ چون دوستش داره ...اين خيلي وقته بهش ثابت شده . حس كرد كمي تند رفته . مطمئن بود او خودش تماس نخواهد گرفت . از كارش پشيمون شد . نبايد اين قدر تند مي رفت . 
بعد شام از پشت ميز بلند شد . رايكا و مريم و اردشير هر سه هنوز پشت ميز نشسته بودند . بدون اينكه نگاهي به آنها بياندازه ، از پله ها بالا رفت . روي تختش نشست و به گوشي زل زد . بعد كمي ترديد لبخندي زد . 
لينا روي تخت نشسته بود و با يه فنجان قهوه به دست به پنجره نگاه مي كرد . حتي هنوز كفشش رو هم در نياورده بود . با صداي تيك تيك گوشي اش برگشت . فنجان را روي تخت گذاشت . گوشي را برداشت . باورش نمي شد . لبخندي گوشه ي لبش نشست . رادين پشت سر هم برايش عكس مي فرستاد . ناباور به عكس هاي او نگاه كرد و لبخندش عميق تر شد . هنوز هم عكس برايش ارسال مي شد . گوشي رو روي قلبش گذاشت و اشك شوق ريخت . بعد كلي عكس هايي كه به دستش رسيده و اشك هاي او هم بند اومده بود با لبخند داشت تك تك عكس ها را نگاه مي كرد كه گوشي اش زنگ خورد . جواب داد . 
رادين براي اينكه راحت تر صحبت كنه بلند شد و سمت پنجره رفت . به آسمان شب نگاه كرد و گفت : سلام . 
لينا از لحن آروم او لبخندي به لبش نشست و گفت : سلام . 
ـ عكس ها ...
دستي به موهايش برد و گفت : بس بود ؟ 
لينا با خوشحالي گفت : آره . 
ـ خب ... 
هنوز در زبانش نمي چرخيد كه بابت رفتارش عذرخواهي كنه . لينا هم به رويش نياورد و اين قلب او را نسبت به او نرم تر مي كرد . لبخندي زد و با مهربوني گفت : 
ـ پس چرا چيزي نمي گي ؟ 
ـ چي مي گفتم ؟ 
ـ خب من از دستت عصبي شده بودم . بايد بهم مي گفتي . 
ـ آخه من خيلي وقته اين عكس ها رو برداشته بودم . 
لبخندي روي لب رادين نشست و گفت : چرا نخوابيدي ؟ 
ـ خوابم نمي برد . 
ـ حالا خوابت مي بره ؟ 
ـ نه قهوه خوردم . 
رادين مدتي باهاش حرف زد و لينا بعد شب به خير گوشي رو گذاشت . رادين با خيالي كه آسوده شده بود سمت تختش رفت ، قبلش لامپ را خاموش كرد . 
تا سرش روي بالش رفت ، ويبره ي گوشي اش باعث شد نيم خيز بشه . 
گوشي شو برداشت . فايل دريافتي رو باز كرد . با ديدن تصوير لينا لبخندي به لبش نشست . خودش هم دوست داشت عكس او را داشته باشد . دستي روي شيشه ي گوشي اش كشيد و لبخند زد به صورت مهتاب گون لينا در عكس به چشمان عسلي و موهاي مشكي اش و دستش كه زير چانه زده و لاك ناخنش همرنگ موهايش بود ...مدت ها به عكس او خيره بود تا اينكه گوشي به دست خوابش برد 
وارد اتاق مهبد شد و رو به او كه كراوات مي زد گفت : ميري سر كار ؟ 
مهبد لبخندي برايش زد و گفت : آره عشقم ...بريم صبحونه بخوريم . 
و دستش را دور بازوي او گذاشت ولي آرنيكا با حس بدي دست او را پس زد . مهبد با تعجب نگاهش كرد . آرنيكا نگاه آبي اش را به او دوخت و گفت : 
ـ مهبد بايد باهات صحبت كنم . 
مهبد لبخندي زد و گفت : خب بگو . 
ـ بشين ...
ـ يعني طول ميكشه ؟ 
ـ آره .
مهبد كيفش را برداشت و گفت : من ديرم مي شه ، بعداً باهات حرف مي زنم . 
آرنيكا از بي توجهي او دلخور شد . به او كه از اتاق خارج مي شد نگاه كرد . آهي كشيد . 
مهبد بعد خوردن صبحونه به محل كارش رفت . آرنيكا با زن عمو اش برنامه تماشا كرد و بعد هم لباس پوشيد تا با او به خريد بره . بعد خريد به زن عمويش گفت كه يه سر به ديدن مهبد مي ره و از او جدا شد . 
ماشين گرفت و رفت . وقتي رسيد همه او را تحويل گرفتند يه عده براي اينكه او همسر آينده ي رئيسشون بود و يه عده براي زيبايي اش . مهبد همان موقع كه از اتاقش تلفن به دست بيرون اومد با ديدن آرنيكا عصبي تماسش را قطع كرد به يكي از كارمندانش كه آرنيكا را نگاه مي كرد گفت "آشغال به چي نگاه مي كني ؟ گمشو وسايلت رو جمع كن ...اخراجي " 
بعد با گام هايي بلند سمت آرنيكا رفت دستش را كشيد و به اتاق برد . و سرش فرياد زد : 
ـ مگه نگفتم نيايي اينجا ؟ 
آرنيكا كه از عكس العمل او ترسيده بود با ترديد نگاهش كرد و گفت : مي ..ميخواستم باهات حرف بزنم . 
مهبد بلند داد زد : مي خوام حرف بزنم ، حرف بزنم ...من فرار نمي كنم كه خونه ميومدم ....معلوم نيست چي چرت و پرتي مي خواد بگه . 
آرنيكا حس كرد قلبش مي شكنه . اصلاً تحمل رفتار هاي او را نداشت مخصوصاً از وقتي فهميده بود بهش خيانت مي كنه . كيفش رو كه روي ساعدش سر خورده بود روي شانه اش گذاشت و سمت در رفت . مهبد از پشت سر كمر او را گرفت و گفت : ـ كجا مي ري ؟ 
ـ مي رم . 
ـ مگه نيومده بودي حرف بزني ؟ 
خودش رو از دست او رها كرد . مهبد دوباره خشمگين شد و تهديد كنان گفت : 
ـ بمون برات ماشين بگيرم . 
آرنيكا ناچاراً ايستاد . مهبد به تاكسي تلفني زنگ زد و تا جلوي در باهاش رفت . آرنيكا غمگين در ماشين نشست و مهبد گفت : 
ـ يه راست برو خونه ، ديگه هم اينجا نيا باشه ؟ 
آرنيكا بي هيچ حسي سرش را تكان داد و ماشين راه افتاد . سرش رو پايين گرفت و به انگشتانش خيره شد . ياد خيانت مهبد كه جلوي چشمانش اتفاق افتاده بود ، افتاد...كاش مي موند و حرفش رو مي زد . ياد رايكا افتاد . لبخندي زد و گوشي شو در آورد . با او تماس گرفت .

بعد صحبت با رايكا آرام گرفت . انگار از اول غمي نداشت . به خانه رفت و منتظر برگشتن مهبد شد . روي تخت نيم خيز دراز كشيده و كتابي درباره ي روابط مي خوند كه صداي مهبد رو شنيد كه با مادرش حرف مي زد . مهبد سمت اتاق او آمد در زد و وارد شد . آرنيكا نگاهش كرد . مهبد با ديدن لبان او وسوسه شد رفت داخل اتاق در رو بست به تاب بندكي اي كه پوشيده بود نگاه كرد و لبخند زنون گفت : چي كارم داشتي ؟ 
آرنيكا در جايش نشست ، كتاب رو بست و بهش نگاه نكرد . رفتارش نشون مي داد كه دلخوره . مهبد با يه لبخند سرسري سمت او رفت . لبه ي تخت نشست دستش را روي بازوي او كشيد و گفت : چيه عزيزم ؟ 
آرنيكا دست او را پس زد ، بلند شد و سمت پنجره رفت . مهبد به اندام خوش تراش و قوس كمرش نگاه مي كرد . آرنيكا پنجره رو باز كرد سوي او برگشت و گفت : 
ـ خيلي حرف ها بود كه مي خواستم بزنم ، ولي رفتار امروزت بهم ثابت كرد كه حتي ارزشش رو نداري باهات حرف بزنم . 
مهبد از روي تخت بلند شد ، با چند گام خودش را به او رساند . طره اي از موهايش را گرفت ، بوسيد و گفت : ديدي كه چه طور نگاهت مي كردند . 
آرنيكا دلخور رويش را برگرداند و مهبد يه دستش را دور كمر او حلقه زد و با وسوسه لبش را سمت او برد كه آرنيكا سريع واكنش داد ، خودش را عقب كشيد و با يه حركت حلقه ي دستان او را گشود و گفت : 
ـ همه چيز بين ما تموم شده ، بهتره خودت رو به من نزديك نكني . 
مهبد عصبي شد ، اخم هايش در هم رفت و گفت : اين چرت و پرت ها چيه مي شنوم ؟
ـ از نظر تو چرت و پرت هستند ، ولي من كاملاًً جدي ام . همه چيز تموم شد .
مهبد خنده ي عصبي اي سر داد و بعد جدي داد زد : چي فكر مي كني ؟ 
آرنيكا خونسردي اش را از دست داد و گفت : ترجيح مي دم ديگه اصلاً فكر نكنم . هر كاري كه به نظرم درست بياد انجام مي دم . 
همان موقع در باز شد . مادر مهبد وارد شد با تعجب به آنها نگاه كرد و گفت : چي شده ؟ 
مهبد سمت در رفت و گفت : مامان جون چيزي نيست ، بريد بيرون من بايد با آرنيكا صحبت كنم . 
ـ واه چرا داد و بيداد مي كنيد ؟ 
مهبد نگاه بي حوصله اش را روي مادرش ثابت نگه داشت و او قبل بيرون رفتن گفت :
ـ بابات اومده ، بياييد غذا سرد مي شه . 
مهبد در را بست و گفت : ها چرا ساكتي ؟ 
آرنيكا خسته دستش را به كمر زد و گفت : حرفي كه بايد مي زدم رو زدم . 
ـ ببين نگذار دادم بره هوا كه دوباره مامان و بابا بيان مداخله كنن ها ...
ـ تو مگه وحشي هست مي خواهي داد بزني ؟ 
ـ آره وقتي ببينم لازمه ، وحشي هم مي شم . 
آرنيكا در حالي كه سمت در مي رفت گفت : من با آدم هاي وحشي حرفي ندارم چون امكان داره ، حمله ام كنند . 
دستش روي دستگيره رفته بود كه مهبد دستش را دور شكم رو گرفت و او را سمت خودش كشيد . آن قدر يه دفعه و با عجله او را كشيد كه دستش هنگام جدا شدن از دستگيره ضربه خورد و ناخنش شكست . مهبد گردن او را بوسيد و بعد عصبي او را روي تخت هل داد . آرنيكا وحشت زده به او كه كتش را در مي آورد نگاه كرد . مهبد روي تخت رفت . دستانش را دو طرف او گرفت و گفت : 
ـ الان حمله هم بهت نشون مي دم . 
آرنيكا با تنفر نگاهش كرد و گفت : من ديدمت ....
مهبد با تعجب نگاهش كرد . آرنيكا ادامه داد با صدايي كه مي لرزيد :
ـ وقتي كه تو باغ تالار داشتي بهم خيانتي مي كردي ، ديدمت ، وقتي اون دختر رو مي بوسيدي ديدمت . من با آدم هاي خيانت كار هيچ كاري ندارم . 
مهبد كه تازه از شوك حرف هاي او در آمده بود گفت : ديدي كه ديدي ...تو كه هيچ جوره با من حال نمي كني ...منم مجبورم با يكي ديگه حال كنم . 
آرنيكا دست هاي ظريفش را روي شانه هاي مردانه ي او گذاشت و سعي كرد او را از خودش عقب كنه ، ولي بي فايده بود . مهبد تكاني نخورد . با تنفر نگاه آبي اش را به او دوخت و گفت : 
ـ پس برو با همون دخترا حال كن ، تو لياقت منو نداري . 
مهبد عصبي نگاهش كرد بعد نگاهش به روي سينه هاي او ثابت ماند . آرنيكا با وحشت به او نگاه كرد . مهبد داشت خودش را به او نزديك تر مي كرد كه آرنيكا يك پايش را كمي بالا آورد و با زانو به زير شكم او ضربه زد . مهبد از درد به دور خود پيچيد و روي تخت كنار او افتاد . صورتش سرخ شده بود انگار نفسش بند اومده بود . آرنيكا از روي تخت بلند شد سمت در رفت . به او كه از درد به خود مي پيچيد نگاه كرد . با نگراني از اتاق خارج شد . پدر و مادر مهبد با ديدن او پي به پريشاني اش بردند . ازش پرسيدند مهبد كجاست .

رادين بعد كلاسي كه براي دانشجويان گذاشته بود ، سمت خونه ي لينا راند ، وسط راه او را ديد و سوار كرد ...لينا لبخندي زد و حالش رو پرسيد و گفت : 
ـ چه عجب يادي از ما كردي ، دلت برام تنگ شده بود ؟ 
ـ گفتم شايد دل تو برام تنگ شده باشه ...
لينا از اون همه غرور او شروع كرد به خنديدن . حركاتش و حرف هايش با هم در تضاد بود ....
رادين با لبخند نگاهش كرد و گفت : دوست داري كجا بريم ؟ 
ـ هر جا من بگم ؟ 
لينا كمي فكر كرد و گفت : يه رستوران خوب ، گرسنمه . 

آرنيكا مردد به گوشي اش نگاه كرد بعد شماره ي رايكا رو گرفت . رايكا با ديدن شماره ي آرنيكا خوشحال جواب داد :
ـ جانم ؟ 
ـ سلام رايكا خوبي ؟ 
ـ مرسي تو خوبي ؟ 
ـ آره خوبم . 
رايكا سكوت كرد . آرنيكا لبخندي زد و گفت : سر كاري ؟ 
ـ آره . كارم داري ؟ 
ـ راستش امشب تولد عمومه ...
ـ مبارك باشه ...
ـ من هنوز براش چيزي نخريدم ، زن عمو كادوشو خريده و داره كيك آماده مي كنه ، مي خوام برم بيرون ولي تنهام مي خواستم ببينم ...
ـ مي خواهي باهات بيام خريد ؟ 
ـ اگر وقت داشته باشي ...
ـ آره حتماً ..اينجا ديگه كارم تموم شده . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : خيلي خوشحالم ، پس ميايي ؟ 
رايكا كه از خوشحالي او راضي بود گفت : حتماً ، مي بينمت . 
با ديدن رايكا لبخندي زد و دست تكان داد . رايكا ماشينش را پارك كرد و با لبخند سمتش رفت و با خوشرويي احوالش رو پرسيد . 
ـ تو هم ميايي تولد عموم ؟
رايكا لبخندي زد و گفت : من كه دعوت نيستم . 
ـ من دعوتت مي كنم . 
ـ نه مگه خانوادگي نيست ؟ 
ـ اشكال نداره ، تو كه غريبه نيستي . 
رايكا غرق شادي شد . احساس خوبي داشت ...از اينكه برايش غريبه نبود . با هم وارد پاساژ شدند و رايكا پرسيد : چي مي خواهي بخري ؟ 
آرنيكا نگاهش كرد و گفت : تو رو آوردم كه بهم كمك كني ...
رايكا لبخند زنان سري تكان داد و شانه به شانه ي هم تو پاساژ قدم مي زدند و پشت بعضي ويترين ها مي ايستادند . 
فرشيد با خنده و شوخي از بوتيك دوستش خارج شد ف دستي تكان داد و رفت . كمي جلو تر با ديدن آرنيكا تعجب زده ايستاد ...با دقت به او و رايكا نگاه كرد . با خودش گفت "آرنيكا با اين پسره چي ميكنه ؟" 
پشت ستوني خودش را پنهان كرد و گوشي شو از جيب در آورد و شماره ي مهبد رو گرفت . 
اشغال مي زد ، دوباره شروع به شماره گيري كرد ....
بعد چند بوق مهبد جواب داد : 
ـ الو فرشيد تويي ؟ 
ـ سلام مهبد . 
ـ سلام خوبي ؟ 
ـ مرسي . 
ـ چيه ؟ كارم داري ؟ 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:26 ] [ arman ]

[ ]

به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام . كجايي ؟ 
صدايش مثل هميشه پر شور و نشاط بود . جوابش رو داد : 
ـ تازه از شركت خارج شدم .
ـ يه چيز ازت بخوام ادا نمي يايي ؟ 
رادين تعجب زده سكوت كرد . يادش نمي اومد از كي به او اجازه داده بود با او اين طوري صحبت كنه . 
ـ بگم ؟؟؟
ـ بگو . 
ـ بيا ناهار رو با هم بخوريم . 
ـ تنهايي بخور .
لينا دلخور گفت : ديدي گفتم ادا ميايي ؟ 
ـ ادا ميايي يعني چه ؟ 
ـ پس چرا گفتي بگم ؟ 
ـ گفتم بگي . نگفتم منم قبول مي كنم كه . 
ـ خيلي آدم بدي هستي . 
رادين لبخندي زد و گفت : من كار دارم . 
ـ نميايي ؟ 
ـ نه . 
ـ يعني برات مهم نيست چه قدر از دستت دلخور مي شم ؟ 
رادين با بي تفاوتي گفت : نه اصلاً . 
لينا گوشي رو قطع كرد و با پايش محكم به كابينت كوبيد . به ميزي كه قرار بود بچينه فكر كرد . عصبي گوشي رو روي كابينت انداخت كه تا يه جايي سر خورد و موند . 
نفس عميقي كشيد و گفت : به جهنم . خودم تنهايي غذا مي خورم اصلاً اين طوري بيشتر مي چسبه . 
سعي كرد حرص نخوره و با آرامش ميز رو براي خودش بچينه . براي خودش غذا كشيد و ناراحت پشت ميز نشست . با لب و لوچه اي آويزون كمي به ميز زل زد و بعد با حرص يه لقمه رو انداخت تو دهانش . هنوز لقمه از گلويش پايين نرفته بود كه صداي زنگ در او را وادار كرد كه بلند شه . از آشپزخونه خارج شد و سمت اف اف رفت . وقتي چهره ي رادين را در مانيتور آبي ديد ، گل از گلش شكفت . در رو باز كرد . رادين اومد داخل و گفت : سلام . 
لينا به او اعتنايي نكرد و رفت به آشپزخونه . رادين هم با اخم پشت سرش راه افتاد . هيچ وقت او را اينقدر جدي نديده بود . لبخندي زد و گفت : مهمون دعوت مي كني بعد تنهايي غذا مي خوري ؟ 
لينا بي هيچ جوابي لقمه اي ديگر فرو برد . رادين دستش به صندلي رفت و گفت : 
ـ بشينم يا برم ؟ 
لينا سرش رو بالا گرفت به او چشم دوخت . حس كرد دوست داره تو چشم هاش ذوب بشه . گفت :
ـ خودت گفتي نميايي . 
ـ حالا كه اومدم . 
لينا لبخند كمرنگي زد و گفت : بشين . 
رادين نشست و نايلوني كه در دستش بود را روي ميز گذاشت . لينا به نايلون نگاه كرد و گفت : مي خواستي سر به سرم بگذاري ؟ 
رادين فقط لبخند زد و لينا گفت : الان برات غذا مي ريزم . اين چيه ؟
ـ شكلات . 
لينا چهره اش دوباره شاد شد و با هيجان دست هايش را به هم كوفت و گفت : آخ جون براي من شكلات خريدي ؟ 
ـ نه كي گفته براي تو خريدم ؟ 
چشمان لينا از شيطنت درخشيد . دستش رو دراز كرد و نايلون رو برداشت . رادين كه به صندلي تكيه داده بود با يه حركت به سمت جلو خيز برداشت و جعبه ي شكلات رو از روي نايلون گرفت . لينا به دست هاشون كه نزديك هم بود نگاه كرد و گفت :
ـ اعتراف كن مال منه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : اعتراف مي كنم واسه يه دختره . 
لينا با خوشحالي گفت : و اون دختر منم . 
ـ و اون دختر تو نيستي . يكي از دختر هاي ترم اولي دانشگاهمونه . 
لينا پكر شد و گفت : دروغ گو . 
ـ ولش كن . 
لينا با يه حركت نايلون رو عقب كشيد و با اين كار شكلات در دست او بود . لبخند پيروزمندانه اي زد ، در جعبه رو برداشت و يكي از شكلات هاي گرد و مغزدار رو برداشت نزديك لبش برده بود كه ديد رادين كنارش خم شده و دست او را گرفته و مانع خوردنش شده . به انگشتان رادين كه دور دستش بود نگاه كرد و لبخند زد . رادين كه انگار تازه متوجه كارش شده بود ، دستش رو عقب كشيد و سر جايش نشست و نگاهش رو از او گرفت. ولي رو لب هاي لينا لبخند بود . رادين بدون اينكه نگاهش كنه گفت : براي توهه ولي الان نخور ....
لينا شكلات را در جعبه برگرداند با لبخند از جايش بلند شد و براي او غذا كشيد . 
بعد صرف غذا . رادين از جايش بلند شد لينا با اعتراض گفت : مي ري ؟ 
ـ آره . 
ـ پس تكليف شكلات ها چي مي شه ؟ 
ـ نترس شكلات ها رو با خودم نمي برم . 
لبنا به چشمانش زل زد و گفت : من از نبودن شكلات ها نمي ترسم . 
رادين نگاهش رو از نگاه عسلي او كه در نگاهش مات شده بود گرفت و گفت :
ـ پس چي ؟
ـ بمون با هم چايي بخوريم .
ـ من چايي نمي خورم . 
لينا مقابل در ايستاد و گفت : چرا مي خوري . 
ـ بي خيال شو ، برو كنار . لينا بدون اينكه پشت برگرده ، دستش رو پشتش برد ، در رو قفل كرد و گفت : تو جايي نمي ري . 
رادين با تعجب گفت : اين كار ها چيه ؟ 
ـ خوشت مياد بري تو اون چهار ديواري بشيني و به يه اتاق غمگين زل بزني ؟ خب همين جا بمون ، منم حوصله م سر رفته .
ـ من عروسك كه نيستم تو رو سرگرم كنم ، در ضمن مسافرخونه نمي رم . 
لينا نگاهش كرد و گفت : 
ـ پس كجا مي ري ؟ قرار داري ؟
رادين لبخندي زد . از اينكه مي ديد او حسودي مي كند خوشش مي اومد . گفت :
ـ آره .
لينا دلخور پرسيد : با يه دختر ؟ 
ـ اوهوم . 
لينا با آرامش از پشت در كنار رفت ، كليد رو در بندك ، كمر شلوارش انداخت و گفت:
ـ با اين حساب اصلاً نمي گذارم جايي بري . 
رادين به او نگاه كرد كه با آرامش سمت مبل رفت ، پشت به او نشست و تلويزيون رو روشن كرد. 

رادين هم رفت روي مبلي كه در كنار او بود نشست . لينا گفت : 
ـ كار خوبه ؟ 
ـ اوهوم . 
ـ نمي خواهي برگردي خونه ت . 
ـ اَه . تو چه قدر به زندگي من پيله مي كني . 
عصبي از جايش بلند شد و گفت : نكنه دلت رو به اينكه يه خانواده ناتني پول دار دارم خوش كردي ....
كنترل از دستان لينا روي مبل افتاد . با چشماني ناباور به او زل زد . رادين نگاهش رو از او گرفت و گفت : بيا اين در لعنتي رو باز كن . 
لينا كليد رو سمت او گرفت و رادين به سرعت كليد رو از دست او كشيد و با گام هاي بلند سمت در رفت . لينا كه سعي داشت بغضش رو فرو بده سرش رو برگردوند و به او كه از در خارج شده بود نگاه كرد . 
بلند شد در رو كه نيمه باز مونده بود رو بست . به آشپزخونه رفت . نگاهش به شكلات افتاد . ياد انگشت هايش وقتي دور دستش قرار گرفت ، افتاد . بغضش شكست و اشك ، آرام و بي خبر روي گونه هايش غلتيد .
جعبه ي شكلات به شدت داخل سطل زباله سرنگون شد . 
فصل سه : بازگشت . 
در خيابان قدم مي زد كه گوشي اش ويبره رفت . فكر كرد لينا ست .با حس عجيبي گوشي رو از جيبش بيرون كشيد . با ديدن نام رايكا رو صفحه ي گوشي اش پكر شد .رايكا هر روز به او زنگ مي زد . او هم تمام تماس هايش را بي جواب مي گذاشت . گوشي دوباره ويبره رفت . رادين عصبي به نام رايكا نگاه كرد . رايكا هر روز يك بار تماس مي گرفت و امروز كه رادين بي حوصله بود مدام زنگ مي زد . محكم دستش و روي دكمه ي off گوشي گذاشت و گوشي رو در جيب ژاكتش برگردوند . به مسافرخونه ي رفت و روي تخت نشست . سرش رو روي يكي از زانوهايش گذاشت و به افكار هميشگي ش پناه برد . مادرش ...كسي كه تمام عمر فكر مي كرد يه عده آدم دور و برش مسئول مرگش هستند...به پدر نديده اش فكر كرد . اون عكس رو مي خواست . شايد بد نبود اگر رايكا دوباره زنگ زد ، جواب مي داد .او مي تونست عكس رو براش بياره . 
گوشي شو روشن كرد . سيلي از اس ام اس هاي دريافتي ، مقابل چشمانش بود . اسم هر كسي بود به جز لينا . آيدا چند بار پيام داده و ازش خواسته بود تلفنش رو جواب بده . گفته بود بارها باهاش تماس گرفته و او جواب نداده . پيام فرامرز رو خوند "رادين جون فردا امتحان داريم. ساپورتمون مي كني ديگه" پيامي مشابه پيام فرامز از يكي ديگر از همكلاسي هايش داشت . پوزخندي زد . باقي پيام ها رو نخونده حذف كرد تا اينكه به پيام رايكا رسيد . 
"رادين من كاري به بچه بازي هات ندارم ، پاشو بيا خونه مريم حالش خوب نيست." رادين يه بار ديگر پيام رو خوند . اول خيلي نگران شد ولي بعد فكر كرد شلوعش نكنه ، احتمالاً اتفاقي نيافتاده . 
ولي وقتي پيام ديگر رايكا رو خوند باز هم نگران شد .
"رادين دارم بهت هشدار مي دم . سريع بيا خونه ، مريم بايد ببينت ." 
از روي تخت بلند شد ، ايستاد . عصبي دستي به گردنش كشيد . بايد مي رفت يا نمي رفت ؟ حالش از اتاق دلگير كه ديوارهاي قهوه اي رنگ و رو رفته اي داشت به هم مي خورد . رفت بيرون . نمي دونست براي فرار از اتاق بود يا واقعاً به ديدن مريم مي رفت .

 

رايكا با او از پله ها بالا رفت . جلوي اتاق كه رسيدند رادين ايستاد و گفت : چش شده
رايكا با ناراحتي سري تكان داد و گفت : اگر بگم مي توني درك كني ؟ يا نه هنوز باور داري كه همه باهات دشمنيم ؟ 
رادين ساكت گوش مي كرد . 
ـ بعد رفتنت يه روز نبود كه گريه نكنه يه روز نبود كه كنار تلفن نشينه و انتظار نكشه ، يه روز نبود كه با سايه ي تو حرف نزنه ، نگرانت نباشه ، خودخوري نكنه ، با مسكن خوابش نبره ، نره تو اتاقت و لباس هات رو نبوسه ، عكس هات رو بغل نكنه ، نگران جا و مكان و غذا خوردنت نباشه ...
رايكا رويش را برگرداند و ناراحت به اتاق خود رفت . رادين متاسف به در اتاق رايكا كه بسته شد نگاه كرد ، بعد هم نگاهش به در اتاق مريم افتاد . به سستي گامي برداشت . 
دستش روي دستگيره مردد موند اما بالاخره دستگيره رو به آرامي پايين كشيد و داخل رفت . در رو پشت سرش بست . سرش رو بالا گرفت . مريم روي تخت خواب بود . ضعيف و رنجور . با چهره اي بيمار گونه . رادين باورش نمي شد كه مريم به خاطر او به اين روز افتاده باشد . او هرگز مريم رو باور نداشت ، هيچ وقت ...
همان جا ايستاد يك به يك خاطرات جلوي چشمانش رژه رفت . ياد آوري محبت هاي مريم و ديدن حال و روزش ، برايش عذاب وجدان مي آورد . 
وقتي پنج سالش بود و بيني اش بر اثر افتادن شكسته بود و خون ازش مي ريخت اولين نگاه رنگ پريده اي كه به دادش رسيد مريم بود كه صورت خوني او را بوسيد و با دستاني يخ زده او را كه ترسيده آرام كرده بود . وقتي توپ هايش گم مي شد مريم رو صدا مي زد كه از دور از دسترس ترين جا توپ هايش را بيرون بكشه . 
مريم بود كه هر شب موهاش رو نوازش مي كرد تا او بخوابه . مريم بود كه هرگز سرزنشش نمي كرد و فقط خوبي هايش را مي ديد ...هميشه مريم نگرانش بود و دوستش داشت . دقيقاً نمي دونست در چه سني بود بر اثر شنيدن گفتگويي پي به خيلي چيزها برد و بعد از اون دروغ پشت دروغ شنيد و از اولين نفري كه فاصله گرفت ، مريم بود ....
همان جا ايستاده به صورت رنگ پريده ي مريم زل زده و خاطرات رو زير و رو مي كرد كه مريم پلك هاشو تكون داد و بعد به آرامي و به زحمت آنها را باز نگه داشت . با ديدن رادين شبنم اشك به چشمانش نشست . پس او آمده بود . تصوير عزيز دوست داشتني اش از پشت اشك هايش تار بود . اين روزها آنقدر اشك ريخته بود كه حس مي كرد چشمانش كم سو شده . پلك هاشو باز و بسته كرد تا اشك هاش فرو بريزه و او تصوير رادين رو ببينه و اومدنش رو باور كنه . رادين همان جا ايستاده و به اشك هايي كه باور كرده بود براي او مي چكد خيره مانده بود . مريم لبان خشكش رو بر هم زد و با صداي گرفته اي كه به زحمت به گوش مي رسيد گفت : اومدي ؟ 
رادين شرمنده سري تكان داد . مريم سعي كرد لبخند بزنه ، گفت : بيا نزديك عزيزم.
شنيدن صداش كه مي لرزيد حس بدي رو به رادين منتقل مي كرد . به آرامي سمت تخت گام برداشت . مريم به آرامي با كمك دستانش نيم خيز شد و نشست . بعد سرش رو سمت او بالا گرفت ، لبخندي زد و گفت : بيا اينجا . 
چيزي به عنوان احساس تپش قلب هاي رادين رو پر شور كرده بود ، اما نمي دونست بايد چي كار كنه . فقط نزديك رفت . كنار تخت ايستاد . مريم نگاهش كرد . يك دستش رو گرفت و گفت : بشين . 
رادين مثل عروسكي مطيع لبه ي تخت نشست . مريم دست او را در دست فشرد . چانه اش لرزيد و با عشق به پشت دست او بوسه اي زد و بعد با دلتنگي دست او را به گونه ي خود فشرد . رادين سرش رو پايين گرفت . شرمنده و ناراحت . مريم ولي دوست داشت يه دل سير نگاهش كنه . با بغض گفت : رادين جان ....
رادين سرش رو بالا گرفت و به او خيره ماند . مريم يك دفعه اي او را در آغوش گرفت . اون قدر او را محكم گرفته بود كه مي ترسيد اگر رهايش كنه مثل پرنده اي از قفس بپرد . 
رادين خاموش و بي حركت در آغوش مريم بود و صداي تپش هاي بي امان قلب بي قرار او را از نزديك حس مي كرد . كمي طول كشيد تا با حس اطمينان چانه اش رو روي شانه ي مريم رها كرد . مريم هم اشك مي ريخت و عقده هاي نديدن رادين رو خالي مي كرد . بارها به اتاقش رفته و لباس هايش را بوييده بود اما حالا خودش اينجا بود . موهايش را بوسيد و گفت : رادين فكر مي كردم مي دوني . 
سكوت طولاني اش شكست : چي رو ؟ 
ـ اينكه دوستت دارم . فكر نمي كردم ازم متنفري ....
رادين شرمنده گفت : من ازتون متنفر نيستم . 
مريم سكوت كرد و رادين هم در سكوت گذاشت تا اشك هاي او بريزه ..

مريم در طبقه ي بالا خوابش برده بود . رادين روي مبل نشسته و با رايكا صحبت مي كرد كه اردشير كليد انداخت و وارد خونه شد . رادين با ديدنش از جاش بلند شد . نيم نگاهي به او انداخت و بعد رو به رايكا گفت : من مي رم . 
رايكا بي ميل با او دست داد . چون به مريم قول داده بود او را نگه داره . اردشير كليد رو به آرامي روي اپن گذاشت ، نگاهي به رادين انداخت و گفت : بشين ، كارت دارم .
رادين دوباره نشست . رايكا آنها را تنها گذاشت . رادين سرش رو پايين گرفته و اردشير جز موهاي خوشرنگش چيزي نمي ديد . اردشير هم سكوت كرده بود . رادين حس مي كرد با سكوتش قصد عذاب دادن او را دارد . اردشير بالاخره سكوتش رو شكست. دستش رو به دسته ي مبل تكيه داد و گفت : 
ـ اين چند مدت بهت خوش گذشت ؟ 
رادين سرش رو بالا گرفت ، پوزخندي زد ، دوباره شد همون رادين قبلي . گفت :
ـ مهم جا و مكانش نبود ، تو بهشت هم كه مي رفتم باز همون فكر و خيال ها با من بود . 
اردشير سري از تاسف تكان داد و گفت : بعضي آدم ها خيلي دير پي مي برند . تو هم مي خواهي خيلي دير بشه ؟ مريم رو ديدي ؟ داشت از دوريت دق مي كرد . خانواده يعني چي ؟ كسي كه از دوري يكي تو بستر بيافته مادر نيست ؟ چرا چون فقط نه ماه تو شكمش نبودي ؟ من پدرت نيستم ؟ چون خونم تو رگ هات نيست؟
نفس هاي رادين سخت بالا مي اومد . دوباره سرش رو پايين انداخت و گفت :
ـ شما بيست و يك سال به من دروغ گفتيد . 
ـ بهش فكر كردي كه چرا ؟ وقتي خيلي اتفاقي شنيدي كه مريم مادرت نيست خيلي پژمرده و گوشه گير شدي . ما فكر مي كرديم تو با خودت هم قهر كردي . تمام اين سال ها مريم بي مهري هات رو به جون خريد ، پس زدن هات رو ...
اردشير سكوت كرد و رادين به لحن دلخور او انديشيد . خانواده همين بود ؟ شايد بي شك آره ...پس تكليف همه ي دروغ ها چي مي شد ؟ پس حس گناه كار دونستن اطرافيانش و متنفر بودن ازشون تو اين همه سال ها چي ؟ سال هاي عمرش بر باد رفته بود و هيچ برگشتي در كار نبود . ولي كم كم داشت باور مي كرد . باور مي كرد كه با اينكه هيچ نسبتي با آنها نداره ، خواسته و ناخواسته يك عمر با آنها زندگي كرده و حالا جزئي از آنها شده بود . بايد اسمشون رو مي گذاشت خانواده ، و به اين فكر مي كرد كه تمام آن دروغ ها براي لطمه نخوردن خودش بود ؟ 
اردشير ته ريش در آمده ي زبرش را دستي كشيد و به او خيره موند . بعد سينه اش با آه بالا و پايين شد و گفت : 
ـ مي خواهي چي كار كني ؟ 
رادين مردد او را نگاه كرد . لب پاييني شو با زبان تر كرد و گفت : 
ـ سعي مي كنم زندگي كنم . 
ـ كنار ما ؟ 
ـ دور از شما ...
ـ اين قدر خودخواه و مغرور نباش . 
رادين سعي كرد اين را به خودش بفهماند "خودخواه و مغرور نباش" 
به او كه حالا سر پا ايستاده بود نگاه كرد و گفت : 
ـ وسايلت كجاست ؟ 
ـ تو يه مسافرخونه . 
ـ بريم بياريمش ؟!
اردشير از جايش بلند شد ولي جمله اش را سوالي پرسيد تا او را وادار به برگشتن نكرده باشد . بايد به ميل خودش بر مي گشت . 
رادين نگاهي طولاني به اردشير انداخت و سري و در آخر به آرامي سر تكان داد . 

***

دوباره در اتاق خودش بود . روي تخت خودش مي خوابيد . يعني مي تونست بدون فكر كردن به گذشته ؛ آينده رو سپري كنه ؟ مي تونست آنجا رو خونه ي خودش و اين اتاق را اتاق خودش بداند و بقيه هم خانواده اش باشند ؟ 
با افكاري پر تشويشي به خواب رفت . در اتاق خودش . روي تخت خودش ...در نزديكي خانواده اش .
صبح وقتي تو اتاق خودش پلك هاشو باز كرد باورش نمي شد كه دوباره در همين خانه ست . بعد خشك كردن صورت شسته اش از پله ها پايين رفت . 
مريم از پايين پله ها برايش لبخند زد و گفت : صبح بخير . 
آرام و متعجب "صبح به خير " گفت . باورش نمي شد اين همان مريم باشه كه رو تخت افتاده بود . او سر حال و با نشاط بلند شده و با عشق صبحانه حاضره كرده و از موندن رادين حس خوشي و سرزندگي مي كرد . 
رايكا با ديدنش لبخندي زد و صبح به خير گفت . جواب او را هم آرام داد و نشست . اردشير زودتر رفته بود . مريم صبحونه ي تكميلي برايش چيد . رايكا با ديدن مريم كه مثل يه پروانه دور رادين مي چرخيد ، براي رادين چشمكي زد و رو به مريم گفت :
ـ واي مامان من حسوديم شد ها . 
مريم با لبخند دستي به موهاي رايكا كشيد و رايكا دستش را دور كمر او انداخت و گفت : قربونت مامان ، شوخي كردم . 
رادين سر به زير صبحونه شو خورد و از جايش بلند شد . مريم كه ديد چيز زيادي نخورده خيلي اصرار كرد كه بيشتر بخوره ولي او ديگر ميل نداشت . آخرين نان تست عسل زده را هم به اصرار مريم از دستش گرفت و به اتاقش رفت . تيشرتي آبي رنگ پوشيد . داشت كاپشنش را بر مي داشت كه رايكا اومد تو اتاقش . لبخند زد و گفت :
ـ ممنون كه موندي . 
رادين شانه اي ميان موهايش كشيد و سر تكان داد . رايكا گفت : ميري دانشگاه ؟
ـ نه . 
ـ پس كجا ؟ 
ـ سر كار . 
رايكا با تعجب نگاهش كرد و گفت : كار ؟ 
رادين پوزخندي زد و گفت : آره . 
ـ تو سر كار مي ري ؟ آفرين پيشرفت كردي . كجا ؟ 
ـ تو يه شركت . 
ـ چه كاره ؟ 
ـ برنامه نويس . 
رايكا با تشويق سرش رو تكان داد و گفت : خيلي خوبه . 
ـ اوهوم . 
رادين مي دونست كه ديگه از لحاظ پولي مشكلي نخواهد داشت اما باز دوست داشت خودش نيمي از مخارجش رو پرداخت كنه . مي دونست ديگر نيازي نبود پول هاي اردشير رو پس بده اما تمام مسائل با بازگشتش حل نشده بود . او به اين سادگي نمي تونست همه چيز رو فراموش كنه . فقط سعي كرده بود باهاشون كنار بياد . 
دستي به موهايش كشيد ، نگاهي به خودش در آينه انداخت . داشت از اتاق خارج مي شد كه رايكا گفت : بيا . 
رادين برگشت و به دست او خيره موند . 
رايكا لبخند زد ، سوويچ رو سمتش گرفت و گفت : بابا گفته بهت پسش بدم . 
رادين بعد كمي مكث ، سوويچ رو گرفت و از اتاق خارج شد . از پله ها پايين رفت . به نظرش مريم زيادي شلوغش كرده بود . با اين حال تو ذوقش نزد و ايستاد تا اسپندي كه براش دود كرده بود رو بياره . بعد هم به كلي از سفارش هايش گوش كرد و راه افتاد. 
در پاركينگ لبخندي براي هيونداي قرمزش زد . فكر نمي كرد دوباره بتونه سوارش شه. با خوشحالي پشت فرمان نشست و ماشين خيلي نرم و دنده عقب از پاركينگ خارج شد و بعد هم دور شد . 

بعد ترك محل كارش به دانشگاه رفت . يه كلاس داشت . با استادي كه او را شاگرد نمونه ي كلاسش مي دانست و ازش غيبت ناگهاني اش را انتظار نداشت . 
بعد كلاس كمي با استاد گفتگو كرد و سمت در دانشگاه راه افتاد . به ماشينش رسيده بود كه يكي از پشت سر گفت : 
ـ ببخشيد 
رادين كه دستش به دستگيره ي ماشين رفته بود برگشت و با ديدن ترانه دستش از دستگيره پايين آمد و گفت : بفرماييد . 
ترانه هم كلاسي اش بود . ترانه خجالت زده گفت : ببخشيد يه زحمتي براتون داشتم.
رادين جدي اما مودب گفت : بفرماييد .
ـ مي خواستم ازتون بخوام تو درس طراحي سيستم يه كم كمكم كنيد . 
رادين سعي كرد پوزخندش زياد تمسخر آميز نباشه . ترانه دختر خيلي خوبي بود اون قدر خوب كه چند تا پسرهاي كلاس خودشون هم مي خواستند با او دوست بشن و علي از او خواستگاري كرده و جواب رد شنيده بود.
ـ ولي شما كه درستون خوبه . 
ترانه هل شد . همان طور كه جزوه ها را به سينه اش مي فشارد گفت : 
ـ بله ...اما نه به خوبي شما . مي خواستم جاهايي رو كه ايراد دارم ...
رادين سري تكان داد و گفت : باشه هر جا رو مشكل داشتيد علامت بزنيد، سر كلاس پايگاه مي بينمتون . 
ترانه نگاهي به او انداخت . رادين مي دونست اين حرف ها براي نزديك شدن به او است . مثل گذشته ديگر تمايلي نداشت قلب دختر ها رو بشكنه و عين خيالش هم نباشه . مخصوصاً كه ترانه دختري نبود كه چنين بلايي حقش باشه . 
ـ با اجازه . 
سوار ماشينش شد و رفت . ترانه متاسف دور شدنش را نگاه كرد . در روياهايش مي ديد كه رادين از او خواسته كه برساندش . رادين از آينه به او نگاه كرد . بعد پايش را روي گاز گذاشت و رفت . به نفع خودش بود كه وابسته نشه . 
گوشي اش را چك كرد . آهي كشيد . هيچ خبري نبود . برايش خيلي عجيب بود كه هنوز لينا بهش زنگ نزده بود . يعني با او قهر كرده ؟ فكر مي كرد لينا عاشقش شده ...با خودش گفت "پس حرف هايي كه بهش زدم چي ؟" كمي فكر كرد . نگاه عسلي اش آن وقتي كه خالي از شيطنت مي شد ، دقيقاً مثل وقتي آن حرفا رو شنيد و جدي كليد رو سمتش گرفت ، آنقدر پاك و معصوم مي شد كه با فكر كردن به اينكه آن حرفا را زده ، عذاب وجدان مي گرفت . 
خودش هم نفهميد چي شد كه مسيرش رو سمت خونه ي لينا تغيير داد . جلوي در كه رسيد كمي فكر كرد بعد پياده شد . به خودش گفت "اين منت كشي نيست . فقط اومدم بابت لطف هايي كه كرد بهش سر بزنم . من كه حتي يه بار هم ازش تشكر نكردم ." 
براي بار دوم زنگ را فشرد . اين بار دستش را طولاني تر روي زنگ گذاشت . وقتي ديد جواب نمي ده گوشي اش را در آورد . مي خواست زنگ بزنه ولي از فكر اينكه داخل خونه باشه و جواب نداده و او را آنجا ديده ، منصرف شد . سوار ماشينش شد و پايش را روي گاز گذاشت . تو كوچه دختري رو از پشت سر ديد . سرعتش رو كم كرد . 
به دختر كه يه مانتوي مشكي پوشيده ، شال مشكي اي گذاشته و يه كيف كوله روي يه شانه اش بود نگاه كرد . به نظرش اومد كه لينا باشه . با دقت نگاه كرد . دختر آرام گام بر مي داشت و تو فكر بود . از كنارش كه رد مي شد به صورتش نگاه كرد . خودش بود . كمي جلو تر روي ترمز گذاشت . شيشه هاي ماشينش دودي بود و از بيرون ديد نداشت . از آينه ي بغل لينا رو ديد كه نزديك مي شد . با تعحب به او كه از كنار ماشين گذشت نگاه كرد . برايش بوق زد اما لينا حتي برنگشت . به راهش ادامه داد . 
چرا فكر مي كرد اين همه نجابت از لينا بعيد است ؟ او كه كم و بيش مي شناختش . گوشي شو برداشت . دوباره راه افتاد . تند از كنارش رد شد و اول كوچه نگه داشت .شماره ي لينا را گرفت . از آينه به پشت سرش نگاه كرد ولي با لينا فاصله داشت ، چهره و عكس العملش رو نمي ديد . فقط ديد كه گوشي شو از كوله اش بيرون كشيد و جواب داد . 
ـ الو ؟ 
رادين لبخندي زد و گفت : چرا سوار نمي شي ؟ 
لينا متعجب گفت : چي ؟ 
ـ بيا من جلوي كوچه ام . كجا مي ري ؟ مي رسونمت . 
لينا با تعجب سرش را بالا گرفت . يه هيوندا جلوي كوچه بود . وقتي كنار ماشين رسيد رادين شيشه رو پايين كشيد اما چيزي در نگاه لينا نديد . فكر مي كرد با ديدنش ماشينش اگر خيلي خوددار باشه ، حداقل برق نگاهش رو مي بينه . ولي ديگه لينا خيلي داشت دور از تصور رادين به نظر مي رسيد . لينا نگاهش كرد و گفت : بشينم ؟ 
رادين لبخند كجي زد و گفت : اون ديگه با خودته . 
لينا لبخندي زد و اون سمت ماشين رفت . رادين براي اينكه سر به سرش بگذاره قفل مركزي رو زد . لينا وقتي ديد در ها قفله به رادين نگاه كرد . وقتي خنده ي رادين رو ديد به جاي عصبانيت لبخند قشنگي روي لبش نشست . چون او فقط لبخند و پوزخندهايش را ديده بود . به دندون هاي ريز و رديف او كه با خنده اش نمايان شده بود نگاه كرد و براش شكلك در آورد . رادين بيشتر پنجره رو پايين كشيد و گفت :
ـ نكن وحشتناك شدي . 
لينا بيني اش را چين انداخت و نگاهش كرد . رادين داشت قفل ها رو مي زد كه لينا گفت : 
ـ تا سه مي شمارم .
رادين دست نگه داشت و گفت : بعد چي مي كني ؟ 
ـ مي رم . 
رادين پوزخندي زد و گفت : خب بشمر . 
ـ يك ، دو ، سه .
رادين به او كه تند شمارده و رفته بود با تعجب نگاه كرد . دلش نميومد دنبالش بره ولي رفت دوباره زير پايش نگه داشت و در حالي كه كمي خودش رو سمت پنجره مي كشيد گفت : كجا مي ري ؟ 
لينا از گوشه ي چشم نگاهش كرد و گفت : ميخواهي برسوني منو ؟
ـ حالا ببينم اگر مسيرت دور نبود . 
لينا دوباره شكلكي در آورد و دستش رو سمت دستگيره برد . رادين با شيطنت نگاهش كرد و لينا گفت : دارم قسم مي خورم ، يه بار ديگه قفل كني مي رم ، ولي اين بار شيشه ي ماشينت رو تو صورتت خرد ميكنم و مي رم . 
رادين از عصبانيت او خنديد و گفت : باشه دلم برات سوخت . 
لينا در رو باز كرد ، نشست و زير لب گفت : دلت براي عمه ت بسوزه .
ولي رادين شنيد و به رويش نياورد . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد

برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو به رو نگاه مي كرد رو از نظر گذروند ، ابرويي بالا انداخت و گفت : كجا برسونمت ؟ 
لينا در جايش راحت تر نشست . برگشت به او كه حالا نيمرخش سمت لينا بود نگاه كرد و با شيطنت براي او لبخندي زد و گفت : هر جا كه رفتيم . چه طوره منو دعوت كني يه كافه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : مسيرت رو بگو . 
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : مسيري ندارم . 
رادين از گوشه ي چشم او را ديد كه گوشي اش را در آورد و اس اسم اسي فرستاد . جدي گفت : 
ـ فقط اومدم برسونمت . 
لينا لبخندي زد ، با خونسردي گوشي رو در كوله اش انداخت و گفت : 
ـ با خانواده ت آشتي كردي ؟ 
همان طور كه مچ چپش رو با حالت شل روي فرمون گذاشته بود نيم نگاهي به او انداخت و گفت : چه طور ؟ 
ـ پس آشتي كردي . 
ـ دنبال هدفي هستي ؟ 
لينا از كنايه اش خوشش نيومد . با ناراحتي رويش را سمت پنجره برگردوند . رادين هم ناخواسته آن حرف را زده بود . ولي هنوزم مطمئن نبود كه لينا او را دوست دارد . ظاهرش اين را نشان مي داد ولي او ديگر به ظاهر هيچ كس اعتماد نمي كرد . بيست و يك سال ...
رشته ي افكارش با حرف لينا بريده شد : 
ـ اگر جاي خاصي نمي ريم ، من پياده مي شم . 
رادين با تمسخر گفت : جاي خاص ؟ 
لينا برگشت و نگاه عسلي اش را مستقيم به چشمان رادين كه سمت او برگشته بود ، دوخت . رادين يك لحظه در چشمان او گم شد بعد سريع براي به خود اومدنش نگاهش رو گرفت . ولي هنوز تصوير نگاه لينا جلوي چشمانش جاندار بود . نگاهش واقعاً رقيق و زلال بود . انگار فرياد مي زد كه باورم كن ...باورم كن . فريادي خاموش اما كر كننده . 
لينا بالاي كوله اش را گرفت و گفت : خب من ديگه مي رم . 
آرام گفت : كجا مي ري ؟ مي رسونمت . 
ـ ديگه جايي نمي رم ، وقتش گذشته . 
رادين عصبي شد از اينكه نمي گفت كجا مي ره . ولي عصبانيتش رو زير پوست بي تفاوتي جا گذاشت و گفت : نگه دارم ؟ 
ـ نگه دار . 
ماشين با سرعت به گوشه ي خيابان كشيده شد و لينا خونسرد پياده شد . در را بست خم شد . همزمان به شيشه اي كه بالا مي رفت زل زد و گفت : 
ـ اطمينان هم خوب چيزيه . يا به حرف ترديد هات گوش بده يا دلت . 
شيشه بالا مي رفت . ته مانده ي نگاه رادين را از بالاي شيشه مي ديد و ديگه حرفي براي گفتن نداشت . راهش را گرفت و رفت . 

به خونه كه برگشت با ديدن آيدا كه روي مبل نشسته و ظاهراً منتظر او بود نگاهي بي حوصله به اطراف گرداند . جواب سلام مريم را داد . آيدا با ديدنش خوشحال از جايش بلند شد و با لبخند گفت : واي سلام رادين . هيچ معلوم هست كجايي ؟ خيلي وقته نديديمت . 
رادين فقط سلامي گفت و از پله ها بالا رفت . صداي قدم هايي رو پشت سرش شنيد ، چون حدس مي زد آيداست ، تند تر پله ها را طي كرد . دستش رو دستگيره ي اتاق رفته بود كه آيدا در چند قدمي او ايستاد و گفت : رادين . 
برگشت و گفت : چيه ؟ 
آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چته ؟ 
رادين نفسش رو با صدا بيرون داد چيزي نگفت . آيدا گفت : 
ـ خيلي بي معرفتي ها . اومدم مثلاً ديدنت . چه مهمون نواز .
نيم نگاه بي حوصله اي به او انداخت و گفت : حوصله ي مهمون بازي ندارم . 
و قبل از اينكه به او فرصت عكس العمل دهد به اتاقش رفت و در را سريع بست . لب پاييني آيدا با دلخوري آويزون شد . با چهره اي گرفته از پله ها پايين رفت . مريم با ديدنش گفت : 
ـ چي شد آيدا جون ؟ 
آيدا سري تكان داد . مانتو اش را روي ساعدش گذاشت ، كيفش را برداشت و گفت : 
ـ هيچي . 
ـ مي ري ؟ 
ـ اوهوم . 
مريم صورت او را بوسيد و گفت : عزيزم آروم برون ها . 
ـ باشه . 
مريم با نگراني گفت : تو كه گواهي نداري چرا ماشين بر مي داري ؟ خداي نكرده...
آيدا لبخندي زد و گفت : مواظبم . 
گونه ي مريم را بوسيد و خارج شد . 
رادين روي تخت ولو شده بود و مچش را روي پيشاني اش گذاشته بود . قصد داشت بخوابه اما خواب انگار دشمن چشمانش شده بود . صورت لينا در تصوراتش پررنگ مي شد و دوست نداشت به او بيانديشد . هيچ دختري اين قدر در ذهنش ماندگار نشده بود .

فكر مي كرد ترانه سر كلاس پايگاه ، براي رفع اشكال بياد ولي حتي تو كلاس هم حضور پيدا نكرد. دو تا از ترم اولي ها كه تعريف رادين را شنيده بودند پيشش اومدند و از او كمك درسي خواستند و قبول كردند نزدش كلاس خصوصي بگذارند و در ساعت هاي بين كلاس هاشان اين كلاس ها برگزار شه . آن روز وقتي براي تدريس در يه كلاس خالي منتظرشون شد ديد سه دختر و چهار پسر وارد شدند . ميانشان همان دو پسر بود و گفت كه آنها هم مي خواهند در كلاس ها حضور داشته باشند . رادين هم پذيرفت . پول خوبي از كنار كلاس هاي خصوصي در مياورد . 
بعد پايان كلاس همه ي دانشجويان براي شيوه ي عالي تدريس و روش فهماندنش براي كلاس هاي بعدي مشتاق تر شدند . رادين شماره ي همان دو پسر را داشت ، گفت جلسه ي بعدي رو با آنها هماهنگ مي كند تا به بقيه بگن . 
از دانشگاه كه خارج شد ، سمت ماشينش رفت . پشت رل نشست . داشت فكر مي كرد . ديگر شب شده بود ولي نتونست بيخيال بشه . سمت خونه ي لينا راند . 
جلوي خانه پارك كرد و پياده شد . دستي ميان موهايش كشيد و زنگ را فشرد . دوباره و سه با

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:24 ] [ arman ]

[ ]

رايكا سر ميز صبحانه با شنيدن حرف پدر جا خورد .
ـ من دوست دارم عروسي مثل آرنيكا داشته باشم . همه به پدر نگاه كرده بودندو او گفته بود : اگر نامزد نداشت حتماً دست تو و آرنيكا رو تو هم مي گذاشتم .موقع گفتن اين جمله به رايكا اشاره كرده بود . و رادين خصمانه به پدر زل زد . واقعاً بهش برخورده بود و در دل مي گفت " باز رايكا ، رايكا من اينجا هيچم ...."و بدون اينكه كسي در مورد اين موضوع اظهار نظر كنه هر كي به خوردن صبحونه اش مشغول شد .***چه زود دعايش مستجاب شد . آرزو كرده بود كه دوباره آرنيكا را ببينه . به زودي . و حالا او اينجا بود رو به رويش . در خانه شان . بعد گذشت سه روز او را مي ديد . پي برد هرچه قلب و احساسش را سركوب مي كند نتيجه ي عكس دارد و دوست داشتنش عميق تر مي شه . بدي اش اين بود كه در كنارش مهبد هم حضور داشت . به خاطر اينكه آن شب مهبد نتونست حضور داشته باشه ، به اصرار هاي پدر آنها دوباره دعوت شده بودند . رايكا نگاهش را به نگاه آبي او نمي سپارد ولي براي هزارمين بار حرف هاي آن شب آرنيكا ذهنش را مشغول كرده بود . پدر و مهبد در مورد كار و وضعيت اقتصادي مشغول صحبت بودند . آرنيكا حوصله اش سر رفته بود رو به مريم گفت : مي تونم طبقه ي بالا رو ببينم . ـ حتماً عزيزم چرا نمي توني . و آرنيكا با تشكر لبخند زد و بلند شد . پدر با لبخند او را تا سر پله ها بدرقه كرد و بعد دوباره به بحثش با مهبد ادامه داد . رايكا زير چشمي رفتن آرنيكا را ديد . خيلي دوست داشت همراهش به طبقه ي بالا مي رفت اما نه پدر نه خودش هيچ كدوم چنين درخواستي نداشتند و به نظرش اگر خودش بلند مي شد و مي گفت حاضر است طبقه ي بالا را نشانش دهد كمي دور از ادب بود . آرنيكا با لبخند پله ها را طي كرد . رادين در اتاقش مشغول صحبت با تلفنش بود . لينا تماس گرفته و او در مقابل سوالش كه گفته بود "چرا بهم زنگ نزدي" گفت :ـ خانم مگه قراره من بهت زنگ بزنم ؟ ـ اما من اين طور فكر كردم . ـ لطفاً مزاحم نشيد ...ـ يعني طاقت شنيدن دو كلمه حرف نداري ...به همين سادگي ديگران برات مزاحم به حساب ميان ؟ ـ من حوصله ي اين حرف ها رو ندارم . ديگه زنگ نزن . و همان طور كه تماسش را قطع مي كرد از اتاقش بيرون رفت با ديدن آرنيكا كه آخرين پله را هم طي كرده بود در جا ايستاد . آرنيكا لبخندي زد . چهره ي به اخم نشسته ي رادين هم باز شد و گفت : چيزي لازم داريد ؟كمي شانه اش را بالا انداخت و گفت : نه فقط اومدم اين طبقه رو ببينم ...رادين لبخندش عميق تر شد . آرنيكا گفت : مي شه راهنمايي ام كني ؟ رادين از خدا خواسته گفت : حتماً . و با شيطنت گفت : اول دوست داريد كجا رو ببينيد ؟ 
اطراف اتاق نگاهش رو گرداند و روی میز توالت قاب عکسی نظرش رو جلب کرد ، سمتش رفت . رادین با تعجب به اطراف زل زده بود . کم به این اتاق می اومد ،یا شاید هم اصلاً سال ها می شد که پایش را در حریم خصوصی پدرش و مریم نگذاشته بود . آرنیکا همان طور که به قاب عکس زل زده بود برگشت و با لبخندی که همیشه رویلبش بود گفت : این تویی ؟ رادین با نک انگشت اشاره پیشانی اش را خاراند و با چند قدم خودش را به او رساند . با دیدن عکس بچگی هایش لبخندی روی لبش نشست . ـ اوهوم ؟با همون لبخند جواب داد : ـ آره ...ـ آخی چی تپل بودی ....بعد مکثی افزود : خیلی هم خوشگل بودی ....ـ الان زشتم ؟ و به چهره ی آرنیکا دقیق شد آرنیکا دستش را جلوی دهانش برد و گفت : آه منظورم این نبود و با لحن دلجویانه و رکی گفت : معلومه که الان هم زیبایی ...خب عکس بچگی تو دیدم اون حرف رو زدم ، می دونی که بچه ها به معصومیت خاصی دارن....ولی راستشتو چهره ی تو هنوز اون معصومیت از بین نرفته ...رادین از تعریف های او غرق لذت شد ...هر وقت دختری از او تعریف می کرد ، رادین به این نتیجه می رسید که آن دختر خیلی لوس و بی پرواست ولی حالا چه شده بود؟که کنار آرنیکا بودن اونو به عرش می برد ...با صدای آرنیکا به افکارش محو شد .ـ این هم رایکاست ؟ رادین به قاب عکسی که به موازات قاب عکس خودش طرف دیگر میز قرار داشت نگاه کرد و گفت : آره ...ـ بچگی های رایکا مثل الانش لاغره که ...مثل تو تپل نبود ....ـ آره ....و به آرامی پوزخندی زد و گفت : لابد من حقش رو خوردم ...آرنیکا با تعجب نگاهش کرد و سر در گم پرسید : یعنی چی ؟ چرا ؟رادین خندید و گفت : هیچی جدی نگیر ، ایرانی ها از این مثال ها زیاد می زنند ...ـ مثال بود ؟ ـ آره ...و خودش سمت در رفت و آرنیکا با ذوق سمتش دوید و گفت : بریم اتاق رایکا رو هم ببینیم ....ـ باشه ...سمت اتاق رایکا رفتند . رادین به دو اتاق دیگر اشاره کرد و گفت : اون اتاق مهمونه اون یکی هم اتاق کاره هم کتابخونه ....آرنیکا سری تکان داد و با هم وارد اتاق رایکا شدند . آرنیکا با دقت اطراف را نگاه کرد . اتاق ساده و شیکی بود و هر چیزی سر جای خودش قرار داشت . کتابخونه ی کوچکی بالای میز کار بود . میزپر از لوازم و ابزار بود البته همه منظم و در قفسه های مخصوص به خودش ...نگاهش به چند شعری که با قلم شکسته خطاطی شده بود انداخت .شروع کردبه خواندن ، رادین هم اطراف را نظاره کرد . با خودش گفت "اوه ، مستر منظم" آرنیکا بعد خوندن شعر ها رویش را برگرداند و سمت قفسه ی کوچک کتاب رفت و نگاهی انداخت . یک سری کتاب های تخصصی مربوط به رشته اش و ردیف بعدی یک سریکتاب های فلسفی ....یکی شو برداشت و رو به رادین که نگاهش می کرد گفت : پایین حوصله م سر می ره می تونم تو سالن بالا بنشینم و کتاب بخونم ؟ ـ حتماً ....با هم از اتاق خارج شدند و آرنیکا روی مبلی که کنارش آباژور پایه بلندی بود نشست ، کتاب رو روی پایش گذاشت و گشود . رادین رفت و با آلبوم خانوادگی شان برگشت و گفتـ اگر حوصله ت سر رفت اینم نگاه کن ...آرنیکا سرش را بالا گرفت او را نگاه کرد و گفت : آلبومه ؟ لبخند عمیقی زد و گفت : آره ...ـ حتماً نگاهش می کنم ...و آلبوم رو روی میز شیشه ای دایره شکل مقابلش گذاشت . رادین مودبانه گفت : ببخشید چند دقیقه تنهات می گذارم . آرنیکا که مشغول خوندن مقدمه ی کتاب بود گفت : ـ باشه ، برو ....رادین سمت اتاق پدرش و مریم رفت . به قاب عکس نزدیک شد . می دونست کار مریمه ...گاهی کمی ، فقط کمی نسبت به مریم عذاب وجدان داشت اما دلش وجدانش را راضی می کرد با فکر اینکه همه را در مرگ مادرش مقصر می دانست ... قاب عكس رو در دستش گرفت و نگاه كرد ، لبخندي براي تصوير بچگي هايش زد و آن را روي ميز برگرداند ولي آن قدر لبه گذاشته بود كه بعد از عقب كشيدن دستش ، قاب از روي ميز به زمين افتاد و شيشه اش شكست . رادين بي حوصله به خرابكاري اش نگاه كرد ، خم شد تا قاب رو برداره وقتي قاب در دستش جا به جا شد چيزي زير عكس نظرش رو جلب كرد ، كمي لبه اش را بالا كشيد عكس بود ، تصويري از عكس مشخص نبود ،به خاطر همين عكس رو كاملاً بيرون كشيد و نگاه كرد . عكسي قهوه اي رنگ كه به نظر با دوربين هاي قديمي گرفته شده بود . عكس زني كه نوزادي در آغوش داشت ...به عكس زل زد ....تصوير خودش بود ....اشك در چشمانش نشست با بغض به عكس زن خيره ماند و زير لب گفت : مامان ....مدتي كه به عكس خيره ماند به خودش آمد ....سرش درد گرفته بود ...روي زمين نشست و باز به عكس خيره شد . عكس رو روي سينه اش فشرد و بغضش رو فرو خورد ...وقتي عكس رو برگردوند نوشته هايش رو خوند . بالا سمت چپ تاريخ داشت و پايين تاريخ نوشته بود :من و پسر گلم ....پس خط مادرش بود . نگاهي به خط ديگر انداخت :بابا علي ش هم كه داره از ما عكس مي گيره ...گنگ و گيج دوباره خوند و دوباره ...سر در نمي آورد هر چه در ذهنش مرور مي كرد جور در نمي آمد ...اسم پدرش كه علي نبود ، اسم پدرش اردشير بود...هيچ سر در نمي آورد ...با تصور اينكه اشتباه خونده باشد دوباره پشت عكس رو خوند ولي همان نوشته ي اول به چشمانش خورد ...عكس را برگردوند و نگاهش كرد ، شايد تصوير خودش نبود ، خوب نگاه كرد ولي مگر مي شد ؟ خودش بود ...به مادري كه هنوز مطمئن نبود مادرش باشد دقيق شد . روسري بلند سفيدي به سر داشت و بلوز و دامني بلند به تن و او را در آغوش داشت ... خودش بود ، مادرش بود ، فقط اسم علي برايش نا مفهوم بود ...پدرش ؟ علي ؟ يعني امكان داشت پدرش اسمش را عوض كرده باشد ؟ امكان داشت ولي حس شومي مي گفت نه امكان نداره ....بدون جمع كردن شيشه ها و بر گردوندن قاب عكس بلند شد و عكس رو زير بلوزش پنهان كرد . خارج شد . آرنيكا هنوز روي مبل نشسته و داشت آلبوم را تماشا مي كرد با ديدن رادين گفت : چه عكس هاي بانمكي گرفتيد ! رادين سري تكان داد و سمت اتاقش رفت . در را پشت سرش بست و عكس رو از زير لباسش بيرون كشيد و نگاه كرد ...خودش بود....حتي براي خداحافظي از آرنيكا و مهبد هم پايين نرفت . سعي مي كرد به سوالاتي كه در ذهنش مي چرخيد جواب بده ....ولي هرچه فكر مي كرد بيشتر گيج مي شد . رايكا كه هنوز ذهنش درگير آرنيكا بود ، به بهانه ي خواب زود به اتاقش رفت . مريم و اردشير بعد كمي شب نشيني تصميم گرفتند بخوابند . مريم وقتي وارد اتاقش شد با ديدن قاب عكس شكسته يكه خورد . جلو رفت و نگاه كرد ، عكس پشتي نبود ...سمت اتاق رادين رفت . در زد ، بي جواب موند ، دستگيره رو پايين كشيد اما قفل بود ، صدايش كرد ....رادين ترجيح داد بعداً با آنها صحبت كند آنقدر مشوش و درگير افكارش بود كه مي دونست اگر بيرون بره فقط داد و فرياد راه مي اندازه ....سرش را ميان دستانش فشرد....مريم به اردشير نگفت كه عكس رادين و مادرش را زير قاب عكس گذاشته ، به شدت نگران رادين بود...بعد جمع كردن شيشه ها ، اردشير گفت كه نگران نباشه خودش فردا مي بره و يه قاب جديد براي عكس مي خرد . صبح با احساس گنگي چشمانش را باز كرد ...رو تختي به طرز نا منظمي دورش پيچيده شده بود ...نيم خيز شد و كنارش زد ....به محض اينكه بلند شد چشمانش به عكس افتاد ....عكس كنار گوشي اش روي ميز خودنمايي مي كرد ....آهي كشيد و عكس را برداشت ، نگاه كرد ....بعد سال ها مادرش رو مي ديد ....وقتي به صورتش آب مي زد دوباره ياد سوال هايش افتاد به شدت آبي به صورتش پاشيد و داخل آينه به خودش نگاه كرد ....وقتي بيرون اومد و داشت با حوله ي سفيد صورتش رو خشك مي كرد نگاهش به ساعت افتاد ، هيچ وقت آن قدر سحر خيز نبوده ...مگر اين كه براي دانشگاهش اين ساعت بلند مي شد ...عكس رو برداشت و با گام هايي آرام از پله ها پايين رفت . يك راست سمت آشپزخونه رفت ...رايكا ، مريم و اردشير هر سه دور ميز جمع بودند . با چهره ي حق به جانبي به آنها نگاه كرد ...آنها هم سرشون رو بالا گرفته و او را نگاه مي كردند. رادين دستي كه عكس را داشت بالا آورد همه به دستان او نگاه كردند بعد به عكسي كه روي ميز سر خورد . مريم با نگاه نگرانش عكس را كاويد ولي اردشير فقط با بهت به عكس خيره شد ، هيچ نوشته هاي پشت عكس يادش نبود اين عكس مال سالها پيش بود اما مريم يادش بود....خوب و دقيق ...رادين جلوي چشمان متحير آنها به اردشير زل زد و گفت : تو پدر من نيستي ؟ حالا نوبت اردشير بود آن قدر هول شد كه نزديك بود ليوان چاي بعد برخورد با دستش بريزه كه هول هولكي گرفتش و به رادين زل زد .....رادين كه كم كم خونسردي اش رو از دست مي داد كمي صدايش اوج گرفت : دوست ندارم سوالم رو هزار بار تكرار كنم ...تو پدر من نيستي ؟ اردشير آب دهانش را قورت داد نگاهي دردمندانه به مريم كرد ولي ديد مريم سرش را پايين گرفته و آرام و بي صدا اشك مي ريزد ...رويش را از مريم گرفت و به رادين گفت : بشين ....چانه ي رادين شروع به لغزيدن كرد با اخم گفت : شما همه تون دروغ گوييد ...تقريباً فرياد زده بود . رايكا متاسف نگاهش مي كرد . نگاهش به پيشاني به عرق نشسته ي رادين ثابت ماند . رادين مستقيم به او چشم دوخت و با عجز گفت : ـ تو برادر من نيستي ؟ مريم با دستمالي كه رايكا سمتش گرفته بود اشك هايش را گرفت . خواست چيزي بگه كه رادين با خشم گفت : تو يكي چيزي نگو ....تو كه از اول هم مادرم نبودي ....دوباره اشك هاي مريم جاري شد . رايكا از جايش بلند شد و رادين گفت : بهم بگيد ...تقريباً داشت به گريه مي افتاد ...اردشير سرش را پايين انداخت و گفت : پسرم ...فرياد رادين حرف او را قطع كرد : من پسر تو نيستم ....و با عجز دستش را روي تكيه گاه صندلي گرفت . پلك هايش را باز و بسته كرد و گفت : نمي گيد ؟خودم برم دنبال حقيقت ؟ رايكا كنارش رفت و دلجويانه شانه هايش را گرفت و گفت : تو تمام عمرت با ما زندگي مي كردي ....يعني برادر مني ، پدر من پدر تو هم هست و مريم مادرته ...اردشير از فرصت استفاده كرد و از مريم درباره ي چگونه فهميدن رادين پرسيد . رادين ناباور سرش را به طرفين تكان داد و رايكا بعد فشاري كه به شانه هاي او آورد گفت :ـ رادين جان تو....ـپس تو هم مي دونستي ؟ من تو اين خونه هيچي ....چه قدر تكميل كردن حرف هاش براش سخت بود ... دست رايكا رو پس زد و با فرياد رو به اردشير گفت : مي خوام بدونم پدرم كي بود ....من اينجا چي كار مي كنم ...ـ رادين تو الان حالت خوب نيست ...ـ من خوب خوبم ، بهونه نياريد .....رادين از ديشب سردرد هاي بدي رو تحمل كرده بود ...آن قدر به ذهنش فشار آورده بود و فكر كرده كه تا مرز جنون رفته بود و حالا با كور سويي از اميد از آنها سوال كرده و آنها با سكوتشان مهر تاييد به افكار رادين زده بودند . حس مي كرد تعادلش رو از دست مي ده ....نمي تونست بيشتر از اين ضعيف جلوه كنه سمت پله ها دويد ...مريم بلافاصله از جايش بلند شد و گفت : شما بنشينيد ، با اجازه من برم باهاش صحبت كنم . با نشستن مريم و تكان سر اردشير ، رايكا سمت پله ها و بعد سمت اتاق رادين رفت . خوشبختانه در را قفل نكرده بود . داخل شد و به او كه روي شكم رو تخت دراز كشيده و سرش را ميان بازوهايش گرفته نگاه كرد . جلو رفت و لبه ي تخت نشست . رادين به كمرش چرخشي داد و او را نگاه كرد ، بعد طاق باز روي تخت خودش رو رها كرد و نگاه نم گرفته اش را به چشمان سبز رايكا دوخت و گفت : مي خوام بدونم ...اگر برام توضيح مي دي كه بمون ...وگرنه تنهام بگذار....بعد اين حرف سرش رو كه به شدت درد مي كرد ، ميان دستانش فشرد . رايكا با نگراني پرسيد : خوبي ؟ رادين پوزخندي زد و گفت : اگر شرايط منو داشتي خوب بودي ؟ ـ رادين اين طوري فكر نكن ....ما همه دوستت داريم ....رادين لبخندي زد و گفت : موعظه نكن ....رايكا آهي كشيد و به او خيره موند .... رادين منتظر به او چشم دوخت و رايكا لب گشود در حالي كه نمي دونست از كجا شروع كنه : چي رو مي خواهي بدوني ؟ رادين روي تخت نشست و گفت : پس مي خواهي بگي ؟ رايكا سري تكان داد و رادين بعد در آغوش گرفتن زانوانش سرش را هم روي زانو گذاشت و در حالي كه نگاهش به رايكا بود گفت : همه چي رو ...ـ درسته تو ....رادين سرش را پايين انداخت و با صدايي لرزان گفت : آره من بچه ي اين خانواده نيستم ، اردشير پدرم نيست . رايكا موهاي نرم و خوشرنگ او را نوازش كرد و گفت : اما رادين ما تو رو جزو خانواده مون مي دونيم . گلويش را بغض بدي مي فشرد . هيچي نگفت . ولي انگار براي رايكا هم گفتن آسون نبود . به زحمت پرسيد : پدر و مادرم كي بودن ؟ مادرم واقعاً مرده ؟ رايكا سرش را پايين انداخت و در حالي كه به انگشتان بلندش خيره شده بود گفت : ـ تو بچه ي همسايه مون بودي ....رادين ناباور سرش را بالا گرفت . نگاهش پر از خشم شد ...دندان هايش از لرزش چانه اش به هم مي خورد و صدا مي داد . رايكا نگاهش رو از نگاه غمزده ي او گرفت . دوست نداشت چيز بيشتري بگه و عكس العمل شديد اونو ببينه ، رادين در شك بود و رايكا مطمئن بود كه يه عكس العمل شديد رو ازش مي بينه . نمي خواست چيزي بگه اما رادين پرسيد ...رادين درحالي كه فرياد مي زد از اتاقش به سمت پله ها و از آنجا به سمت پايين سرازير شد . نگاه منتظر و متعجب مريم و اردشير و غافلگير كرد و با نفرت رو به آن دو گفت : ازتون متنفرم ...صدايش رو بلند تر كرد و گفت : ازتون متنفرم ....مي فهميد . اشك هاي مريم نرم و آهسته غلتيد . رايكا از بالاي پله ها خودش رو به او رسوند و گفت : رادين جان ...رادين با خشم نگاهش رو ازش گرفت . حالا كه همه چي رو مي دونست ....حس بدي داشت ...خيلي بد ....حس تنفر ، خيانت ، دروغ .... او هيچ نسبيتي با آنها نداشت . نوزاد همسايه كه سرپرستي شو قبول كرده بودند ، چون آپانديس مادرش عد كرده و چون هيچ كي و نداشت و جون داد ، پسر يك ماهه اش را به سرپرستي قبول كردند ، چون پدرش هم چند روز زودتر از مادرش رفته بود ....چون كسي رو نداشت ...با نفرت نگاهش رو بين آن سه گرداند و فرياد زد : ـ شما دروغ گو هاي بزرگي هستيد . رايكا دستش رو روي شانه ي او گذاشت و گفت : رادين ما فقط مي خواستيم كه تو احساس بي كسي نكني ...با خشونت دست او را پس زد و گفت : با اون مزخرفاتي كه تحويلم داديد ؟ فرياد مي زد و عصبي تكرار مي كرد : من بيست و يك سال تمام حس مي كردم شما مادرم رو كشتيد به اردشير خيره شد و گفت : فكر مي كردم مسئول مرگ مادرم تو هستي ، فكر مي كردم اون زن اولته ، فكر مي كردم مادرم باردار نمي شده و از مريم كه پاش تو زندگي مادرم باز شده بود متنفرم كرديد ، از رايكا كه به دنيا اومد و جاي مادرم رو تو دلتون تنگ تر كرد ، از خودم متنفر بودم كه دير به دنيا اومدم ، اون قدر دير كه مريم پاش به زندگي ت باز شه ....فرياد زد و گفت : ازتون متنفر بودم ....از همه تون ....و با ناتواني روي زمين زانو زد اما كمرش رو بالا نگه داشت و با تنفر نگاهشان كرد و سپس فرياد زد : با اين كاراتون بيشتر ازتون متنفر شدم ....حالم از اين همه دروغ به هم مي خوره ....مريم طاقت نياورد بدون اينكه به عكس العمل رادين اهميتي بده سمتش رفت كنارش نشست و در حالي كه دستش رو مي گرفت با اشك هايي روان گفت : ـ عزيزم ما نمي خواستيم چنين دروغ هايي بهت بگيم ، همه ي اين دروغ ها از يه سوالي كه تو ازمون پرسيدي به هم گره خورد ...ما نمي خواستيم اين طوري بشه ...و به هق هق افتاد . رادين با تنفر دستش را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت :با نگاهي سرخ گفت : چرا با من اين كار رو كرديد ؟ مريم ميان هق هق نگاهش كرد و گفت : ولي اگر از اول همه چيز رو مي دونستي بدتر مي شد ، حداقل اين طور خودت رو جزيي از ما مي دونستي ....رادين با نفرت بلند شد و با نگاه تحقير آميزي كه به مريم انداخت گفت :ـ نه من هيچ وقت شما ها رو خانواده ي خودم نمي دونستم ، تو فكر و وجود من شما يه دشمن بوديد ، دشمن هاي مادرم ....من تمام عمرم فكر كردم شما ها عامل مرگش هستيد ....رايكا بازوي او را گرفت و گفت : باور كن ما نمي خواستيم چنين چيزهايي بهت بگيم . باور كن همه چيز به هم گره خورد ، مجبور شديم اين طوري بهت بگيم ... رادين با تاسف سري براي او تكان داد و گفت : ولي حالا حالم بيشتر ازتون به هم مي خوره ...رايكا ناباور او را نگاه كرد . اردشير كه تمام مدت در سكوت روي مبل نشسته بود بلند شد ، آه عميقي كشيد و سمت رادين اومد . رايكا خم شد و مريم رو كه هنوز گريه مي كرد ، بلند كرد . اردشير با خونسردي رادين رو نگاهش كرد و وقتي در چند قدمي او رسيد گفت :ـ حالا اين همه داد و بيداد نداره ، من دركت مي كنم ، تحملش خيلي سخته ، ولي مطمئن باش اگر از اول مي دونستي بيشتر از ما متنفر مي شدي و از طرفي حس مي كردي ما داريم بهت ترحم مي كنيم . نگاه سرخ رادين به نگاه صبور اما غمگين اردشير خيره بود . اردشير سرش را پايين انداخت و گفت : هر تصميمي بگيري بهش احترام مي گذاريم . رادين كه صورت عروسكي اش رو غمي عميق پوشونده بود ، پوزخندي زد و سمت در رفت و گفت : من مي رم ...جاي من اينجا نيست . اردشير ناباور نگاهش كرد و گفت : كجا مي ري ؟ ـ هر جهنم ديگه اي ....اردشير آخرين حرفش رو به زبان راند : گوش كن رادين ...رادين ايستاد و برگشت . اردشير از ته قلبش حرفش رو زد : تو براي من پسرمي ، حتي اگر خونم تو رگ هات نباشه ، ولي باز تصميم با خودته ...اگر به اندازه ي يه خانواده خوب نيستيم با خودته ...اين خونه ي خودته هر وقت برگردي ....حرفش رو نيمه كاره گذاشت و به رفتن رادين نگاه كرد . كفشي به پايش كرد . داخل پاركينگ نگاهش به هيونداي قرمز رنگش افتاد ....هيچ چيز متعلق به او نبود ..سمت در مي رفت كه مريم دستش رو گرفت و گريه كنان گفت : خواهش مي كنم ...خواهش مي كنم نرو ...رادين جان ...ازت خواهش مي كنم . رادين نگاهش رو قبل از اينكه رنگ دلسوزي بگيره سوي ديگري چرخاند . مريم دست او را گرفت و تمنا كنان گفت : كجا مي خواهي بري ؟ ...همين جا بمون ...رادين دستش رو بيرون كشيد و گفت : من جام اينجا نيست . دوباره گريه هاي مريم شدت گرفت . از اينكه نمي تونست كاري براي موندنش كنه نسبت به خودش حس بدي داشت . رايكا با يه ساك كوچك برگشت و گفت : ـ مامان رادين بر مي گرده ، فقط فعلاً مي خواد تنها باشه ...بعد به رادين نگاه كرد و گفت : نمگه ؟ لبخند تلخ رادين بي شباهت به پوزخند نبود . رايكا ساك رو سمتش گرفت و گفت : نيازت مي شه ....ـ من ازتون چيزي نمي خوام ...ـ دست خالي و بدون پول كه نمي توني بري ....رادين مردد موند. هر جا كه مي خواست بره ، حداقل بايد چيزي با خودش مي برد ، به پول هم احتياج داشت ..رايكا كه او را مردد ديد ساك رو به دستش داد و بعد سوويچ رو از جيبش بيرون آورد و سمت او گرفت . رادين بدون گرفتن سوويچ سمت در رفت . صداي گريه هاي مريم به اوج رفت . رايكا مادرش رو در آغوش كشيد و زير گوشش گفت : بر مي گرده ..... رادين در هتلي گران قيمت اتاق گرفت اما زود پشيمون شد . پول به اندازه ي كافي در حسابش بود اما خودش رو صاحب پول ها نمي دونست . هميشه از پول هايي كه در حسابش ريخته مي شد ، بي مهابا خرج مي كرد و هيچ وقت اونقدر عاقل نبود كه پس انداز كنه ....نمي دونست بايد زندگي شو چه طور بگذرونه ...بايد مي نشست و تصميم مي گرفت درباره ي آينده ش ، دانشگاه رفتنش ، خودش ....ساكش رو كنار تخت انداخت و طاق باز روي تخت شيك هتل دراز كشيد و دستاشو زير سرش قلاب كرد . همون طور كه به سقف رنگ شده خيره شده ، فكر مي كرد...نسبت به همه احساس تنفر مي كرد ...براي همه ي دروغ هاشون ...خودش هم نفهميد چي شد كه ياد آرنيكا افتاد ، اما بي دليل نسبت به اون هم احساس تنفر داشت و ياد اونو از ذهنش پس زد ....نفهميد چه طور شد كه خوابش برد ....صبح با صداي زنگ گوشي اش چشم هاشو باز كرد .... داشت فكر مي كرد كه عكس مادرش رو تو خونه جا گذاشته و بايد با خودش مي آورد ، كه دوباره نگاهش به تلفنش افتاد ..به زحمت دستش رو دراز كرد و گوشي شو از روي ميز چوبي كوتاه برداشت و به صفحه ش زل زد ....اسم لينا روي صفحه ي گوشي ش باعث شد كه چهره ش در هم بره . دكمه ي قرمز رو فشرد و از روي تخت بلند شد....صورتش رو شسته و برگشته بود كه ديد باز گوشي ش زنگ مي خوره . خم شد و به صفحه ش نگاه كرد ، باز هم لينا ...عصبي گوشي رو از روي تخت برداشت و جواب بايد : چته ؟ چي از جونم مي خواهي ؟ صداي لينا برخلاف او كه خشمگين و عصبي بود ، خيلي آرام و پرنشاط مي نمود :ـ صبح به خير ...ـ زنگ زدي بهم بگي صبح به خير ؟ ـ اوه ...اوه كار بدي كردم ؟ چرا اين قدر عصبي ؟ خواب بودي ؟ ـ قطع كن ...گفته بودم كه ديگه زنگ نزن ....لينا با خونسردي گفت : همه ي پسرها همين طوري اند ....از خداشونه بهشون زنگ بزنيم اما تا زنگ مي زني مي گن قطع كن مزاحمي ...ـ خانم من حوصله ي شنيدن چرت و پرت هاي شما رو ندارم ....برو دنبال يه گوش اضافه ي ديگه بگرد ....و به لينا مجالي براي حرف زدن نداد و تماس رو قطع كرد به محض قطع شدن تماس دوباره گوشي ش زنگ خورد و رادين عصبي نگاهي به صفحه انداخت . اين بار مريم بود . با تنفر نگاهش رو از صفحه ي گوشي گرفت . با خودش فكر كرد اگر تك تك بايد بشيند و به زنگ خور هاش جواب بده بي شك روزش رو از ايني كه هست بد تر خواهد كرد ....گوشي رو خاموش كرد و بعد دوش گرفتن تصميم گرفت كه از اونجا بره ...نبايد پول هايي كه مال خودش بود رو همين طور خرج مي كرد ....هر چه فكر كرد هيچ جور راه نداشت شب رو پيش دوستاش بمونه ...از اينكه اونا تو زندگي ش سرك بكشند متنفر بود ... با خودش گفت "يه جاي ارزون تر پيدا مي كنم و شب رو همون جا مي مونم ." ولي نمي دوست تا كي مي تونه به اين وضع ادامه بده ....نمي دوست بعد از خالي شدن حسابش چه مي كرد ....او كار و منبع درامدي هم نداشت ...اگر اردشير هم حسابش رو پر مي كرد او رويش رو نداشت كه ....تصميم گرفت ديگه فكر نكنه ... به ساك نگاهي انداخت . از رايكا ممنون بود كه ساك رو براش آماده كرده . لباس هايي كه مي خواست بپوشه رو بيرون كشيد ...نمي تونست از ته دل از رايكا متنفر باشه ...چند ساعتي رو در خيابون ها ساك به دست قدم زده بود ....براي اينكه ولخرجي نكنه صبحونه هم نخورده بود ...حسابي احساس ضعف مي كرد . گوشي شو خاموش كرده بود و نمي دونست چه كسايي بهش زنگ زده اند . نگاهش رو تو مسيري كه مي رفت از رستوران هاي شيك مي گرفت و پيش مي رفت آخر سر به يك ساندويچي كوچك معمولي رسيد . پشت يكي از ميز هاي سفيد پلاستيكي نشست و به قيمت ساندويچ ها كه روي ديوار نصب شده بود نگاه كرد . ساندويچي كه سفارش داده بود بعد كمي تاخير آماده شد . بعد خوردن ساندويچ و نوشابه اش كيفش پولش رو بيرون كشيد . پول نقد چيزي نداشت . به مرد كه هم آشپز هم صندوقدار بود نگاهي كرد و درحالي كه كارتش رو نشون مي داد گفت :ـ شما كارتخون نداريد ؟ مرد كه چاق و هيكلي بود خنده ي مسخره اي كرد و گفت : نه ....رادين جيب هايش رو گشت و گفت : من پول نقد ندارم ، امكانش هست برم از بانك بكشم ...مرد پوزخندي زد و ابرويش رو بالا داد و گفت : اون وقت بر نگشتي چي ؟ رادين متعجب نگاهش كرد و در دل فكر مي كرد يعني به او مي ياد كه چنين آدمي باشه ؟ متعجب در دل جواب داد "شايد بياد . " مرد رو به او گفت : خيلي خب ، شاگردم تا بانك باهات مياد ....رادين لبخند بي معني اي زد و گفت : خوبه ...مرد شاگردش رو كه براي يكي از ميزها سفارش مي برد صدا زد . رادين نگاهي به اطراف انداخت . فضاي ساندويچي خيلي كوچك و فشرده بود و به زحمت چهار تا ميز توش جاداده بودند و بينشون يه فضاي باريك براي رفت و آمد بود .شاگرد اومد و رو به مرد گفت : بله آقا ؟ مرد برايش توضيح داد كه با او تا بانك برود و به ميزان حسابش ازش پول دريافت كنه. او چشم غليظي گفت و با رادين راه افتاد . رادين پوزخندي زد و به او كه خيلي لاغر با قدي متوسط و لباس قديمي سفيدي به تن داشت نگاه كرد . به بانك رسيدند . جلوي عابر بانك حسابي شلوغ بود و جمعيت صف كشيده بودند . رادين بي حوصله به صف نگاه كرد و ايستاد . شاگرد اين پا و اون پا كرد و گفت : خيلي طول مي كشه ، من بايد زودتر برگردم .رادين بي اهميت سري تكان داد كه او گفت : خب بريم يه بانك ديگه ....بي حوصله جوابش و داد : همه جا همين طوريه ، دو دقيقه صبر داشته باش ...رادين كه بي حوصله شده بود بعد كمي انتظار گوشي شو روشن كرد و خودش رو با پيام هاي دريافتي اش مشغول كرد . بالاخره نوبتش شد و بعد از حسابش مبلغي پول كشيد ، مقداري رو به شاگرد ساندويچي داد و بقيه رو در جيبش بيروني ژاكتش گذاشت كه داشته باشه ...بعد عابرش رو تو كيف پولش گذاشت و راه افتاد ..... هنوز چند قدمي نرفته بود كه توسط كسي سمت مغازه كشيده شد . سينه اش به كركره ي مغازه ي بسته برخورد و آن مردي كه او را هل داده بود سريع دست تو جيب ژاكتش كرد و پول هاش رو برداشت و به همون سرعت شروع به دويدن كرد . رادين فقط تونست خودش رو جمع و جور كنه و به حركت پاهاي آن مرد كه ديوانه وار مي دويد نگاه كنه ...در نهايت نگاهش او را بعد از پيچ گم كرد . آهي كشيد و زير لب گفت : لعنتي ....شايد پيش از اين پولش رو مي زدند برايش اهميتي نداشت اما حالا ذره ذره هاي پول حسابش برايش اهميت داشت ....به اين اميد پول ها رو برداشت كه روزي به اردشير برگردونه ....مسيري كه آن مرد پيموده بود رو دوباره نگاه كرد و اوفي گفت . خيلي كلافه بود...تصميم گرفت ديگه پول نقد همراه خودش نبره ....حدس زده بود وقتي كه داشت پول ها رو برداشت مي كرد آن مرد تعقيبش كرده و بعد هم قصد دستبرد زدن به او را داشته .....بي هدف قدم مي زد ...بيشتر از اينكه به وضعيت حالش فكر كنه در گذشته و به فكر مادرش بود ....وقتي به خودش اومد ديد روي نيمكت يك پارك نشسته و ساكش كنارشه .دستش رو به تكيه گاه نيمكت زد و نفس عميقي كشيد ...چه قدر احساس بيچارگي و استيصال مي كرد ...با خودش فكر كرد كه چه قدر بي كسي بده . صداي بي امان زنگ گوشي اش كلافه اش كرد . آن رو برداشت . تصميم گرفت زنگ گوشي شو عوض كنه ...جديداً خيلي رو اعصابش مي رفت . لينا بود . قطع كرد و آهنگ گيتاري كه تو ليست داشت براي زنگ موبايلش گذاشت . به رو به رو و بازي بچه هاي قد و نيم قد نگاه مي كرد كه دوباره گوشي اش زنگ خورد . با ديدن اسم لينا واقعاً كفري شده بود . ـ چته ؟ چرا اينقدر زنگ مي زني ؟ صداي خنده ي لينا كه در گوشش پيچيد به صورت غير ارادي اخم هاش از هم باز شد.لينا با ته خنده اي كه تو گلوش بود گفت : تو چرا هميشه عصبي هستي ؟ ـ تو مثل اينكه خيلي بي كاري ها ....مدام پاي تلفني ...ـ ببين آقا پسر ....ـ نه تو گوش كن ....چي از جونم مي خواهي ؟ نكنه پول اون يه شب اتاقي كه قرض دادي رو مي خواهي ؟ ـ خب كجا ببينمت ؟ ـ براي چي ؟ لينا خونسرد و جدي گفت : براي گرفتن كرايه ي اتاقي كه بهت دادم . رادين با تعجب گفت : كه اين طور ... و آدرس پاركي كه بود را داد ..... بعد مدتي از دور ديد دختري كه روپوش مشكي اي به تن داشت نزديك شد . او را برانداز كرد . اصلاً انتظار ديدنش رو اين طوري نداشت . لينا خيلي ساده پوش بود ولي اين چيزي از شيك پوشي اش كم نمي كرد . رادين اولين باري كه ديده بودش اون قدر لا به لاي جمعيت گم شده بود كه حتي نگاهي اجمالي به سر و وضعش نيانداخته بود .نگاه رادين روي چهره ي او بالا آمد .صورت صورت صاف و سفيد لينا بدون آرايش معصوميت خاصي بهش مي داد . اما نگاهش برق مي زد . با لبخند شيطنت باري به رادين زل زده بود . رادين نگاهش رو به نيمكت داد . لينا كنارش نشست كه رادين دستش رو از تكيه گاه نيمكت پايين آورد و كمي جمع و جور تر نشست . لينا گفت : ميشه پونصد تا ....رادين به كف دست او كه جلو آورده بود نگاه كرد و با پوزخند گفت : چه خبره ؟ ـ خب خونه ي خصوصي بود. كرايه ش بالايه ...رادين با اخم نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفت : ـ مي تونستم برم جاي ديگه ....لينا زيركانه لبخند زد و گفت : اگر جايي رو داشتي مطمئن باش پيش من نمي اومديرادين سكوت كرد . داشت فكر مي كرد ...نمي تونست همين طور پول هاي باقي مونده اش رو به باد بده ...اگر در شرايط عادي بود هرچه زودتر پولي كه خواسته بود رو مي داد تا از دستش خلاص شه ...لينا دستش رو كه خسته شده بود پايين كشيد و گفت : چيه نداري ؟ رادين همون طور كه به رو به رو خيره شده بود گفت : الان نقد ندارم ....ـ خب اشكالي نداره ...برگشت و نگاهش كرد كه لينا لبخندي عميق برايش زد بعد نگاهي به ساك انداخت و گفت : اين چيه ؟ خواست نگاهي به ساك بياندازه كه رادين مانع شد و گفت : بهتره دخالت نكني .ـ از خونه انداختنت بيرون ؟ رادين با حرص گفت : ـ نه خير ...لينا به نيم رخ او لبخندي زد و با شيطنت گفت : ولي اين طور به نظر مياد ....ـ بهتره بري ...ـ كجا برم ؟ تازه اومدم ....ـ چند روز ديگه پولتو مي دم ...ـ من پول ازت نمي خوام ...رادين نگاهش كرد و گفت : پس پاشو برو ...لينا شكلكي برايش در آورد و گفت : چرا انداختنت بيرون ؟ رادين كه حرصش در آمده بود گفت : هيچ كي منو بيرون نكرده ، خودم اومدم بيرون ...لينا با سماجت گفت : چرا ؟ ـ به تو مربوط نيست ...ـ هست ...نگاهي خيره به او كه داشت يكه به دو مي كرد انداخت و گفت : پاشو برو خونه ت ...ـ تو هم ميايي ؟ رادين اخم غليظي تحويلش داد كه لينا براي اينكه برايش سوتفاهم نشه حرفش رو تصحيح كرد : آخه به نظر مي رسه بايد جا واجب شدي ....كجا مي خواهي بري ؟ـ يه جايي مي رم ديگه ...به خودم مربوطه ...ـ خب بيا بهت اتاق مي دم ، با صبحونه ....بعد لبخندي زد و گفت : مي توني پولشون رو بعداً يه جا تصفيه كني ...ـ تو كه گفتي پول نمي خواهي ...لينا لبخندي زد و گفت : الان هم مي گم ...ـ پس چي ؟ ـ براي خودت مي گم ، اگر مي خواهي احساس دين نكني ...وگرنه من به پولش نيازي ندارم ...رادين پوزخندي زد و گفت : لازم نيست ، بلند شو برو ...ـ تو هميشه اين طور بداخلاقي ؟ فكر كنم به خاطر همين بيرونت كردند...و خنديد و به رو به رو نگاه كرد . رادين خشمگين سمت برگشت و نگاهش كرد . ولي لينا خونسرد به رو به رو خيره شد و گفت : چي كار مي كني ؟ رادين بلند شد و گفت : گفتم كه مي رم يه جهنم ديگه ...ـ نمي خواهي بگي چرا بيرونت كردند ؟ رادين كه داشت ساكش رو برمي داشت با شنيدن دوباره اين جمله دلش مي خواست ساكش رو تو صورت لينا بكوبه ...با تحكم گفت : ـ گفتم كه خودم اومدم بيرون ...لينا پاهاشو روي كم انداخت و گفت : حالا هر چي ...چرا خودت اومدي بيرون ؟ ـ يه نصيحتي برات دارم .لينا او را كه ايستاده بود نگاه كرد و رادين گفت : ـ خيلي سعي نكن تو زندگي ديگران فضولي كني ...ـ مي دوني چيه ؟ منم يه نصيحت برات دارم ...رادين چشمانش رو ريز كرد و با دقت به او نگاه كرد . لينا با خونسردي گفت : ـ تو هم سعي نكن اين قدر گنده دماغ باشي كه حال همه رو به هم بزني ...بعد در حالي كه مي خنديد از جايش بلند شد و به سمت خروجي پارك رفت . رادين خودش رو به او رسوند و گفت : وايستا ...لينا پوزخندي زد و ايستاد . رادين هم پوزخندي زد و گفت : باهام بيا بانك ، پولت رو مي دم برو ....لينا ابرويي بالا انداخت كه رادين گفت : قبلش گوشي تو بده من ...ـ گوشي مو مي خواهي چي كار ؟ رادين بي حوصله گفت : بده كار دارم . لينا گوشي شو دست رادين داد و او شماره خودش رو از ليست گوشي لينا حذف كرد لينا گفت : كارت تموم شد ؟ رادين سري تكان داد و گوشي شو برگردوند . با هم از پارك خارج شدند اما لينا مخالف مسير او راه افتاد . رادين ايستاد و گفت : بيا پولت رو بدم ...لينا همون طور كه مي رفت بدون اينكه برگرده بلند گفت : پيشت باشه ، خودت بيشتر احتياج داري ....و رفت ....رادين با اخم مدتي او را نگاه كرد و بعد پياده راه افتاد . بايد جايي رو پيدا مي كرد تا شب رو آنجا بگذرونه ..... رايكا دلداري دهنده گفت : مامان گريه نكن ...مريم ميان هق هق گفت : سه شبانه روزه خونه نيومده ...ـ ما كه بيرونش نكرديم ، خودش رفت . ـ سه روزه ازش خبر ندارم . اون به جز يه شب كه جديداً قهر كرده بود تا به حال بيرون از خونه نمونده بود ...ـ نگران نباشيد بابا حسابش رو چك كرده ، از حسابش برداشت مي كنه ، تو كوچه خيابون كه نمي خوابي ...مريم كه حتي ذره اي قانع نشده بود ميان گريه سرش رو بالا گرفت و گفت : بهش بد مي گذره ...رايكا كنار او لبه ي تخت نشست و سرش رو در آغوش گرفت و گفت : ـ مامان سه روزه داره مدام گريه مي كني ...ـ تو برو بيرون ، گريه هام رو نگاه نكن ، من اين طوري سبك مي شم ...ـ نگاه نكنم ، نمي تونم فكر نكنم كه ، يه كم به رادين فرصت بدين . اون الان دوست داره تنها باشه ...ـ بهش زنگ هم مي زنم جواب نمي ده ...ـ منم باهاش تماس گرفتم ...ـ نكنه طوريش شده ...رايكا آهي كشيد و گفت : نه مامان ، اين قدر به دلت بد راه نده ...دوباره گريه اش شدت گرفت و با خودش بلند بلند گفت : چه طور تنهامون گذاشت ؟***از ميان پنجره ي باريك اتاق كه از شب باز گذاشته بود ، آفتاب به داخل سرك كشيد و با نور و گرمايي كه به چشمش خورد پلك هاش رو باز كرد ...با خستگي پلك هاش رو دوباره بست و باز كرد ...روي تخت يك نفره كه ملحفه ي سفيد داشت نيم خيز شد . يك متل پيدا كرده بود كه قيمتش از هتلي كه شب اول رفته بود خيلي خيلي پايين تر بود و رضايت داده بود . نگاهي به اتاق مربعي شكل كه آفتاب روشنش كرده بود انداخت . دستش رو دراز كرد و پريزي كه بالاي تخت بود زد تا لامپ روشن شه . به ساعت مچي اش كه هنوز از دست باز نكرده بود نگاهي انداخت . گرسنه ش بود بايد صبحونه يه چيزي مي خورد . دوش مي گرفت و بعد مي رفت بيرون . بايد وضعيت دانشگاهش رو مشخص مي كرد ...گذشته از اون اصلاً نمي تونست تو اون اتاق دلگير روزشو سر كنه ... بعد يه دوش و صبحونه ي مختصري سمت دانشگاه رفت . يكي يكي با دوستانش دست داد . يكي از دوستانش از دور دست تكون داد و گفت : رادين تعطيلي بود ما خبر نداشتيم ؟رادين كه تنهايي و افكار گوناگون و اتاقك كرايه اي اش بد اخلاق و اخمو اش كرده بود فقط سري تكان داد . با عده اي كه كنار هم حلقه زده بودند دوباره دست داد و خداحافظي كرد . سمت ساختمان دانشگاه رفت . متاسفانه بعد اين اتاق و اون اتاق رفتن نا اميد و دست خالي برگشت . وسط ترم بهش مرخصي نمي دادند ...بايد بر مي گشت دانشگاه ...هنوز از دانشگاه خارج نشده بود كه تلفنش زنگ خورد . با تعجب به اسم لينا كه روي صفحه ي گوشي اش افتاد نگاه كرد و اخم هاش در هم رفت . جواب داد . ـ الو ؟ ؟؟ ـ سلام ، الان عصباني نيستي ؟ وضعيت سفيده ؟ ـ باز هم تو ؟ لينا با بي قيدي گفت : آره ...ـ مگه شماره مو از گوشي ت ...ميان حرفش پريد و خونسرد گفت : حفظ بودم ...رادين جدي و بي حوصله گفت : ـ چيه ؟ راه به راه بهم زنگ مي زني ؟ ـ من الان دو روزه بهت زنگ نزدم ...ـ چي كارم داري ؟ فقط نگو كه پولت رو مي خواهي چون باور نمي كنم ، اون دفعه هم بهونه آوردي كه بتوني منو ببيني ...ـ خب حالا كه بهونه ندارم چي كار كنم ؟ ـ مي خواهي منو ببيني ؟ ـ تو نمي خواهي ؟ ـ همون جايي كه اون روز ديدمت ...ـ باشه تا فعلاً . رادين از دانشگاه خارج شد و گوشي رو در جيبش گذاشت . خودش هم نفهميد چرا قبول كرد دوباره به ديدنش بياد ...شايد از روي تنهايي و بي كسي ...اصولاً به دخترها متلك مي گفت اما دوست دخترهاي زيادي نداشت ...به تعداد انگشت هاي يك دستش مي رسيد كه آنها هم خيلي ناپايدار بود و يك هفته نشده با همه به هم مي زد ...از دخترهايي كه خودشون رو به او مي چسبوندند و يا خيلي ناز مي كردند اصلاًً خوشش نمي اومد . فكر سمت لينا سوق پيدا كرد ...حس مي كرد اون هم سعي داره خودش رو آويزون او كنه اما با اين حال زياد اهل ناز و عشوه اومدن نبود ....از طرفي هم او الان يك خانواده ي پولدار نداشت و تقريباً لينا از زندگي او بي خبر بود ... با اين حال نگاه عجيبش در پياده رو ...رسيده بود ، نشست روي نيمكت . به دو طرف نگاهي انداخت . هنوز نيومده بود . پوزخندي زد و با خودش فكر كرد " همين مونده بود كه منتظر يه دختر بمونه " اصولاً در قرار هايش چه با پسرها و دخترها هميشه دير مي كرد. حالا ...ـ سلام . سرش رو برگردوند با ديدن لينا سري تكان داد . مثل دفعه ي گذشته ساده و بي آرايش ...لينا كنارش روي نيمكت نشست و رادين با اخم و لحني حق به جانب گفت : ـ مي موندي دير تر مي اومدي ...ـ خيلي منتظر شدي ؟ ـ پنج دقيقه ...ـ هووووو فكر كردم حداقل نيم ساعته اينجايي ، خب دو دقيقه نمي توني منتظر بشي ؟رادين ابرويي بالا انداخت و گفت : نه براي كسي كه مي خواد منو ببينه ...ـ خب زياد خودت رو نگير ، نيومدم ببينمت ، اومدم باهات حرف بزنم . رادين ابرويي بالا انداخت و گفت : ـ چه حرفي ؟ ـ حرف كه زياده ، ولي قبلش مي خوام يه چيزهايي از تو بشنوم . ـ مثلاً چي ؟ ـ ببين بهتره تو زندگي ت به يكي اعتماد كني ، اين جور كه به نظر مياد تو آدم هاي زيادي اطرافت هستند ولي تو عمق وجودت حس مي كني هيچ كيو نداري . *** رادين خودش هم نفهميد كه چه طور هر چه در دلش بود به زبان آورد . درباره ي مشكلاتش و حقيقت زندگي اش گفت و لينا صبورانه گوش كرد . بعد گفتن همه ي حرف ها با اينكه احساس سبكي خاصي مي كرد اما با اين حال يه كم پشيمان شد كه چرا براي لينا حرف زده . پيش نمي اومد براي كسي درد و دل كنه يا از زندگيش حرف بزنه . اما تقريباً همه چيز رو به او گفته بود . لينا برايش برنامه ريزي كرد . رادين با تعجب به او نگاه مي كرد و گفت : ـ چي كار مي كني ؟ ـ كرايه اي كه هر شب تو اين متل مي دي چه قدره ؟ ـ ميشه بگي تا منم سر در بيارم داري چي كار مي كني ؟ ـ چه قدر هر شب مي دي ؟ رادين گفت و لينا سوتي كشيد و گفت : جاهاي ارزون تر هم هست . ـ حتماً انباري . ـ نه مي برم نشونت مي دم . ـ نمي خواد من تو همين اتاق هم دلم مي گيره . در ضمن از تو هم كمكي نخواستم.ـ دوباره برگشتي سر خونه ي اولت كه . و مشغول يادداشت شد و گفت : كار چي ؟ ـ هوووووم . ـ كار و بار نداري ؟ رادين بي حوصله گفت : نه . ـ اگر برات كار جور كنم مي ري سر كار ؟ ـ دختر پاشو برو براي زندگي خودت نقشه بكش . ـ دارم براي خودت مي گم . اين پول ها كه تا ابد تو حسابت نمي مونه ، خرج مي شه كمي فكر كرد و گفت : بعد ش پدرت بازم تو حسابت پول مي ريزه يا نه ؟ ـ اون پدر من نيست . ـ حالا هرچي . رادين بي تفاوت گفت : ـ نمي دونم . ـ ببين بهترين كار اينه كه برگردي خونه . من كه وضعم از تو بدتر بود . پدر و مادر تو بدون اينكه بخوان تنهات گذاشتن . اونها مردن ، ولي پدر و مادر من از سر بي عاطفگي منو گذاشتند پرورشگاه . رادين نگاهي دلسوزانه به ا انداخت . ـ ولي من الان يه پدر دارم . هر چه قدر هم كه چند ماه يه بار مي بينمش اما بحثي نيست . من از زندگيم راضي ام . آخه با ناراضي بودن هيچي حل نمي شه كه . نگاهي به او انداخت و گفت : هوووم ؟ ـ نمي تونم برگردم . ـ خيلي مغروري ، خب نگفتي كار مي كني ؟ رادين سمتش برگشت و گفت : تو خودت چه كاره اي كه مي خواهي برام كار پيدا كني ؟ـ من كه نگفتم مي خوام تو رو مدير يا معاون جايي كنم . يه كار معمولي . رادين پوزخندي زد و گفت : نكنه بايد آب حوض خالي كنم . لينا غش غش خنديد و گفت : فكرش رو كن ، تو لنگه هاي شلوارت رو بالا زدي تو حوض با يه سطل ...واي چه خنده دار ....خيلي بهت مياد . به خنده هاي او نگاه كرد و به جاي اينكه عصبي بشه ، بلند شد و گفت : من بايد برم ـ بگردم دنبال كار ؟ ـ بگرد براي خودت . لينا هم بلند شد سويش قدم برداشت و گفت : ـ خيلي مغروري ها ، بگذار كمكت كنم . رادين دست هاش رو تو جيب كاپشنش فرو برد و گفت : ازت كمك نخواستم . ـ ولي من دوست دارم كمكت كنم . بعد با لبخند نگاهش كرد و گفت : حالا بريم چند تا مهمون خونه نشونت بدم ؟ اين طوري مي توني تو مصرف پول هات صرفه جويي كني . رادين بدون حرفي با او همراه شد . *** زير آب دوش بود كه شنيد يكي به در مي كوبه . آب رو بست حوله رو دورش گرفت و در رو باز كرد . ـ بله ؟ ـ پسر چه خبرته هر روز هر روز مي ري حموم . ـ بله ؟؟؟ ـ گوشات پنبه داره ؟ رادين بي حوصله مرد رو نگاه كرد و گفت : متوجه نمي شم . ـ مي دوني پول آب چه قدره ؟ حاليت هست ؟ آدم مگه هر روز مي ره حموم ؟رادين با تعجب نگاهش كرد و گفت : پس چي كار مي كنه ؟ ـ هفته اي يه بار ، نهايت دوبار كافيه . رادين ناباور نگاهش كرد و گفت : مگه چنين چيزي امكان داره ؟ من هر روز بايد دوش بگيرم . ـ خونه ي خاله ت كه نيست . اين طوري باشه ما بايد كلي بالاي پول آب ضرر كنيم .ـ مجاني كه نمي رم ، پول دادم . مرد با قلدري گفت : پول چي دادي ؟ پول اتاق رو مي گي ؟ رادين كه بي صبر مي شد موهاي خيسش رو عقب داد تا اينقدر رو صورتش چكه نكنه و گفت :ـ وقتي ازتون پرسيدم امكانات حموم بهداشتي داره گفتيد آره . ـ خب من كه نمي دونستم آب مجاني گير مياري ، هر روز مي ري حموم . ـ يه دوش پنج دقيقه اي كه اين حرف ها رو نداره . ـ اين طوري نمي شه ...من رو پولي كه دادي پول آب رو حساب ميارم . رادين عصبي در رو بست و آب رو باز كرد . مرد محكم به در كوبيد و گفت : زياد آب رو باز نگذار . شير فهم شد ؟روي تخت يه نفره اتاق دراز كشيد . و به لينا زنگ زد .حداقل جاي قبلي ش خيلي تميز تر بود . صداي شاد و سرزنده ي لينا به گوشش رسيد :ـ به به ببين كي زنگ زده . ـ اينجا كدوم جهنمي هست كه منو آوردي ؟ـ تو كه باز اعصابت به هم ريخته ست . تازه بعد پنج روز فهميدي اونجا جهنمه ؟رادين چيزي نگفت كه لينا پرسيد : حالا چي شده ؟رادين همان طور كه اخم كرده بود گفت : يارو اومده در حموم رو زده مي گه چرا هر روز از آب استفاده مي كني . صداي خنده ي لينا تو گوشي پيچيد . بيشتر اخم كرد و گفت : ـ به چي مي خندي ؟ هيچي ناراحت نشو . ـ اين ديگه چه وضعشه ؟ ـ باز هم دوست نداري برگردي خونه ت ؟ رادين مغرور تر از اون حرف ها بود كه حرف دلش رو بزنه از طرفي هم بابت اتفاق و دروغ هايي كه بيست و يك سال شنيده خيلي خودش رو تحت فشار گذاشته بود .گفت : نه .ـ خيلي خب ، برات يه پيشنهاد ديگه هم دارم . ـ چي ؟ ـ من يه كليد از روي كليد خونه م برات مي زنم ، كي ميايي بگيري ؟ رادين با تعجب پرسيد : كليد ؟ براي چي ؟ـ من روزها خونه نيستم . تو از حموم مي توني استفاده كني . ـ چي ؟ نه . ـ آخه چرا ؟ پس مي خواهي چي كار كني ؟ ـ تو روزها كجا مي ري ؟ لينا با بي قيدي گفت : بيرون . ـ خيلي غيب گفتي . من فكر كردم مي ري تو انباري خودت رو قايم مي كني .لينا خنديد و گفت : حالا كليد برات اضافه كنم يا نه ؟ رادين كمي فكر كرد . لينا گفت : ـ اون اتاقي كه اون شب توش خوابيدي ، اتاق پدرمه ، مي توني از سرويس بهداشتي اون استفاده كني . ـ بعد تو چي از من مي خواهي ؟ لينا خنديد و گفت : چيز خاصي نمي خوام . رادين كلافه گفت : چي ؟ ـ فقط با هم دوست باشيم . همين . ـ فكر نمي كني چيز زيادي مي خواهي ؟ لينا نگاهي به لاك ناخن هايش انداخت و گفت : نه اصلاً . خيلي ها دنبال اين هستند كه با من دوست بشن . رادين با تمسخر گفت : خب پس برو به همون خيلي ها بچسب . و گوشي رو قطع كرد و اوفي كشيد . سرش به شدت درد مي كرد . تحمل فكر كردن نداشت . سرش رو محكم ميان دستانش فشرد . چرا افكار از ذهنش دور نمي شد.صداي زنگ اس ام اس باعث شد سرش رو برگردونه . گوشي شو برداشت و پيام رو خوند . "مهمون خونه بمون . كليد ها رو اضافه مي كنم برات ميارم ." *** رايكا وارد خانه شد . رو به كارگري كه داشت ميز رو دستمال مي كشيد گفت :ـ مادرم نيست ؟ چرا خانم سرشون درد مي كرد ، رفتند بخوابند . رايكا آه بي صدايي كشيد و پله ها رو دوتا يكي بالا رفت . كنار در اتاق ايستاد . دستگيره رو آرام پايين كشيد و نگاهي داخل اتاق انداخت . مريم روي تخت خوابش برده بود . مي تونست حدس بزنه ساعت ها نشسته و گريه كرده . در را آر

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:21 ] [ arman ]

[ ]

 

ايكا جلوي آينه ايستاده بود . دكمه ي پيراهنش را بست و به تصوير خودش در آينه لبخندي زد . يك بلوز مردونه اندامي نخودي رنگ كه با يك جين روشن تن كرده بود . به ساعت نگاه كرد و قبل از اينكه از پله ها پايين بره سمت اتاق رادين چرخيد وارد شد . او داشت با حوله موهايش را خشك مي كرد . برايش لبخندي زد و گفت : الان مي آن ها ....
و به بلوز توسي و شلوار توسي رادين نگاه كرد و گفت : نمي خواهي يه لباس رسمي تر بپوشي ؟ 
رادين حوله را روي تختش انداخت پوزخندي زد و گفت : مگه جلسه ي خواستگاريه ؟ 
ـ نگفتم كه كت و شلوار بپوش ، مثلاً مثل من . 
رادين سر تا پاي رايكا را بر انداز كرد . به نظرش شيك مي آمد ولي بلند شد و گفت :
ـ تو تويي ، منم منم ....
گوشي رايكا زنگ خورد . رادين به صفحه ي گوشي او نگاه كرد . رايكا در حالي كه الو مي گفت سمت اتاق خودش رفت . رادين سمت پله ها رفت . صداي كسي آمد كه پدرش با او صحبت مي كرد . 
ـ خوش اومدي دخترم ...
ـ مرسي ...
و كادويي كه دستش بود را سمت مريم گرفت . مريم با خوش رويي گفت : عزيزم چرا زحمت كشيدي ؟ 
رادين از آخرين پله ها هم پايين رفت . هيچ خبري از يك ايل نبود . فقط يك دختر آنجا بود . يك دختر مو بور زيبا . 
پدر گفت : عزيزم پس مهبد جان كجاست ؟ 
ـ واقعاً ببخشيد براش كاري پيش اومد ، منو فرستاد كه بيام ...
ـ بريم داخل دخترم ، خب دير تر مياد ديگه ...
ـ اگر بتونه خودش رو برسونه حتماً . 
رادين داشت به لهجه ي انگليسي – فارسي دختر فكر مي كرد . به ذهنش فشار آورد كه دوست پدرش در كدوم كشور زندگي مي كرد . 
مريم با ديدن رادين لبخندي زد و گفت : رادين جان اومدي ؟ 
سري تكان داد و جلو رفت . پدر با لبخند پرسيد : رايكا كجاست ؟ 
دختر داشت در ذهنش اسم رايكا را هجي مي كرد . رادين جواب داد : اسدي زنگ زده ، الان مياد پايين . 
رادين با دختر دست داد . زيبايي اش خيره كننده بود . كمي نسبت به سوالي كه در ذهنش مي چرخيد كنجكاو بود . با هم سمت مبل ها رفتند و نشستند . رادين نيم نگاهي به دختر انداخت و بعد رو به پدر گفت : بقيه مهمون هامون تو راه اند ؟ 
پدر با لبخند جواب داد : مهمون مون آرنيكا جون دختر دوستم به همراه نامزدشون هستند كه ايشون نتونست خودش رو برسونه . 
رادين با شنيدن اسم نامزد حواسش از دختر پرت شد . تصميم گرفت بيخيالش شود. آرنيكا لبخندي زد هر چه سعي كرد براي شروع حرف خاصي نداشت با اينكه با آنها راحت بود اما حرف خاصي براي گفتن نداشت براي همين گفت : خونه ي قشنگي داريد . مدرنه ....
ـ چشات قشنگ مي بيني دخترم . 
با اين حرف پدر، نگاه رادين نا خودآگاه به چشمان آبي آرنيكا كشيده شد . وقتي لبخند نمكي آرنيكا را ديد نگاهش را گرفت . 
رايكا به آرامي از پله ها پايين آمد . وقتي سمت پذيرايي رفت با ديدن آرنيكا متعجب شد . براي بار دوم بود كه آن دو جفت چشمان آبي را مي ديد . اندام بلندو كشيده اش در جا خشك شده بود . سعي كرد به جلو قدم بردارد . آرنيكا به احترام او بلند شده بود . پدرش گفت : 
ـ اين پسر بزرگم اريكاست ...
اريكا جلو رفت و با لبخند با او دست داد و خوش آمد گويي گفت . 
آرنيكا بعد تشكر گفت : را اِ كا ...
رايكا از اينكه اسمش را بخش بخش و با لهجه مي گفت خنده اش گرفت . لبخندي زد و گفت : بله . 
ـ شما رو تو فرودگاه ديدم . 
ـ بله درسته . 
آرنيكا با لبخند گفت : چه خوب كه دوباره ديدمتون . 
رايكا لبخندي زد و گفت : منم خوشحالم كه دوباره ديدمتون .
آرنيكا دوباره سر جايش نشست . پدر گفت:
ـ قبلاً همديگر رو ديده بوديد ؟ 
هر دو سري تكان دادند و رايكا گفت : تو فرودگاه .
پدر با لبخند گفت : 
ـ آرنيكا جان تنها اومدند . نامزدش مهبد جان براشون كاري پيش اومده . 
رايكا مودبانه سري تكان داد و نشست . از شانسش جاي انتخابي اش براي نشستن ، دقيق رو به روي آرنيكا بود .

 

 

 

هر بار كه نگاهش سوي نگاه آرنيكا سر مي خورد خجالت زده سرش را پايين مي انداخت . كلمه ي نامزدش در سرش مي چرخيد . او مهبد را در فرودگاه ديده بود و به نظرش اصلاً مناسب آرنيكا نبود . 
برايش عجيب بود كه چرا فكر آرنيكا مدام در ذهنش مي چرخد . دنبال جوابي براي سوالش بود . چرا بي تفاوت نبود ؟ 
طاهره خانم آنها را سر ميز دعوت كرد . همه بلند شدند . رايكا به احترام همه ايستاد تا بروند و خودش بعد آنها بره . وقتي آرنيكا از كنارش گذشت نتوانست نگاهش را از او بگيره . او را از پشت سر كه سمت ميز مي رفت برانداز كرد . 
خودش آخرين نفري بود كه سمت ميز رفت . تصميم گرفت جايي بنشيند كه مدام با آرنيكا چشم تو چشم نشه . كنار رادين نشست . رادين تقريباً رو به روي آرنيكا نشسته بود . بي اهميت قاشقش را برداشت و مشغول خوردن سوپش شد . 
آرنيكا نگاهي به رادين كه شروع كرده بود انداخت و رو به همه با صداي ملايمش گفت:
ـ مي تونم يه درخواستي داشته باشم ؟ 
پدر با مهرباني گفت : بگو دختر . چي نياز داري ؟ 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : قبل شروع مي شه دعا بخونيم ؟ 
غذا به گلوي رادين پريد . رايكا برايش ليوان آبي ريخت و او بعد سر كشيدن آبش دست از خوردن كشيد. 
پدر با رويي باز پذيرفت و آرنيكا بعد بستن چشم هايش ، كف دستانش را به حالت نيايش روي هم گذاشت و شروع به دعا خوندن كرد . بعد كه تموم شد آرام چشمانش را باز كرد و رو به همه لبخند زنان گفت : ممنون . 
مريم كه تمام مدت به زيبايي او چشم دوخته بود ، آرام پلك زد . به نظرش حتي وقتي چشمانش را هم مي بست زيبا بود. رايكا هم دقيقاً به همين موضوع فكر مي كرد . 
پدر با خوشنودي گفت : كار قشنگي كردي دخترم . 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : خونه من و پدر و مادرم قبل شروع غذا دستاي هم رو مي گيريم و دعا مي خونيم ....
رادين براي لحظه اي جمع سه نفره شان را تصور كرد و حسوديش شد . رايكا داشت به پدر و مادر آرنيكا فكر مي كرد . به نظرش بايد آدم هاي جالبي باشند . چون علاوه بر زيبايي ظاهري آرنيكا ، رفتارش هم زيبا بود . 
مشغول صرف غذايشان بودند كه رادين تكه گوشتي كنار بشقاب او گذاشت و گفت : شما فقط سوپ خورديد . 
آرنيكا با لبخند تشكر كرد و رايكا با چشماني ناباور به رادين خيره مانده بود . 
بعد صرف شام دوباره روي مبل ها نشستند و آرنيكا و پدر مشغول صحبت درباره ي پدرش شدند ، تا اينكه گوشي آرنيكا زنگ خورد و با گفتن "با اجازه" سمت حياط رفت .

 

پدر در انتظار بازگشت آرنيكا به در چشم دوخته بود . رادين هم نا خودآگاه سرش را به سمت در برگرداند . ولي از آرنيكا خبري نبود . پدر رو به رايكا كه دستبندش را دور مچش سر مي داد گفت : رايكا جان برو ببين براش مشكلي پيش نيومده باشه .
چشمي گفت و بلند شد . رادين رفتنش را تماشا كرد . رايكا نگاهش را در حياط گرداند . آرنيكا را ديد كه آرام كنار باغچه و گل هاي رز قدم مي زند . با لبخند سمتش رفت و گفت : مكالمه تموم شد ؟ 
آرنيكا لبخندي زد و گفت : بله ...
ـ پدر نگران شدند ، به خاطر همين من اومدم دنبال تون ...
ـ نمي خواستم نگران تون كنم . هوا خوب بود ، هوس كردم كمي قدم بزنم . 
رايكا شانه به شانه ي او قدم مي زد . تپش قلبش به اوج رسيده بود . حس شيرين و در عين حال عذاب آوري داشت . در تاريكي نگاهش را سمت او گرداند . آرنيكا تاپ پوشيده و شانه هايش عريان بود . رايكا رو به او گفت : حداقل من برم پالتو تون رو بيارم ...سرما مي خوريد ....
آرنيكا دست رايكا را گرفت و گفت : نه نمي خواد زحمت بكشيد . من به اين هوا رو دوست دارم ...
رايكا به دستش كه از ميان دستان او رها شده بود نگاه كرد . دوست داشت جاي دست او را ببوسد . ديگر انكار كردن سخت بود . دوباره شانه به شانه اش قدم مي زد و از اينكه كنارش بود نمي توانست بي تفاوت باشد....وقتي نزد خودش اعتراف كرد كه آرنيكا را دوست دارد مدام ياد نامزدش مهبد مي افتاد و خودش را با عذاب وجدان درگير مي كرد و سعي مي كرد نسبت به او بي تفاوت باشد . اما نمي شد ....با خودش فكر مي كرد چه طور احساس تازه شكفته اش اينقدر عميق است . 
آرنيكا لبخندي زد و وجود رايكا را به آتش كشيد . حس مي كرد عروسكي باربي كنارش قدم بر مي دارد ، لبخند مي زند و صحبت مي كند . چه قدر به نظرش دوست داشتني بود ....
آرنيكا سمت گل هاي رز رفت و گفت : چه قدر قشنگند، مي تونم يكي شو بچينم ؟
رايكا با ترس گفت : نه نه ...
آرنيكا دستش را عقب كشيد و گفت : ببخشيد ...نمي چينم . 
رايكا لبخندي زد . سمت گل ها رفت . و در حالي كه يكي از آنها را مي چيد گفت :
ـ منظورم اين بود كه تيغ تو دست تون مي ره .
و گلي كه چيده بود را سمت آرنيكا گرفت . آرنيكا با لبخند زيبايي تشكر كرد و گل را از دستش گرفت .رايكا در مقابل وسوسه ي زل زدن به او شكست خورد و مستقيم به چشمان آبي اش كه زير سايه تاريكي شب تيره شده بود نگاه كرد . نگاهش برق مي زد ولي كمي غمگين بود . دوست نداشت غمش را ببيند . 
آرنيكا سرش را پايين گرفت و گفت : بر گرديم . 
دوباره با او هم قدم شد و فكر اينكه او متعلق به كس ديگريست سخت عذابش مي داد . حداقل زماني كه پيش خودش اعتراف نكرده راحت تر بود . لبخندي به روي لبش نشست . چه زود هم اعتراف كرده بود ...نمي توانست به آينده اي كه وجود نداشت بيانديشد ...
وقتي وارد شدند آرنيكا با لبخند گفت : ببخشيد من از رااِكا خواستم يه كم قدم بزنيم 
و با ذوق افزود : هواي بيرون خيلي خوب بود . 
رادين به آرنيكا كه سمت پدرش مي رفت نگاه كرد و به گل رز سرخ شكفته اي كه در دستش بود . كمي اخم ابروانش را به هم نزديك كرد ولي وقتي ديد آرنيكا گل را طرف پدر گرفته گره ي اخم هايش باز شد . 
ـ بفرماييد پدر جون ...اين براي شما...
پدر با لبخند گل را گرفت بوييد و تشكر كرد . رايكا كنار رادين نشست و هركاري كرد نتونست نگاهش را از آرنيكا كه روي مبل تك نفره اي كه كنار پدر بود ، مي نشست ، بگيرد . 
بعد صرف چاي پدر رو به آرنيكا كرد و گفت : مهبد جون نمي خواد بياد ؟ 
آرنيكا به گوشي اش نگاه كرد و گفت : بهش زنگ مي زنم . آرنيكا بلند شد و همان طور كه قدم مي زد به بوق هايي كه در گوشش مي پيچيد گوش مي داد . بالاخره مهبد جواب داد . بعد صحبت كوتاهي با او رو به پدر گفت : مهبد عذرخواهي مي كنه ، مي گه نمي تونه خودش رو برسونه ...
پدر به شوخي اخم كرد و گفت : دخترم بده باهاش صحبت كنم . 
آرنيكا قدم زنان سمت او رفت و گوشي اش را داد . پدر شروع كرد با مهبد درباره ي خوش قولي صحبت كردن . هر چند كه لحنش به شوخي مي زد ولي مهبد آن سوي خط با شرمندگي جواب مي داد . 
رايكا كه حواسش به مكالمه ي پدرش بود شنيد كه در آخر كلامش گفت :
ـ نه مهبد جان ماشين چرا بفرستي ؟ خودمون مي رسونيمش ...
ـ ...
ـ نه خيالت راحت ، خداحافظ . 
گوشي را به آرنيكا برگرداند . او كه دوباره نشسته بود گفت : مي خواستم ماشين بيارم ها ولي مهبد گفت خودش به احتمال زياد مياد . 
مريم لبخند مهرباني زد و پدر گفت : اين جا ماشين هست مي رسونيمت ، فرقي نمي كنه كه ...
ـ ممنون . 

وقتي آرنيكا بلند شد و به خاطر آن شب ازشون تشكر كرد و آماده شد ، پدر رو به رايكا گفت : رايكا برو آرنيكا جون رو برسون . 
نيم نگاهي به آرنيكا انداخت و حين بلند شدن گفت : چشم . 
رادين اخم كرد و پيش خودش انديشيد "چرا رايكا ؟بعد مي گن باز چت شده ؟؟ " از دست پدرش حرصش گرفته بود . 
آرنيكا به گرمي از همه خدا حافظي كرد و رادين بعد دست دادن با او منتظر ماند تا با رايكا از خانه خارج شوند ، آن وقت سمت اتاقش رفت و با پايش به كمد لگد زد .
رايكا سرش را سمت او برگرداند ،ديد ساكت هست . به رو به رو خيره شد و رو به آرنيكا گفت : بار اول كه تو فرودگاه ديدمتون فكر نمي كردم دوباره ببينمتون ....
لبخند روي لباي آرنيكا بر گشت و گفت : حالا از دوباره ديدنم خوشحالي يا ناراحت ...
بدون اينكه نگاهش كند گفت : چرا ناراحت ؟ 
آرنيكا به نيم رخش نگاه كرد و گفت : پس خوشحالي ....
رايكا لبخندي زد . حس كرد آهي از سينه اش بالا مي آيد . دوست داشت بيشتر در كنارش باشد ، اما احساس گناه با احساس پاكش آميخته بود ...خودش را سرزنش مي كرد ، نبايد بيش از آن به قلبش اجازه مي داد...ولي او هيچ وقت چنين حسي نداشت و حالا كه مجبور بود سركوبش كند بسيار غمگين بود . 
آرنيكا گفت : درست تموم شده ؟ 
ـ آره . الكترونيك خوندم . 
ـ خوبه ...
ـ رادين چي ؟ 
كمي با تعجب نگاهش كرد . يك لحظه حس خوبي نداشت . گفت : رادين دانشجوهه.....
وقتي ديد آرنيكا سكوت كرده ، پرسيد : 
ـ شما لندن زندگي مي كنيد ؟ 
آرنيكا نمي فهميد چرا آنقدر رسمي صحبت مي كند گفت : آره ....البته من آلمان به دنيا اومدم . 
دوباره به نيم رخ او نگاهي انداخت و بيشتر توضيح داد : مادرم آلماني هست . ولي چند سال بعد به دنيا اومدنم به لندن رفتيم ...
رايكا سري تكان داد و گفت : خوب فارسي صحبت مي كنيد ...
آرنيكا لبخندي زد و گفت : چند ساله كه با مهبد فارسي صحبت مي كنم . او به من ياد داد ....
رايكا با ناراحتي سري تكان داد و گفت : كي بر مي گرديد ؟ 
برگشت و ديد آرنيكا لبخند مي زند ..منتظر جواب ماند ....
آرنيكا لبخندش مات شد و با لحني كه كمي گرفته بود گفت : من اومدم بمونم .
رايكا ناخودآگاه خوشحال شد . پيش خودش گفت چه خوب . اما باز حس گناه سراغش آمد . 
حرف آرنيكا شوكه اش كرد : 
ـ در حقيقت من اومدم تا اين يك سال باقي مونده رو در كنار مهبد باشم ، بهتر بشناسمش ، روحيات هم دست مون بياد...ما چند سالي هست تلفني با هم صحبت مي كرديم ... خانواده هامون هم راضي اند . پايان سال عروسي مونه ....
رايكا برگشت و با حزن نگاهش كرد . 
رايكا گفت : شما مگه چند سالتونه ؟ 
آرنيكا لبخند قشنگي زد و گفت : من 24 سالمه ....
ـ جدي ؟ 
نگاهش كرد و گفت : آره ....
رايكا پيش خودش فكر كرد فقط دو سال از او كوچك تره ، از رادين هم بزرگ تره ...
از اين فكر خوشحال شد . ولي خودش هم دليل اين محاسبات را نمي دانست . يعني نمي خواست پي به آن چيزي كه ته دلش بود ، ببرد ...نه به نظرش امكان نداشت نسبت به رادين كوچكترين حس حسادتي داشته باشد .
ديگه داشتند مي رسيدند و حس كودكانه اي در درون اريكا او را قلقلك مي داد و دوست نداشت برسند . ولي وقتي فكر مي كرد كه او متعلق به شخص ديگريست از درون عذاب مي كشيد . 
جلوي خانه نگه داشت . آرنيكا لبخندي زد و گفت : ممنون رااِكا ....
رايكا لبخند قشنگي زد و گفت : اسم من سخته ؟ 
آرنيكا فكري كرد . 
ـ هوووووم 
رايكا لبخند ديگري زد و گفت : هر دو اسممون هم وزنه ، آرنيكا ، رايكا ....
آرنيكا چند بار تمرين كرد : رااِكا ....راااا اِكا ...
ـ اِ نه ...ي ... رايكا ...
ـ آرنيكا ....
بعد نگاهش كرد و با شك گفت : راييكا ؟ 
رايكا خنديد و گفت : تقريباً .
يه دور ديگه گفت : آرنيكا ....اوووووم ...را...رايكا ...
رايكا با خوشحالي گفت : آفرين ...
آرنيكا خنديد و گفت : تونستم . 
ـ بله . 
ـ خب امشب خيلي خوش گذشت . مرسي كه منو رسوندي . 
ـ خواهش مي كنم وظيفه م بود . 
آرنيكا پياده شد و گفت : خداحافظ .
رايكا دوست نداشت اما گفت : خداحافظ ...
ـ به عمو و همسرشون سلام برسون .
رايكا به مهبد كه مي توانست هم خانه ي آرنيكا باشد حسوديش مي شد . خجالت كشيد كه اسم مهبد را به زبان نياورده بود . آرنيكا لبخندي زد و گفت : 
ـ برو ...
ـ مي مونم تا بريد داخل خونه ...
آرنيكا خم شد و نگاهش كرد . آن دو چشم رايكا را ديوانه مي كرد . در نگاهش مسخ شده بود . غمي در چهره اش بود . اين را دوست نداشت . 
آرنيكا با لحني كه محزون مي نمود گفت : من هيچ وقت مهبد رو نديده بودم ، اون روز تو فرودگاه اومدم سمت تو چون قلبم بهم گفت تو مهبدي ...تمام مدت كه مهبد با مهبد مكالمه داشتم يه چيزي مثل تو رو تو ذهنم تصور مي كردم ...
و راست ايستاد و سمت خانه رفت . رايكا گيج شده و به حرف هايش مي انديشيد .
نگاهش او را كه داخل رفت و در را بست بدرقه كرد . هنوز آنقدر از شنيدن حرف هايش گيج بود كه نمي توانست نتيجه گيري كند . 
روي تختش دراز كشيده اما خوابش نمي برد . نيمه شب بود و بعيد مي دانست تا صبح هم خواب به چشمانش بياد . حرف هاي آرنيكا را براي هزارمين بار مرور مي كرد . شنيدن حرف هاي آخرش حس شيريني رو به او داد ولي هر چه فكر مي كرد نمي تونست خودش را به آن چيزي كه در قلبش مي انديشيد ، اميدوار كند .

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:19 ] [ arman ]

[ ]

در اتاقش رو باز كرد و گفت : رادين جايي مي ري ؟ 
بي اعتنا اوهومي گفت و بلوزش را كه تن مي كرد ، پايين كشيد . 
ـ كجا مي ري ؟ 
ـ مي شه نپرسي ؟ 
ـ نه ...من نبايد بدونم تو كجا مي ري ؟ 
به تبعيت از او گفت : نه . 
رايكا وارد اتاق شد ، در را پشت سرش بست و گفت : باز چت شده ؟ 
ـ من كه خوبم . 
و با گفتن اين حرف برگشت نزديك بود با سر بره تو صورت برادرش . با اينكه پنج سال از او كوچكتر بود اما تقريباً هم قدش بود . بي حوصله سمت كمد چرخيد و درش را باز كرد . رايكا ملايم و مهربان پرسيد : رادين ....
جوابي نداد . كمربندي از كمد برداشت و مشغول بستن شد . 
ـ رادين خيلي كله شقي ، هر جا مي خواهي برو ، فقط ساعت 9 برگرد ...
با تمسخر پرسيد : اون وقت ساعت 9 چه خبره ؟ 
ـ خونه ي عمه دعوتيم ...
سري تكان داد . به تيشرت نازكش اتكلون زد و خودش را در آينه نگاه كرد . خوشش نيامد . تيشرت سبز رنگ آستين كوتاهش بيشتر با اين شلوار و كمربند مي آمد . با اين فكر بلوزش را كند و زير پايش انداخت و سمت كمد رفت . رايكا همان طور كه نگاهش مي كرد گفت : جمعش كن ....
متنفر بود از اينكه رايكا آن قدر اون رو زير ذره بين قرار مي داد و يا اشكالش را مي گرفت عصبي گفت : مريم جمع مي كنه . 
ـ مريم كلفتت كه نيست ....
تيشرت سبز رنگش را پوشيد و گفت : منم اينو نگفتم ...هميشه اين كارها رو مي كنه . بدون اينكه كسي بهش بگه ...اين بار هم ....
رايكا ميان حرفش پريد و گفت : كار هات رو مي كنه چون تو خودت انجام نمي دي ...
ـ اصلاً من در اتاقم رو قفل مي كنم كه اينقدر مريم به زحمت نيافته ....خودمم و اتاقم ...دوست دارم به هم ريخته باشه ...
ـ مريم برات خيلي زحمت كشيده ، بزرگت كرده ، يعني به نظرت اون قدر لياقت نداره كه مامان صداش كني ؟ 
ـ بازم حرف هاي تكراري ؟ 
ـ تو هيچ وقت اون رو درك نكردي ...
ـ كي ؟ مادرت رو ؟ 
ـ اون مادر تو هم هست رادين ...اين رو بفهم ...اون تو رو بيشتر از من دوست داره.
رادين پوزخند صداداري زد كه رايكا گفت : من كه جاي تو بودم شرمنده مي شدم ...مي فهمي وقتي بهش بي محلي مي كني چه حالي ميشه ؟ 
عصبي سمت رايكا برگشت و گفت :مي فهمي اون مادر من نيست ...مي فهمي ؟ 
رايكا پلك هايش را باز و بسته كرد و گفت : اون مامان هر دومونه ....
رادين با فرياد گفت : مادر من خيلي سال پيش مرده ...وقتي به دنيا اومدم . 
رايكا كه عصبانيتش را ديد تصميم گرفت كوتاه بياد . اما رادين كه سمت در مي رفت گفت : اين قدر هم سعي نكن لقب مادرم رو به يكي ديگه بچسبوني . 
و از اتاق خارج شد . رايكا هم سمتش آمد و گفت : باشه هرچي تو بگي ...ساعت نه برگرد . 
رادين بي اهميت پله ها را دوتا ، يكي به سمت پايين طي كرد . ژاكت مشكي رنگش را روي آرنجش زد و بيرون رفت .

 

كمي در خيابان قدم زد . نمي دانست كجا برود . پيش كدوم دوستش . اسم دوستانش را پشت هم در ذهنش قطار كرد ، نه حوصله ي هيچكدام شان را نداشت . ژاكتش را پوشيد . حتي حوصله ي متلك گفتن به دخترها را هم نداشت . ذهنش درگير حرف هاي رايكا بود . از توي خيابان راه مي رفت . نگاهش به دختري در پياده رو افتاد . بين جمعيت بود و نگاهش مي كرد . ايستاد . نگاه كرد . كنجكاو شده بود چرا آن دختر مستقيم نگاهش مي كند . عابرين از جلوي دختر مي گذشتند و براي چند دقيه اي او پشت جمعيت گم مي شد و دوباره ...يك دفعه نفهميد چه شد ...صداي بوق مكرر گوشش را كر كرد ...توسط پسري به سمت پياده رو كشيده شد . آن قدر گيج شده بود كه هيچ كاري نمي توانست بكند . تلو تلو خوران اين ور و آن ور مي شد كه پسر گفت : تو خوبي ؟ 
سرش پايين بود . به نشانه ي مثبت تكان داد . چشمانش كفش هايش را تيره مي ديد . با بي حالي گفت : چي شده ؟ 
ـ نزديك بود بري اون دنيا . 
سرش را بالا گرفت . هنوز گنگ بود . با منگي پرسيد : چي ؟ 
پسر خنديد و گفت : داشتي تصادف مي كردي . 
ـ جدي ؟ 
ـ آره ...حواست كجاست ؟ 
رادين چيزي نگفت كه پسر پرسيد : حالا خوبي ؟ من برم ؟ 
ـ برو . 
پسر دستي به شانه ي او زد و رفت . ولي چشمانش بيشتر تار شد . سرش گيج مي رفت . نزديك بود تصادف كند . حالا چرا حالش خوب نبود ؟ حس كرد ديگر كنترل تعادلش دست خودش نيست . در دقيقه آخر كه حس مي كرد داره روي زمين مي افته تصوير محوي رو ديد كه سمتش مي دود. 
دختر سمت رادين دويد و او را گرفت اما وزن رادين برايش سنگين بود . زانويش روي زمين خم شده و رادين روي دستانش بيهوش افتاده بود . نگاهي به چهره ي زيبا و رادين انداخت . چهره اش ظريف و دخترونه بود و فوق العاده جذاب . سرش را بالا گرفت پسري سمتشان مي آمد . رو به او گفت : چيزي شده ؟ 
دختر نگران سرش را تكان داد و گفت :آره ...حالش بد شده . 
ـ نامزدتونه ؟ 
ـ نه برادرمه ، كمكم مي كنيد بلندش كنم و يه ماشين بگيرم ؟ 
پسر جلو آمد ، خم شد و گفت : حتماً . 
و زير بازو هاي رادين را گرفت و مثل يك عروسك بلندش كرد . حداقل براي آن پسر حكم يك عروسك بي وزن را داشت . 
دختر براي ماشيني دست تكان داد و گفت : دربست . 
ماشيني كمي جلو تر ايستاد . پسر رادين را داخل ماشين نشاند و دختر هم كنارش نشست و از آن پسر تشكر كرد و ماشين راه افتاد و بعد گرفتن آدرس سمت مقصد رفت . جلوي در دختر پياده شد ...هرچه تقلا كرد نتوانست رادين را بلند كند . رو به راننده گفت : مي تونيد كمكم كنيد ؟ 
راننده با تعجب نگاهش كرد و گفت : چشه ؟ 
ـ برادرمه ...حالش بده ....
راننده مشكوك گفت : خب چرا نمي بريش دكتر ؟ 
ـ زنگ مي زنم دكترش بياد . حالا كمك مي كنيد ؟ 
راننده پياده شد و كمكش كرد . رادين را روي شانه اش زد و در حالي كه سمت خانه مي رفتند پرسيد : حالا مشكلش جديه ؟ 
ـ نه نگران نباشيد . 
خودش از اين همه دروغي كه پشت هم قطار كرده متعجب بود . مرد رادين را روي مبل گذاشت . بعد از اينكه "آخيش" گفت دختر كرايه اش را داد . مرد كمرش را گرفت و گفت : واي شكست ....
ـ چي ؟ 
ـ كمرم ...سن و ساله ديگه ...
دختر اسكناسي ديگر طرفش گرفت و راننده خودش را به آن راه زد و گفت : اين چيه ؟
ـ بفرماييد ، خيلي زحمت كشيديد ...
بي تعارف پول را گرفت و خداحافظي كرد . دختر تا كنار پنجره رفت . وقتي ديد راننده از حياط خارج شده و در را بسته ، سمت مبل ها رفت . رو به روي رادين نشست و نگاهش كرد ....

دختر رفت نزديك و نگاهش كرد . يكدفعه صداي ويبره ي گوشي او را مجبور كرد كه دست در جيب ژاكت او كند . كمي فاصله گرفت و كليد سبز را فشرد . صداي گيراي پسري در گوشي پيچيد . 
ـ الو رادين كجايي ؟ 
سكوت كرد . 
ـ رادين گوشي دستته ؟ چرا جواب نمي دي ؟ ما داريم راه مي افتيم . بابا رو عصبي كردي ...خودت بيا خونه ي عمه . 
تماس را قطع كرد و نگاهي به گوشي انداخت . 
رادين كم كم چشمانش را گشود . گيج بود . هيچي يادش نمي اومد . وقتي خوب پلك هايش را باز كرد ديد دختري رو به روي او به حالت نشسته روي مبل خوابش برده ...به اطراف نگاه كرد . از هيچ چيز سر در نمي آورد . آنقدر گيج و هول بود كه وقتي جا به جا مي شد پايش به ميز چوبي مقابل مبل خورد و از سر و صداي ايجاد شده دختر پلك هايش را باز كرد . برايش لبخندي زد كه رادين خصمانه گفت :اين جا كجاست ؟
ـ خونه ي من ....بيدار شدي ؟ 
ـ يعني چه بيدار شدي ؟ اينجا چه خبره ؟ 
دختر خونسرد نگاهش كرد و گفت : هيچ اتفاقي نيافتاده ...فقط شما حالتون بد شد آوردمتون اينجا ...
رادين عصبي بلند شد گوشي اش را از كنار پاي او برداشت و گفت : شما به همه اين طوري لطف مي كنيد ؟ 
ـ نه به همه ...
براي چند ثانيه به او زل زد . به نگاه عسلي و موهاي صاف و مشكي كوتاهي كه تا پايين گردن سفيدش مي رسيد . نگاهش را پس گرفت و گفت : اين كار شما درست نيست .
و با كنايه افزود : مي فهميد كه ...
ـ چي ؟ كمك كردن به آدم ها درست نيست ؟ 
ـ هر چي ...تو اين خونه تنها زندگي مي كني ؟ 
دختر كه فرصتي براي معرفي پيدا كرده بود گفت : راستش پدرم تو شيراز كار مي كنه ...من اينجا تنهام و پدرم يك ماه در ميون بهم سر مي زنه . 
نگاهش را پايين انداخت و گفت : راستش پدر واقعي ام نيست . وقتي بچه بودم من رو از پرورشگاه آورده ...
رادين به اين فكر مي كرد كه چرا بايد همه چيزش را به يه غريبه بگويد ؟ رو به او گفت : من مي رم شما هم سعي كنيد كمتر به مردم لطف كنيد . 
هميشه عادتش اين بود . در برابر كمك هاي ديگران هيچ وقت تشكر نمي كرد ولي اگر راه داشته باشد بهونه هم مي گيرد . 
سمت در مي رفت كه دختر بلند شد و گفت : 
ـ نمي خواهي اسمم رو بدوني ؟ 
رادين برگشت و با پوزخند نگاهش كرد و گفت : اسمت رو مي خوام چي كار ؟ 
ـ خب هر شخصي دو كلوم هم با هم حرف مي زنند اسم هم رو مي پرسند. 
و با لبخند افزود : من لينا ام . 
ـ لينا ، نينا يا هر چي كه باشي فرقي به حال من نمي كنه . 
ـ بمون برات يه چيزي بيارم بخوري . 
سمت در رفت و آن را گشود . لينا هم بيرون دويد . روي ايوان گفت : 
ـ راستي برادرت زنگ زد . 
رادين ايستاد و با اخم گفت : چرا دست به گوشي من زدي ؟ 
ـ حرفي نزدم . فقط خودش گفت كه دارند مي روند خونه ي عمه تون ...
ـ خودم مي دونم . 
و سمت در مي رفت كه لينا گفت : فكر كنم پدرت عصباني باشه . مراقب خودت باش 
رادين بدون هيچ جوابي در را به هم كوبيد و بيرون رفت . جلوي در ايستاد و با دوستش تماس گرفت . 
ـ الو ؟ 
ـ الو ...
ـ الو ؟ ....الو ؟ ...
ـ الو فرامرز ؟ 
ـ الو چيه ؟ 
رادين با بي اعصابي گفت : اينقدر الو الو نكن ...
ـ رادين تويي ؟ جون داداش تازه شناختمت ...
ـ آره جون خودت ...
ـ باور كن به من وقتي دارم جواب مي دم به صفحه گوشي اصلاً نگاه نمي كنم.
ـ خيلي خب . من بيرونم پاشو بيا دنبالم من رو تا خونه ي عمه ام برسون ....
ـ رادين يه آژانسي چيزي بگير برو ديگه ...
ـ خيلي بي خاصيتي ...فقط مونده بودم جناب عالي بهم دستور بدي ...
ـ عصباني نشو اومدم ...آدرس رو بده ...

رادين دقيقاً نمي دانست كجاست . رو به فرامرز گفت راه بيافته تا آدرس رو براش بفرسته . سر كوچه كه رسيد و كمي جلوتر رفت بعد شناسايي محل آدرس را فرستاد و گفت تا يه جايي قدم زنان مي ره تا او برسد . 
همان طور آرام آرام قدم مي زد كه با شنيدن زنگ گوشي اش ، دست در جيب ژاكتش كرد و آن را در آورد . فرامرز بود . 
ـ رادين با اين ترافيك تا صبح هم خونه ي عمه ت نمي رسي . 
ـ تو كجايي ؟ 
ـ نزديك ام بهت . 
بعد از اينكه يك ربع ديگر هم گذشت فرامرز رسيد . رادين سمتش رفت و گفت : 
ـ زودتر بريم . 
ـ اي بابا حتماً بايد بري ؟ بيا خونه ي ما ...
با تاكيد گفت : 
ـ بايد برم .
و ترك موتورش نشست . فرامرز همان طور كه مشغول صحبت با او شده بود موتورش را راه انداخت .
بين راه مدام رايكا تماس مي گرفت اما رادين جواب نداد . بعد سه ربع موتور فرامرز جلوي در خانه ي عمه متوقف شد . رادين بعد پياده شدن با او دست داد و سمت خانه رفت . تلفنش زنگ مي خورد . نگاهي به صفحه كرد . دوباره رايكا بود. جواب داد. 
با صدايي بسيار آرام طوري كه كسي جز رادين نشنود گفت : معلوم هست كجايي ؟
ـ در رو باز كن . 
و بدون هيچ حرفي تماس را قطع كرد . در روي پاشنه چرخيد . وارد خانه ي ويلايي عمه شد . به محض ورودش به جز شوهر عمه كه سفر بود بقيه به استقبالش آمدند . مريم و رايكا و عمه و آيدا . پدر هم با نگاهي عصبي براندازش كرد . آيدا به زور باهاش دست داد و گفت : از كجا ميايي ؟ 
ـ مگه مفتشي ؟ 
با لبخند بزرگي گفت : اين طوري فكر كن . 
جمعيت سر جاهايشان برگشتند و عمه كه سمت آشپزخونه مي رفت گفت : 
ـ عمه جون ببخش ، دير اومدي ما شام خورديم ...بيا برات غذا بكشم . 
رادين كه احساس گرسنگي مي كرد سمت آشپزخانه رفت . آيدا هم شانه به شانه ي او راه افتاد . هر چند كه سرش به زحمت به شانه ي او مي رسيد . آيدا يه دختر هفده ساله و دختر عمه ي رادين و رايكا بود . هرچند كه رادين تمام نسبت ها را از خودش قيچي كرده بود . باز عمه اش بود ولي وقتي مي خواستند دختر و پسر خاله ها ي رايكا را به او نسبت دهند اعصابش به هم مي ريخت . هر چند كه ديگر عادت كرده بود . شانزده سال زمان كمي براي عادت كردن نبود . او ديگر 21 سالش بود . ديگر مثل قديم در برابر اين مسائل واكنش نشان نمي داد . مگر اينكه بحث هاي قديمي دوباره رو مي شد . 
آيدا هم يك صندلي كنار او عقب كشيد و نشست . 
ـ رادين دانشگاه چه خبر ؟ 
رادين بي اهميت مشغول غذا خوردن شد . قاشق را سمت دهانش مي برد كه آيدا زد زير دستش . غذا ريخت و قاشق هم روي سراميك افتاد و صدا داد . آيدا لبخندي زد . رادين عصبي نگاهش كرد و گفت : چته وحشي ؟ 
آيدا برايش زبان درازي كرد و گفت : وحشي خودتي ...وقتي ازت سوال مي كنم جوابم رو بده . 
عمه درحالي كه ظرف ميوه را به سالن مي برد براي آيدا چشم غره اي رفت و گفت : 
ـ چرا نمي گذاري بچه غذاشو بخوره ؟ پاشو يه قاشق بهش بده . 
به محض خروج عمه ، رادين دست آيدا را گرفت و در حالي كه پيچ مي داد گفت : 
ـ جواب مي خواهي ؟ 
ـ واي رادين دستم رو ول كن ....
رادين فشاري به دستش وارد كرد كه آيدا ملتمس گفت : خواهش مي كنم . 
رادين ولش كرد اما اشك آيدا در آمد . درحالي كه دستش را گرفت بود از آشپزخانه خارج شد و سمت اتاقش دويد . رادين بلند شد و خودش قاشقي برداشت . 

***


با هم وارد خانه شدند . رادين ژاكتش را كند داشت مي رفت بالا كه پدرش با لحن محكمي گفت : صبر كن . 
رادين به شدت خوابش مي آمد و حوصله ي جر و بحث را نداشت . برگشت و گفت :
ـ نصيحت بمونه براي صبح ...
پدرش با چند گام خودش را به او رساند و دستش را كشيد و خيلي جدي گفت :
ـ حرف هاي الان رو همين الان مي شنوي . 
رادين بازويش را از بين دست او بيرون كشيد و با اخم نگاهش كرد . مريم رو به همسرش گفت : عزيزم رادين جان خسته ست . 
ـ مريم خواهش مي كنم تو چيزي نگو . 
رايكا به ديوار تكيه زده و نگاهشان مي كرد . 
رادين با خواب آلودگي پدرش را نگاه كرد . پدر دندان هايش را به هم فشرد و گفت :
ـ باز چت شده ؟ 
رادين ناگهان عصبي گفت : همه همين رو مي پرسيد ....باز چت شده ...باز چت شده ....خسته شدم از شنيدن اين جمله ي مسخره ...
صدايش را بلند تر كرد و گفت : قرار بود باز چم بشه ؟ ها ؟ ها ؟ جواب بديد ؟ چي از جونم مي خواهيد ؟ 
با اين حرف نگاهش را روي هر سه نفر چرخاند بعد روي پدرش ثابت نگه داشت و گفت : فقط همون جمله رو بلديد ؟ باز چت شده ؟ باز چت شده ...
سيلي كه روي صورتش نشست شوك عجيبي به او وارد كرد ...تمام حرف هايي كه به ذهنش هجوم مي آورد و داشت نجوا مي كرد ، پريد ....نمي دونست ديگه چي بگه ....
مريم جلو آمد و گفت : چي كردي ؟ 
ـ مريم عقب وايستاد . 
و صدايش را مثل دقايق پيش رادين ، بالا برد و رو به او گفت : 
ـ ناز و نعمت بسته ...تو اين خوني كوچك ترين بي احترامي اي باشه وضع همينه ...
و چشمانش را براي رادين درشت كرد : بدون اگر رفتارت رو تغيير ندي اين اولين و آخرين سيلي اي نيست كه مي خوري ....
رادين دهانش را باز كرد تا چيزي بگه اما دوباره آن را بست و با حال زاري سمت در رفت . 
رايكا صدايش زد . پدرش گفت : بگذار هر جهنمي مي خواد بره . 
و رو به او كه سمت در مي رفت گفت : هر جايي رفتي فردا براي استقبال شوهر عمه ات ميايي ...فهميدي ؟ 
رادين طاقت نياورد چيزي نگه . ايستاد سمت آنها برگشت و رو به پدرش گفت :
ـ من حالم از همه ي فاميل هايي كه سعي داريد بهم بچسبونيد به هم مي خوره ...براي بازگشت اون لعنتي هم كه اسمش رو شوهر عمه مي گذاريد ، نميام ...
ـ اون وقت ديگه پسر من نيستي ... 
رادين پوزخندي زد و سمت در رفت . پدرش گفت : ماشين هم با خودت نمي بري .
مريم دنبالش دويد كه رادين با تشر گفت : تو يكي دنبال من راه نيافت ...
مريم ناراحت و با چشماني به اشك نشسته ايستاد و رادين از خانه خارج شد. رايكا كه نفسش را حبس كرده بود ، با آه بيرون داد و گفت : پدر خيلي تند رفتيد . 
پدر رويش را برگرداند و گفت : بايد به خودش بياد . 
رادين از خانه خارج شد . هوا سرد شده بود سوز باد صورتش را مي سوزاند . مخصوصاً جاي انگشتان پدرش را كه روي صورتش گل انداخته بود . فقط تيشرت تنش بود . قدم زنان دور شد . نمي دونست كجا بره . اول تصميم داشت نزد يكي از دوستانش بره اما هيچ دلش نمي خواست كه آنها از مسائل خانوادگي اش سر در بيارند . تصميم گرفت بره هتل ولي خيلي زود پي برد كه حين بحث با پدرش ژاكتش را روي صندلي انداخته بود . كيف پولش به همراه كارت اعتباري و هر چيزي كه لازمش مي شد ، داخل جيب ژاكتش بود و همه را جا گذاشت . نمي دانست چي كار كند . خوشبختانه موبايلش را در جيب شلوارش گذاشته بود . بيرونش آورد . خواست به رايكا زنگ بزند تا ژاكتش را بياورد اما هر كاري كرد غرورش مانع شد . گوشي را در جيبش برگرداند . دستانش را زير بغلش زد و راه مي رفت . از سوز هوا ، سيلي اي كه خورده بود و ياد آوري بحث و حرف هاي هميشگي اشك تو چشمانش جمع شد .
او همه را مقصر مرگ مادرش مي دانست و اين احساس تمام سال ها با او بود . 
به همه چيز فكر كرد ...در نهايت به وضع خودش انديشيد ...يعني هيچ جايي نمي تونست بره ؟ با خودش فكر كرد كه اين طوري تا صبح يخ مي كنه ... با دست بازوانش را ماليد تا كمي گرم شود . همان طور قدم مي زد و دور مي شد . 
داشت به يك چيز فكر مي كرد . تنها آخرين چيزي بود كه به ذهنش رسيد . جلوي خيابان رسيد اما از اينكه پولي نداشت تا ماشين بشيند ، عصبي شد . تمام راه را پياده رفت . جلوي در كه رسيد آن قدر خسته و بي حال بود كه دستش را روي زنگ گذاشت و فشرد و بر نداشت ....
بعد مدت تقريباً طولاني اي صداي خواب آلود لينا به گوشش رسيد: 
ـ بله ؟ 
ـ باز كن .
صداي لينا از خواب آلودگي در آمد و متعجب شد : 
ـ شما ؟ 
طوري ايستاده بود كه لينا تصوير او را در صفحه آيفون نمي ديد . جلوي دوربين آيفون رفت و گفت : شناختي ؟ 
لينا با چشماني از حدقه بيرون زده تصوير را نگاه كرد . چندبار پلك هايش را باز و بسته كرد تا ببيند در خواب نيست يا اشتباه نمي كند . ولي نه خودش بود . در را باز كرد . رادين كمي ترديد كرد ساعت مچي اش سه نيمه شب را نشان مي داد . وارد حياط شد . 
برگ هاي خزان زده ي حياط را زير قدم هايش له كرد . لينا با لبخند روي ايوان ايستاده بود . 
رادين ايستاد و گفت : مي تونم بيايم داخل ؟ 
لينا يكي از ابروهاي هشتش را بالا داد و گفت : البته ...خوش اومدي رادين . 
اين بار رادين ابرويش را بالا داد و گفت : اسم منو از كجا مي دوني ؟ 
لينا با يه لبخند گفت : ديگه ديگه ...
و داخل رفت . 
تلفنش زد مي زد . رايكا بود . رد تماس داد و خاموش كرد .با كفش داشت وارد مي شد كه لينا مانع شد و با بدجنسي گفت : كفش ها رو در بيار وگرنه راهت نمي دم . 
رادين اخم كرد و گفت : ولي دفعه قبل كه با كفش اومدم ...
لينا قري به سر و گردنش داد و گفت : دفعه ي پيش بيهوش تشريف داشتي ...الان كه ماشاالله سالمي ..
رادين با بي حوصله گي كفشش را كند و وارد شد . لينا گفت : روي مبل بشين برات يه چايي بيارم .
لبانش را با زبان تر كرد و گفت : نمي خواد . فقط بگو كجا بخوابم ...
لينا با لبخند به بيني او كه كمي سرخ شده بود دست زد و گفت : حسابي يخ كردي ..مي رم چاي بيارم . 
رادين ترش كرد و گفت : به من دست نزن ...
ـ آخي نازي ...چرا ؟ مي شكني ؟ 
و خنده كنان سمت آشپزخانه رفت . رادين با اخم روي مبل نشست . لينا با فنجان چاي برگشت و گفت : بخور گرم شي . 
و فنجان را روي ميز چوبي گذاشت و خودش هم رو به رويش نشست و به چاي خوردن او نگاه كرد و گفت : دعوا كردي ؟ 
رادين كه فنجان را نزديك لبش برده بود نگاهش كرد . لينا گفت : آخه يك طرف صورتت قرمزه .
فنجان را روي ميز برگرداند و دستي به صورتش كه سيلي خورده بود ، كشيد . 
لينا دستش را زير چانه اش زده بود و او را نگاه مي كرد . رادين نگاهش به او افتاد . دامن سفيد و كلوشي پوشيده كه تا زانويش مي رسيد ، با يك بلوز آستين بلند كرمي رنگ . بهش گفت : چيه آدم نديدي ؟ 
لينا ليخند معني داري زد و گفت : به نظرت كسي كه سه شب بياد پيشت و ازت جاي خواب بخواد ديدني نيست ؟ 
سوالش را بي جواب گذاشت و بلند شد . با اخم گفت : كجا بخوابم ؟ 
ـ چه محترمانه ....
رادين خسته و بي حوصله رويش را برگرداند . حوصله ي بازي در آوردن هاي لينا را نداشت . آن قدر هم شجاعت نداشت كه غرورش رو زمين بزنه و محترمانه از او تشكر كنه كه بهش كمك مي كنه . 
لينا هم بلند شد و گفت : خيلي خب ، با من بيا . 
رادين پشت سرش راه افتاد . لينا در اتاقي را باز كرد و گفت : اينجا اتاق پدرمه ...مي توني اينجا استراحت كني . فقط به همش نريز ...
رادين وارد اتاق شد و بدون تشكر در را بست . لينا با اخمي سمت اتاق خودش رفت و بعد بستن در دستش روي كليد ماند...كمي احساس ترس كرد ، براي همين در را قفل كرد

صبح وقتي از خواب بيدار شد ، سرش رو از روي تخت برداشت و اطرافش رو نگاه كرد . 
يه كم طول كشيد تا يادش اومد كجاست . وقتي ياد ديشب افتاد احساس خوبي نداشت . بلند شد و روي تخت نشست . ملحفه را كنار زد و گوشي اش را روشن كرد . از رايكا پيام داشت كه ازش خواهش كرده بود به فرودگاه بره . 
تصميم گرفت به پيشواز شوهر عمه اش بره . چون يك شب بيرون از خانه موندن هيچ بهش خوش نگذشته بود . 
از اتاق خارج شد ، صورتش را شست و سمت سالن رفت . لينا حوله اي را سمتش گرفت . رادين با تعجب نگاهش كرد و لينا حوله ي را در دستش تكان داد . يعني بگير . رادين گرفت و دست و صورتش را پاك كرد . لينا به آشپزخانه رفت . ميز صبحونه را چيده بود . خودش پشت ميز دو نفره اي كه در آشپزخونه كوچك قرار داشت نشست . رادين از كنار تلفن خودكار و كاغذي برداشت و شماره اي يادداشت كرد . بعد سمت آشپزخونه رفت . در دهانش نمي چرخيد كه بابت لطف لينا از او تشكر كند به خاطر همين شماره را سمتش گرفت و گفت .
لينا با قاشق چايش را به هم زد و گفت : اين چيه ؟ 
ـ كاري داشتي بهم زنگ بزن . 
لينا خونسرد قاشق چاي خوري را روي ميز گذاشت و در حالي كه دسته ي ليوان را مي گرفت گفت : من شماره تو دارم . 
سرش را سمت رادين گرفت ، نگاهش كرد و گفت : تو هم شماره ي منو داري . 
رادين كه حرف هايش رو نمي فهميد گفت : ببين من اصلاً حوصله ي شوخي ندارم .
دوباره با چايش مشغول شد و گفت : من شوخي نمي كنم . منتظر زنگت بودم كه ديدم خودت اومدي . 
رادين گوشي اش را در آورد و در دفترچه تلفنش جستجو زد . اسم LINA با حروف بزرگ نوشته شده بود . حدس زد كه كار خودش است . از اينكه به گوشي او سرك كشيده بود هيچ خوشش نيامد . 
لينا گفت : تا آخر مي خواهي با لا سرم سرپا بموني ؟ 
ـ نه من دارم مي رم . 
ـ بمون چاي بخور . 
ـ چيزي نمي خورم . 
و سمت در رفت . لينا آرامشش را از دست داد ، بلند شد و ليوان سراميكي سفيدي كه حاوي چاي بود در سينك ظرفشويي خالي كرد و زير لب گفت "احمق" 

***


رايكا جدا از بقيه كمي آن طرف تر ايستاده بود. چشم انتظار رادين بود . فكر نمي كرد آن قدر احمق باشد كه نيايد . نمي داست ديشب بدون پول كجا رفته بود . حدس مي زد نزد يكي از دوستانش باشه اما نمي دونست كدوم دوستش . 
مدام چشمش را اطراف مي گرداند و ژاكت مغز پسته اي كه براي رادين آورده را روي ساعدش زده بود . 
داشت اطراف را نگاه مي كرد كه صداي ظريف و دخترونه اي سلام گفت . 
برگشت و با تعجب نگاه كرد . براي چند لحظه نتونست نگاهش رو از دختر بگيره . از آن دو جفت چشمان درشت آبي و موهاي بور . خيلي شبيه ايراني ها نبود اما فارسي صحبت مي كرد البته با لهجه انگليسي . 
ـ سلام . 
نگاهشو از لبخند دختر گرفت و به آرامي سلام گفت . 
ـ خوبي ؟ 
لبخندي زد و گفت : ممنون . 
ـ خيلي منتظر موندي ؟
ـ بله ؟

دختر لبخند دلنشيني زد و دستش را جلو گرفت و گفت : پروازم تاخير داشت . 
رايكا يك ابرويش را بالا داد و به دست او نگاه كرد . دختر هم متعجب به دستش نگاه كرد و بعد نگاه سردرگمي به او انداخت . رايكا لبخندي زد و با او دست داد . از فشردن دست ظريف او احساس خوبي داشت ولي زود دستش را ول كرد و گفت : 
ـ فكر مي كنم من رو اشتباه گرفتيد . 
دختر ناباور نگاهش كرد و با شك و ترديد گفت : مهبد ؟
رايكا با لبخند سرش را به طرفين تكان داد و گفت : نه من رايكا هستم . 
ـ را...اِكا ؟ 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:16 ] [ arman ]

[ ]

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : دلم گرفته آسمون

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۰٫۸ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۶۱

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

دلم گرفته آسمون نمی تونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم نمی تونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه من اومده
آخ داره باورم میشه ….خنده به ما نیومده……

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان ایرانی و عاشقانه دلم گرفته آسمون | بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا با تشکر از بیسان تیته عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:19 ] [ arman ]

[ ]

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : فرار من

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۴٫۰۵ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۲۶۵

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

ونــــــوس،دختری که بخاطر داشتن یه سری مشکلات یه تصمیم بزرگ میگیره.. و شاید ابلهانه و خطرناک
فرار از زندگیش…از ادمای دور و برش…
ولی ناخواسته وارد یه جریاناتی میشه و با یه سری ادم دوست میشه……
ادمایی که پاش رو به یه ویلا باز می کنن… ادمهایی که باعث میشن ونوس تغییر کنه!! و در اخر عاشق بشه!!…..

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

رمان ایرانی و عاشقانه فرار من | خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا با تشکر از خورشیدک عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:18 ] [ arman ]

[ ]

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : هستم

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : golnoush_k کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۶٫۶۹ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۵۴۲

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

همونطور که از جلد کتاب هم مشخصه یک داستان عاشقانه است با تم ورزشی …
ماجرای یه آدم که که مثه بقیه آدم ها دنبال آرزوهاشه …اما اینبار مشکلاتی سر راهش قرار گرفته که به خواست تنها ربطی نداره … اینبار بحثه بودنه … بحث اثبات کردن … باید بگه “هســــــــــتم” تا بقیه هم بشنون و بدونن……..

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه هستم | golnoush k کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:16 ] [ arman ]

[ ]

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : بهشت کوچک من

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : جوشی کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۷۰ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۱۰۵

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

مریم به عنوان روانپزشک در یه بیمارستان روانی کار میکنه … اون در زندگیش ناملایماتی رو تجربه کرده و با آشنا شدنش با شخصی در بیمارستان مسیر زندگیش به طور کل عوض میشه .. …….

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه بهشت کوچک من | جوشی کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:15 ] [ arman ]

[ ]

 

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : سقوط آزاد

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۵٫۹۹ مگا بایت

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا تعداد صفحات : ۳۸۴

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

مهرنوش ۲۵ ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ی احسان، دندونپزشک و جراح فک و صورت ۳۳ ساله می شه و تمام سعیش رو می کنه تا بتونه از زیر و بم زندگیه آقای دکتر سر در بیاره…!….

 

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا قالب کتاب : PDF

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا پسورد : www.98ia.com

رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد | mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا منبع : wWw.98iA.Com

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:13 ] [ arman ]

[ ]

خلاصه داستان رمان عشقم باران:

داستان درباره دخترب به اسم بارانه که پدر مادر ش خیلی وقت پیش فوت میکنند..تنها زندگی میکنه اما چون دختر زبون درازیه مورد تجاوز پسری به اسم ساشا قرار میگیره…ساشا کم کم روی باران حساس میشه باران هم از این نقطه ضعف ساشا استفاده میکنه تا انتقامشو بگیر اما…

 

دانلود با لینک مستقیم و فرمت jar

دانلود با لینک مستقیم و فرمت pdf

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:8 ] [ arman ]

[ ]

خلاصه داستان رمان مسافر مهتاب: 

وحید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت: -داره می آد.
سعید که از آیینه بغل به عقب نگاه می کرد گفت: -چقدر هم ناز داره.
وحید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: -مزه اش به همین نازشه.
دختر قدمی به طرف اتومبیل آنها که گوشه خیابان پارک شده بود،برمی داشت لحظه ای می ایستاد و دوباره قدمی دیگر برمی داشت.
سعید گفت: -فقط دو قدم دیگه.
و چشمان هر دو درخشید.دختر به کنار ماشین رسیده بود که سعید گفت: -آماده.
وحید دنده را جا زد.دست دختر به طرف دستگیره رفت.سعید تقریبا فریاد زد: -حالا..
و پای وحید پدال گاز را فشرد.ماشین با صدای قیژی از جا کنده شد و صدای شلیک خنده سعید و وحید در اتومبیل پیچید.سعید گفت: -هنوزم دستش رو هواست…
وحید به یک فرعی پیچید.ماشین را کنار کشید و ایستاد.سرش را روی فرمان گذاشت.شانه هایش از شدت خنده می لرزید.سعید،چشمش را با پشت دست پاک کرد و گفت: -خدای من!قیافه اش دیدنی بود.
و دستش را بالا آورد و انگار که می خواهد دستگیره را بگیرد،به طرف جلو حرکت داد.وحید گفت: -قیژ.
و سعید با حالت مسخره ای،صدایش را نازک کرد و گفت: -احمق،بی شعور،بی لیاقت.
و دوباره به خنده افتادند.وحید نفس عمیقی کشید و در حالی که به سعید خیره شده بود گفت: -بریم؟!
سعید به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت: بریم

حجم: ۱۹۱ کیلوبایت

دانلود با لینک مستقیم و فرمت jar

 

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:6 ] [ arman ]

[ ]

زندگی[ویرایش]

تالس ملطی در حدود سال ۶۲۴ پیش از میلاد در شهر ایونیه (غرب ترکیه امروزی) به دنیا آمد.[۲]. پدر وی اکسامیس و مادرش کلئوبولینه نام داشتند.[۳]او بیشتر عمر خود را در سفر گذراند. مشهور است تالس در ۸۰ یا ۹۰ سالگی، هنگامی که نظاره‌گر یک مسابقه ورزشی بوده‌است، از فرط گرما و تشنگی و ناتوانی جان سپرده‌است.[۲]

ریاضیٌات و اخترشناسی[ویرایش]

تالس در سال ۵۸۵ قبل از میلاد، وقوع یک خورشیدگرفتگی را پیش بینی کرد.[۱] گروهی معتقدند که تالس دب اصغر را کشف کرده و گروهی نیز معتقدند وی اهمیت آن را در کشتیرانی شناخته‌است.[۳]

در ریاضیٌات، قضیهٔ تالس را به وی نسبت می‌دهند؛ و مورخی به نام پروکلوس گزارش می‌دهد که تالس توانسته بود با کشف این قضیه، فاصلهٔ کشتیها را از دریا تا ساحل، تعیین کند.[۳]

همچنین مورخ دیگری به نام دیوژنس می‌نویسد: «تالس در واقع ارتفاع اهرام مصر را به وسیله سایهٔ آنها اندازه‌گیری کرد و آن از راه مشاهدهٔ زمانی بود که سایه ما مساوی بلندی قامت ماست.»[۳]

سیاست[ویرایش]

زندگی سیاسی تالس بیشتر به درگیری ایونی‌ها در دفاع از آناتولی، در برابر قدرت فزایندهٔ ایرانیان که در آن زمان به تازگی به آن منطقه وارد شده بودند؛ بر می‌گردد.[۲] به این ترتیب، آژی دهاک و کورش کبیر از معاصران تالس در ایران بوده‌اند.[۳]

فلسفه[ویرایش]

نظریات فلسفی تالس[ویرایش]

یونانیان باستان، طبیعت را در چهار عنصر خاک، آب، هوا و آتش خلاصه کرده بودند.[۱] تالس این فرضیه را مطرح کرد که همهٔ این اشکال را می‌توان در یک عنصر نخستین، وحدت بخشید.[۱] او این عنصر نخستین جهان یا آرخه(به انگلیسی:arxe) را آب دانست.[۱] امروزه نمی‌دانیم که منظور دقیق وی از این گفته چه بوده‌است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده‌است و دوباره به آب مبدٌل می‌گردد.

اما چرا او آب را به عنوان آرخه معرفی کرده است؟ به احتمال قوی، این خاصیت آب که به وضوح و در برابر چشمان تالس می‌توانسته به صور بخار و یخ درآید و مجدداً به صورت آب ظاهر گردد، در طرح این فرضیه موثر بوده‌است. (در آن زمان مفاهیم انرژی و حالات سه گانه جامد، مایع و گاز برای ماده تقسیم بندی نشده بودند.)[۳]

به علاوه وی در شهر ساحلی ملطیه زندگی می‌کرده، که آب برای اهالی آن اهمیت زیادی داشته‌است. همچنین زمانی که در مصر به سر می‌برده‌است، یقینآ به حاصلخیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانه نیل، توجه داشته و دیده‌است که چگونه پس از هر بارندگی، کرم‌ها پیدا می‌شده‌اند.[۳]

سیٌالیٌت، بی شکل بودن آب و جنبش و پیدایی آن در مظاهر حیات، می‌توانند از دیگر عللی باشند که تالس را به این اندیشه که بن هر چیز آب است، سوق داده‌اند.[۳]

تالس به روح نیز معتقد بود؛ اما نه به عنوان امری مجرد، بلکه به مثابه نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا. وی روح را نیز خدا می‌داند. سرانجام تالس به این نتیجه رسید که «همه چیز پر از خدایان است». تالس تصور می‌کرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده‌است و به خدایان یونانیان باستان، ارتباطی ندارد.[۳]

جایگاه و اهمیت نظریات فلسفی تالس[ویرایش]

نظر تالس مبنی بر اینکه بن همه چیز آب است، بیش از حدس و گمان نبود؛ و نه او و نه بسیاری که پس از او آمدند، راهی برای آزمودن نظریاتشان نداشتند؛ با این وجود علت اهمیت وی به عنوان یک اندیشمند چیست؟[۱]

تالس، نخستین فیلسوفان به شمار می‌آید.[۱][۴] این لقب را از آن رو به تالس اعطا کرده‌اند که او نخستین متفکر از سلسلهٔ متفکرانی است که کوشیدند تا به جای تفسیر اسطوره شناختی، جهان را به روشی عقلانی توصیف کنند.[۱]

به واقع مهم ترین مسائلی که تالس را از نظر فلسفی در تاریخ اندیشه ممتاز می‌کنند، کوشش وی برای شناختن جهان از راه مشاهده و تفکر و واقع بینی، دور انداختن افسانه‌های دینی و تفسیرهای اساطیری، و تلاش جهت فهم جهان بی‌توسل به خدایان و افسانه‌ها و نیروهای نامحدود آنان است.[۳]

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:59 ] [ arman ]

[ ]

زندگی نامه[ویرایش]

ارشمیدس دانشمند و ریاضیدان یونانی در سال ۲۱۲ قبل از میلاد در شهر سیراکوز یونان چشم به جهان گشود و در جوانی برای آموختن دانش به اسکندریه رفت. بیشتر دوران زندگیش را در زادگاهش گذرانید و با فرمانروای این شهر دوستی نزدیک داشت. زندگی ارشمیدس با آرامش کامل می‌گذشت، همچون زندگی هر ریاضیدان دیگری که تأمین کامل داشته باشد و بتواند همه ممکنات هوش و نبوغ خود را به مرحله اجرا درآورد. زمانی که رومیان در سال ۲۱۲ قبل از میلاد شهرسیراکوز را به تصرف خود در آوردند، سردار رومی مارسلوس دستور داد که هیچ یک از سپاهیانش حق اذیت و آزار و توهین و ضرب و جرح این دانشمند و متفکر مشهور و بزرگ را ندارند[نیازمند منبع]، با این وجود ارشمیدس قربانی غلبه رومیان بر شهر سیراکوز شد. او بوسیله یک سرباز مست رومی در ۲۷۸ قبل از میلاد به قتل رسید و این در حالی بود که در میدان بازار شهر در حال اندیشیدن به یک مسئله ریاضی بود، می‌گویند آخرین کلمات او این بود: دایره‌های مرا خراب نکن.

کشف بزرگ ارشمیدس[ویرایش]

هيرو، پادشاه سيراكوز، زرگري را مأمور كرده بود تا برايش تاجي از طلاي خالص بسازد. وقتي تاج تكميل شد و به دست پادشاه رسيد، ترديد داشت كه زرگر تمام طلا را به كاربرده باشد. شاه هيرو، دوست خود ارشميدس را احضار كرد و از اين رياضيدان مشهور خواست تا بفهمد آيا واقعاً تاج از طلاي خالص است و تمام فلز با ارزشي كه پادشاه به زرگر داده در آن به كار رفته است يا نه. در سده ي سوم پيش از ميلاد، شيمي تحليلي به اندازه ي رياضيات پيشرفته نبود و ارشميدس در رياضيات و مهندسي توانايي بسيار داشت. ارشميدس قبلاً براي محاسبه ي حجم جامدهايي كه شكلي منظم مثل كره يا استوانه داشتند دستورهاي رياضي ابداع كرده بود. او مي دانست كه اگر بتواند حجم تاج هيرو را تعيين كند، خواهد فهميد كه آيا تاج از طلاي خالص درست شده است يا از مخلوطي از طلا با فلزات ديگر.وقتي پا به خزينه گذاشت و ديد كه آب از آن سر ريز كرد، متوجه شد كه حجم آبي كه بيرون ريخته است دقيقاً با حجم قسمتي از بدن او كه وارد آب شده برابري مي كند. بنابراین متوجه شد که اگر تاج را در ظرف آبی قرار دهد حجم آبی که از ظرف سرازیر می شود یا در آن بالا می رود حجم تاج می باشد، وی که بسیار هیجان زده شده بود برهنه از حمام بیرون دوید و فریاد می زد یافتم! یافتم .او در آزمایش خود تشخیص داد که تاج شاهی میزان بیشتری آب را نسبت به شمش طلای هم وزنش پس می‌راند، ولی این میزان آب کمتر از میزان آبی است که شمش نقره هم وزن آن را جابجا می‌کند. به این ترتیب ثابت شد که تاج شاهی از طلای ناب و خالص ساخته نشده، بلکه جواهر ساز متقلب آن را از مخلوطی از طلا و نقره ساخته‌است و به این ترتیب ارشمیدس یکی از چشمگیرترین رازهای طبیعت را کشف کرد. آن هم اینکه می‌توان حجم اجسام با شکل نامظم را با کمک مقدار مایعی که جابجا می‌کنند اندازه گیری کرد. این قانون (وزن مخصوص) را که امروزه به آن چگالی می‌گویند اصل ارشمیدس می‌نامند. حتی امروز هم هنوز پس از ۲۳ قرن بسیاری از دانشمندان در محاسبات خود متکی به این اصل هستند.

پیچ ارشمیدس[ویرایش]

اختراعی منسوب به ارشمیدس که در گذشته از آن برای آبیاری و بالا کشیدن آبهای زیر زمینی استفاده می‌کردند. به شکل لوله‌ای مارپیچ بود که محور آن زاویه‌ای ۴۵ درجه با راستای افقی می‌ساخت. یک سر پیچ در مخزن آب قرار داشت، با چرخاندن پیچ آب از لوله بالا می‌رفت. برخی از محققان معتقند که نوع دیگری از این پیچ برای آبیاری باغهای معلق بابل استفاده می‌شده‌است. او مخترع پمپ انتقال مایعات که پیچ ارشمیدس نام دارد، می باشد. میگویند او پس از کشف پیچ ارشمیدس تا ساعت ها از خوشحالی دور میدانی می دوید.

فعالیت در حوزه‌های دیگر[ویرایش]

ارشمیدس در ریاضیات از ظرفیتهای هوشی بسیار والا و چشمگیری برخوردار بود. او منجنیقهای شگفت آوری برای دفاع از سرزمین خود اختراع کرد که بسیار سودمند افتاد. او توانست سطح و حجم جسمهایی مانند کره، استوانه و مخروط را حساب کند و روش نوینی برای اندازه گیری در دانش ریاضی پدید آورد. همچنین بدست آوردن عدد پی نیز از کارهای گرانقدر وی است. او کتابهایی درباره خصوصیات و روشهای اندازه گیری اشکال و احجام هندسی از قبیل مخروط، منحنی حلزونی و ، سهمی، سطح کره و استوانه نوشته، علاوه بر آن او قوانینی درباره سطح شیب‌دار، پیچ، اهرم و مرکز ثقل کشف کرد.

یکی از روشهای نوین ارشمیدس در ریاضیات بدست آوردن عدد پی بود، وی برای محاسبه عدد پی، یعنی نسبت محیط دایره به قطر آن روشی بدست داد و ثابت کرد که عدد محصور مابین ۷/۱ ۳ و ۷۱/۱۰ ۳ است، گذشته از آن روشهای مختلف برای تعیین جذر تقریبی اعداد به دست داد و از مطالعه آنها معلوم می‌شود که وی قبل از  با کسرهای متصل یا مداوم متناوب آشنایی داشته‌است. در حساب روش غیر عملی و چند عملی یونانیان را که برای نمایش اعداد از علائم متفاوت استفاده می‌کردند، به کنار گذاشت و پیش خود دستگاه شمارشی اختراع کرد که به کمک آن ممکن بود هر عدد بزرگی را بنویسیم و بخوانیم.

دانش تعادل مایعات بوسیله ارشمیدس کشف شد و وی توانست قوانین آنرا برای تعیین وضع تعادل اجسام غوطه ور بکار برد. همچنین برای اولین بار برخی از اصول مکانیک را به وضوح و دقت بیان کرد و قوانین اهرم را کشف کرد.

ارشمیدس و دیگر دانشمندان دوران خود[ویرایش]

ارشمیدس در مورد خودش گفته‌ای دارد که با وجود گذشت قرنها جاودان مانده و آن این است: «نقطه اتکایی به من بدهید، من زمین را از جا بلند خواهم کرد». عین همین اظهار به صورت دیگری در متون ادبی زبان یونانی از قول ارشمیدس نقل شده‌است، اما مفهوم در هر دو صورت یکی است. ارشمیدس هم چون عقاب گوشه گیر و منزوی بود، در جوانی به مصر مسافرت کرد و مدتی در شهر اسکندریه به تحصیل پرداخت و در این شهر دو دوست قدیمی یافت، یکی کونون (این شخص ریاضیدان قابلی بود که ارشمیدس چه از لحاظ فکری و چه از نظر شخصی برای وی احترام بسیار داشت) و دیگری اراتوستن که گر چه ریاضیدان لایقی بود، اما مردی سطحی به شمار می‌رفت که برای خویش احترام خارق‌العاده‌ای قائل بود.

ارشمیدس با کونون ارتباط و مکاتبه دائمی داشت و قسمت مهم و زیبایی از آثار خویش را در این نامه‌ها با او در میان گذاشت و بعدها که کونون درگذشت، ارشمیدس با دوستی که از شارگردان کونون بود مکاتبه می‌کرد. در سال ۱۹۰۶  مورخ دانشمند و متخصص تاریخ ریاضیات یونانی در شهر قسطنطنیه موفق به کشف مدرک با ارزشی شد.

این مدرک کتابی است به نام قضایای مکانیک و روش آنها که ارشمیدس برای دوست خود اراتوستن فرستاده بود. موضوع این کتاب مقایسه حجم یا سطح نامعلوم شکلی با احجام و سطوح معلوم اشکال دیگر است که بوسیله آن ارشمیدس موفق به تعیین نتیجه مطلوب می‌شد. این روش یکی از عناوین افتخار ارشمیدس است که ما را مجاز می‌دارد که وی را به مفهوم صاحب فکر جدید و امروزی بدانیم، زیرا وی همه چیز و هر چیزی را که استفاده از آن به نحوی ممکن بود به کار می‌برد تا بتواند به مسائلی که ذهن او را مشغول می‌داشتند حمله ور گردد.

دومین نکته‌ای که ما را مجاز می‌دارد که عنوان متجدد به ارشمیدس بدهیم روش‌های محاسبه اوست. وی دو هزار سال قبل از اسحاق نیوتن و لایب نیتس موفق به اختراع حساب انتگرال شد و حتی در حل یکی از مسائل خویش نکته‌ای را بکار برد که می‌توان او را از پیش قدمان فکر ایجاد حساب دیفرانسیل دانست.

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:52 ] [ arman ]

[ ]

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند
آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند .

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند .

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند .

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند .

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند .

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند .

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند

 

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 1:20 ] [ arman ]

[ ]

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی حکیم ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 1:19 ] [ arman ]

[ ]

پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )

شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 1:14 ] [ arman ]

[ ]

 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .

[ شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,

] [ 14:25 ] [ arman ]

[ ]

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

[ شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,

] [ 14:24 ] [ arman ]

[ ]

 

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او

 

شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود.

می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از

این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌

گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق

را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟


در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت

می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی

دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را

نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند

بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت.

تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت

می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

[ شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,

] [ 14:23 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه