برای دانلود رمان های جدید به سایت دیگر
رمان (داستانک)مطلب |
میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن . هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده ، که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره ، ….
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
نام کتاب : پسران بد نویسنده : sober کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۷۷ مگا بایت تعداد صفحات : ۱۹۱ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
کلبه عمو تم کتابی است با موضوع ضد بردهداری نوشتهٔ هریت بیچر استو. کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تاثیر زیادی بر روی موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم و دومین کتاب پرفروش بعد از انجیل (با کمک قانون لغو برده داری) بود و در چاپ اول ۳۰۰ هزار عدد از آن فقط در آمریکا فروش رفت. کلبه عمو تام درابتدا به صورت پاورقی در یکی از روزنامهها چاپ شد و وقتی به صورت کتاب چاپ شد نه تنها درامریکا بلکه درتمام کشورهای جهان نیز میلیونها نسخه از ان به فروش رفت وتا سالها نمایشهای بر اساس ان بر صحنه تئاترهای جهان اجرا شد دیری نگذشت که در امریکا خانم استو از یک سو به شخصیتی بسیار محبوب واز سوی دیکر به چهری بسیار منفور مبدل شد حتی در گرما گرم جنگ داخلی امریکا ابراهام لینکلن رییس جمهور وقت امریکا در ملاقاتی به او گفت «پس شما همان خانم کوچکی هستید که باعث جنگی بزرگ (جنگ داخلی امریکا) شد». گو اینکه در واقع ان طور که بعدها معلوم شد جنگ بین شمال صنعتی که محتاج کارگر بود تا کشاورز و جنوبیهای کشاورز که محتاج بردگان بودند بیشتر دلایل اقتصادی داشت تا احساسی و رمانتیک. اما به دلیل اینکه جنگ داخلی ۱۰ سال بعد از انتشار کتاب آغاز شد عدهای انتشار این رمان را جنجالی ترین حادثه در تاریخ رمان نویسی میدانند. تولستوی پس از خواندن کتاب در ستایش آن گفت:این رمان یکی از بزرگترین فراوردههای ذهن بشر است.
حجم : 6.21 مگابایت
توضیحاتی از کتاب
داستان در مورد دختری به نام رها ست که به صورت مادر زادی ناراحتی قلبی داشته که باید در ۲۰ سالگی عمل میکرده اما به دلایلی در حالیکه ۲۹ سالشه هنوز این عمل رو انجام نداده و پدر و مادرش که نگران این مشکل جدی و مشکلات روحی رها هستند تصمیم میگیرن از دکتر نیکنام کمک بخواین که اصولا آدم فوق العاده جدی و منطقی و به قول رها سنگه و بالطبع این آغاز سر و کله زدن های این دو است..… قسمتی از رمان: - نه به اون لبخند نه به این اخم وتخم. سلام رها خانوم گل خودم. باز که پشتت رو نگا نکرده تیر بار شروع کردی.(با خنده): پیغامتون رو سریعا به این آقای دکتر بی فکر رسوندم. گفتم بابا عروس خوشگلت الان بد خلق میشه باز دوباره ها.(همزمان دستای رها رو توی دستش گرفت و آروم بوسه ای روی اونا زد و با لذتی وصف نشدنی خیره به صورتش شد.): رها ماه شدی. هر چی نگات کنم سیر نمیشم. این لباس تو تن تو یه جلوه دیگه پیدا کرده. اصلا زمین تا آسمون با چیزی که من خریدم فرق میکنه.(هی به این پسره میگم بیا تا این عروسکت دلتنگت نشده. میگه بیام میزنتم): وای رها میخوام همین الان بدزدمت ببرم یه جا که فقط خودم تماشات کنم. انقد نگات کنم تا بلکه یه کم سیر شم.
داستانی واقعی از زندگی دختران فراری دخترک برای چندمین بار نگاھی به ساعت مچییش انداخت و زیر لب غر غر کنان گفت: اه باز این پسره احمق دیر کرد انگار اصلا موقعیت منو درک نمیکنه و بعد با حرص بسیار گوشی موبایلشو از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به اس ام اس زدن : آخه تو کجایی من سه ساعته اینجا معطل تو ھستم مثل اینکه فراموش کردی من بخاطر تو الان اینجا ھستما من توی پارک ساعی رو به روی قفس طاووس منتطرت روی نیمکت نشستم بیا دیگه خفم کردی الان ھوا تاریک میشه و من ھیچ جارو ندارم که برم…..
برای دانلود روی http://www.booknama.com/mobile-ebook/android-book/i-wish-i-was-a-woman.html کیلیک کنید و یا روی دانلود زیرکیلیک کنیددانلوداین رمان حکایت دختری هست که بنا به اتفاقی با خانواده یه دوستش آشنا میشه این آشنایی به خانواده میکشه تا این که پسر خانواده به ایران بر میگرده این دو باهم ازدواج میکنند ولی.................. این رمان به درخواست و پیشنهاد یکی از دوستان هستش
طیبه امیر جهادی درسال 1353 در تبریز متولد شد .
در رشته تجربی به پایان رساند و نویسندگی را بر
اساس توانایی که در خویش احساس مینمود، آغاز
کرد و مشوق اصلی او در این راه خواهرش بود.
از سال 1383همکاری خود را با انتشارات علی آغاز
کرد و اولین اثر وی غزال و دومین اثر وی در امتداد حسرت می باشد. زیور خانم که از تعجب من در بهت و حیرت به سر می برد، گفت: آره مادر جون. اون دفعه که بهت گفته بودم. منتهی قرار بود پدر و مادر دختره که در آمریکا بودند 3 ماه بمانند ولی نمی دونم چطور شد که سر و کله شان اینقدر زود پیدا شد. قراره امشب به ایران بیایند و همگی به فرودگاه برند. در ضمن ناهار همگی مهمان مینا خانم هستند. من و باقر هم دعوت داریم. فکر می کنم چند ساعت دیگه سامان به دنبال ما و مهناز خانم بیاد. بهتره تو هم اینجا بمونی و با هم بریم. مطمئنم که هم مهناز و هم سارا و مینا خوشحال خواهند شد. روزها منتظرم و شب ها چشم براه
سپس مرا در آغوش کشید و بوسه ای بر روی گونه هایم نشاند و گفت: بشین برات چای و شیرینی بیارم. خندیدم و گفتم: تو می دونی من عاشق دستپخت مامان هستم. هر جا باشم و هر چیزی هم بخورم وقتی به اینجا بیام باید ناخنکم رو بزنم. در ساعت مقرر به منزل خانم پرتو تلفن کردم. گویی سامان منتظر بود، چون بعد از یک زنگ کوتاه، گوشی را برداشت. مادرم که با دیدن مادر رامتین گریه می کرد، گفت: خانم از شما عذرخواهی می کنیم. باور کنید دست خودمان نیست. باز هم از شما پوزش می خواهیم.
بعد از یک ساعت پدرم از محل کارش به منزل آمد و هر دو با هم به دیدن رامتین رفتیم. حال او هیچ گونه تغییری نکرده بود و هنوز در کما به سر می برد. سپس یک دستش را داخل جیشب کرد و یک دفترچه ی حساب پس انداز درآورد و به من داد و گفت: این را بگیر و برای خودت و یگانه یه آپارتمان بخر. این همه ی پس انداز منه. آن را برای یگانه کنار گذاشته بودم و حالا این را به تو می دم. اگر این خونه را هم فروختم باز هم مبلغی به همین حساب واریز می کنم. از تو هم می خوام به دنبال زندگیت بری. تو هنوز جوان و شادابی. هزاران آرزو در دل داری. وقتی یگانه کاملاً هوش و حواس خود را به دست آورد، گفت: ماما پام درد می کنه. از اینجا خسته شدم، مرا به منزل ببر. کنار مادربزرگ و پدربزرگ ارین و خاله آوا. دلم براشان تنگ شده. متأسفانه آن سال پزشک معالجم اجازه ی سفر را به من نداد ولی خوشحال بودم که بعد از تعطیلات عروسی خواهرم است و قبل از آن مراسم جهاز بردن و آرایشگاه رفتنش است که قرار بود من هم همراهش راهی شوم.
شبها به عشق فرزندم به خواب می رفتم و وقتی اولین لگدش را به شکمم زد و وجودش را اینگونه به من نشان داد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. مراسم عید هم با سردی هر چه تمام تر در منزلمان برگزار شد. نه از سفره ی هفت سین خبری بود و نه از دید و بازدید عید و نه بوی سبزی پلو و ماهی خانه را پر کرده بود. رامتین می گفت: مادرم بعد از مرگ پدر هرگز عید را جشن نگرفته است. ما هم روز اول عید به دست بوسش رفتیم و او یک اسکناس به من و یک اسکناس به رامتین عیدی داد. بعد از کمی گفتگو که بیشتر طرف صحبتش با رامتین بود از او عذرخواهی کردیم و به خانه ی پدرم رفتیم. مادرم می دانست که من سبزی پلو ماهی خیلی دوست دارم. همان روز ناهار درست کرده بود و عطر غذایش در خانه پیچیده بود. وقتی وارد سالن پذیرایی شدم از تعجب جیغی کشیدم. پدربزرگ و مادربزرگم از آمریکا آمده بودند و با دیدن آنها به طرفشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرم گله کردم کهچرا به من نگفتید تا به فرودگاه بیایم. پدربزرگم دستانم را گرفت و مرا کنار خود نشاند و گفت: با این حال و روزت ما به این کار تو راضی نبودیم. به همین خاطر به پدر و مادرت سپردیم که به تو چیزی نگویند. دست هر دو را در دست گرفتم و گفتم: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. مادربزرگ هم گفت که ما هم همین طور ولی اردلان اجازه نمی داد بیاییم و می گفت بهتره بمانید تا حال پدر خوب خوب بشه. ولی رها جان باور کن که هیچ جا وطن آدم نمی شه، مخصوصاً ما که پیر هستیم و احتیاج به همزبان داریم. با خنده گفتم: حالا کی آمدید که من نفهمیدم؟ أوا خندید و گفت: دو روز پیش. به قول مادربزرگ می خواستیم سورپریزت کنیم. سپس همه با صدای بلند خندیدیم. آن شب در خانه ی پدر ماندیم و خیلی به همه ی ما خوش گذشت و آخر شب هم به خانه آمدیم. در ایام عید فقط دختر خاله ی رامتین خانم حسینی به اتفاق خانواده اش به دیدنمان آمدند که او هم فقط نیم ساعتی نشست و بعد رفت. یک روز از رامتین پرسیدم شما هیچ کس را ندارید که به دیدنتان بیاید؟ او هم خندید و گفت: تعجب کردی؟ نه ما هیچ کس را نداریم. مادرم یک خواهر داشت که مادر همین فتانه (خانم حسینی) است که فوت کرده. او هم همین یک دختر را داشته. اقوام دور و نزدیک پدر و مادرم اکثراً در خارج از کشور به سر می برند. چند تا از دوستام هستند که آنها هم ازدواج کرده اند و بعد از ازدواجشان چون من مجرد بوده ام فقط از طریق تلفن با هم صحبت می کنیم. با لبخند گفتم: حالا که ازدواج کردی، چرا دعوتشان نمی کنی تا با هم آشنا بشیم؟ رامتین هم گفت: تو که می دونی، مادر زیاد از سر و صدا خوشش نمی آد. من و تو هم باید به این وضع عادت کنیم. به جشن عروسی آوا زمان زیادی نمانده بود. مادرم سخت در تکاپو بود و با او به خرید جهیزیه اش می رفت. قرار بود پانزدهم فروردین آنها ازدواجشان را جشن بگیرند. خانواده ام از هفته ی قبل برای خانم سپهر کارت دعوت داده بودند. ولی او باز هم عذرخواهی کرد و نیامد. من هم دیگر به اخلاق او که یک انسان منزوی و گوشه گیر بود، عادت کرده بودم. برای جشن عروسی با یگانه تماس گرفتم و او و خانواده اش را نیز دعوت کردم. ولی او به خاطر دانشکده اش نتوانست که بیاید و توسط یکی از دوستان برادرش که می خواست به ایران بیاید، هدیه ی زیبایی برای آوا و شوهرش فرستاد و ضمیمه ی آن یک بسته بزرگ اسباب بازی و لباس هم برای فرزندم فرستاده بود. جشن عروسی آوا و آرمان هم بالاخره برگزار شد و آن دو را روانه ی آپارتمان زیبایشان که پدر آرمان به آنها هدیه داده بود کردیم. و قرار بود آنها برای ماه عسل به جزیره ی زیبای کیش سفر کنند. در آن چند روز مادرم خیلی کار داشت و من به خانه ی آنها رفته بودم. با این که کار زیادی نمی توانستم انجام دهم ولی قوت قلب مادرم بودم. وقتی به چهره ی مادرم می نگریستم می خندید و می گفت: رها جان بعد از رفتن آوا چقدر من و پدرت تنها می شیم، ولی من تنهایی را بعد از ازدواج تو بیشتر حس کردم. تو همیشه کنارم بودی و با من صحبت می کردی ولی آوا را که می شناسی همیشه سرش در کتاب و درس بود و کمتر با من حرف می زد. تو شاد بودی و ویولون می زدی و آواز می خواندی و می رقصیدی و خانه را پر از شور و شادی می کردی. بعد از رفتنت این خانه سوت و کور شد. پدرت که هیچ وقت از ساز بودن تو دل خوشی نداشت یک روز گفت: چقدر دلم برای ویولون زدن رها تنگ شده. با گفتن این حرفها از دهان مادرم، چشمانم پر از اشک شد و او را در آغوش گرفتم. ماه فروردین نیز به پایان رسید و من بر اثر سرماخوردگی شدید در بستر بیماری افتادم. آن روزها حال درست و حسابی نداشتم. چند وقتی هم بود که از یگانه خبر نداشتم و هر چه برایش نامه می نوشتم، پاسخی نمی آمد. وقتی به رامتین گفتم، او گفت: شاید به مسافرت رفته و سرش گرمه. با خودم گفتم امکان نداره. در این چند وقتی که یگانه به پاریس رفته بود مرا هر جور بوده از حال و روز خودش با خبر کرده. باز هم رامتین مرا دلداری داد که به دلت بد راه نده. سعی می کردم که دیگر از این فکرها نکنم، ولی وقتی ماه اردیبهشت نیز به نیمه رسید، تصمیم گرفتم به منزلشان تلفن کنم. وقتی با او تماس گرفتم هیچ کس گوشی را برنداشت. تلفن منزل برادرش نیز روی انسرینگ بود و با زبان فرانسوی به مشترک می فهماند که پیغام خود را بگذارد. تلفن را قطع نمودم. دلشوره امانم را بریده بود. وقتی فردا شبش هم کسی گوشی را برنداشت، تصمیم گرفتم به منزل آنها بروم. می دانستم که زیور خانم و آقا باقر باغبانشان هنوز در آنجا سکونت دارند. شاید او از آنها خبری داشته باشد. وقتی موضوع را با رامتین در میان نهادم گفت فکر خوبیه، ولی گفت تلفن کن اگه گوشی را برداششتند سوال کن ببین چه اتفاقی افتاده. ولی منزل آنها هم کسی گوشی را برنداشت. عزمم را جزم کردم که فردا صبح که جمعه بود به دیدنشان بروم. رامتین نیز قبول کرد که همراهم باشد. تا صبح جز کابوس های وحشتناک خواب به چشمانم نرفت. صبح وقتی رامتین گفت که بروم و صبحانه بخورم، نتوانستم حالت تهوع عجیبی به سراغم آمده بود. پای رفتن از خانه را نداشتم. به زور رامتین یک لیوان شیر خوردم. هر دو راهی شدیم و به سوی منزل یگانه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم ناخودآگاه گریه ام گرفت. صورت زیبای یگانه از جلوی چشمانم محو نمی شد. چقدر این مدت او به من اصرار کرده بود که به دیدن زیور خانم بروم ولی من حال و حوصله نداشتم. حالا آنجا بودم و تمام خاطرات آن چند ساله برایم زنده شده بود. رامتین اتومبیل را پارک کرد. در آن فاصله من که از اتومبیل پیاده شده بودم، زنگ خانه را به صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه صدای آقا باقر گوشهایم را نوازش داد. با صدای تقریباً بلندی گفتم: باز کنید. من هستم رها. سپس در باز شد. چهره ی درهم رفته ی آقا باقر با لباسی مشکی که در تن داشت دلم را لرزاند. سلامی کردم و گفتم: باقر خان من هسم رها. حالتان چطور است. چشمان او پر از اشک شد و گفت: سلام خانم رها حال شما چطوره؟ چه عجب یاد ما کردید. بفرمایید تو، دم در بده. به اتفاق رامتین به داخل رفتیم. به حیاط خانه ی آنها نگریستم. عجیب این بود که هر جا نگاه می کردم صور یگانه را می دیدم. جای جای آنجا پر از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمان بود. چقدر در این باغچه می دویدیم و گل می چیدیم و باقرخان دنبالمان می کرد که روی گل ها پا نگذاریم. بیلش را بالای سرش تکان می داد ولی ما به او می خندیدیم و فرار می کردیم. جلوی در زیور خانم را با لباس مشکی دیدم. وقتی چشمانش به من افتاد شروع به گریستن کرد. دیگر نتوانستم راه بروم. دستانم را به دست رامتین دادم. تا خدای ناکرده بر زمین نیفتم. خدایا چه می دیدم. زیور خانم چرا این چنین می گریست. او که هر وقت مرا می دید با روی باز از من استقبال می نمود. جرأت پرسش نداشتم. وقتی به زیور خانم رسیدم دستانش را گرفتم و گفتم: سلام حالت چطوره؟ چرا گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟ صدای هق هق زیور خانم بیشتر شد و صدای گریه ی باقر خان که با او یکی شده بود امانم را برید. فریاد زدم و گفتم: به من بگید اینجا چه خبره؟ نگرانی دیوانه ام کرده بود. رامتین دستانم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. در سالن چشمم به عکس زیبای یگانه افتاد که در کنار عکسش دو شمع روشن بود که با روبان مشکی تزئین شده بود. چشمان زیبایش با من حرف می زد گویی می گفت: ای بی معرفت چقدر دیر آمدی؟ دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چهره ی زیور خانم را در کنارم دیدم که به صورتم آب می ریخت و رامتین به زور در دهانم آب قند می کرد. با یادآوری همه چیز با صدای بلند گریستم و فریاد زدم و نام یگانه را به زبان آوردم. شانه های زیور خانم را گرفتم و گفتم: بگو چه شده. بگو بر سر یگانه چه بلایی آمده؟ وقتی هق هق زیور خانم دوباره به آسمان رفت، از جایم بلند شدم و به طرف شوهرش رفتم. این بار شانه های او را تکان دادم و گفتم: تو بگو بر سر عزیزترین دوستم چه آمده. تو دیگه گریه نکن. صورت رامتین نیز غرق اشک بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: تو دیگه گریه نکن که طاقت گریه های تو رو ندارم. در آغوش رامتین یگانه را صدا می زدم و می گریستم. به طرف عکسش رفتم و گفتم: ای بی معرفت کجا رفتی؟
مگر قول نداده بودی که برگردی؟ این بود قول و قرارت؟ آوا دستانم را گرفت و گفت: عزیزم به فرزندت فکر کن، به سلامتی اش که تا چند لحظه پیش به خطر افتاده بود. باور کن صدای قلب کودکت تا چند لحظه پیش ضعیف شده بود، ولی خوشبختانه باز به حالت اول بازگشته. پس کاری نکن که کودکت را از دست بدی. آن از ازدواجم که چه سوت و کور برپا شد، آن از مادرشوهرم که رنگ محبت از او ندیدم. پدر و مادرم را هم که زیاد نمی بینم. شوهرم که همیشه کار دارد و سرش شلوغ است. دلم را به فرزندم خوش کرده بودم که تو او را اینگونه آفریدی. پدر و مادر آرمان به همراه خواهرش خودشان را به بیمارستان رساندند و اتاق آوا را پر از گل های زیبا کردند. من هم تلفنی رامتین را در جریان نهادم. او هم یگانه را به مادرش سپرده بود و برای عرض تبریک با سبد گل زیبایی به بیمارستان آمد. پدرم هم پس از مدتی به آنان اجازه داد که برای مراسم بعدی بیایند که مادر رامتین خیلی جدی عذرخواهی نمود و گفت: گفتنی ها در جلسه ی قبلی گفته شده است. بهتر است که مراسم عقد را تعیین کنید.
رامتین گفت: او به خاط رخودش از اینجور غذاها درست می کنه. من هم از بس از این غذاها خوردم عادت کرده ام، البته بعضی وقت ها به رستوران می رم و غذای بیرون رو می خورم، ولی می دونی که مادر خیلی حساسه و زودرنج. من هم نمی خوام اونو ناراحت کنم. ولی من دوست نداشتم بدون او به منزل پدرم بروم و دیگر به بیماری های مصلحتی مادرش عادت کرده بودم و گاهی اوقات با مادر و پدرم و آوا تلفنی صحبت می کردم و هر وقت از حال و روز و زندگیم می پرسیدم به خوبی از مادر همسرم یاد می کردم و هیچ وقت را به یاد ندارم که از مادرشوهرم نزد خانواده ام بد گفته باشم. ولی او تا به رامتین می رسید از من گله و شکایت می کرد که مثلاً زیاد می خوابد و خوب ظرف نمی شوید، خیلی بی دست و پاست، مگر زن قحط بود که یک دختر بچه را به همسری انتخاب نموده. دستانش را بالا برد و تکان داد و رفت . من خیره به او می نگریستم به زیبایی خارق العاده اش که همه را به تحسین وا می داشت . وقتی به سمت استاد برگشتم دیدم که او محو صورت من است . دستپاچه شدم و گفتم :
-من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
استاد گفت :
-خانم میشه یک زحمتی دیگه به شما بدم ؟
گفتم :
-خواهش می کنم بفرمایید .
این پا آن پایی کرد و گفت :
-من دوستی در خارج از کشور دارم که که خیلی با او صمیمی هستم . قراره که برای دیدار او به منزلش برم ، او ازدواج کرده و بچه دار شده . می خوام به رسم یادبود هدیه ای برای خانواده اش تهیه کنم ولی نمی دونم که چه چیزی بخرم ، خواستم شما کمکم کنید ، البته اگر وقت دارید .
من که همیشه سر تا پای وجودم را می خواتم وقف او نمایم ، نه نگفتم و قبول کردم ، فقط از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس بگیرم . او هم گفت که به پارکینگ می رود و اتومبیل را بیرون می آورد و دم در منتظر من است . وقتی شماره ی منزل را گرفتم به یاد آوردم امشب جشن بله برون آواست و حتما مادر اجازه نمی دهد که بیرون از خانه باشم . دعا کردم که خود آوا گوشی تلفن را بردارد که اینطور هم شد و صدای آوا از آن طرف خط به گوش رسید . گفت :
-بله بفرمایید .
با عجله سلامی کردم و گفتم :
-آوا جان من امروز دیرتر به منزل میام ، با یکی از همکلاسی هام که تولد برادرشه ، می خوایم به خرید بریم ، به پدر و مادر بگو که نگران نباشند در ضمن یه چیز دیگه ، ناهارم رو هم بیرون می خورم . مطمئن باش سر ساعت پنج و سی دقیقه خونه هستم .
آوا گفت :
-چه عجب یادت نرفته که امشب برام خیلی مهم ولی باشه ، اشکالی نداره . سعی کن زود بیایی همه منتظرت هستیم .
از او خداحافظی کردم و خوشحال به سمت خیابان که می دانستم معبودم در آنجا به انتظارم ایستاده پر کشیدم . او هم تا مرا دید از ماشین پایین آمد و در ماشین را باز و مرا دعوت به نشستن کرد .
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم . برای اولین بار بود که در اتومبیل مردی غریبه می نشستم . دعا می کردم کسی از اقوام و دوستان مرا نبیند . در دل به خودم لعنت فرستادم و گفتم کاش دعوتش را نمی پذیرفتم . ولی دیگر دیر شده بود و او ماشین را به حرکت درآورد و سپس گفت :
-خانم رها ، البته معذرت میخوام که اسم کوچکتان را صدا می زنم شما هم می تونید رامتین صدام کنید . اینطوری صمیمانه تره . قبل از اینکه به خرید بریم می خوام از شما دعوت کنم که با هم در یک رستوران ناهار بخوریم .
با دلهره گفتم :
-نه متشکرم ، مزاحمتان نمی شوم .
مثل همیشه لبخندی به لب آورد و گفت :
-شما هیچ وقت مزاحم من نیستید .
در طول راه هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موزیک بود که پخش می شد .
وقتی به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ، گویی رامتین از قبل میزی را رزرو کرده بود چون تا پیشخدمت او را دید تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت میز مورد نظر هدایتمان نمود . رماتین منوی غذا را به دستم داد و خواهش کرد که غذا را من انتخاب نمایم . من هم غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم . رامتین خندید و گفت :
-مثل اینکه سلیقه ی هر دو نفرمان یکیه و با هم تفاهم داریم .
گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد . رامتین گفت :
-چرا می خواستید امروز هم خودتان را به من نشان ندهید بروید ؟ آیا از من قصوری سر زده ؟
گفتم :
-نه اصلا ، می خواستم مزاحم صحبت هایمان نشوم فقط همین .
به چشمانم زل زد و گفت :
-آیا فقط همین بود یا یک حس زنانه ی دیگر شما را می آزرد ؟
با حرص گفتم :
-چرا فکر می کنید که احساساتم در مورد شما به غلیان در آمده ؟
گفت :
-هیچی ، گاهی ما مردها خیلی از خودراضی می شیم و فکر می کنیم هر چه می اندیشیم درسته ، شاید من اشتباه کردم ، متاسفم .
غذا را آوردند و در هنگام صرف غذا هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد . پس از صرف غذا و حساب کردن از جا بلند شدیم و از رستوران خارج و سوار اتومبیل شدیم . او سکوت را شکست و گفت :
-این بار شما باید دستور بدید که برای خرید هدیه به کجا بریم .
کمی فکر کردم و گفتم :
-بهتره به خیابان کریم خان بریم .
چشمی گفت و به راه افتاد . در راه منتظر بودم که چیزی بگوید ولی او ساکت بود و صحبتی نمی کرد . به خیابان کریم خان رسیدیم و هر دو پیاده شدیم و از کنار مغازه ها می گذشتیم تا بتوانیم هدیه ای زیبا تهیه کنیم . بالاخره یک گردنبند زیبا با قیمت مناسب خریداری کردیم و از آنجا به خیابان تخت جمشید رفتیم یک رومیزی زیبا و یک قاب خاتم خریدیم . در این مدت که با او همراه بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و گذشت زمان را حس نمی کردم . دلم می خواست زمان برای همیشه متوقف شود و من برای همیشه در کنار او می ماندم ولی افسوس که با نگریستن به ساعت از جا پریدم . سپهر گفت :
-چی شد ؟ چیزی شما را ناراحت کرد ؟
گفتم :
-هیچی فقط دیرم شده ساعت شش مهمان داریم و باید حتما در این مهمانی حضور داشته باشم حالا نمی دونم توی این ترافیک چطوری قبل از ساعت شش به خونه برسم .
او با لبخندی دلنشین گفت :
-از شما پوزش می خوام که مزاحمتان شدم .
سپس با کمی مکث دوباره گفت :
-می تونم بپرسم چه کسی مهمان شماست ؟
بدون منظور گفتم :
-امشب در منزلمون بله برونه .
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی در جا ایستاد . صورتش را به من دوخت و گفت :
-بله برون چه کسی ؟
در حالی که از کاری که انجام داده بود بهت زده شده بودم گفتم :
-بله برون خواهرم . خیلی ناراحت میشه اگه دیر برسم .
نفس راحتی کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت :
-مطمئن باشید که قبل از ساعت شش در منزل هستید .
و با سرعت هر چه تمامتر شروع به رانندگی کرد .
با ترس گفتم :
-معذرت می خوام میشه کمی آرامتر برانید ؟
خندید و گفت :
-ترسیدی ؟ باشه هر چی تو بخوای .
و سرعتش را کمتر کرد . وقتی به اطرافم نگریستم دیدم نزدیک منزلمان هستم . با تعجب گفتم :
-ببخشید جناب استاد میشه بگید آدرس منزلمان را از کجا می دونستید ؟
در حالی که رانندگی می کرد گفت :
-قبل از اینکه جواب سوالتان را بدم میخوام از شما خواهش کنم که اینقدر به من استاد استاد نگید و اسمم را صدا کنید . اینقدر براتون مشکله ؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت :
-رها خواهش می کنم انقدر خجالتی و کم حرف نباش . خیلی دلم می خواست که امروز را راجع به مطلب مهمی با تو حرف میزدم ولی هروقت خواستم سر صحبت را باز کنم تو نگذاشتی و یکجوری از صحبت کردن با من شانه خالی کردی ، فردا هم ساعت شش پرواز دارم . امشب به منزلم تلفن کن شمارش همان شماره ی هنرستانه منتظرت هستم . از امشب تا فردا قبل از ساعت چهار خیلی حرف ها دارم که برایت بگم ، پس بهم تلفن کن ، منتظرت هستم .
به نزدیک خانه رسیدیم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود و می دانستم تا دو هفته ی دیگر نمی توانم او را ببینم و غمی بزرک در دلم خانه کرده بود . وقتی به سر کوچه رسید نگه داشت و گفت :
-در جواب سوالت که پرسیده بودی آدرست رو چگونه بدست آوردم کاری نداشت ، از آدرسی که در کلاس برای ثبت نام گذاشته بودی تونستم منزلتون را پیدا کنم البته جسارتم را ببخش .
از او خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و او رفت و من نم اشک را روی گونه هایم حس گردم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . ساعت پنج و سی دقیقه بود و او به قول خود وفا کرده بود و قبل از ساعت شش مرا به خانه رسانده بود . با سرعت پله های حیاط را یکی دو تا کردم و وارد سالن خانه شدم . پدر و مادرم را دیدم که روی مبل راحتی نشسته اند . سلامی کردم و به سمت طبقه ی بالا دویدم تا حمام کنم و لباس بپوشم که مادرم سررسید و گفت :
-رها کجا بودی ؟ دلم شور زد .
با فریاد گفتم :
-گفته بودم که با دوستم به خرید می رم از این که دیر کردم متاسفم .
مادر با صدای بلند گفت :
-بیا ناهار بخور تا از گرسنگی ضعف نکردی .
گفتم :
-حالا چه وقت ناهار خوردنه ؟ بیرون با دوستم ساندویچ خوردم .
از اینکه مجبور بودم انقدر به مادرم دروغ بگویم ناراحت بودم و وجدانم عذابم می داد . صدای غرولند مادرم را می شنیدم که از پله ها بالا می آمد و می گفت ساندویچ هم شد غذا ؟
من هم سریع خودم را در حمام انداختم چون می دانستم تا به من ناهار ندهد آرام نمی نشیند .
از حمام بیرون آمد و لباس هایم را سریع پوشیدم . وقتی چشمانم به آینه افتاد خودم را تحسین کردم . آوا همیشه عاشق چشمان درشت و خاکستری ام بود و می گفت چشمان رها زیبایی خاصی داره . موهای بلندم را شانه زدم و آن را خشک کردم . وقتی کارم تمام شد و از پله ها پایین آمدم ، همان لحظه مهمان ها هم از راه رسیدند . بوی عطر و ادکلن به اضافه ی بوی گل مریم فضای خانه را پر کرده بود ، سبدهای گل که به زیبایی خاصی بسته بندی شده بود . پارچه ها و انگشتری که برای آوا آورده بودند نیز همه و همه به سلیقه ی خاصی در سبدهای پر از گل و روبان قرار داده شده بود . میان مهمانان دختر خاله ی مادرم نیز حضور داشت . تنها مهمان نزدیکی که از طرف ما دعوت شده بود او بود و عموی بزرگ پدرم . مادرم فقط یک برادر داشت که سال های سال در آمریکا به سر می برد و در دانشگاه تدریس می کرد و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هم مدتی بود برای بیماری پدربزرگم روانه ی ینگه ی دنیا شده بودند . مادرم خیلی تنها بود . مادرم یک خاله داشت که خیلی پیر بود و از اینکه نیامده بود عذرخواهی نموده بود .
وقتی همه ی صحبت ها تمام شد همه ی حضار دست زدند و شیرینی خوردند و برایشان آرزوی خوشبختی نمودند و قرار شد مجلس عروسیشان شش ماه دیگر در فروردین سال بعد به انجام برسد . البته قرار بود که آن دو به محضر بروند و عقد خصوصی بگیرند تا به یکدیگر محرم شوند . در میان آن همه شلوغی جمعیت چشمم به مادرم افتاد که اشک هایش را به آرامی پاک می کرد . دلم برایش سوخت او همیشه می گفت من خواهر ندارم و خدا به من دو دختر عطا کرده که تنها نباشم . حالا آوای عزیزش قریب به شش ماه دیگر از کنارش می رفت . ناخودآگاه گریه ام گرفت . چشم هایم را به سقف دوختم تا اشک هایم به روی صورتم نغلطد ، در این هنگام مهربانو کارگر منزلمان که گاهی وقتها برای کمک به منزلمان می آمد به سمت سالن آمد و مادرم را صدا زد . من هم به دنبالشان رفتم . مهربانو گفت :
-خانم جان میز غذا را چیدم ، همه چیز حاضره . می تونید مهمان ها را برای صرف شام دعوت کنید .
مادرم از او تشکر کرد و به طرف سالن پذیرایی رفت ، اشاره ای به پدرم کرد سپس هر دو با هم مهمانها را به سمت سالنی که در آن میز غذا چیده شده بود راهنمایی کردند . مهربانو به قدری میز غذا را زیبا چیده بود که به سلیقه ی او آفرین گفتم . به سمت آشپزخانه رفتم ، او با آن هیکل چاق هنوز هم در تکاپو بود . به کنارش رفتم و خسته نباشی گفتم و از حسن سلیقه اش تعریف کردم او هم گفت رهای عزیزم انشاالله که روزی برای تو میز غذا بچینم .
او را بوسیدم و گفتم :
-ای بابا حالا کو تا من دانشگاه قبول بشم تا بتونم بعدش ازدواج کنم .
مهربانو با صدای بلند خندید و گفت :
-قسمت را چه دیدی دخترم ، شاید قبل از دانشگاه راهی خونه بخت شدی .
آن روز حرف مهربانو را جدی نگرفتم چون نمی دانستم که تقدیر چه سرنوشتی را برایم رقم زده است . آن شب میلی به غذا نداشتم ، خیلی دلم می خواست بتوانم با رامتین صحبت کنم تا ببینم چه چیز می خواهد به من بگوید ولی امکان نداشت که بتوانم مجلس را ترک کنم . بعد از رفتن مهمان ها به همراه آوا و مادرم و مهربانو خانه را کمی مرتب کردیم و بقیه ی کارها ماند برای فردا صبح .
صبح زود با دلشوره از خواب برخاستم و از پله ها پایین آمدم ک مهربانو تمام کارها را انجام داده بود و حالا وقتی دید من هم از خواب برخاسته ام جارو برقی را روشن کرد و مشغول شد . من هم برای خودم یک فنجان چای ریختم و روی صندلی نشستم . چشمانم به آوا افتاد که اینطرف و آن طرف می دوید . از او پرسیدم :
-چه خبره ؟ میخوای جایی بری ؟
خندید و گفت :
-قراره ساعت نه آرمان دنبالم بیاد و با هم کوه بریم . تو هم اگه دوست داری پاشو حاضر شو تا با هم بریم ، چند نفر از دوستان دانشکده هم هستند ، حسابی خوش می گذره .
با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-هزار تا درس دارم ، کجا پاشم بیام . مادرم در حالی که همبرگرهایی که برای آوا از قبل سرخ کرده بود را ساندویچ می کرد گفت :
-نه که تو هم خیلی درسخونی ، پاشو باهاش برو ، تو خونه حوصله ت سر میره ، یه هوایی هم تازه می کنی .
گفتم :
-مامان این چه حرفیه که می زنی ؟ این دو تا تازه نامزد شده اند من دنبالشان به کجا برم ؟
پدرم هم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت :
-حالا یک روز هم که رها می خواد درس بخونه شماها نمی گذارید ؟ تازه کلی هم از درساش عقبه .
آوا گفت :
-خود دانی .
و سپس به سمت طبقه ی بالا رفت تا حاضر شود . سر ساعت نُه آرمان زنگ خانه را به صدا درآورد و پدر در را باز کرد و به همراه مادر برای دعوت از او به حیاط رفتند . بدنبالشان آوا خداحافظی کرد و قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت :
-اگر نظرت عوض شد و خواستی بیای ما دم در منتظرت می مونیم.
چیزی به او نگفتم و در این فکر بودم که چگونه با رامتین تماس بگیرم که دیدم پدر و مادرم هر دو وارد شدند . فهمیدم که آرمان دعوتشان را نپذیرفته . مادر چند پاکت بسته بندی شده را جا به جا کرد و به پدر گفت :
-این ها را برای مهربانو و بچه هاش کنار گذاشتم . یک قابلمه غذا هم دیشب براش کنار گذاشتم ، اگه میشه اونو به منزلش برسون .
با شنیدن این حرف می دانستم که مادرم هم به همراهش خواهد رفت . از خوشحالی از جا پریدم . پدر با تعجب به صورتم نگریست و گفت :
-نه به آن اخم و تَخمت نه به این از جا پریدنت . معلوم نیست که تو چت شده .
خندیدم و به طرف اتاقم رفتم . پس از چند دقیقه صدای مادرم به گوش می رسید که گفت :
-رها من و پدرت میریم مهربانو رو برسونیم مواظب خودت باش .
از اتاقم بیرون آمدم و از آنها خداحافظی کردم . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم به سمت تلفن رفتم و شماره ی او را گرفتم . دستانم می لرزید و پاهایم سرد ِ سرد شده بود . تپش قلبم را حس می نمودم . پس از نواخته شدن چند زنگ خودش گوشی را برداشت . سلام کردم . با شنیدن صدایم خوشحال شد و گفت :
-بالاخره انتظارم به سر رسید و شما تلفن کردید . بعد از چندین سال زندگی دیشب و امروز ، معنای سخت انتظار را درک کردم . راستی دیشب سر موقع به مهمانی رسیدید ؟
بله گفتم و از او تشکر کردم . سپس او گفت :
-من باید از شما تشکر کنم دیروز خیلی به شما زحمت دادم .
گفتم :
-نه چه زحمتی ، کاری نکردم . گویی می خواستید با من صحبت کنید ، من منتظر شنیدن حرف های شما هستم .
با طمانینه گفت :
-بله البته ، میرم سر اصل مطلب ، می خواستم با شما از زندگیم بگم ، شاید برای شما زیاد مهم نباشه ولی برای من مهمه ، چون می خوام نظر نهایی شما را بدونم .
سپس اینگونه صحبت هایش را بسیار مودبانه ادامه داد :
من که در طول مدتی که او صحبت میکرد سکوت کرده بودم وقتی از زبان او صحبت خواستگاری را شنیدم چشمانم گرد شد و گوشی تلفن را به سختی در دستانم نگه داشتم . صدای او دوباره به گوشم رسید که گفت :
-رها حالت خوبه ؟ هنوز هم اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
در حالی که صدایم می لرزید گفتم :
-بله من اینجا هستم ، به صحبت های شما فکر می کردم . از اینکه دو هفته به من فرصت فکر کردن دادید متشکرم . باشه بعد از اینکه از سفر آمدید راجع به این مساله با شما صحبت میکنم .
دیگر نمی توانستم بیش از این سخن بگویم ، از او خداحافظی کردم و سفر خوبی را برایش آرزو نمودم . وقتی گوشی تلفن را سر جایش نهادم از خوشحالی دیوانه شده بودم ، از اینکه در میان این همه دختر مرا انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا به نظر پدر و مادرم فکر نمی کردم . خیلی دلم می خواست آنقدر شهامت داشته باشم که باز گوشی تلفن را بردارم و همان موقع به او جواب مثبت بدهم . ولی چنین شهماتی را در خود سراغ نداشتم . روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم . از اینکه خیلی زود تماسم را با او قطع کرده بودم ناراحت و پشیمان شدم . به سمت میز تحریرم رفتم . جزوات و کتاب هایی را که روی هم انباشته شده بود نگریستم . با خوشحالی آنها را به اطراف خودم پرت کردم . حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم . به طرف تلفن رفتم تا با یگانه صحبت کنم ، هر چه تلفن زنگ زد کسی گوشی را برنداشت روی پیغام گیر تلفن پیغام گذاشتم و دوباره به سمت کتاب های تلنبار شده ام رفتم . آنها را گشودم ولی از محتوایشان چیزی نفهمیدم . دقایق می گذشتند و من در فکر بودم و گذر لحظه ها را حس نمی کردم . ساعتی بعد چند ضربه به در اتاق خورد فهمیدم که پدر و مادرم آمده اند ولی رسیدنشان را متوجه نشده بودم . از جایم برخاستم در اتاق را باز کردم . پدرم بود ، او را به داخل دعوت کردم خندید و گفت :
-مشغول درس خواندن بودی متاسفم که مزاحمت شدم . بیا بریم پایین ناهار حاضره و مادر رو میز چیده و منتظرمان نشسته .
سپس هر دو با هم از پلکان پایین رفته و به سوی میز آشپزخانه که مادر به زیبایی آن را چیده بود رفتیم و نشستیم .
مادرم ظرف ناهارم را پر از غذا کرد و جلویم گذاشت و گفت :
-خوب بخور ، از دیروز تو هیچی نخورده ای این طوری ضعیف میشی .
لیوانی را هم پر از نوشابه کرد و گفت :
-نگاه نکن ، بخور .
به مادرم فکر می کردم که چقدر مهربان بود و به من و آوا می رسید و همیشه مواظبمان بود . پدرم با لبخند گفت :
-چه خبره خانم ، انقدر لوسش نکن ، با رفتن آوا اونو لوس تر هم می کنی .
مادرم گفت :
-بچم رنگ به رو نداره از بس هیچی نمی خوره . حالا شما هم می گویید لوسش می کنم .
پدرم گفت :
-من می گم لوسش نکن چون که یه امروزه رو نشسته و درس خونده حالا شما هم میگید رنگش زرد شده ، اون هم از خدا خواسته درس نمی خونه و از زیر درس خوندن شونه خالی می کنه . مادرم نگاهی به پدرم انداخت و گفت :
-ناصر من هم درس خوندم اصلا کجا رو گرفتم ؟
پدرم با صدای بلند خندید و گفت :
-آخه درسی که تو خونده ای به چه دردی می خوره ؟یه قلم مو و یه بوم نقاشی ، این هم شد درس !
مادرم با حرص گفت :
-بله که میشه ، درس هنر هم یک نوع درسه . اصلا وقتی به آوا و رها نگاه می کنم یاد خودم و اردلان برادرم می افتم . او هم مانند آوا عاشق درس خواندن بود و من عاشق نقاشی کردن . از کودکی هر جا منظره ای زیبا می دیدم کاغذ و قلم رو بر می داشتم و نقاشی می کردم . حالا رها درست مثل من شده ، من عاشق نقاشی بودم واو عاشق موسیقی ، البته رها جان پدربزرگت مثل پدرت مخالف نقاشی کردن من نبود و منو هم خیلی تشویق می کرد و بالاخره در یکی از هنرستان های نقاشی ثبت نام کردم و بعد هم در دانشکده ی هنر پذیرفته شدم . ولی بعد از ازدواج با پدرت دیگه نتونستم کارم رو ادامه بدم چون خیلی زود بچه دار شدم .
این بار پدر گفت :
-حالا در زندگی تو موفق تر هستی یا اردلان ؟ اون حالا در بهترین دانشکده های جهان تدریس می کنه و تو به خاطر علاقه به نقاشی فقط تونستی یک لیسانس بگیری .
مادرم خندید و گفت:نخیر اون روزها اردلان خیلی اصرار داشت که منو پیش خودش ببره ولی من نمیخواستم پدر و مادرم رو اینجا تنها بگذارم.آره زندگی من و اردلان با هم از زمین تا آسمان فرق داره او میتونست میهنش و پدر و مادرش رو ترک کنه و بره و اینکار را هم کرد ولی من نمیتونستم اگر نه من هم اون سوی دنیا هم اکنون در حال تدریس بودم.تو خودت با اینکه تحصیل کرده هستی ولی نمیدونم چرا اینگونه فکر میکنی.مثلا یک شاعر یک نویسنده یک موسیقیدان یک گرافیست یا یک نقاش هم میتونه تحصیلات عالیه داشته باشه و در بهترین دانشگاههای جهان به درس خوندن و تدریس کردن بپردازه.
از صحبتهای مادرم لذت میبردم و از اینکه چنین مادر روشنفکری داشتم به خود میبالیدم.پدرم دستانش را بطرف بالا برد و گفت:خوب من تسلیم ولی این دلیل نمیشه که رها نخواد درس بخونه من اصرار دارم که او هم مانند آوا یک پزشک موفق یا یک خانم مهندس ارشیتکت با لیاقت بشه این رو بدون ناهید که اگه رها در اینجا دانشگاه قبول نشه اونو به خارج از کشور خواهم فرستاد البته صحبتهایی هم در این زمینه با اردلان کرده ام.
با این صحبت پدر ناگهان لقمه در دهانم گیر کرد و به سرفه افتادم مادرم از جایش بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و لیوان اب را پر کرد و به دستم داد و گفت:باید دید نظر رها در این مورد چیه؟با حالتی پریشان گفتم:نیازی به رفتن از ایران نیست انشالله که همینجا قبول میشم سپس میز غذا را ترک کرده به سمت اتاقم رفتم.
حالت تهوع داشتم افکار پدرم از یک طرف خواستگاری رامتین از طرف دیگر نمیدانستم با آنها چگونه کنار بیایم باید تا آمدن آوا صبر میکردم و همه چیز را برای او تعریف میکردم و از او کمک میخواستم.تا ساعت 5 صبر کردم که آوا و آرمان از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی روی مبل راحتی لم دادند و مادر برایشان چای و میوه و شیرینی آورد.
آوا یک بند حرف میزد و از کوه و دوستانش صحبت میکرد و میگفت:خیلی بد شد که دنبالشان نرفتم.
آرمان یکی دو ساعتی نشست و سپس هر چه پدر و مادر به او اصرار کردند که برای شام بماند قبول نکرد.و رفت پس از رفتن او آوا برای رفع خستگی حمام رفت منهم به اتاقش رفتم و منتظر آمدنش شدم وقتی از حمام بیرون آمد با تعجب گفت:اینجا چکار میکنی چه عجب یاد ما کردی؟خندیدم و گفتم:بیا بشین میخوام با تو صحبت کنم.با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟چشمانم بروی کتابهای قطور آوا افتاد و به او گفتم:حوصله ت سر نمیره این کتابها را میخوانی؟سر درد نمیگیری؟به صورتم زل زد و گفت:مطمئنا آمدنت به اینجا این نیست که به من بگی که کتابهایی که میخونم سردرد می آره.گفتم:آره تو راست میگی آمدم اینجا از تو کمک بگیرم.روبرویم نشست و دستانم را گرفت و گفت:بگو هر کمکی که بخوای به تو میکنم مطمئن باش!از جایم بلند شدم و گفتم:تو تا حالا عاشق شده ای البته عشقی که از هر نظر ممنوع باشه.دستانش را بهم کوفت و گفت:میخوای بگی که عاشق شده ای آنهم یک عشق ممنوعه؟خوب حالا آن مرد خوشبخت چه کسی هست که عشقش ممنوعه؟به صورتش زل زدم و گفتم:استاد موسیقی ام.جیغی کشید و گفت:حالا چرا عاشق چنین کسی شده ای؟حتما سنش هم از تو خیلی بیشتره!میبینیم که چند وقته ساکت شده ای و دیگه اون دختر پر شر و شور گذشته نیستی.حالا میخوای جواب پدر روی چی بدی او مخالف ازدواج توست حالا اگه بفهمه.شغلش هم چیزیه که از اون متنفره اصلا امکان نداره قبول کنه.
بطرفش رفتم دستانش را گرفتم و گفتم:که با مادر صحبت کن اون حتما میتونه پدر رو راضی کنه.آوا گفت:بیچاره مادر از همین حالا دلم براش میسوزه حالا ببینم نکنه این عشق یک طرفه باشه و تو خیالهایی به سرت زده باشه.خندیدم و گفتم:نخیر همین امروز پشت تلفن ازم خواستگاری کرد.از جایش بلند شد و گفت:به به!چقدر پیشرفته شدی تلفنی هم صحبت میکنی برای همین امروز همراهم نیومدی من احمق رو بگو که خیال میکردم خانم به صرافت درس خواندن افتاده زهی خیال باطل ایشان عاشق شده اند.
بطرف پنجره رفتم و گفتم:یه چیزی دیگه هم هست که میخوام بدونی پشت سرم ایستاد و گفت:یه سورپریز دیگه.بگو ببینم!گفتم:آوا قراره از فردا به کلاس اون برم و بجای اون تدریس کنم.آخه خودش برای دو هفته به خارج از کشور میرفته و منو جای خودش گذاشته.آوا با تندی گفت:مگه دیوانه شده ای دختر پس کلاسهای کنکورت چه میشه؟به صورتش زل زدم و گفتم:چه کلاس کنکوری منکه حوصله درس خوندن رو ندارم همه اش خمیازه میکشم و چرت میزنم.
آوا دیگر هیچ چیز نگفت فقط وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم گفت:رها ظاهرا فکرهایت را کرده ای هر طور تو بخواهی با مادر صحبت میکنم ولی نه امروز و فردا این یه موضوع کوچک نیست منهم که میدونی این دو سه روز خیلی کار دارم و باید به آزمایشگاه برم و کارهای عقدمون رو راست و ریست کنم.قول میدم بعد از مراسم عقد با مادر صحبت کنم به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنشب برعکس شبهای گذشته با خیال راحت خوابیدم.
صبح زود لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم.نمیتوانستم سازم را به همراه ببرم چون مادرم میفهمید که به کلاس کنکور نمیروم.تصمیم گرفتم که از ساز متین استفاده کنم.با عجله و صبحانه نخورده از منزل خارج شدم وقتی به کلاس رسیدم خانم حسینی آمده بود خنده ای به من کرد و اولین روز تدریسم را تبریک گفت.
وارد کلاس شدم هنرجوها هم یکی یکی آمدند.آن روز تا ساعت دو بعدازظهر تدریس میکرد و سپس به خانه رفتم.در خانه با یاد رامتین و اینکه سازش را به دست گرفته بودم از خوشحالی روی پا بند نبودم دلم برایش خیلی تنگ شده بود آرزو میکردم این دو هفته هر چه زودتر به پایان برسد و دوباره او را ببینم.روز بعد وقتی به کلاس رفتم صبح خیلی زود بود.در آن روز من و دوستانم کلاس موسیقی داشتیم که با هماهنگی استاد انجام شده بود.هیچیک از هنرجوها نیامده بودند ولی من چون چیزی به خانواده ام نگفته بودم مجبور بودم به کلاس بیایم.با کلیدی که داشتم وارد آنجا شدم با تعجب خانم حسینی را دیدم چون قرار نبود آن روز کلاس مبتدیان زود تشکیل شود.بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش نشستم و گفتم:خیلی زود آمدید او هم خندید و گفت میدانستم که شما زود تشریف می آورید.منهم آمدم البته قبلا استاد به من گفته بود که شما ممکن است روزهای یکشنبه زودتر بیاید و هماهنگی های لازم انجام شده بود.
با تعجب گفتم:هماهنگی برای چه؟این پا و آن پایی کرد و گفت:ایشان از من خواستند که ترتیب قرار ملاقات شما با مادرشان رو بدهم البته مادرشون هم علاقه مند به این ملاقاتند هم اکنون هم منتظرند تا ورود شما را به ایشان اطلاع بدم.
وقتی که صبحتهای خانم حسینی تمام شد به فکر فرو رفتم دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کنم از فکر اینکه میبایست مادر استاد را ملاقات کنم دیوانه شده بودم.با تته و پته به خانم حسینی گفتم:میشه لطفا قرار ملاقات رو به روز دیگری موکول کنید؟من اصلا آمادگی صحبت و دیدار با ایشان رو ندارم.خندید و گفت:امکان نداره ایشون هم اکنون منتظر شما هستند سپس از جایش برخاست و بطرفم آمد دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:چقدر دستات سرده خانم مهرجو پس اون همه اعتماد به نفست که اونطور زیبا در جمع ویولون میزنی به کجا رفته؟کمی خودت را کنترل کن بیا نترس منهم همراهت خواهم آمد.
بهمراه او از پلکان راهرو بالا رفتیم وقتی به در آپارتمان رسیدیم او به کناری رفت و گفت:حالا خودت زنگ بزن.من که مردد بودم بالاخره زنگ را فشردم پس از چند لحظه خانمی قد بلند که یک عینک ذره بینی زده بود در را برویم باز کرد.سلامی کردم و جواب آن را خیلی سرد دریافت نمودم خانم سپهر دستانش را دراز کرد و با من دست داد و مرا بداخل دعوت نمود.از رفتار خشک و مبادی آدابش حرصم گرفته بود.او همانند یک ملکه رفتار میکرد و راه رفتنش چنان بود که گویی یک شاهزاده ی تمام عیار است او به جلو میرفت و من مانند یک ندیمه به دنبالش حرکت میکردم وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم بالاخره برگشت و به صورتم نگریست و گفت:لطفا بنشینید.سپس خودش هم روی مبل نشست.خانم حسینی را دیدم که با عجله به سمت آشپزخانه رفت.خانم سپهر وقتی نگاههای زیر چشمی اش به پایان رسید به حرف آمد و گفت:از آشنایی با شما خوشوقتم از اینکه قبول زحمت فرمودید و در نبودن رامتین کلاسش را اداره مینمایید سپاسگزارم.با لکنت زبان گفتم:خواهش میکنم سپس با کنایه گفت:البته نمیدونم رامتین چرا یکی از شاگردانش را برای اینکار انتخاب نموده در حالیکه دوستان و همکاران بسیار زیادی داره او ازشما هم پیش من خیلی تعریف کرده و میگه شما خیلی ماهرانه ویولون مینوازید و این اواخر اصلا احتیاجی به استاد ندارید میتونم بپرسم چرا وقتتان را تلف میکنید؟
من مات و مبهوت به چهره این پیرزن خودخواه مینگریستم و فهمیدم که با این پرسش میخواهد بگوید چرا پسرش را ترک نمیکنم.خدا را شکر کردم که خانم حسینی با یک سینی چای وارد سالن شد چای را که تعارف کرد دوباره به آشپزخانه بازگشت.خانم سپهر پرسید مثل اینکه دوست ندارید جواب سوال من رو بدید شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:نه اینطور نیست.البته از لطف استاده که از من تعریف میکنند این قدرها هم که میگن من ماهر نیستم و به زعم خود فکر میکنم خیلی هم به کلاس آمدن و یادگیری موسیقی احتیاج دارم.
خانم سپهر گفت:خوب بگذریم خانواه شما اطلاع دارند که سمت استادی را به عهده گرفتید؟نمیدانم در رفتارش چه سری بود که اینگونه پرسش میکرد از کجا میدانست که پدر و مادرم اطلاع ندارند؟او درست دست گذاشته بود روی نقطه حساس.
اینبار خانم حسینی با دو ظرف میوه و شیرینی وارد شد.من داشتم فکر میکردم که جواب سوال او را چه بدهم که بالاخره از دهانم پرید که بله اونها هم خبر دارند.او دوباره به چشمانم زل زد و گفت:خانم مهرجو چایتان سرد میشه لطفا میل کنید.چایم را برداشتم و با دلخوری نوشیدم.بین ما سکوت حکم فرمایی میکرد که او دوباره گفت:برای آینده تان چه برنامه ای دارید البته نمیدونم در جریان هستید یا خیرکه رامتین بدون مشورت با من از شما خواستگاری کرده.و او به من گفته که شما جواب خواستگاری را هنوز نداده اید و از او وقت خواسته اید تا با خانواه تان مشورت کنید.خوب نتیچه چه بوده؟
اینبار خودم را کنترل نمودم و گفتم:خیر خانم هنوز مشورت نکرده ام و اتفاقا مصمم هستم که اونو به همسری بپذیرم و مطمئنم که خانواده ام اگه بدونند و بفهمند که اونو دوست دارم حتما قبول خواهند کرد.به چهره ام نگاهی کرد و گفت:او همیشه در همه موارد زندگیش با من مشورت میکنه ولی اینبار نمیدونم چرا بدون مشورت با من اینکار را کرد.از جایم بلند شدم و گفتم چرا از خودش این سوال را نپرسیدید فکر میکنم حتما جواب بجایی داشته باشند او هم از جا برخاست و گفت:چرا از جایتان بلند شدید؟کجا میخواهید بروید؟گفتم:نیم ساعت دیگه هنرجوها خواهند اومد میروم خود رو آماده کنم.سپس با او دست دادم و از وی خداحافظی کردم.
اصلا حوصله صحبت با خانم حسینی رو هم نداشتم.سریع از پلکان
پایین آمدم و از در
در آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .
حتماً بايد كار خاصي داشته باشم ؟
صداي آرنيكا تو گوشش پيچيد كه گفت "رادين اميدوار باش ، فردا پيش بيني نشده ست ولي مي توني با افكارت اونو بسازي . " ***
رادين بعد تحويل مدارك تو محوطه ي دانشگاه چند تا از دوستانش رو ديد . هيچ كس از بيماريش خبر نداشت و اين راضيش مي كرد . هر كي يه چيزي مي گفت : برگشت ، ترانه بود . لبخندي زد و سر تكان داد . ترانه هم لبخند محجوبانه اي زد و گفت : ***
سخت ترين كار ممكن خريدن هديه بود . فكر مي كرد از پسش بر نمي ياد . تا به حال يادش نمي اومد كه براي دختري هديه خريده باشه . زنگ رو نزد ، با كليد در رو باز كرد ، داشت در پاركينگ رو براي بردن ماشينش به داخل باز مي كرد كه ديد لينا روي ايوان ايستاده . رايكا با آرنيكا وارد اتاق شدند ، آرام در رو بستند . اردشير با خوشحالي به آرنيكا نگاه كرد ، آرنيكا انگشت قلمي شو روي بيني اش به نشانه سكوت قرار داد . اردشير سري تكان داد و رفت آرنيكا رو بغل كرد و آرام خوش آمد گفت . ***
لينا گل به دست از پله هاي بيمارستان بالا مي رفت كه گوشي اش زنگ خورد . ايستاد و جواب داد . ***
كمي دسته گل را جا به جا كرد . شش شاخه رز سرخ ساقه بلند دسته گلش رو تشكيل داده بود . لبخندي زد و وارد شد . با تعجب به دختر چشم آبي و زيبايي كه لبه ي تخت نشسته و دست رادين رو گرفته بود نگاه كرد . آرنيكا نگاهي به لينا انداخت و درحالي كه كنجكاوانه عكس العمل او رو زير ذره بين نگاه تيزبينش گرفته بود گفت : ***
رايكا ، آرنيكا رو تا خونه خودشان رساند تا كمي پيش مريم بمونه هم استراحت كنه ، هم تنها نباشه ... درمان هاي دارويي رادين همچنان ادامه داشت ، رادين از دكتر خواسته بود مرخصش كنه ، چون ديگه اصلاً تحمل بيمارستان رو نداشت . ***
رايكا وارد اتاق شد ، لينا و مريم هنوز آنجا بودند . لبخندي براي رادين زد كه خواب بود. رايكا در محوطه ي بيمارستان كمي قدم زد . بعد قسمت سنگي جدول باغچه كه بلند ساخته شده بود ، نشست و سرش رو ميان دستان هاش گرفت . از خداي خودش مي خواست كه رادين اين قدر عذاب نكشه . وقتي تخت رو داخل اتاق بردند و رادين و روي تخت اصلي منتقل كردند ، دكتر نيم نگاهي به مريم انداخت كه با هق هق گريه مي كرد . مريم وقتي نگاه دكتر رو ديد با نگراني پرسيد :
رايكا وارد اتاق دكتر شد . با اجازه اي گفت و نشست . دكتر سري تكان داد و گفت : ***
رايكا از اتاق خارج شد . حس بدي كه قلبش رو خاكستري كرده بود به هم ريخته اش مي كرد . فقط اميدوار بود كه اين طور نباشه . تو راهرو به مريم و اردشير رسيد . مريم با ديدنش سريع پرسيد : مريم وقتي جوابي از رايكا نشنيد ، به سمت اتاق رفت . در رو باز كرد . دكتر داشت به پرستار مي گفت : ***
رايكا روي صندلي هاي انتظار نشسته و انتظار مي كشيد . ديروز وقتي مريم حدس و گمان هاي دكتر رو شنيد پس افتاد . رايكا داشت فكر مي كرد اگر واقعاً چنين چيزي باشه ...نمي خواست اصلاً فكر كنه . نه به عاقبت رادين نه مريم . رايكا وارد اتاق شد . لبخند زد . ***
رايكا گوشي رادين رو برداشت . نگاه انده باري به اتاق او انداخت . دوباره بغض گلويش رو مي فشرد . مي دونست سيلي از پيام و تماس ها در گوشي رادين دست نخورده باقي مونده ، به هيچ كدام نگاه نكرد و گوشي رو در دست گرفت و با يه آه از اتاق رفت بيرون . سمت اتاق مريم رفت . عمه كنار تخت نشسته و مريم را كه اشك مي ريخت دلداري مي داد . آيدا هم روي زمين نشسته و با چشماني سرخ اشك هايش تكرار مي شد . مريم با ديدن رايكا از جايش پريد و گفت : رايكا گوشي رو سمت او گرفت و گفت : ***
نيمه هاي شب بود . وقتي به آرامي چشم باز كرد ، دقيقاً نمي دونست ساعت چنده . همه جا تاريك بود ، اون قدر تاريك كه انگار حتي مهتاب هم قصد نداشت كمي نور به اتاق او بتاباند . رايكا روي مبل چرمي خوابش برده بود ...ولي تنهايي رو حس مي كرد، به آرامي نشست . پاهايش رو كمي خم كرد . فرصت داشت كه تنها باشه . خودش رو خالي كنه . بغضي كه چند روز در گلويش گره خورده باز شده بود .... با صداي ويبره ي گوشي سريعاً چشمانش رو باز كرد . قبل از اينكه صداي ويبره رادين رو هم بيدار كنه ، گوشي رو برداشت و از اتاق خارج شد . ي توجه به پرستاري كه تذكر مي داد مي دويد ، صداي گام هايش كه تو راهروي بيمارستان كوبيده مي شد ، سكوت رو به هم مي ريخت . به طبقه ي مورد نظر رسيد ، بي توجه به نفس نفس زدن هايش باز دويد . باورش نمي شد . به همين سادگي ؟ چرا رادين ؟ براي يك بار مي خواست در زندگي دلش رو خوش كنه ...چرا به سوي هر چيزي مي رفت ، آوار مي شد ؟ و او مي ماند و خاكستر هاي خاكستري .... دكتر برخلاف شب اولي كه او را آورده بودند خيلي مهربان بود ، دست رادين را گرفته و باهاش حرف مي زد . وقتي حرف هاش تموم شد ، دوستانه روي دست او زد و گفت: هر چه به آرنيكا اصرار كرد او قبول نكرد و ازش خواست كه بخوابه . ولي تا صبح خواب به چشمان رايكا نيومد . ***
برگشت و نگاهش كرد . ـ تا ساعت چند سر كاري ؟ ـ هوووووم ؟ چرا مي پرسي ؟ ـ آرنيكا امروز پرواز داره ، خواستم همه گي براي بدرقه ش بريم . نگاهي به چشمان نگران رايكا دوخت و گفت : باشه ميام . رايكا سرش رو پايين گرفت و آهي كشيد . رادين در رو باز كرد و خارج شد . داشت با خودش فكر مي كرد يعني جدي رايكا ، آرنيكا رو دوست داره ؟ پس چرا آرنيكا داره مي ره ؟ سوار ماشينش شد و راه افتاد . بين راه ، لينا بهش زنگ زد ، جواب داد : ـ الو ؟ ـ سلام ، خوبي ؟ ـ اوهوم . لينا خنديد و گفت : الان خوش اخلاقي يا بد اخلاق ؟ نمي شه از پشت تلفن فهميد . ـ هر دوش . ـ باز خوبه . ـ چيه ؟ ـ همين طوري زنگ زدم . شركتي ؟ ـ تازه دارم مي رم . ـ نمي يايي ديدنم ؟ ـ براي بدرقه بايد برم فرودگاه . ـ بدرقه ي كي ؟ ـ يكي از آشناها ... ـ آها ... ـ خب من ديگه رسيدم ، بعداً خودم بهت زنگ مي زنم . ـ باشه . سعي كن خوش اخلاق باشي . براي اون كه داره بدرقه مي شه خوبه . رادين لبخندي زد و خداحافظي كرد . ***
سرش رو بالا گرفت و نگاه آبي شو به چشماي سبز او دوخت . رايكا آهي كشيد و گفت : آرنيكا موقع خداحافظي مريم و اردشير حتي رايكا و رادين رو بغل كرد و بابت كمك هاشون تشكر كرد . بعد هم رفت . رايكا فكر نمي كرد به همين سادگي ... از گل فروشي لبخند زنون خارج شد . يه رز شاخه بلند سفيد خريده بود . در كوله اش گذاشت و سر گل رو طوري گذاشت كه از كوله اش بيرون بمونه . بعد كوله رو روي دوشش انداخت و راه افتاد . وقتي برگشت نگاهش به سه پسري افتاد كه مزاحمش شده بودند . با چشم غره نگاهش رو گرفت و راه افتاد . ولي سه پسر هم دنبالش راه افتادند . ***
آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي كار مي كني ؟ ***
پشت سيستم نشسته بود و سعي مي كرد برنامه اي رو كه تحويل گرفته و پروژه ي يكي از دانشجويان بود رو بنويسه . وقتي لينا رفت رادين دست از كار كشيد . تمركز نداشت . برنامه رو اجرا گرفت ولي Error داد . عصبي ماوس رو رها كرد . بهتر بود كه مي رفت و با لينا حرف مي زد . نمي تونست رو كارش تمركز كنه . از پشت سيستم بلند شد و آرام به سمت سايت A رفت . واي رادين مگر دستم بهت نرسه ... ***
مازيار با صداي بسيار بلند و كوبنده اي گفت : [ آره ، گوش كن مهبد من تو پاساژ (...) هستم . ***
با هم داشتند قدم مي زدند . رايكا با عشق نگاهش كرد و گفت : چيزي نخريدي ها كليد انداخت و سر به زير وارد خانه شد . مريم از روي مبل بلند شد و گفت : با پايش در كمد را بست . به خودش عطر زد و دو دستش را ميان موهايش فرو برد و حالتش داد . گوشي اش زنگ مي خورد . برداشت . اردشير از ديدن آرنيكا سر ميز شام خيلي خوشحال شد و باهاش بگو بخند كرد . در واقع همه به نوعي فهميده بودند كه او با مهبد رابطه اش به هم خورده . مريم از نگاه هاي رايكا فهميد كه اونو دوست داره . رايكا چشمانش را باز كرد . رادين راحت طاق باز خوابيده بود و دستش روي صورت رايكا افتاده بود . دستش را كنار زد و گفت : ***
به خونه نگاهي كرد ، همه جا سرك كشيد . با هيجان رو به رايكا گفت : مهبد وقتي خبر دار شد آرنيكا رسيده ، با خنده سمت ميز آنها آمد با همه سلام و احوال پرسي كرد با رادين و رايكا و اردشير دست داد و رو صندلي كنار آرنيكا نشست و بدون اينكه ذره اي از حضور مريم يا اردشير معذب باشه رو به آرنيكا گفت :
آرنيكا لبخند تلخي زد گفت : نمي دونم مي توني كمكم كني يا نه ، اما مي خوام باهات صحبت كنم . در رو بست . عينك آفتابي دور قهوه اي اش را روي چشم زد و راه افتاد . چند قدم بر نداشته بود كه هيونداي قرمز رنگي زير پايش ترمز كرد . سرش را بالا گرفت و به رادين نگاه كرد . ابرويي بالا انداخت و رفت نشست . رادين راه افتاد و گفت : بخش تصاوير گوشي او را گشت ...چيزي كه دنبالش بود يافت ....اونجا پر بود از عكس هاي او عكس هاي شخصي اش ...پس از گوشي اش برداشته بود . عصبي گوشي را در مشتش فشرد و پياده شد . بدون اينكه در رو ببنده چند قدم رفت و داد زد : ***
بعد صحبت با رايكا آرام گرفت . انگار از اول غمي نداشت . به خانه رفت و منتظر برگشتن مهبد شد . روي تخت نيم خيز دراز كشيده و كتابي درباره ي روابط مي خوند كه صداي مهبد رو شنيد كه با مادرش حرف مي زد . مهبد سمت اتاق او آمد در زد و وارد شد . آرنيكا نگاهش كرد . مهبد با ديدن لبان او وسوسه شد رفت داخل اتاق در رو بست به تاب بندكي اي كه پوشيده بود نگاه كرد و لبخند زنون گفت : چي كارم داشتي ؟ رادين بعد كلاسي كه براي دانشجويان گذاشته بود ، سمت خونه ي لينا راند ، وسط راه او را ديد و سوار كرد ...لينا لبخندي زد و حالش رو پرسيد و گفت : به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .
رايكا با او از پله ها بالا رفت . جلوي اتاق كه رسيدند رادين ايستاد و گفت : چش شده مريم در طبقه ي بالا خوابش برده بود . رادين روي مبل نشسته و با رايكا صحبت مي كرد كه اردشير كليد انداخت و وارد خونه شد . رادين با ديدنش از جاش بلند شد . نيم نگاهي به او انداخت و بعد رو به رايكا گفت : من مي رم . ***
دوباره در اتاق خودش بود . روي تخت خودش مي خوابيد . يعني مي تونست بدون فكر كردن به گذشته ؛ آينده رو سپري كنه ؟ مي تونست آنجا رو خونه ي خودش و اين اتاق را اتاق خودش بداند و بقيه هم خانواده اش باشند ؟ برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو به رو نگاه مي كرد رو از نظر گذروند ، ابرويي بالا انداخت و گفت : كجا برسونمت ؟ فكر مي كرد ترانه سر كلاس پايگاه ، براي رفع اشكال بياد ولي حتي تو كلاس هم حضور پيدا نكرد. دو تا از ترم اولي ها كه تعريف رادين را شنيده بودند پيشش اومدند و از او كمك درسي خواستند و قبول كردند نزدش كلاس خصوصي بگذارند و در ساعت هاي بين كلاس هاشان اين كلاس ها برگزار شه . آن روز وقتي براي تدريس در يه كلاس خالي منتظرشون شد ديد سه دختر و چهار پسر وارد شدند . ميانشان همان دو پسر بود و گفت كه آنها هم مي خواهند در كلاس ها حضور داشته باشند . رادين هم پذيرفت . پول خوبي از كنار كلاس هاي خصوصي در مياورد . رايكا سر ميز صبحانه با شنيدن حرف پدر جا خورد .
ايكا جلوي آينه ايستاده بود . دكمه ي پيراهنش را بست و به تصوير خودش در آينه لبخندي زد . يك بلوز مردونه اندامي نخودي رنگ كه با يك جين روشن تن كرده بود . به ساعت نگاه كرد و قبل از اينكه از پله ها پايين بره سمت اتاق رادين چرخيد وارد شد . او داشت با حوله موهايش را خشك مي كرد . برايش لبخندي زد و گفت : الان مي آن ها ....
هر بار كه نگاهش سوي نگاه آرنيكا سر مي خورد خجالت زده سرش را پايين مي انداخت . كلمه ي نامزدش در سرش مي چرخيد . او مهبد را در فرودگاه ديده بود و به نظرش اصلاً مناسب آرنيكا نبود .
پدر در انتظار بازگشت آرنيكا به در چشم دوخته بود . رادين هم نا خودآگاه سرش را به سمت در برگرداند . ولي از آرنيكا خبري نبود . پدر رو به رايكا كه دستبندش را دور مچش سر مي داد گفت : رايكا جان برو ببين براش مشكلي پيش نيومده باشه . در اتاقش رو باز كرد و گفت : رادين جايي مي ري ؟
كمي در خيابان قدم زد . نمي دانست كجا برود . پيش كدوم دوستش . اسم دوستانش را پشت هم در ذهنش قطار كرد ، نه حوصله ي هيچكدام شان را نداشت . ژاكتش را پوشيد . حتي حوصله ي متلك گفتن به دخترها را هم نداشت . ذهنش درگير حرف هاي رايكا بود . از توي خيابان راه مي رفت . نگاهش به دختري در پياده رو افتاد . بين جمعيت بود و نگاهش مي كرد . ايستاد . نگاه كرد . كنجكاو شده بود چرا آن دختر مستقيم نگاهش مي كند . عابرين از جلوي دختر مي گذشتند و براي چند دقيه اي او پشت جمعيت گم مي شد و دوباره ...يك دفعه نفهميد چه شد ...صداي بوق مكرر گوشش را كر كرد ...توسط پسري به سمت پياده رو كشيده شد . آن قدر گيج شده بود كه هيچ كاري نمي توانست بكند . تلو تلو خوران اين ور و آن ور مي شد كه پسر گفت : تو خوبي ؟ دختر رفت نزديك و نگاهش كرد . يكدفعه صداي ويبره ي گوشي او را مجبور كرد كه دست در جيب ژاكت او كند . كمي فاصله گرفت و كليد سبز را فشرد . صداي گيراي پسري در گوشي پيچيد . رادين دقيقاً نمي دانست كجاست . رو به فرامرز گفت راه بيافته تا آدرس رو براش بفرسته . سر كوچه كه رسيد و كمي جلوتر رفت بعد شناسايي محل آدرس را فرستاد و گفت تا يه جايي قدم زنان مي ره تا او برسد . ***
صبح وقتي از خواب بيدار شد ، سرش رو از روي تخت برداشت و اطرافش رو نگاه كرد . ***
دختر لبخند دلنشيني زد و دستش را جلو گرفت و گفت : پروازم تاخير داشت . نام کتاب : دلم گرفته آسمون نویسنده : بیسان تیته کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۰٫۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۶۱ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از بیسان تیته عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .
نام کتاب : فرار من نویسنده : خورشیدک کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۴٫۰۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۶۵ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از خورشیدک عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .
نام کتاب : هستم نویسنده : golnoush_k کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۶٫۶۹ مگا بایت تعداد صفحات : ۵۴۲ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com نام کتاب : بهشت کوچک من نویسنده : جوشی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۷۰ مگا بایت تعداد صفحات : ۱۰۵ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
نام کتاب : سقوط آزاد نویسنده : mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۵٫۹۹ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۸۴ خلاصه داستان :
قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
خلاصه داستان رمان عشقم باران: داستان درباره دخترب به اسم بارانه که پدر مادر ش خیلی وقت پیش فوت میکنند..تنها زندگی میکنه اما چون دختر زبون درازیه مورد تجاوز پسری به اسم ساشا قرار میگیره…ساشا کم کم روی باران حساس میشه باران هم از این نقطه ضعف ساشا استفاده میکنه تا انتقامشو بگیر اما…
خلاصه داستان رمان مسافر مهتاب: وحید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت: -داره می آد. حجم: ۱۹۱ کیلوبایت دانلود با لینک مستقیم و فرمت jar
زندگی[ویرایش]تالس ملطی در حدود سال ۶۲۴ پیش از میلاد در شهر ایونیه (غرب ترکیه امروزی) به دنیا آمد.[۲]. پدر وی اکسامیس و مادرش کلئوبولینه نام داشتند.[۳]او بیشتر عمر خود را در سفر گذراند. مشهور است تالس در ۸۰ یا ۹۰ سالگی، هنگامی که نظارهگر یک مسابقه ورزشی بودهاست، از فرط گرما و تشنگی و ناتوانی جان سپردهاست.[۲] ریاضیٌات و اخترشناسی[ویرایش]تالس در سال ۵۸۵ قبل از میلاد، وقوع یک خورشیدگرفتگی را پیش بینی کرد.[۱] گروهی معتقدند که تالس دب اصغر را کشف کرده و گروهی نیز معتقدند وی اهمیت آن را در کشتیرانی شناختهاست.[۳] در ریاضیٌات، قضیهٔ تالس را به وی نسبت میدهند؛ و مورخی به نام پروکلوس گزارش میدهد که تالس توانسته بود با کشف این قضیه، فاصلهٔ کشتیها را از دریا تا ساحل، تعیین کند.[۳] همچنین مورخ دیگری به نام دیوژنس مینویسد: «تالس در واقع ارتفاع اهرام مصر را به وسیله سایهٔ آنها اندازهگیری کرد و آن از راه مشاهدهٔ زمانی بود که سایه ما مساوی بلندی قامت ماست.»[۳] سیاست[ویرایش]زندگی سیاسی تالس بیشتر به درگیری ایونیها در دفاع از آناتولی، در برابر قدرت فزایندهٔ ایرانیان که در آن زمان به تازگی به آن منطقه وارد شده بودند؛ بر میگردد.[۲] به این ترتیب، آژی دهاک و کورش کبیر از معاصران تالس در ایران بودهاند.[۳] فلسفه[ویرایش]نظریات فلسفی تالس[ویرایش]یونانیان باستان، طبیعت را در چهار عنصر خاک، آب، هوا و آتش خلاصه کرده بودند.[۱] تالس این فرضیه را مطرح کرد که همهٔ این اشکال را میتوان در یک عنصر نخستین، وحدت بخشید.[۱] او این عنصر نخستین جهان یا آرخه(به انگلیسی:arxe) را آب دانست.[۱] امروزه نمیدانیم که منظور دقیق وی از این گفته چه بودهاست. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمدهاست و دوباره به آب مبدٌل میگردد. اما چرا او آب را به عنوان آرخه معرفی کرده است؟ به احتمال قوی، این خاصیت آب که به وضوح و در برابر چشمان تالس میتوانسته به صور بخار و یخ درآید و مجدداً به صورت آب ظاهر گردد، در طرح این فرضیه موثر بودهاست. (در آن زمان مفاهیم انرژی و حالات سه گانه جامد، مایع و گاز برای ماده تقسیم بندی نشده بودند.)[۳] به علاوه وی در شهر ساحلی ملطیه زندگی میکرده، که آب برای اهالی آن اهمیت زیادی داشتهاست. همچنین زمانی که در مصر به سر میبردهاست، یقینآ به حاصلخیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانه نیل، توجه داشته و دیدهاست که چگونه پس از هر بارندگی، کرمها پیدا میشدهاند.[۳] سیٌالیٌت، بی شکل بودن آب و جنبش و پیدایی آن در مظاهر حیات، میتوانند از دیگر عللی باشند که تالس را به این اندیشه که بن هر چیز آب است، سوق دادهاند.[۳] تالس به روح نیز معتقد بود؛ اما نه به عنوان امری مجرد، بلکه به مثابه نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا. وی روح را نیز خدا میداند. سرانجام تالس به این نتیجه رسید که «همه چیز پر از خدایان است». تالس تصور میکرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بودهاست و به خدایان یونانیان باستان، ارتباطی ندارد.[۳] جایگاه و اهمیت نظریات فلسفی تالس[ویرایش]نظر تالس مبنی بر اینکه بن همه چیز آب است، بیش از حدس و گمان نبود؛ و نه او و نه بسیاری که پس از او آمدند، راهی برای آزمودن نظریاتشان نداشتند؛ با این وجود علت اهمیت وی به عنوان یک اندیشمند چیست؟[۱] تالس، نخستین فیلسوفان به شمار میآید.[۱][۴] این لقب را از آن رو به تالس اعطا کردهاند که او نخستین متفکر از سلسلهٔ متفکرانی است که کوشیدند تا به جای تفسیر اسطوره شناختی، جهان را به روشی عقلانی توصیف کنند.[۱] به واقع مهم ترین مسائلی که تالس را از نظر فلسفی در تاریخ اندیشه ممتاز میکنند، کوشش وی برای شناختن جهان از راه مشاهده و تفکر و واقع بینی، دور انداختن افسانههای دینی و تفسیرهای اساطیری، و تلاش جهت فهم جهان بیتوسل به خدایان و افسانهها و نیروهای نامحدود آنان است.[۳] زندگی نامه[ویرایش]ارشمیدس دانشمند و ریاضیدان یونانی در سال ۲۱۲ قبل از میلاد در شهر سیراکوز یونان چشم به جهان گشود و در جوانی برای آموختن دانش به اسکندریه رفت. بیشتر دوران زندگیش را در زادگاهش گذرانید و با فرمانروای این شهر دوستی نزدیک داشت. زندگی ارشمیدس با آرامش کامل میگذشت، همچون زندگی هر ریاضیدان دیگری که تأمین کامل داشته باشد و بتواند همه ممکنات هوش و نبوغ خود را به مرحله اجرا درآورد. زمانی که رومیان در سال ۲۱۲ قبل از میلاد شهرسیراکوز را به تصرف خود در آوردند، سردار رومی مارسلوس دستور داد که هیچ یک از سپاهیانش حق اذیت و آزار و توهین و ضرب و جرح این دانشمند و متفکر مشهور و بزرگ را ندارند[نیازمند منبع]، با این وجود ارشمیدس قربانی غلبه رومیان بر شهر سیراکوز شد. او بوسیله یک سرباز مست رومی در ۲۷۸ قبل از میلاد به قتل رسید و این در حالی بود که در میدان بازار شهر در حال اندیشیدن به یک مسئله ریاضی بود، میگویند آخرین کلمات او این بود: دایرههای مرا خراب نکن. کشف بزرگ ارشمیدس[ویرایش]هيرو، پادشاه سيراكوز، زرگري را مأمور كرده بود تا برايش تاجي از طلاي خالص بسازد. وقتي تاج تكميل شد و به دست پادشاه رسيد، ترديد داشت كه زرگر تمام طلا را به كاربرده باشد. شاه هيرو، دوست خود ارشميدس را احضار كرد و از اين رياضيدان مشهور خواست تا بفهمد آيا واقعاً تاج از طلاي خالص است و تمام فلز با ارزشي كه پادشاه به زرگر داده در آن به كار رفته است يا نه. در سده ي سوم پيش از ميلاد، شيمي تحليلي به اندازه ي رياضيات پيشرفته نبود و ارشميدس در رياضيات و مهندسي توانايي بسيار داشت. ارشميدس قبلاً براي محاسبه ي حجم جامدهايي كه شكلي منظم مثل كره يا استوانه داشتند دستورهاي رياضي ابداع كرده بود. او مي دانست كه اگر بتواند حجم تاج هيرو را تعيين كند، خواهد فهميد كه آيا تاج از طلاي خالص درست شده است يا از مخلوطي از طلا با فلزات ديگر.وقتي پا به خزينه گذاشت و ديد كه آب از آن سر ريز كرد، متوجه شد كه حجم آبي كه بيرون ريخته است دقيقاً با حجم قسمتي از بدن او كه وارد آب شده برابري مي كند. بنابراین متوجه شد که اگر تاج را در ظرف آبی قرار دهد حجم آبی که از ظرف سرازیر می شود یا در آن بالا می رود حجم تاج می باشد، وی که بسیار هیجان زده شده بود برهنه از حمام بیرون دوید و فریاد می زد یافتم! یافتم .او در آزمایش خود تشخیص داد که تاج شاهی میزان بیشتری آب را نسبت به شمش طلای هم وزنش پس میراند، ولی این میزان آب کمتر از میزان آبی است که شمش نقره هم وزن آن را جابجا میکند. به این ترتیب ثابت شد که تاج شاهی از طلای ناب و خالص ساخته نشده، بلکه جواهر ساز متقلب آن را از مخلوطی از طلا و نقره ساختهاست و به این ترتیب ارشمیدس یکی از چشمگیرترین رازهای طبیعت را کشف کرد. آن هم اینکه میتوان حجم اجسام با شکل نامظم را با کمک مقدار مایعی که جابجا میکنند اندازه گیری کرد. این قانون (وزن مخصوص) را که امروزه به آن چگالی میگویند اصل ارشمیدس مینامند. حتی امروز هم هنوز پس از ۲۳ قرن بسیاری از دانشمندان در محاسبات خود متکی به این اصل هستند. پیچ ارشمیدس[ویرایش]اختراعی منسوب به ارشمیدس که در گذشته از آن برای آبیاری و بالا کشیدن آبهای زیر زمینی استفاده میکردند. به شکل لولهای مارپیچ بود که محور آن زاویهای ۴۵ درجه با راستای افقی میساخت. یک سر پیچ در مخزن آب قرار داشت، با چرخاندن پیچ آب از لوله بالا میرفت. برخی از محققان معتقند که نوع دیگری از این پیچ برای آبیاری باغهای معلق بابل استفاده میشدهاست. او مخترع پمپ انتقال مایعات که پیچ ارشمیدس نام دارد، می باشد. میگویند او پس از کشف پیچ ارشمیدس تا ساعت ها از خوشحالی دور میدانی می دوید. فعالیت در حوزههای دیگر[ویرایش]ارشمیدس در ریاضیات از ظرفیتهای هوشی بسیار والا و چشمگیری برخوردار بود. او منجنیقهای شگفت آوری برای دفاع از سرزمین خود اختراع کرد که بسیار سودمند افتاد. او توانست سطح و حجم جسمهایی مانند کره، استوانه و مخروط را حساب کند و روش نوینی برای اندازه گیری در دانش ریاضی پدید آورد. همچنین بدست آوردن عدد پی نیز از کارهای گرانقدر وی است. او کتابهایی درباره خصوصیات و روشهای اندازه گیری اشکال و احجام هندسی از قبیل مخروط، منحنی حلزونی و ، سهمی، سطح کره و استوانه نوشته، علاوه بر آن او قوانینی درباره سطح شیبدار، پیچ، اهرم و مرکز ثقل کشف کرد. یکی از روشهای نوین ارشمیدس در ریاضیات بدست آوردن عدد پی بود، وی برای محاسبه عدد پی، یعنی نسبت محیط دایره به قطر آن روشی بدست داد و ثابت کرد که عدد محصور مابین ۷/۱ ۳ و ۷۱/۱۰ ۳ است، گذشته از آن روشهای مختلف برای تعیین جذر تقریبی اعداد به دست داد و از مطالعه آنها معلوم میشود که وی قبل از با کسرهای متصل یا مداوم متناوب آشنایی داشتهاست. در حساب روش غیر عملی و چند عملی یونانیان را که برای نمایش اعداد از علائم متفاوت استفاده میکردند، به کنار گذاشت و پیش خود دستگاه شمارشی اختراع کرد که به کمک آن ممکن بود هر عدد بزرگی را بنویسیم و بخوانیم. دانش تعادل مایعات بوسیله ارشمیدس کشف شد و وی توانست قوانین آنرا برای تعیین وضع تعادل اجسام غوطه ور بکار برد. همچنین برای اولین بار برخی از اصول مکانیک را به وضوح و دقت بیان کرد و قوانین اهرم را کشف کرد. ارشمیدس و دیگر دانشمندان دوران خود[ویرایش]ارشمیدس در مورد خودش گفتهای دارد که با وجود گذشت قرنها جاودان مانده و آن این است: «نقطه اتکایی به من بدهید، من زمین را از جا بلند خواهم کرد». عین همین اظهار به صورت دیگری در متون ادبی زبان یونانی از قول ارشمیدس نقل شدهاست، اما مفهوم در هر دو صورت یکی است. ارشمیدس هم چون عقاب گوشه گیر و منزوی بود، در جوانی به مصر مسافرت کرد و مدتی در شهر اسکندریه به تحصیل پرداخت و در این شهر دو دوست قدیمی یافت، یکی کونون (این شخص ریاضیدان قابلی بود که ارشمیدس چه از لحاظ فکری و چه از نظر شخصی برای وی احترام بسیار داشت) و دیگری اراتوستن که گر چه ریاضیدان لایقی بود، اما مردی سطحی به شمار میرفت که برای خویش احترام خارقالعادهای قائل بود. ارشمیدس با کونون ارتباط و مکاتبه دائمی داشت و قسمت مهم و زیبایی از آثار خویش را در این نامهها با او در میان گذاشت و بعدها که کونون درگذشت، ارشمیدس با دوستی که از شارگردان کونون بود مکاتبه میکرد. در سال ۱۹۰۶ مورخ دانشمند و متخصص تاریخ ریاضیات یونانی در شهر قسطنطنیه موفق به کشف مدرک با ارزشی شد. این مدرک کتابی است به نام قضایای مکانیک و روش آنها که ارشمیدس برای دوست خود اراتوستن فرستاده بود. موضوع این کتاب مقایسه حجم یا سطح نامعلوم شکلی با احجام و سطوح معلوم اشکال دیگر است که بوسیله آن ارشمیدس موفق به تعیین نتیجه مطلوب میشد. این روش یکی از عناوین افتخار ارشمیدس است که ما را مجاز میدارد که وی را به مفهوم صاحب فکر جدید و امروزی بدانیم، زیرا وی همه چیز و هر چیزی را که استفاده از آن به نحوی ممکن بود به کار میبرد تا بتواند به مسائلی که ذهن او را مشغول میداشتند حمله ور گردد. دومین نکتهای که ما را مجاز میدارد که عنوان متجدد به ارشمیدس بدهیم روشهای محاسبه اوست. وی دو هزار سال قبل از اسحاق نیوتن و لایب نیتس موفق به اختراع حساب انتگرال شد و حتی در حل یکی از مسائل خویش نکتهای را بکار برد که میتوان او را از پیش قدمان فکر ایجاد حساب دیفرانسیل دانست. آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند . آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند آدم هاي كوچك بي دردند . آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند . آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند . آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند . آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند آدم هاي كوچك مسئله ندارند . آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند
"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند . پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . ) شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم . آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم |
|||
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |